🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و دوم:
من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنیات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمیگم.
برمیگردم و حرفم در گلویم میجوشد:
– بله زندگی خودمه!
حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه.
نبودنهاش، هر بار زخمی شدنهاش،
سختیهای همه ما تقدیر خودمونه،
این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر میکرده،
اینکه مدرسههای همه رو خودش میرفته،
اینکه کار و بار خونه و بچهها رو خودش به دوش میکشید،
اینکه امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو میزنه،
اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بیخود…
علی با سرعت میآید سمت من.
میکشدم داخل اتاق و در را میبندد.
چشمانش به لحظهای پر از خشم میشود.
نگاهش را از من میگیرد و پلکهایش
را میبندد و رو برمیگرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
– سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها میکند.
برمیگردد سمت من و به آنی تغییر لحن میدهد:
– لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟
نمیخواهم بیجواب بروم:
– چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچههاشو تأمین نکنه؟
– از خودشون میپرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف میزنی.
هه!
هر چند بد هم نیستها؛
سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم.
خیلی هوسانگیزه برای یه دختر.
لجم میگیرد از قضاوت علی.
مرا گرسنه چه میداند؟
از اتاقش بیرون میروم و در را به هم میکوبم.
پدر کنار در اتاقم ایستاده است.
جا میخورم.
یعنی از کی این جا بوده؟
حرف هایمان را شنیده؟
لبم را بههم فشار میدهم.
سرم را پایین میاندازم و میخواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم.
بستهای دستش است.
میگیرد طرفم و میگوید:
– لیلی! این سوغاتی اینباره.
بعد میخندد.
– فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را میگیرم، اما نمیتوانم تشکر کنم.
سرم را میبوسد و میرود.
مطمئنم که حرفهایم را شنیده اما حرفی نزد.
بغض میآید؛ مثل مهمان ناخوانده.
داخل اتاقم بسته را باز نمیکنم.
مینشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی میکنم روی ورقههای دفترم.
سهیل را نقاشی میکنم،
زیبا درمیآید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان.
مچالهاش میکنم.
دوباره میکشم؛
با کت و شلوار و عینک دودی،
کنار ماشین خاصش خیلی دلربا میشود. مچالهاش میکنم.
سهباره میکشمش، چشمانش رنگ سبزههای جنگل است.
موهایش ژل خورده و حالتدار، کنار ویلایشان.
قلم را میاندازم روی میز و بلند میشوم..
اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا.
پتویم را برمیدارم، کلاه سر میکنم و میروم سمت حیاط.
قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم میپیچم که نگاهم از شیشه به آنها میافتد.
پتو پیچیدهاند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستادهاند. مات میمانم به این دیوانگی.
اینموقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران.
تازه بوی باران را حس میکنم.
از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم.
آن هم من که باران پر کننده تمام چالهچولههای زندگیام است.
برمیگردم سمت اتاقم.
پد و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید.
به پنجره اتاقم پناه میبرم.
تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمیآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم.
عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛
حتی فردا که سرما خوردهام.
***
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و سوم:
سهیل شب میآید.
چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شدهام؟!
چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده.
حالم را نمیپرسد، اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود.
برایم آناناس آورده است.
چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم.
مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر.
بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همهجانبهام.
فقط میخواهم این شب تمام شود.
سهیل برایم پیامک میزند.
پیامهایش را فقط میخوانم:
– «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!»
– «دوست داشتم که بقیه حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟»
– «حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.»
– «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من اینطور زندگی رو نمیپسندم.»
– «چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالیکه برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.»
– «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.»
– «هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.»
– «میدونم که میخونی!»
– «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست.
از همان بازیهای کودکانهمان شکل گرفت؛
من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم.
دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛
اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!»
– «تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.»
گوشیام را پرت میکنم گوشه اتاق.
چهقدر دردسر آفرین است.
دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلکهای سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند.
وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود.
نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمیآورد.
– بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد.
دستش را معطل میگذارم و گوشیام را برمیدارم.
پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم.
تا من آرامآرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند.
پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند.
تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز.
لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
– میترسم تب کنی.
به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا!
دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی.
و میرود.
نمیدانم، ولی فکر میکنم دلش برای دختر به سرما پناه بردهاش سوخت.
اما من محبتش را یک جا میخواهم. کسی کنار گوشم فریاد میزند:
– تا اینهمه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایهاش را خرج فقرای خودمان کند.
توانش را در همین دهکورههای روستایی بگذارد.
اینطور بیشتر بالای سر کودکان خودش هم میماند.
نمیخواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه چشمانش چروک بردارد به خاطر چشمبهراهی!
به سهیل بله بگویم و از همه این غصهها خودم را آزاد کنم.
راحت میتوانم همراهش دنیا را چرخی بزنم.
چرخی بزن چرخوفلک، قسمت ما دور فلک!
دنیا جای آسایش من و سهیل است.
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خندهاش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهانهایشان بخار قرمز بیرون میآید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و میلرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه میکنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و میدوند. وقتیکه راه میروند زیر قدمهایشان جنازههای تکهتکه شده است.
با بیخیالی میخندند و روی خونها، روی سرها، روی بدنها قدم میگذارند.
چقدر بیرحمند!
وحشت میکنم از آنچه که میبینم.
لال شدهام انگار!
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و چهارم:
لال شدهام انگار!
دنیا زیر پاهایم جمع میشود،
کوچک میشود، گرد میشود، مثل کره زمین میشود.
اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است.
بیاختیار من هم همراهشان فریاد میکشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانیام است، متوجه اطرافم میشوم.
چشم که میگردانم مادر را میبینم که دارد دستمال را جابهجا میکند
و پدر که موهایم را نوازش میکند
و صدایم میکند.
تب کردهام و هذیان گفتهام.
چه خواب وحشتناکی دیدهام.
سرما به جانم افتاده و نمیتوانم جلوی لرزش تنم را بگیرم.
چند لیوان آب میوه حالم را بهتر میکند.
پدر میماند کنارم و مادر را مجبور میکند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل میآید و من صدایش را میشنوم که با مادر گفتوگو میکند، اما نمیتوانم خودم را از رختخواب جدا کنم.
دارد اصرار میکند که مرا ببرد دکتر.
– تو که میدونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را میپرسد و تبم را کنترل میکند.
بار آخر کنار گوشم میگوید:
– غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی میخورند.
همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟
فرق این دو تا چیست؟
این چند جمله را مینویسم و دفترم را میبندم و میخوابم.
عصر علی از سر کار میآید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
میآید و احوالم را میپرسد.
معلوم است که میخواهد جبران این مدت سکوتش را بکند.
شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم اینطور نمیشد.
تا با دمنوش آویشن شیرینیها را بخورم، بیتعارف دفترم را از روی زمین برمیدارد و صفحهای را که خودکار بین آن است باز میکند.
– علی نخون!
– نوشتنی رو مینویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن!
از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است.
خودکار را برمیدارد و مینویسد:
«غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ!
اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی میمیرد؛
اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛
آن هم برای کسانی که غصه خودشان را میخورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛
میپوسند در گنداب دنیا.
آنهایی که غصه دیگران را میخورند، دوست خدا میشوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریدهاند. جان میدهند تا زمین جان بگیرد، سبز میشوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم میگذارد.
از اتاق بیرون نمیرود و روی صندلی پشت میز مینشیند.
تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز میکند و صاف میکند؛ خجالت میکشم از نقاشیهایم.
الآن پیش خودش فکر میکند که عاشق سینهچاک سهیلم و نقاشیهایم نتیجه جنون است.
لبخندی میزند و میگوید:
– سهیل رو تفسیر کردی!
– خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
برگهها را روی هم میگذارد:
– حتماً زندگی خوبی برات فراهم میکنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بیعقلیه رد کردنش.
دلخور میشوم از قضاوتش:
– مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم میکند و با تلخی میگوید:
– تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه.
درونم هورمونهای تلخ ترشح میکنند.
– من رو قضاوت حیوانی میکنی؟
این بیانصافی محضه علی.
من انسانم؛ اما نقد هم دارم.
دنیا برای من هم هست؛
اما باور کن خودخواه نیستم.
چرا باید تمام حرفهای منو اینطور بینی؟
تو اشتباه برداشت میکنی.
بلند میشود؛ میآید و مقابلم زانو میزند. چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
– سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمیکنه، چی میگه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بیعقلیهات فراموش میکنه. چه پولدار چه بیپول.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و پنجم:
– اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتیهایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
میخندد:
– برادر حسود. خودم برات چند کیلو میخرم میآرم هر شب جلوش دهتا دهتا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم میگیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟
اوهومی میکنم و دراز میکشم. دوباره نگاهم به ماه میافتد:
– مسعود! الآن داشتم فکر میکردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
– جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم میگذارم:
– دارم فکر میکنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه میشی؟
جوابم را نمیدهد و فقط صدای نفسها و خشخش پاهایش را میشنوم.
– مسعود من دلم نمیخواد مثل همه آدمها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. میگفت: اینهمه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست میگفت اینهمه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن میکنه.
صدایی از مسعود نمیآید.
– هستی داداشی؟ حرفهام بیشتر اذیتت نمیکنه؟
– نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم میکنه.
با ناراحتی میگویم:
– اِ مسعود…
– خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و اینقدر تو لَکم. اونوقت تو چه حرفهای گندهتر از قد و قوارهت میزنی!
– مسعود میکشمت. اصلاً دیگه برات نمیگم.
به اعتراضم محل نمیدهد و میگوید:
– چند روز پیش یکی از بچهها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخرهای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی میشه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون مینویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرفهای تو میبینم شوخی جدیای کرد این بچه.
– بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمیخواد اسیر این مسیر و تکرارهای بیخودش بشم.
مسعود نمیگذارد حرفم تمام شود:
– دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟
– آره.
– و اولین کاری که با این قدرتت میکردی؟
از سؤالش جا میخورم و با تردید میپرسم:
– تو چی فکر میکنی؟
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی، ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
– نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم. میخورم مثل همه، میخوابم مثل همه، عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه، درس میخونم مثل همه.
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
– زن میگیری مثل همه، بچهدار میشی مثل همه، جون میکنی، ماشین و خونه میخری مثل همه، بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش…
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
– میمیرم مثل همه، چالم میکنند مثل همه، بو میگیرم مثل همه، میپوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
– خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
– مثل آقا گاوه و خانم خره.
– اِ با ادب باش!!
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_ بیست و ششم:
خداحافظی میکنیم.
خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهنکجی میکند.
فکرها و حسهای این چند وقتهام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم.
به این صحبت نیاز داشتم؛
تحیّر بین واقعیتبینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچارهام کرده بود.
دنبال کسی میگشتم تا همکلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیلهای ذهنم درست است.
ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛
من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود.
چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن.
آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم.
دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
***
نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد.
چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود.
یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت.
نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟
میخواست از مادر بپرسد؛
ولی بعد پشیمان شد.
نه اینکه مادر همراه خوبی نباشد؛
نه، فکر کرد خودش میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد.
پروژه مشترکشان تمام شده بود.
برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند،
صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
– مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
– بالاخره تنهاییها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زنهاست.
حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست.
سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود.
چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود.
آهسته گفت:
– متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت:
بدمزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچ وقت نمیپسندند.
نگاه بیتفاوتش را کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد.
آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه.
دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛
اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد.
بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار.
نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حالوروز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر.
حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد.
او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟
مدام خودش را توجیه میکرد.
اما باز هم فکرش مشغول بود.
– شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید.
تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند.
متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود:
– «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتیکه شما خاطرت را از من دور نگه میداری!»
واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟!
یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشیاش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود.
حدس زد که مهمان داشته باشند.
پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
– شما؟
پاسخ را حدس میزد؛ اما کششی در درونش میخواست او را وارد یک گفتوگو کند. جواب آمد:
– «دختر تنهاییها و خاطرخواهیها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل میشناسید: کفیلی.»
نفس عصبیاش را بیرون داد و نوشت:
– «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خندهتان کوه را پر کرده بود. بهتان نمیخورد احساس تنهایی کنید.»
جواب گرفت:
– «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهاییها گاه شکسته میشود و به گمانم این صدای شکستنش بود.»
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و هفتم:
هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود
و گفته بود که توی کافیشاپ منتظرم و قطع کرده بود.
دلیلی قانعکنندهتر از اینکه ممکن است بچهها ببینند دارد با صحرا صحبت میکند، نداشت.
اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود.
شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانیای که فقط او میتوانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمیرسید که صحرا فعالیتهای فرهنگیاش در مسجد را هم رصد کرده باشد.
این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و میخواست در کلاسهای تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید.
نتوانسته بود جواب ندهد.
پرسیده بود:
– «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمیکنید؟»
پاسخ آمد:
– «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.»
برادر صحرا میآمد و میرفت.
با بچههای مسجد گرم گرفته بود و گاه کیکهایی که میآورد، بچهها را خوشحال میکرد.
آخر فصل برای بچهها اردوی سهروزه گذاشته بودند.
ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند.
خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند.
این درخواست را نمیتوانست رد کند.
ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند.
دلشوره به جانش افتاده بود.
وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند،
تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد.
فرمان را محکم گرفته بود.
شیشهها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد،
او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد.
– هرشب که مینویسم آروم میشم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
– از اینکه اجازه میدید خلوتهامو با شما تقسیم کنم،
واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم.
از اینکه به برادرم محبت میکنید واقعا ممنونم.
طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابانها را میکاوید که انگار دنبال منجی میگردد.
اینطور وقتها گویی زمان هیچ که به نفع نیست،
خودش را به بیخیالی هم میزند و آنقدر کشدار جلو میرود که تو زمین و زمان را به فحش میکشی.
– کجا برسونمتون؟
این سؤال، پاسخ حرفهای صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسههایش را بیاثر میکرد.
– کار دارم و نزدیک مسجد پیاده میشم.
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛
حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیرهاش نکرده بود جواب بدهد
.....
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و هشتم:
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد.
دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم.
پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم.
چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم.
تل میزنم، دوباره میبندمشان.
اصلاً نمیروم!
نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم.
توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید.
صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم.
آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم.
حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم.
برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است.
دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود.
میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛
اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد.
نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم.
من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای.
چون بنا بود بچه آروم بشه؛
اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی.
خرابتر از اینی که هستم.
زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟
یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟
مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند.
قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند.
گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند.
گاهی تنها در آغوش میگیردم.
گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم.
گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود
و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند
و اجابت نمیشود.
بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت.
بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم.
اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود،
مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم.
یک «من» درونم راه میافتد.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست ونهم:
شاید این به نظر خیلیها خوب باشد، اما من نمیخواهم مثل عقدهایها همهاش خودم را اثبات کنم.
میخواهم خوشبخت باشم.
چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم میزند.
ـ لیلا! خواهش میکنم با من به از این باش که با خلق جهانی.
ظرف میوه را هل میدهم طرفش و تعارف میکنم
_ باور کن پسر دایی، من با شما بد رفتار نمی کنم.
فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده م چند چندم.
انگار دچار سردرگمی شدم.
_ مگه زندگی چیه که تو توش گم شدی؟
هر کس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه.
زندگی همین خوبی هاییه که داری می بینی.
_ و بدی هاش؟
_ اینو که ما خودمون می سازیم. بقیه هم ربطی به ما ندارن. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه.
یک حرف غلط قشنگ؛
هرکس زندگی خودش را دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربطی ندارد.
حیوانات هم حتی این رویه را ندارند.
فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی های زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد، در زندگی ات هر اتفاقی می افتد.
هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت!
_ لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی. منم تو رو خوب می شناسم. شاید سالی دو سه بار بیشتر هم رو نمی دیدیم؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
_ من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند.
بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
_ خب شما بگو من چطورم الآن؟
چه تنگنای بدی. دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام؛
اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم.
هر چند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
_ این قدر برات گنگم؟ غریبه ام؟ نمی شناسیم؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم.
نمی خواهم ناراحتش کنم. نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم.
چایش سرد شده است.
بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم.
دوباره برایش چای می ریزم و مقابلش می گذارم.
صندلی انگار سفت تر شده است.
طوری که وقتی می نشینم، معذب می شوم.
_ لیلا باهام راحت حرف بزن. پرده پوشی نکن. من حرفم رو زدم. جواب سوالم رو می خوام.
راحت می شوم اما آن روز نه.
سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ.
طبقه بالا کسی نیست. صدای موسیقی و یک کافه میکس و صورت منتظر سهیل و حرف و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صبحت کردیم.
اندازه یک عمه پر محبت سهیل را دوست دارد؛ اما برایم با احتیاط نقد هم می کند. خنده ام می گیرد از این که این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود؛
اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد؛ اندازه آرمان های سهیل بلند نیست؛ هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛
و مادرم دوست ندارد که من «هر جوان» باشم ای با «هر جوان» پا در جاده زندگی بگذارم.
علی هم سهیل دوست است و سهیل دور. دوستش دارد به خاطر همه خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار. البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر «من» باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ «منِ» دیگر. آن وقت منِ لیلا چه می شود؟
من و او خوشیم به منِ خودمان. سر هر اشتباه،من، به خشم می آید. آن وقت طرف مقابل چه می کند؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد. اگر نگذشت و دعوا شد؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟؟؟؟؟
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی ام:
می پرسم:
_ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟
دلخور می پرسد:
_ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟
دلخور می شوم:
_من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه.
دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید:
_ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم.
نا امید می شوم:
_ برام می گی همه چه کار کردند؟
دستش که روی میز است مشت می شود.
کاش با علی آمده بودم.
انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید:
_ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی.
توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی.
من هم دارم همین کارو می کنم.
بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست.
تو که این حرف من رو رد نمی کنی.
اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد.
الآن من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد.
آن هم در دوران طلایی عمرش.
_ نه رد نمی کنم. درست می گی.
فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه.
فقط چطور توی این فرصت، چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند.
سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد.
_ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم.
راست می گوید که موفق بوده است.
یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد.
بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید.
_ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟
من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد.
دلم می لرزد.
اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود.
_ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است.
من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم.
هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
_ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
_ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی.
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم.
پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم.
لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد.
وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش.
با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
_ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی.
و بغض می کنم.
نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است.
....#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و یکم:
_ من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم، نه توی رویا.
همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند.
منظورم آدم هایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزو هاشون پناه می برند.
طبق واقعیتی که می سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی که به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود. با عصبانیت بلند می شود. خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
_ لیلا! بس کن تو رو خدا! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد، آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه؟
غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود.
آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش.
می خوام راحت باشم.
تو رو هم دوست دارم. می خوام آروم زندگی کنی.
اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم می بینم و هم می دونم.
علتش هم تقصیر اونه. این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟
من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می فهمی؟
نمی فهمم. نمی خواهم منش و بینش پدرم را اینطور ساطورکشی شده بفهمم.
بستنی می آورد.
سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد.
گریه ام را قورت می دهم. چه کار سختی! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد.
هر چند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند.
َاین طور دیگر هر کسی جرئت نمی کرد دایه مهربان تر از مادر بشود برایم.
_ لیلا! ببخش عصبی شدم. اصلا نفهمیدم چی گفتم.
ببین لیلا! بیا بی خیال بشیم. من تو رو می پرستم. دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم. محبت مون رو باهم بگیم.
راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق، فلسفه کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الآن نه او عاشق است و نه من معشوق.
آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم؟.
چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است بر چه ایده هایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است.
صندلی را سر جایش می گذارم. نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سر آستینش خیره می شوم و می گویم:
_ راست می گی پسر دایی! اگه الآن این جا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم، اما الآن ازت ممنونم که برام گفتی. هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه.
رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده. می ترسم و چشم می گیرم. بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد. زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم. چشم باز می کنم. دستش روی هوا مانده است. تقصیری ندارد. دردش آمده، شنیدن حق تلخ است. لبخند می زنم، اما تمام تنم می لرزد. دستم را مشت می کنم. لبم را به دندان می گیرم. کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم، به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم. فقط می گویم:
_ حق، اون کودکیه که زیر آوار می مونه، چون جامعه جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه، سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش، یا اون بچه کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم. حق گرسنه سومالیایی که بچه اش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه.
این هم حقه، هم واقعیت.
من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و دوم:
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد.
_ لیلا، من غلط کردم. ببین... دستم بشکنه. خواهش می کنم صبر کن.
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم.
دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم.
از در که بیرون می روم، کسی صدایم می کند.
بر می گردم. پدر و علی هستند.
صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم.
جواب سوال های پی در پی علی را می دهم.
هنوز گنگ و منگم. هم از سیلی ای که خورده ام، هم از سهیل.
چقدر تغییر کرده است؛
هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته مرا برای خودش تصاحب کند.
این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد.
چیز عجیبی هم نیست. به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی؛
خودخواهانه ترین صورت محبت.
اما حالا این ها مهم نیست؛
مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟
خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند. چه لطف بزرگی!
با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد.
دنبال مادر تمام خانه را می گردم. نیست، قرار نبود جایی برود.
مثل بچه ها گریه ام می گیرد.
چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم.
صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد.
آینه روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد.
از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را برمی دارم و روی صورتم می مالم.
مستاصل توی حیاط می نشینم.
به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود.
با دست جای سیلی را می پوشانم.
_ این جا چرا نشستی؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند.
پشت سرش در را می بندم.
کیفش را به جالباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می گذارم.
مقنعه اش را در می آورد. می گیرم و تا می زنم.
راه می افتد طرف آشپزخانه. دنبالش می روم.
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
_ مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد.
_مامان!
_ جان! بالاخره لب باز کردی.
_ شما الآن بابا رو دوست داری برای این که تصاحبش کنی یا...
مکث می کنم. صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند.
گیر سرش را باز می کند. موهای مجعدش دورش می ریزد. دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند. چقدر قشنگ است نگاهش.
اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد.
_ نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم.
شعاری است این حرف.
_ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد:
_ براش می میرم. تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟
نمی توانم لبخند نزنم.
ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
_ بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه.
_ این حرفت درسته؛ اما بحث به سلطه در آوردن دیگران نیست؛ یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم، پس باید هر طوری که من می خوام باشه.
این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه..
به حالت برخوردی می رسه، به مقایسه کار های دو طرف می رسه.
چاقو را بر می دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دو نفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع؟
من هم کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم.
حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند.
اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
_ می دونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه؛ یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
مادر بلند می شود. روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود.
دستانم را می گیرد و روی صندلی کنارم می نشیند:
_ لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟ #رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس 🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و سوم:
می ترسد دست به صورتم بزند.
دوباره مثل بچه ها بغل می کنم:
_ مامان! میشه من چند روز برم خونه طالقان؟
می شه الآن برم تا پدر و علی نیومدن؟ خواهش می کنم.
_ بغضم می ترکد.
مادر چشمانش را بسته است.
خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
* * *
از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم.
دفتر را که باز می کنم، برگه ای از ميانش می افتد.
خم می شوم و برمی دارمش.
کامم را تلخ می کند.
نامه علی است که برای تبريک قبولی ام در کنکور نوشته.
چشمانم دوباره مرورش مي کند.
مچاله اش می کنم.
ياد تحيّر آن زمانم افتادم.
بين ماندن و پرستاری از مادربزرگ يا رسيدن به آرزوی درسی ام.
آن موقع ها در تنهايی ام گريه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم.
اطرافيانم کم نبودند که زندگيشان
با طعم ليسانس و فوق بود، اما گاهي طعم ها تقلبی می شود.
مادر می گفت درس اگر فايدهاي جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد.
شرايط سختی داشتم.
رتبه دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم.
آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانه طالقان آرامش بخش تمام اين چند روزيست که در آن درمانده و عاصی بوده ام.
شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برايم افتاده است.
مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم.
از رفتار و گفتار سهيل سر در گم تر مي شوم.
خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم.
قلمی نياورده ام تا بنويسم.
اشک پرده توری می شود و مقابل ديدم را می گيرد.
تمام خاطرات آن سال ها برايم زنده می شوند؛
با پدربزرگ تا امامزاده رفتيم. مادربزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند.
موهای کوتاه شده اش را بلند کشيده بودم و سربند سبز و قرمز روی پيشانی اش طراحی کرده بودم.
نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشيده بودم که می خواستم.
زيبا شده بود.
مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما می رفتيم تا زيارت کنيم و بياوريمش.
پدربزرگ اول رفت تا به امامزاده سلام بدهد. وقتی که نيامد رفتم صدايش کنم، آرام سر گذاشته بود به ضريح و انگار چند سالی بود که خوابيده بود.
تلخي ديروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را می سوزاند.
دلم می خواهد همه گذشته زنده شود و من با ديد ديگری در آن زندگی کنم و ديگر
حسرت هيچ نداشته ای را نخورم.
ياد وصيت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم:
از پدري که فانی است و می ميرد
به تو نوه عزيزم!
پدري که می بيند؛ زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نميتوانی برای يک لحظه نگهش داری و...
ليلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام،
بدون آنکه حواسم باشد پير شدم،
و هيچ چاره ای هم در مقابل اين خاصيت دنيا نداشتم.
اين روزها ديگر دارد وقت من تمام می شود.
درحاليکه تو اول راهی، اول راه شيرين جوانی.
همان راهي که يک روز من با چه آرزوهايی اولش ايستاده بودم
و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شيرينم اين قدر زود بگذرد،
و دچار اين همه بلا و سختی بشوم.
باور نميکردم که به اين سرعت تمام شود،
درحاليکه من هنوز تشنه يک روز ديگر آنم.
اما اين قانون دنياست:
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی.
من و مادربزرگت دير يا زود می رويم.
توی عزيز دردانه می مانی
و خواهش پدر پيرت اين است که: بمان،
اما خودخواه و هواپرست نمان.
