🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #ماهی_ها_پرواز_می_کنند #پارت_7 اما باید پی کار بانو را هم می گرفتی از وقتی حالش بدتر شده، لاغرتر شده بود و سرش روی تنش لق می خورد. از تنها کاری که سردرنمی آوردی سروکله زدن با دلال جماعت است. تابروی سراغ دلال های فیش، بهترین کار این بود که بروی سراغ همان بانکی که بانو فیش را از آن جا خریده یا آژانسی که شنیده بود فیش ها را به قیمت خوبی می خرند. ارمغان درتمام مدتی که با هم کلاس وهم خونه بودی، بالاخره یک متلک عاقلانه بالحن اندر سفیهانه ای گفته بود و تو هم مثل خودش حرفش رادر هوا قاپیده بودی. هر چقدرفکرش را می کردی می دیدی این سفر بهترین جایزه ای است که می توانستی به خودت بدهی. همانطور که منتظر تاریخ دفاعت بودی ،دنبال دست و پا کردن یک جایزه خوب هم برای خودت بودی . چیزی در حد سفر به خارج از کشور ، لااقل به ترکیه یا تایوان .با پروژه پاساژی که پیمان گرفته بود ،در حال و هوای معماری اسلامی فرو رفته و کلی عکس و فیلم دیده بودی . دبدن بنا ها هم از نزدیک حال دیگری داشت .تا چشم ارمغان را دور می‌دیدی و می دانستی بلوتوثش روشن است و دارد با خیل دوست های دختر و پسرش عکس و فیلم رد و بدل می کند و یا سر از تبلت و فیس بوکش بلند نمی کند؛ سری به تصاویر کشور های دور و بر می زدی و قیمت آژانس هایش را با هم مقایسه می کردی . اگر ارمغان می فهمید که حتی خیال سفر به خارج از سرت گذشته است،فردایش نگهبان دانشگاه و آبدارچی شرکت پیمان و شریکش که هیچ ،مهماندار و خلبان آن پرواز کذایی هم از ماجرا خبر داشتند. @khatdoost کپی نهههههه 👊 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