eitaa logo
خط دوست
67 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
675 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون می آیـد. چشـمان مشـکی اش را تـرس و تعجـب پر کرده اسـت. گوشی را برمی دارم. صدا خراشیده و زار است: - آقای مهدوی، یه توک پا بیا پایین. لباس می پوشم. ذهنم درگیر است. توی کوچه از قیافه ای که می بینم ماتم می برد. پشت درخت تکیه به دیوار روبه رو داده است. مثل همیشه خوش فرم نیست؛ یعنی از سر تا پایش روی فرم نیست. نگاهـم نمی کنـد. چشـمانش مـات زمیـن اسـت. مـی روم سـمتش و دستم را دراز می کنم. دستش را از پشتش بیرون نمی آورد و به زحمت سرش را بالا می آورد. چشمانش قرمز و ورم کرده است و... حـال زارش را نمی توانـم بازخوانی کنـم. تـا بـه حـال این طـور شکسـته نبوده است. بازویش را می گیرم، مقاومت نمی کند و همراهم می آید. در ماشین را باز می کنم و سوار می شود. نمی خواهد حرف بزند. حس می کنم حال و روزش یک اعتراض بلند است. در ذهنم دنبال جایی می گـردم کـه بتوانـد راحت تمام فریادهایـش را بزند. زمان آرامش ما دو تا نیست. غروب ابری پاییز، همراه خودش سنگینی خاصی دارد که با این حال غریب جواد، سنگین ترش هم کرده است. اندوه بدی به دلم می نشیند. چـارهای نـدارم. راهـی مدرسـه می شـوم و نمازخانـه اش. وسـعت می خواهد تا در و دیوار با بدنش، دعوایشان نشود. صدای خشخش کفش هایش در سالن خالی طنین می اندازد. این حالش کمی دلهره بـه دلـم نشـانده کـه ترجیـح می دهـم بـا سـکوتم بـه آرامـش بکشـانم. در نمازخانه را که باز می کنم کفش هایش را درمی آورد و چند قدم داخل نشـده ولـو می شـود روی زمیـن. مثـل مردهـای سی سـاله شـده اسـت. کنـارش می نشـینم و بـه دیـوار تکیـه می دهـم. چنـد دقیقـه ای هیـچ نمی گویم اما باید سکوت را بشکنم. - خوبی جواد؟ سـرش را برمی گردانـد. نگاهـش دردی بـه چشـمانم منتقـل می کند که آشناست. سفیدی چشم هایش پر از رگه های خونی است. مردمکش دو دو می زنـد. نگاهـم را پاییـن مـی آورم و بـه دهانـش مـی دوزم. بایـد کاری کنم تا به حرف بیفتد. - دو روزه مدرسه نیومدی! طوری شده؟ مکث طولانی و صدایی که به زحمت می شنوم. - طوری شده؟ آره یه جوری شدم! یه طوری شده! سـرش را برمی گردانـد و بـه دیـوار می چسـباند. تـه ریـش، صـورت گندمـی اش را مردانـه کـرده اسـت. آرام آرام سـرش را بـه چـپ و راسـت تکان می دهد... می خواهم حال و روزش را به لباس مشکی اش ربط بدهم. اما خیلی وقت ها مشـکی پوش اسـت. سرم را پایین می اندازم و به پرزهای قالی نگاه می کنم. زیر لب آرام چیزی زمزمه می کند. @khatdost
- جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟ - یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده. نپیچونم. - اگه جواب دادنای من حالت رو خوب میکنه، باشه بپرس. - مگه نمی گی من آزادم؟ اختیارم دست خودمه؟ دوبـاره شـروع شـد. چـرا یـک بـار نمی نشـیند عالـم خلقـت را از اول، درسـت و عمیـق مطالعه کنـد تـا ایـن همـه از وسـطش دور خـودش نپیچـد. الآن وقتـش نیسـت کـه ایـن را بگویـم. کوتـاه می آیـم و جـواب می دهم: - خب آره خدا بهت آزادی داده با اختیار... - پس مرگ این وسط چیه؟ حـالا اصـل حالـش را فهمیـدم. بایـد مـدارا کنـم تـا بتواند خـودش را به زمان حال برساند. - برگه ی پایان دنیا. سوت پایان مسابقه ی اختیار. انگار جواب دلخواهش را گرفته، پوزخندی می زند: - پس بالاخره خدا یه جایی کم می آره... امشب مشکلش اساسی است. تا صبح همین جا هستم. - آره یا نه؟ خدایا چطور جواب بدهم که حالش را خراب تر از این نکنم؟ حرفم را سبک و سنگین می کنم و می گویم: - خـدا کـم مـی آره یـا بشـر مغـرور؟ توقـع نـداری کـه هرچـی بشـر از اول خلقت بوده همین جوری توی دنیا بمونه؟ - مگه اینجا چشه؟ لذتـش مخـدوش شـده کـه این طـور بـه غم نشسـته اسـت. مثـل همه، مثـل مـن کـه وقتـی کسـی و چیـزی لذت زندگیـم را کم می کنـد لب به اعتراض باز می کنم. با احتیاط می گویم: - کوچیکه. آدم هم محدوده. خودت تا حالا اصرار داشـتی که برای لـذت بـردن محدودیت هـا رو کنـار بـذاری و هـر کاری دلـت خواسـت بکنی. پشیمون که نشدی؟ با حالتی که انگار دارد مسخره ام میکند جواب میدهد: - خب داشتم لذت می بردم. - نـه اشـتباه نکـن. تو دلت می خواسـت مرغ بریان بخـوری. باید پاش پول می دادی. باشه بچه مایه داری! بالاخره باید کار می کردی، باید گاهی خودت رو مجبور می کردی که سر کار بری، پس محدود می شدی به سختی تا پول داشته باشی. تازه یـه مقـدار کـه می خوردی سـیر می شـدی و نمی شـد ادامه بـدی. دلت می خواست تا دخترای خوشگل مال تو باشند، اما دلتو می زدن. کی بود؟ سـیمین؟ قالت گذاشـت یکی دو هفته قیافه می گرفتی. به در و دیوار می زدی. منتظـرم تـا بـه حرفهایم واکنش نشـان بدهد و درددلش باز شـود؛ اما انگار دارد با خودش حرف می زند. آرام زمزمه می کند: - یعنـی فریـد الآن اون دنیـا راحـت و آزاده؟... یعنـی دیگـه هـر کاری می تونه بکنه؟ دردش را فهمیدم. هم تأسف رفتن خورده و هم ترسیده است. - فرید رو جلوی چشمام گذاشتن تو خا ک... هیچیش نبود... سالم سـالم بـود... . سـکته ی قلبـی کـرد... مسـخره اسـت، خیلـی مسـخره است. سـرش را بـه شـدت تـکان میدهـد. صورتـش رنـگ می بـازد... انـگار دارد صحنـه ای را می بینـد کـه برایـش خـوش نیسـت و لحظـات بـد و نا گـوار... 🆔️ @khatdost
از حالـش واهمـه ای در دلـم می افتـد. نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد و صدای فریادهایش تمام نمازخانه را پر می کند. - سالم بود. می فهمی؟ هق میزند: - داشـت عیـش و نوشـش رو می کـرد. صدتـا، هزارتـا دختـر بـراش می مردند. سایت راه انداخته بود، بیا ببین براش چه کار می کردند! راه می رود. گاهی آرام. گاهی متشـنج. حرف می زند. گاهی به زمزمه و گاهی چنان فریادی که... - یعنی تموم شـد. آره تموم شـد؟ اون قد بلند، اون همه خوش تیپی، تمام لذت هاش! مقابلـم زانـو می زنـد. دسـتانش را می گیـرم. مردمک چشـمانش آرامش ندارد. - تو بگو. به همین راحتی تموم میشه؟ دستانش سرد است و لب هایش سفید. می لرزد... - جواد جان! - من نمی خوام زیر خا کم کنند. نمی خوام... می ترسم... می فهمی؟ اون سـنگا چـی بـود. چـه سـنگین بـود... چقـدر کلفـت بـود... اون سـنگ های سـیمانی رو بـرای چـی مـی ذارن. چـرا بـا سـیمان دورش رو می پوشونن؟ دارد می لـرزد. بلنـد می شـود. بلنـد می شـوم و محکـم در آغـوش می گیرمـش. انقـدر کـه بازوهایـش را هـم قفـل می کنـم. کمـرش را می مالـم. آرام تـر می شـود. کمـی از لرزشـش می افتـد. بـا فشـار دسـتانم مجبورش می کنم مقابلم بنشیند. - جواد! سر خم شده اش را بالا می آورد. - فرصـت نقاشـی کشـیدن دوسـتت فریـد تمـام شـده. ایـن بـرای همه اتفاق می افتد. برای من هم همین طوره. با چشمان ترسیده نگاهم می کند. - برای من هم تموم می شه؟ - حالا چه کار به این داری. از فرصتی که داری استفاده کن. - کی تموم می شه؟ ... من کی می میرم؟ ... تو کی می میری؟ این حال کسی که دوستش را زیر خا ک کرده، نیست. جواد خودش را گم کرده است و فکر می کند زیر خاک است. حالش از دربه دری اش است. و الا کـه روزی هـزار نفـر از خا کسـپاری می آینـد... می خندنـد و می رونـد... دعـوا می کنند و می رونـد... می خورند و می روند و مرده ای می ماند که هیچکس حالش را نمی داند. آرام می گویم: - نمی دونم. تو هم نمی دونی، هیچ کس نمی دونه. فرید دوستت هم نمی دونست. - اگه می دونست چی می شد؟ - باید از خودش بپرسی؟ لبخندی تمسخرآمیز، لب هایش را کش میدهد. - از خودش. از خودش این دو روزه انقدر سؤال کردم. انقدر سرش فریاد زدم. انقدر التماس کردم که لااقل برای یک دقیقه برگرده. هق هق می کند. بغضی که می خواهد سر باز کند و نمی شود. ناله ای می کند و می گوید: - مـرده... مـرده. می فهمـی آقـا معلـم؟ مـرده... بـا تمـام عاشـقی هاش مرده. چهار زانو می نشینم و دستانش را می گیرم. سرش را بالا می آورد: - دخترهایی که با فرید بودند سر قبرش خیلی جیغ و داد می کردند، امـا هیـچ کـدوم فریـد رو تکـون نـداد. بـراش دسته دسـته گل پرپـر می کردنـد، امـا فریـد حتـی یـه بـار هـم پلـک نـزد. بـا نگاهـش خرابشـون نکرد. باباش خودشو کشت، اما پول و پارتیش به درد فرید نخورد... @khatdost
وحشتش، وحشی اش کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـانه اش، سـر می گذارد روی شـانه ام و بغضش با صدا می ترکـد و هق هـق طولانـی اش وقتـی کـم می شـود کـه بـه زمزمـه تبدیل می شود: - نمی تونسـت حـرف بزنـه... نـگاه کنـه... بخنـده... خیلـی قشـنگ می خندید. بی رحمانه پیچیدنش توی پارچه ی سفید و گذاشتنش تـوی خـا ک... بـاور می کنـی فرید عادت نداشـت رو زمیـن بخوابه، اما اونا صورتش را گذاشتند رو خا ک. می لرزد: - دستاش بسته بود. پاهاش بسته بود. با شدت بلند می شود و بلند فریاد می زند: - اون پنبه ها چی بود دور دهنش؟! می چرخد رو به من و خم می شود: - چـرا دستاشـو بسـته بودنـد؟ فریـد همیشـه آزاد بـود، خیلـی قشـنگ می رقصید. دیوانه شده است و دارد دیوانه ام می کند... زمزمه می کند... گاهی با خودش حرف می زند... گاهی رو به من فریاد می زند: - لذت رو اون بهمون میداد. گاهـی مخاطبـش فریـد اسـت. لحظـه ای التمـاس می کنـد. لحظه ای سکوت می کند و خیره می شود. حرف هایش نامفهوم است. بـه خـودم کـه می آیـم مـن هـم دارم گریـه می کنـم. چـه تصویرسـازی وحشـتناکی راه انداختـه ایـن جـواد! قطره هـای اشـک بی وقفـه از چشـمانش سرازیر می شـود. می گذارم فریادهایش تمام شـود. خودش می آید سمتم و مقابلم می نشیند. - تو چرا گریه می کنی؟ مگه می شناسیش. هان؟ - نـه... نـه! جـواد آروم بـاش! مـن بی تابـی تـو رو طاقـت نـدارم. ایـن حالتت رو نمی تونم ببینم... انـگار حرفـم آب باشـد. دو زانـو می نشـیند و توی چشـمانم زل می زند. دنبـال همـان چیـزی می گـردد کـه مطمئنـم از قبـل هـم دیـده کـه حـالا مقابلم نشسته است. - بـرام حـرف بـزن، باشـه؟ بگـو که حـرف می زنی... هر چی خواسـتی. نصیحت کن. فحش بده. فقط امشب حرف بزن، ساکت نباش. بلند می شوم و می روم برایش آب بیاورم. فرار کرده ام از اینکه هق هقم را ببینـد. صورتـم را زیـر آب می گیرم تا حرارت سـوزاننده ی وجودم آرام بگیـرد. زنـگ هـم می زنـم خانـه. می خواهـم از صـدا و دعایـش کمـک بگیرم: - محبوب جان! - سلام مهدی! چند دور تسبیح گفته باشم خوبه؟ - خوبه! همین خوبه! امشب رو خدا باید به صبح برسونه! - مهدی! نفس عمیق را حالا می توانم بکشم. - یکـی از بچه هـا بـراش مشـکلی پیـش اومـده امشـب نمی تونـم بیـام خونه. شما بخوابید و نگران من نباشید. - مهدی! - جانم! - با این حالت چه جوری نگران نباشم؟ - بـا همیـن حالـم بهـت می گـم کـه خوبـم. نگو که شـام بخور و گرسـنه نخـواب کـه هیچـی از گلـوم پایین نمـی ره. اما وای به حالت اگه شـام نخوری! افتاد محبوب خانم! - خیلی بدی! خیالش را آرام می کنم و قول می دهد که بخوابد. @khatdost