با خدا زنده بمان عزيز دلم. #رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و چهارم:
پتو را روي سرم می کشم
تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم.
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد.
با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود.
دستم را به ديوار می گيرم.
چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد.
نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم.
سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز.
اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم.
- ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی.
حال بدی پيدا می کنم.
پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد.
ليوان را به لبم می گذارم.
بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد:
- ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم.
حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند.
- ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم.
گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عميقی می کشد.
خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند.
طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد.
شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد
و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد.
سرم را بلند می کنم و می گويم:
- چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟
سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم.
پدر سکوت کرده است.
هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن...
- بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پايين است.
از خودم بدم می آيد.
چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم.
حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود.
نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است.
دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم.
- تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی.
علی تازه چهار سالش بود.
شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی.
بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد و....
#رمان
🍃
🌻 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و پنجم:
مکثی می کند و نفس عميقی می کشد
- اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود.
شرايط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند.
- با اينکه تو خيلی آرام بودی،
حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه.
نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم.
دستانش را به صورتش می کشد و می گويد:
- ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم.
لبخند شيرينی می زند و می گويد:
- قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه.
وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي!
مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان!
وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند.
چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم.
برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق.
نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد.
زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است.
با لحنی خاص می گويد:
- اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم.
نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم.
از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد.
چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود.
ادامه می دهد:
- اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم.
حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی.
حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم.
متوجه هستی؟
مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم.
چند متر جلوترم را هم نمی بينم.
کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم.
چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است.
هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم.
بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم.
- ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی.
می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای.
حواست به من هست؟
فقط نگاهش می کنم.
شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم،
اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد.
- خوبی بابا؟
خوب بودن را از ياد برده ام.
فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟
از دل است يا عقل؟
سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم.
خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم.
- مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت.
با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي،
اما برايش تر و خشک کردنت
سخت بود.
مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت.
خيلی درگير شده بودم.
دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط باشد.
نمی شد ليلاجان!
تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود.
قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه،
تو رو بياريم اين جا.
اين برای من از همه سخت تر بود.
#رمان ......
🍃
🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و ششم:
چيزی در صدايش می شکند و همين باعث می شود که سکوت کند.
سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود.
حالا که من تشنه بودم برای
حرف، او سکوت درمانش بود.
در ذهنم غوغايی است از چراها و اماها و آياهايی که خيلی از هست و نيست های زندگی ام را به ميدان می کشاند. هست هايی که تمام دارايی های يک نوزاد چند روزه بوده است.
- علی را خيلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم. کارهای بيمارستان هم که بود.
مادرت هم که پيش مادرش بود.
اون يک ماه خيلی سخت گذشت تا خلاصه مبينا از بيمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگيره و شير بده.
صدای در خانه که می آيد بابا نگران نگاهم می کند.
در نگاهش خواهشی می بينم که تا به حال تجربه نکرده ام.
تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از اين ويرانی دربياورم و شاداب نشان دهم.
مادر و علی می آيند.
تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که ديرتر رسيده اند؟
مادر تا مرا می بيند پا تند می کند و در آغوش می گيردم.
صورتم را بين دو دستش نگه می دارد و می گويد:
- سهيل رو ببخش.
فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گويد:
- خودش زنگ زد و کمی تعريف کرد و عذرخواهی کرد.
پدرت بهش گفت برای هميشه ليلا را فراموش کن و فقط پسر دايی اش باقی بمون.
تو هم همه چيز رو فراموش کن عزيزم.
هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم.
اما آرام ترم. آب و هوای طالقان مثل اکسيژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوريم برگرديم.
وارد اتاقم می شوم و در را می بندم. فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد. می نشينم روی صندلی ميز خياطی ام، اما دست به چيزی نمی زنم. اين
ندانستن ها بيچاره ام می کند.
گوشی ام را برمی دارم و شماره علی را می گيرم. تا بخواهم پشيمان بشوم صدای «سلام خواهر گلم» مجبورم می کند که جوابش را بدهم.
- علی فرصت داری؟
- چيزی شده ليلا!
- اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری.
می خوام ببينم می تونی همه حواست رو به من بدی؟
- پس چند لحظه گوشی دستت باشه. نه نه قطع کن زنگ می زنم.
مانده ام که پشيمان بشوم از تماسم يا نه! اصلا چرا بايد به علی بگويم؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم؟ مگر او مرا می فهمد... که صدای همراهم
بلند می شود.
نمی دانم اين حرف زدنم با علی از ضعفم است يا... که تماس قطع می شود.
دارم به تصوير خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ای نيست. دکمه وصل را می زنم:
- ليلا! خواهری! خوبی که؟ يه ساعت اجازه گرفتم. الآن توی محوطه ام.
خيالت راحت باشه.
#رمان
🍃
🌻 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و هفتم
حرفم را مزمزه می کنم و می گويم:
- تا حالا شده که توی وضعيتی قرار بگيری که نه مقابلت رو ببينی، نه پشت سرت رو، نه اطرافت رو.
با مکثی می گويد:
- خيلی...
و نفسی بيرون می دهد:
- خيلی وقت ها، خيلی جاها برام اين حال پيش اومده.
يه حيرت عجيبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطيل می کنه.
درست می گم؟
- اوهوم. ديدی تو جاده های شمال وقتی که مه پايين می آد چه جوری می شه؟
علی، من اين فضاي مه آلود رو دوست ندارم. ازش وحشت می کنم.
همش فکر می کنم يکي از پشت مه بيرون می آد که غريبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسيب بزنه.
دلم می خواهد حالم را درک کند.
- من درکت ميکنم ليلا!
ميدونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پيش اومده يعنی چی؟
فقط دوست دارم که بدونی می شه از اين فضای مه آلود رد شد.
درسته وهم آلوده، اما ديدی راننده ها توی اين فضای ناآشنا چه با احتياط حرکت می کنند.
چراغ ماشين رو روشن می کنند و با دقت
جاده رو نگاه می کنند.
فقط نبايد توی اين فضا بمونی.
حرکتت رو متوقف نکن.
می تونی کمک بگيری از نوری که فضا رو برات روشن کنه، از کسی
که دستت رو بگيره.
چشمانم را بسته ام و دارم تصوير سازی علی را در خيالم دنبال می کنم.
راست می گويد؛ اما:
- اما من می ترسم. از کی کمک بگيرم که واقعا من رو دوست داشته باشه، نه به خاطر خودش.
علی جوابم را نمی دهد؛
اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست.
نوری ذهنم را روشن می کند.
