من دارم از زمستان میروم ...
چه بد خیالیست، برای گم شدن
و پنهان شدن به زمستان رفتن..
آنجا که جای خالیت درد کند نه
سرمایی داغش را میخوابند نه
تلنباری از برف های قدیمی !
آه که اگر میدانستم هرروز و شبی
که برف ببارد فقط راه برگشتم را
طولانیتر میکند ،
عطر شکوفههای گیلاس یخ میزنند
و از خانه فرسنگها دور می مانم...
من دارم از زمستان می روم...
برای همه ی خواب های خوشی
که دیدم و تعبیر نشد !
برای روزهایی که بیتو سپری شد
و از عمر من صد ها و هزارها ها
گذشت! برای لباس های ته گنجه که
حالا بمن تنگ شدهاند و من باید به
اندازه آنها کوچک شوم! برای کفترهای
پرپای حیاط خلوت خانه قدیمی که
هر روز خواب پروازشان را میبینم !
برای کسی که هنوز در من دارد
در میزند و فرار میکند!
برای شب های بلندی که طولانیتر
میشوند و همان اندک سحری هم
که مانده، دارد میپرد!
برای دلگیریهای دم غروب و پشت
پنجره رفتنهای بارانی، برای گوشه
نشینی شبهای تنهایی و بیداری تا
خود صبح از زمستان بر میگردم....
#مندارماززمستانبرمیگردم...