از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن هـم، همـه اش را می خـورد. دراز می کشـد... پایـم را دراز می کنـم تـا سـرش را روی آن بگـذارد. حرفـی از غـرورش نمی زنـد و تـن می دهـد بـه این محبت... چشمانش باز است و خیره رو به رو... - جواد! حال داری جواب سؤال بدی؟ - نمی دونم. - می خوای بگی چی شده؟ جواب نمی دهد. برای چند دقیقه ای فقط سـکوت اسـت که فضای شب سالن را پر می کند. با ناله می گوید: - وقتی داری می بینی چی بگم؟ بگم فکر کردم که همه ی دنیایی که تـوش راحـت می چرخیدم و زیـر پام می دیدمش یک هو رنگ عوض کرد و دیدم چطوری مثل یه اژدها دهن باز کرد و بلعیدش. بگم اطرافیان هـم نتونسـتند کاری بکننـد و مـرگ پیـروز شـد. بگـم اصلا دلشـون می خواست زودتر برند دنبال کار و بارشون، زودتر خا کش کردند. بگم حتی گریه هاشون به خاطر ترس خودشون بود. خیلی ها نفس راحت می کشـیدند کـه فریـد رفتـه و اونـا نرفتنـد. الآن هـم بیـا دم اون جایـی که ختم گرفتند ببین بقیه دارن چه غلطی می کنند. مکث می کند. انگار می خواهد حرفی بزند که از آن می ترسد. - این اژدها قراره من رو هم همین طوری توی خودش بکشه؟ جواد دارد خودش را با آتشی که به جان آرزوهایش افتاده می سوزاند. دنیـا بـا همـه ی رنگارنگـی و دل فریبی هایـش در مقابـل چشـم هایش درون خـا ک چـال شـده اسـت و نابـود شـدن لذت هـا را دیـده اسـت، اما نتوانسته تمامی بود و نبود های سبک و سنگین فرید را هم ندیده بگیرد و در فکر و تحلیلش به بن بست رسیده است. صدایش از خیال بیرونم می آورد: - حـس می کنـم گـم شـدم. اینجـام امـا دربـه در خـودم شـدم. دو روزه فکـر می کنـم همه چـی عـوض شـده. همـه ی آدم ها هم عوض شـدند؛ یـه عوضـی خودخـواه. دلـم می خـواد چهار تا کلمـه از فرید بپرسـم، اما پیـداش نمی کنـم. یـه خروار خـا ک ریختند روش. می گـم لامصبا چرا این قـدر سـفت و سـخت بسـتید درشـو؟ می گـن بـو مـیده. همـه خفـه می شـند. خیلـی خـرن. همیشـه عطـر مـی زد و بـوی عطـرش مسـتت می کرد. هق هقش نمی گذارد ادامه دهد. دستم بی اختیار می رود لای موهایی کـه مثـل همیشـه نیسـت. خوابیـده به یک طرف. مرتبـش می کنم و به راه همیشگی می زنم بالا. صبر می کنم کمی آرام شود. چرا ما همیشه فکر می کنیم تا ابد هستیم؟ - فکر می کردی تا کی زنده بمونه؟ با صدایی که انگار از ته چاه برون می آید می گوید: - اصـلا فکـر نمی کـردم کـه بمیـره. مـن بـه مردن فکـر نمی کـردم. فرید تو اوج بود. مگـر مـرگ، اوج و فـرود می فهمـد؟ می آیـد، چـه شـاه باشـی چـه گـدا. می پرسم: - تو چرا به فکر مرگ افتادی؟ - چون دیدمش. می فهمی. دیدمش. جلوی چشـمم خالی بودن تن فرید رو دیدم و خا ک شدنش رو. حرفـی را کـه تمـام آرامشـش را بـه هـم می زنـد آرام می گویـم. می خواهـم بسنجم میزان ترسش را... - اما فعلا کسی با تو کاری نداره. برو مثل همیشه خوش باش. حرفم را می شنود. از جا می پرد. - مسـخره ام نکـن. امشـب مـن رو آدم حسـاب کـن... بـه جـان خـودم مثل همیشه نیستم... خرابم، می فهمی؟ نفس می گیرم و سرش را به زور می خوابانم رو پایم. - تو رو خدا حرف بزن. دو شبه نخوابیدم. دارم دیونه می شم. اگر از فضا دور شود آرام تر می شود. می پرسم: - غذا خوردی؟ می نالد: - نه. فقط آب خوردم. حالت تهوع دارم. از هرچی که هست متنفرم. حرف بزن... باید سازش را کوک کنم تا بتوانم آرامش را برایش بزنم. - جواد قرار نیسـت زندگی با مردن تموم بشـه. مثل یک اسباب کشـی می مونه. البته اسـبابی در کار نیسـت. برگه ی مأموریت چند سـاله رو تحویل می دی و راهی محل اسکان دائمیت می شی. سرم را به دیوار تکیه می دهم. به حرفی که زدم یقین دارم. حال جواد را، هـم می فهمـم و هـم نـه. موقـع دفـن پـدر چـرا مـن ایـن حـال و روز را پیـدا نکـردم. چـه فرقـی می کـرد؟ من سـنم از جواد کمتر هـم بود. یعنی به خاطر نوع رفتنش بود؟ یکی به اسـم شـهید، یکی به اسـم مرده. هر دو تـرک دنیاسـت... جـواد بـه حـال خودش می ترسـد؛ اما مـن به حال او حسـرت می خوردم. من هم دوسـت نداشـتم سـنگ لحد را رویش بگذارنـد. هرچنـد کـه سـر نداشـت تـا دلـم بـرای صورتـش تنـگ شـود. صحنه خیلی سخت تر بود، اما آرامش می داد. همه اش به من آرامش می دهد. 🆔️ @khatdost
با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. - جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟ - یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره. - بگو. بازم بگو. نمی خواهد سکوت کنم. چقدر حال خودم طالب این سکوت شده است. اما حالا که آرام شده نباید بگذارم دوباره به هم بریزد: - من فرید رو نمی شناسم. کلا آدم عاقل اون ور خوشه. - فرید چه طور؟ من را با خدا اشـتباه گرفته اسـت. مگر کسـی می تواند جایگاه تعیین کنـد. مگـر کسـی از درون و تمـام کارهـای افـراد خبـر دارد کـه بخواهـد تعیین درجه کند؟ خدا خیلی از ظاهرها را کنار می گذارد و با ترازوی نیت افراد سنجش را انجام می دهد. کاش می شد برایش بگویم فرید را رهـا کـن، او خـودش اسـت و اعمالـی کـه حـالا تـوی چنتـه دارد و بـا خودش حسـاب می شـود. دسـت خودت را به جایی محکم بگیر که زمین نخوری. اما نمی گویم. - تو دوستش بودی. - شماها عقل رو چی تعریف می کنید؟ -می خوای یه کم بخوابی؟ - جوابمو بده. جوابمو بده. بچه نیستم که نفهمم. - عقل؟ چه جور بگم؟ به تعریف من آدم عاقل دنبال کاری که براش سود نداشته باشه نمی ره. - الآن کارای فرید سود داشت یا نه؟ - نمی دونم چه کار می کرده. خودت بگو؟ - دخترایی که دوسـتش بودند. ماهایی که دوسـتش بودیم نتونستیم هیچ غلطی بکنیم. فقط سر قبرش زار زدیم... پول و پله ی ننه باباش هم این دوسـه روزه شـد غذا تو حلق آدمای مفت خور. دسـته گل های چند صد تومانی رو قبرش که باد همه رو برد. بقیه کاراشم که همش بـا هـم بـه لعنـت خـدا نمـی ارزه. شـراب... سـیگار و زیر شـکم و شـکم سر و تهش بود. اینا به دردش می خورده؟ به کارش می آد؟ خداتون چه جوری حساب می کنه؟ دوباره صدایش می لرزد. چقدر بد حساب و کتاب کرد. آدم زنده هم تـرس می گیـردش. چه برسـد بـه مرده ای که صاحب این کارهاسـت. قضـاوت سـخت اسـت. چطـور بعـد از پـرواز پـدر، هرکـس کـه می آمد، دلداری ام می داد و طوری تعریف می کرد که حسـرت می خوردیم که حیـف از مـا و خـوش بـه حال آن دنیایی ها. بدهکاری و بسـتانکاری آدم هـا هـم در ایـن دنیـا اسـیری دارد و هـم در آن دنیـا. بـا حـال او انـگار دارد پرده از حال و روز خودم برداشته می شود. - یه سؤال دارم خواستی جواب بده، نخواستی هم نده. حرکتی نمی کند. کاش کمی می خوابید. - فکر می کنی اگر فرید برگرده چه کار می کنه؟ سـکوتش را نمی شـکند. تـکان نمی خـورد، امـا از بی نظمـی نفـس کشـیدنش متوجـه می شـوم کـه هنـوز بیـدار اسـت. دارد بـه چـه فکـر می کند؟ برایش آرام می گویم: - منظورم اینه اگر سختی قبر و تنهایی و ترسش رو تحمل کنه و بعد الآن بـه صـورت معجـزه زنـده بشـه، باز دوباره همـون کارهای قبلش رو می کنه؟ درست و غلطش رو کار ندارم، کلی می گم. سـکوتش را ادامه می دهد. خم می شـوم روی صورتش. بیدار اسـت و مات. - می خوای بخواب بعدا صحبت می کنیم. - به نظرت آدمی که قبر رو یه بار تجربه کرده. بعد که زنده بشه... حرفش را نیمه می گذارد. انگار از اول هم نمی خواسـته این را بگوید. آن قـدر می گـذرد کـه فکـر می کنـم سـکوت پایانی بین مان شـروع شـده است. 🆔️ @khatdost
- یادته؟ یه بار معلم نداشتیم تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟ یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. - خب؟ - یکی از ما برای مسخره کردنت از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. - خب... - تا چند روز مسخرت می کردیم. اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته. حرفـی نمی زنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـی اش اشـک را تـا پشـت چشـمانم مـی آورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد. - الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟ نفس می کشم و از تنهایی قبر فرار می کنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم: - الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـه ی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است. - کی؟ خدا؟ سـرش را دوبـاره صـاف می کنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه می دهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم. دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمی آیم. - غیر از خدا کسـی رو هم می شناسـی؟ صاحب دیگه سـراغ داری؟ یـه کـس دیگـه کـه موجـود آفریـده باشـه؟ یه دنیـای دیگه بـا موجودات دیگه؟ حـس می کنـم کـه دارد گذشـته را می فهمـد و می گویـد، مـرور می کنـد و می گویـد، خیـال می کنـد و می گویـد. دارد اعتقـاد درونـی اش را کـه مدت ها ندیده گرفته بود کلمه می کند و اعتراف می کند. - نه نشـنیدم. فرید رو که توی قبر گذاشـتند، برایش از همون خدایی گفتنـد کـه تـو برامـون می گفتـی. اون حاج آقـای اردوی مشـهد برامـون گفـت و مـا بهـش خندیدیـم و گفتیـم متحجـر! مادربزرگـم می گفـت: - افکار پوسیده ی امل. همون خدایی که خیلی جاها فریاد زدند و من تـوی دلـم و ذهنـم خفه ش کردم. می دونـی، فرید، خیلی وقت ها خدا رو زیـر سـؤال می بـرد، خیلـی هـم دورو بـر خـدا نمی پلکیـد. می گفـت: - ادعـای قدیمی هاسـت. چـی می گفـت: افیـون توده هاسـت. حـالا تـو میگی طرف حسابش خدا شده! - بهش نمازم خوندن دیگه؟ - غسـلش هـم دادنـد. بـه سـبک شـماها کفـن هـم کردنـد. آره راسـت می گی سـر قبر حلالیت طلبیدند، گفتند هر کس حقی داره ببخشـه تـا خـدا هـم اونو ببخشـه. همون جا براش روضه هـم خوندند. می دونی فرید خیلی وقت ها روضه رو هم مسخره می کرد. دنیا مسـخره اسـت؟ آدم ها مسـخره اند؟ مدل زندگی ها مسـخره شده اسـت؟ خدایـا ایـن بسـاطی کـه پهـن کردی قـرار بود چـه اتفاقـی را رقم بزند که حالا به این قصه های پرغصه کشیده شده است؟ تو که کم آدم ها نگذاشـتی، هر چه خواسـتند و نخواسـته بودند مهیا کردی، راه و روش هم که ارائه کردی پس چه مرگمان شده است؟ چرا اول از هر چیز تو را از فکر و خیال و زندگیمان حذف می کنیم؟ - تو چی می گی جواد؟ چی فکر می کنی؟ - راسـت بگـم. مـن خـدا رو قبـول دارم. ادا درمـی آوردم می گفتـم: دنیـا تصادفـه. عقـل یـه بچـه هـم خـدا رو قبـول داره. امـا نمی خـوام زیـر بـار حرفـاش بـرم. فکـر می کنـم محـدودم میکنـه. می خـوام آزاد باشـم. راحت بچرخم. 🆔️ @khatdost
دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد. سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم. - مگه الآن چه چیزی عوض شده؟ می نشیند. چشمان خسته ام را باز نمی کنم. - نگاه کن منو. پلک هایـم را سـخت از هـم جدا می کنم. اشـک بی اجـازه روی صورتم می چکد. - تـو فکـر می کنـی کـه مـن یـه عوضـی ام؟ یـه کافـر احمقـم؟ تو چـی فکر می کنی؟ - مـن فکـر می کنـم کـه چـرا اولیـن کسـی کـه دلمـان می خواهـد کنـار بذاریمش! اولین کسی که باهاش قهر می کنیم! اولین کسی که سرش داد می زنیم. اولین کسی که دعوامون می شه باهاش خداست. چرا؟ تکیه می دهد به دو دستش و سرش را رو به سقف می گیرد: - بگو. حرف بزن. امشب به سؤال و جوابم کاری نداشته باش. حرف بزن... حرف بزن. - واقعا دلم می خواد شماها بگید. من نمی دونم. تا حالا باهاش دعوا نکردم. قهر نکردم... شاید شک کردم... خسته شدم... اما... - دروغ می گی. دروغ می گی. دقیقا ما رو می فهمی. اما دلت نمی خواد باورکنی. بگو بقیه اش رو. حرفـی نـدارم بزنـم. انـگار همـه ی وجـود خـودم تشـنه ی خلـوت شـده اسـت. اطرافم، طراوتش را از دسـت می دهد. ذهنم از تکاپو می افتد. کاش می شـد مـن هـم بخوابـم. می ترسـم تـا امشـب تمـام شـود مـن هـم تمام شوم. بی رمق دراز می کشم. حالم آنقدر به هم ریخته هست که دلم بخواهد تا ابد سکوت کنم و دیگر حرف نزنم. می آید روی صورتم. - تـو رو قـرآن نخـواب، تنهایـی دیوونـه می شـم. اگـه بگـم می ترسـم از تنهایی و خواب، باور میکنی. دسـتم را دراز می کنـم. آرام می کشـمش بـه سـمت زمیـن. مجبـورش می کنم تا سـرش را روی دسـتم بگذارد. چقدر بشـریت بی پناه است. کاش خدا را داشت. لذت آغوش گرمش، حتما آرامش می کرد. - خـدا رو نمی خواهیـد چـون فکـر می کنیـد جلـوی خوشـی هاتون رو می گیـره. کاش قبـول می کردیـد کـه خـدا آدم رو آفریـده تـا از دنیـا لذت ببـره، در حالـی کـه این ها خوشـی نیسـت؛ هوسـه. لذت تمامـی ندارد. خسـتگی و دل زدگـی نـداره. بـا روح آدم جـوره. هوسـه کـه وقتـی تمـوم می شه، تنهایی و دربه دری می آره. مقابـل خـواب مقاومـت می کنـد. رگه هـای خونـی تمـام سـفیدی چشمانش را پر کرده است. خدا وعده ی لذت می دهد. آدم ها عجله دارند. آدم ها خود خواهند. قیـد خـدا را می زننـد بـه خاطـر یـک انسـان دیگـر، بـه خاطـر یـک لیـوان نوشـیدنی، چنـد میلیـون کاغـذ بـه اسـم پـول. قیـد خـدا کـه همـه چیز است می زنند به خاطر تمام آن چیزهایی که زود هیچ می شود. دستش را روی صورتش می کشد و می گوید: - حرف بزن. برام حرف بزن. دارد خوابـش می بـرد. حرفـی نمی زنـم. می گـذارم تـا صبـح تلافـی ایـن چند شب نخوابیده را بخوابد. 🆔️ @khatdost