درجا گوشی را قطع می کنم.
کسی که هست و نيست.
کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد.
همراهم زنگ می خورد.
خاموشش می کنم.
دفترم را باز می کنم و می نويسم:
من محتاج کسی هستم که مرا بيشتر از خودم بخواهد.
خواسته و نيازش و منافعش در ميان نباشد.
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همة عقده های وجودم باز شود.
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گيرد،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم.
نه به دره ای بيفتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد.
وجودش بر تمام زندگی ام سايه بيندازد
و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورايی می خواهم.
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ريزد.
مادر در را باز می کند و می گويد:
- ليلاجان! علی کارت داره.
بلند می شوم. گوشی را می گيرم و می گويم:
- سلام.
صدايش عصبي است:
- دختر خوب! گوشيت رو خاموش می کنی بيچاره می شم.
چه ت شد؟ خوبی؟ بيام خونه؟ ليلا...
- دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش درمی آورم و دوباره پيدايم می کند بر من نتازد.
علي سکوت می کند.
ادامه می دهم:
- آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هر وقت به سراغش رفتم، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم باز هم به من لبخند محبت بزند.
🍃 #رمان
🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت _سی و هشتم:
نفسی از عمق دلش بیرون میدهد و می گوید:
خوبه، دیوونه بازی هاتم خوبه!
شب که می آم صحبت می کنيم. فقط مواظب باش با اين حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نريزی.
گناه دارن.
و ادامه می دهم:
- و کسی که مرا ديوانه نداند و بيخود متهمم نکند.
می خندد. «مجنونی» حواله ام می کند و خداحافظی می کند. حالم خيلی بهتر از يک ديوانه است. دفترم را باز می کنم و می نويسم:
- «ديوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بيرون بيايد و در روشنای روز زندگی کند.
ديوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است. تکيه بر کسی می کند که راه را بلد نيست و خودش هم محتاج کمک ديگری است. ديوانه انسان هايی هستند که به اميد کسانی مثل خودشان دارند مسير زندگيشان را می روند. بيچاره ها.»
شب که علی می آيد، منتظر عکس العملش می شوم. در اتاق را که باز می کند، قبل از اينکه حرفی بزند لباس نيم دوخته اش را بالا می گيرم و می گويم: دست و صورتت رو بشور، وضو بگير، موهاتو شونه کن، مسواک هم بزن، بيا لباست رو بپوش. زودباش.
چشمانش را درشت می کند. لبش را جمع می کند و می رود و می آيد. لباسش را می پوشد. دورش می چرخم و همه چيز را اندازه می کنم. سکوت
کرده، حاضر نيست حرف بزند. می دانم که دارد ذخيره می کند که به وقتش همه را يکجا درست و حسابی بگويد. کم نمی آورم:
- اين قاعده را هم خوب رعايت می کنی ها. قاعده زمان مناسب، مکان مناسب، بيان مناسب برای حرف زدن. خوبه، خيلی خوبه. شاگرد خوبی
هستی. حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه.
شخصيت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه، مکان هم که حرف آدم رو پيش می بره ديگه.
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم:
- برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده.
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد:
- هزار ماشالا.
- مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد.
علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد:
- ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته!
می خندم.
پدر می گويد:
- خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری.
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد.
موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد:
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی.
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم:
- شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی.
نگاه حق به جانبی می کند:
- اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد.
اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم.
اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق.
تکيه به چهارچوب در می دهم.
کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد:
- نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟
نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم.
بی خيال می شود و می گويد:
- نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه.
بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم.
تازه از اينکه تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم.
جای ايستادن من نيست.
می روم بيرون.
آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم.
آرام تر از هميشه وضوی خوابم را می گيرم
و مسواک می زنم.
مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. #رمان
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سی و نهم:
علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود.
می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد:
- برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی.
شايد چون خودم قبلا تجربه
اش کردم و ضربه فنی هم شدم.
تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد.
موهايش بهم ريخته است.
برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم:
- من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد.
صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟
سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد:
- سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم.
حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است.
من تنها و دور از خانواده بوده ام.
با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با
پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم،
آينده ام مبهم بود،
مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام...
نه، علی مرا نمی فهمد...
انگار ذهنم را می خواند که می گويد:
- مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه.
اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی.
اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که...
دستش را بين موهايش می کشد.
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال
ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم.
سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست
کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر
به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم.
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم:
- هوای مه آلود هنوز هم هست.
علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد.
- فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد.
ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار
مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم:
- وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری،
وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری،
وقتی کسی را نداری تا هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه...
شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم،
آن هم در نوجوانی که در حيرت داری دست و پا می زنی.
می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم.
- ما آدما گاهی يه جوری می ريم
و می آييم، يه جوری حرف می زنيم،
انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها
طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه.#رمان
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_چهلم:
علی آرام زمزمه می کند:
- و در به در کسی بودی که توی اين فضا دستت رو بگيره.
چشمم را می بندم. در به در بودن جمله کاملی است. هم جايی ساکنی، هم ميدانی که مسافری.
قبرستان که می روی زود بيرون می آيی تا حقيقت مردن را، مسافر بودن را برای خودت غير ممکن ببينی.
مرگ هست اما نه برای من.
بلند می شود که برود.
دفترم را هم می زند زير بغلش. حرفی نمی زنم. تا می آيم اعتراض کنم می پرسد:
- چيه؟
جواب می دهم:
- هيچی. فکر نمی کنی بد نيست اگه اجازه بگيری!
می خندد و می گويد:
- چه قدر خوندن اين کتاب طولانی شده!
- هم می خونم، هم فکر می کنم، هم نقد می کنم.
آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را، خودشان توی يه رمان بر باد داده اند.
من مُرده اين اعتماد به نفس غربی ها هستم.
علی با تعجب نگاهم می کند:
- اين قدر نقد دقيق ارائه ميدی چرا دعوتت نمی کنن برای همايش های ادبی؟
- به جان خودت اگر قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن.
می نشينم. گلويم را صاف می کنم:
- خدمتتون عرض کنم که کتاب «جان شيفته» از رومن رولان، يک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجيبی واقعيت های تمدن اروپا رو
نشان ميده.
با دستش ريشش را منظم می کند.
دلم می خواهد. هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربي ها سرِ ما گذاشته اند يک جا با دو جلد توی سر علی
بکوبم.
مسخره ام می کند!
- و شما الآن تعجب کرده ای که اينقدر شيفته آنها بودی.
- علی نخونديش ببينی چه بساط بزن، بکش، تجاوزکن، بخور و ببر داشتند.
می گويد:
- حداقل کتاب که می خونی يه نقد نصف صفحه ای تو شبکه های مجازی بذار. اين قدر بيکار نگرد.
و می رود.
حال ندارم رختخوابم را بيندازم.
متکّايی را که علی زير سرش گذاشته بود می گذارم زير سرم.
می خواهم درباره زندگی آينده ام کمی
بيشتر از هميشه فکر کنم.
شايد هم خيال بافی کنم.
نمی دانم در اين اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله دوستانم، عقل سالمی هست که بشود به آن تکيه کرد.
پلک هايم سنگين می شود...
دفتر علی سنگين نيست؛
اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است.
تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم.
***
شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛
اما اين شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است.
پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند!
انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند.
قابيل که از اول جنايتکار نبود.
گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را.
گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه
که دلشان می خواهد برسند.
اين متن تمام هستی او را رو آورد.
مادر متوجه حال و روزش شده بود.
مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد.
گفته بود که هنوز تکليف
خودم با خودم روشن نيست.
صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛
ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد.
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش... #رمان
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رنج_ مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت _چهل و دوم:
دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست
هايش را شانه موهای پسرش کرد.
- سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه.
چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی.
خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی
تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت
ممکنه آسيب بزنه.
اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران.
اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی.
اگر هم از طرف ديگران بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه.
فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند.
جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت.
چند روزی دانشگاه نرفت.
مادر از او هيچ نپرسيده بود.
صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جا باز می کرد.
پاک کردن رد پای او، سخت بود،
اما بايد اين سختی را به جان می
خريد.
اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود
و مهم تر از همه شان اينکه
او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد.
مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
* *
هست و نيست پدر اين پژو است
و می خواهد ما را که ثمره و هست
و نيستش هستيم ببرد زيارت .
هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند.
در هم پيچيدگی افکارم کم بود،
برخورد سهيل بيشترش کرد.
پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند.
دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام،
اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم.
علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود.
مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام.
مسعود غر می زند:
- اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها.
سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من.
مادر کم صبر و عصبی می گويد:
- مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم.
سعيد می گويد:
- خودم پايه تم مامان! غصه نخور.
- فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت.
علی می گويد:
- باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم.
مسعود موهايم را از پشت می کشد.
سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد:
- خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش.
پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد.
پدر می گويد:
- ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه.
مسعود می گويد:
- الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه.
و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند.
پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند:
- دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده!
سعيد ادامه می دهد:
- فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ
خرجي بيش از دو تا برنمی آييم.
خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن.
و مادر که حرف آخر را محکم می زند:
- اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند.
زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجيح دادند. #رمان
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_چهل و سوم:
مسعود بلند می گويد:
- ليلا خانم! با شما بودند.
الآن بايد دو تا بچه داشته باشی.
من هم دايی شده باشم.
اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی
جای ما هم اين قدر تنگ نبود.
اصلاً تو چرا اينجايی؟
مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟!
اين مسعود واجب القتل شده.
فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد.
بحثی است بين علی و سعيد
درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم.
در افکار بيابانی خودم فرو می روم.
دلم می خواست کمی می ايستادند
و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم.
سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است.
خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد.
هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم.
حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس
عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم.
هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند.
پاکسازی می شوم.
هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند.
ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد.
دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم.
قانع نمی شوم.
لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش.
نور را لمس می کنم و می بوسم.
دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم.
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد:
- بريم توی صحن، اونجا بايستيم.
قدم هايم را کوتاه برمی دارم.
نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم.
فوّاره های حوض وسط صحن را
باز کرده اند.
نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم.
کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد.
بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را. #رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_چهل و چهارم
پدر کنارم زمزمه ميکند:
- «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.»
بغض راه اشکم را می گيرد.
پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد:
- «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.»
کنار مادر راه می روم.
وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی.
هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود.
ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند.
می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست.
نمی توانم برای سهيل دعا نکنم.
اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛
اما پدر تا
جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد.
- به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام.
اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند.
بالاخره لب باز می کند:
- من با سهيل مخالف بودم.
- چرا؟
نگاه از پاهای زائران برنمی دارم.
می گويد:
- آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه.
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم.
پدر قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم:
- جای چايی خالی!
مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد:
- آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش.
مادر می گويد:
- پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم.
- نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن
منظورم بود؛
يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست.
فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد.
سعيد می گويد:
- تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که.
مسعود می ماند و جمله ی:
- سعيد جان خودم نوکرتم!
و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند.... #رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
🍃
🌻
🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_چهل و ششم:
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه.
- برو زودتر بردار. حساب و کتابش به تو ربطی نداره. فقط زود.
به اون سعيد بی خيال هم بگو اينجا خونه خاله ش نيست.
می روم.
حالا که پول به من ربط ندارد، دوست داشتنی هايم را بغل می زنم و می آورم. جمعا با تخفيف هايی که گرفتيم شد: صد و پنجاه هزار تومن.
جای مبينا خيلی خالی بود.
چند باری تماس می گيريم تا صحبت کنيم، اما فايده ندارد.
پيام می دهم:
- «زيارت اگر بی دوست باشد پر از ياد دوست است و اگر با دوست باشد پر از محبت دوست.
ياد و محبتت هر دو بوده و هست. بيزارم از فاصله ها...»
فاصله درخواست های نَفس با استدلال های عقلم که در ذهنم می رود و می آيد، آنقدر کوتاه و نزديک شده که نمی توانم تشخيص بدهم.
بروی، کيف می کنی، بمانی، کيفی ديگر. بخواهی، يک خوشی دارد و نخواهی، خوشی ديگر!
فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هايی از شيرينی اش که مقابلت به رژه درمی آيند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد، برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود.
تو می مانی و حسرت معصوميتی که از دست رفته است.
اما استدلال ها و التماس هايی که عقل بيچاره به عنوان چاره و راه حل ارائه می دهد، اگرچه پدر درآور است و مجبور به صبرت می کند، اما خُب، شيرينی پايدار و ماندگاری دارد.
شايد اين ها نتيجه خواندن دست نوشته های علی باشد.
به ديوار تکيه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم:
«سطح جامعه بالا کشيده. همه چيز تغيير کرده، اگر اسمی «جان» پسوندش بود، نشانه علاقه ای عميق نيست.
تفکيک بين جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه مردانگی شان را سر اداره زنشان نشان می دادند.
نه الآن که مردانگی به خط
توليد بمب اتم رسيده و سفر به کره ماه
و جهانی شدن همه چيز.
شما اما اگر بخواهيد چون گذشته مردانگی کنيد، من می پذيرم و همه دارايی ام را نابود می کنم.»
متنی بود که صحرا برايش ايميل زد و اين آخرين ايميلی بود که از صحرا خواند.
يعنی اينکه در ظاهر تعريفش کنم
و تنها جسمش را ببينم، در ظاهر، او باشد و در باطن، صد تصوير از غير او در دل و ذهنم دور بزند، اينکه
دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش، اينکه در گوشی ام او را «عزيز دلم» ثبت کنم و در غياب او صدتا عزيز دل داشته باشم، اين
که او را نه برای خودم که سرويس همه بخواهم، مردی است؟
چشم بسته بود و لب گزيده بود تا فرياد نزند.
آنکه بمب اتم می سازد و کره ماه می رود مرد است، اما آن که يک زندگی سالم را طلب می کند ،نامرد؟!
اين را خود غربی ها هم قبول ندارند. کافی است چند صفحه از رمان هايشان را بخوانی تا تنهايی و بی کسی بشريت را درک کنی.... #رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
🍃
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻@khatdost
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت چهل وهفتم:
هر چه اراده کرده اند برای آسايش شان ساخته اند: ماشين هايی که می شورد، می سابد، می پزد، می جود، زشت را خوشگل می کند، دور را نزديک می کند! پس چرا با اين حال، باز هم از زندگی راضی نيستند و از خودکشی و ديگرکشی دست برنمی دارند!؟
ديگر نمی خواست دلش بسوزد. اين چند روز آنقدر رفته بود و آمده بود که سنگريزه های کوه هم می شناختندش. در تنهايی کوه، فکرهايش را
فرياد زده بود. آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ايميلش را برای هميشه معدوم کرده بود.
کثرت پيام ها کلافه اش کرده بود، بايد کاری می کرد تا هم خودش و هم او را راحت کند. وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خيابان، آزاد شده
بود انگار. دستش را کرد توی جيبش و راه افتاد به سمتی که بايد می رفت.
* * *
افشين را در دلش سرزنش کرده بود.
به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاويه به زمين گرم خورده بود.
حالا هم به التماس افتاده بود تا
نفهمی اش را جبران کند.
بعضی وقت ها رو می کرد به آسمان
و می گفت: سخت می گذرد.
اين جنگ گاهی نابرابر هم می شود.
بيا يک طرف را بگير و کمک کن که نيفتم.
صحرا به مرز جنون رسيده بود.
هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛
هر بار لای جزوه ای، توی کيفی، از طريق دوستی، نامه ای می
رساند، اما او کار را راحت می کرد.
از همان نامه اول رفت سراغ مادر.
يادش است داشت حلوا می پخت.
حتماً نذر کرده بود که عطرش او را کشيد
سمت آشپزخانه.
صبر کرد تا کار مادر تمام شود.
هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد، نتوانست درست جواب بدهد.
نامه را گذاشت توی دستش و گفت:
- نمی دونم چيه؟ نمی خوامم بدونم.
و رفت.
نامه سوم يا چهارم را که داد، مادر طاقت نياورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ريخته شان.
نشسته بود. پسرها بازار شام راه انداخته بودند.
شايد مادر داشت فکر می کرد که تمام وسايل شان را بريزد تو گونی و بفروشد
و چهار تا بستنی بخرد بدهد ليس بزنند. اين ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن!
صندلی ميز را چرخاند.
با احتياط از بين بازار شام رد شد و نشست.
ديگر وسايل را نگاه نکرد. آرام گفت:
- ميخواهی صحبت کنيم؟
حرفی نداشت که بزند جز:
- نه...
دلش برای چه می تپيد؟
اين که معصوميتش در خطر است؟
يعنی او را بره مظلوم در بين گرگ ها ديده بود؟
- می خوای برم با دختره صحبت کنم؟
مادر چقدر معصومانه فکر می کرد:
- نه.
- می خوای با پدرت صحبت کنی؟ ممکنه چند روز ديگه بره، الآن که هست صحبت کن...
قاطعانه گفت:
- نه...
مادر که رفت کتاب را کوبيد توی ديوار و دراز کشيد. پتو را روی سرش کشيد تا از همه دنيايی که اطرافش هست جدا بشود؛ اما از افکارش
نتوانست رها شود. نمی شد.
عرق کرد زير پتو، اما پتو که دنيای ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت کنونی.
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺🌺
#بخوانیم
#قسمت_چهل و هشتم:
يک ورقه برداشت و برای صحرا نوشت:
- «سطح جامعه تغيير کرده، همه چيز بالا و پايين شده... با اين حال و روزی که راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر کلمه
«زن دوم»، «زن سوم»، «زن چهارم» برای يک مرد به کار رود، نشانه بدی نيست.
رابطه هايی است متناسب با وضعيت دختران امروزی که دائم به
مردان التماس می کنند تا آن ها را ببينند و به يک نفر قانع نيستند.
به قول شما يک توانمندی است. توانمندی به حلال. حرامش برای همه توجيه دارد اما حلالش زشت است؟ دنيای وارونه همين است...»
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره کرد.
چه سؤال سختی بود اينکه زنان همه طلب چرا مردان يکه طلب می خواهند؟
استاد تماس گرفته بود که برود دانشگاه. فکر کرد حتماً برای شروع پروژه جديد است.
در اتاق استاد را که باز کرد
باور نمی کرد که کفيلی آنجا باشد.
باور نمی کرد به استاد رو انداخته باشد. باور نمی کرد که به استاد گفته باشد
او پيشنهاد ضمنی به صحرا داده و رهايش کرده است.
استاد پيامش را رساند و حرف هايی زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد.
صحرا مانده بود و او و هوايی که تنفسش دشوار بود.
- ببخش که مجبور شدی... دلم مجبورم کرد. هيچ راه ارتباطی برام نذاشتی. انقدر نگرانت می شم که سر به خيابون می ذارم.
دستش را اگر جلوی دهانش نمی گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها می کرد.
به جای خالی استاد نگاه کرد.
- هرجور که تو بخوای، من همون می شم. خودت هم ديدی که توی اين مدت قيد خيلی چيزها رو زدم.
نبايد بگذارد وقت را او اداره کند.
- خانم کفيلی من اصلاً برايم مهم نيست که شما اون روز با افشين بوديد
يا اين که الآن هم با جوادی و سهرابی
و ملکی میريد تئاتر و کلاس
شعرخوانی تان با گروه فلان است.
شما آزاديد و به خاطر من آزاديتون رو پنهان نکنيد.
فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص می شم:
چرا منی رو که مثل شما نيستم طالبيد؟
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