قبـل از اینکـه بخوابـم همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار. هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد. فریـادم بـه هوا مـی رود. از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود. دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند. این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم. دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم. - بله - آقا جواد. مهدوی هستم. معاون مدرسه. فقط تو را می خواستم. در را بـاز می کنـم. سـرم سـودایی شـده و بیـن همـه ی آدم هـای اطرافـم، مهدی مهدوی است که می فهمدم. منتظـر می شـوم تـا طـول حیاط را طی کند. امـا در را کمی باز می کند و همان جا می ایستد. جلو نمی آید. مجبور می شوم که بروم توی حیاط تـا تعارفـش کنـم، از خفه گـی خانـه بـه روشـنایی حیـاط مـی روم، جلـو می آید. وقتی که می بیندم چشمانش را تنگ می کند. دستم را که می فشارد، با دست چپش زیر چشمم را لمس می کند. - چه کردی با خودت؟ خبر ندارد که چه کرده با من این افکار و اوهام؛ وگرنه از دیروز تا حالا رهایم نمی کرد. دسـتم را رها نمی کند. راه می افتم سـمت سـاختمان. دنبالم می آید و مقابل در مکث می کند. می گویم: - کسی نیست. تنهام. همـان اول سـالن روی مبـل می نشـیند. بـه کم نـوری فضـا اعتـراض نمی کند. من هم چراغ روشن نمی کنم. - دیـروز چـه بی صـدا رفتـی؟ اومـدم نبـودی؟ تلفنـت خاموشـه. تـوی پروندت هم آدرس خونه ی قبلی بود. نگاهش می کنم و حرفی را که دوست ندارم نمی زنم. - خوبی جواد؟ مسخره ام می گیرد. احوال نمی پرسید. می خواست حالم را بداند. - خوبم!... تا خوبی رو چی تعریف کنی؟ نگاهـش را از روی صورتـم برنمـی دارد. حتمـا از تـه ریشـی کـه درآمـده تعجـب کـرده و از موهـای ژولیـده و چشـم های ترسـانم، بـه ایـن سـؤال رسیده است. چند لحظه سکوت برای هر دوی ما خوب است. - نگرانت شدم جواد... نگرانتم. چه کار می تونم برات بکنم؟ چـه خـوب کـه نگرانـم شـده اسـت. عقـده ای نیسـتم، اما نیـاز دارم که کسـی مـرا بـه خاطـر خـودم بخواهـد. وجـودم را درک کنـد. پلـه نبیندم. برای من و همه هم پله باشد. صدایم که می کند سـرم را تکان می دهم. این چند روز مثل دیوانه ها همه اش با خودم حرف زده ام. - چه جوری باشم نگرانیت برطرف می شه؟ - این جوری نباش جواد... فقط نگاهش می کنم. - انقـدر خـراب و به هـم ریختـه. چهار روزه مدرسـه نیومـدی؟ جواب پیام و تماس رو نمی دی؟ فقط این طور نباش. خنـده ام می گیـرد امـا حوصلـه ی خندیـدن نـدارم. فقـط لبخنـد تمسخری می زنم. - چیـه؟ بـه قـول تـو دنبـال هـوای نفسـم باشـم خوبـه؟ هـر غلطـی دلـم می خـواد بکنـم خوبـه؟ بـده دنبـال جـواب سـؤالم هسـتم؟ دارم مثـل گمشـده ها دنبـال جواب می گردم. دنبال اصالتـم... آقای مهدوی ما این جا چه کاره ایم؟ من کی ام؟ کجام؟ چه کاره ام؟ دیوونه شدم از بس به این این چیزا فکر کردم. 🆔️ @khatdost
سـرش داد زده ام. ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که سـرخ می شـود. چشـمانم را می بندم. سـکوتش که طولانی می شود چشـمان خسـته ام را بـاز می کنـم، سـرش را انداختـه پاییـن. همیشـه بعـد از گذشـتن، می فهمـم کـه چـه کـرده ام. گذشـتن زمانم. گذشـتن از مـکان. گذشـتن از فرصت هایـم. دیـر فهمـم اصلا... سـکوتش آزارم می دهد. - برای چی اومدی؟ انگار می خواهد حرف هایش را با سطل از ته چاه بیرون بکشد. - می دونـی جـواد جـان! شـاید حرف هـای امـروز من خیلـی به مذاقت خوش نیاد، ولی می تونم یه خواهش ازت بکنم؟ حـس می کنـم آن قـدر دور اسـت کـه نمی توانـم درسـت ببینمـش. لب هایم را التماس می کنم تا تکانی بخورد و کلامی پاسخش بدهم، امـا لجوجانـه برهـم نشسـته اند. حرکتـی نیسـت تـا حرفـی باشـد. مـرا می فهمد و این خوب است. خودش ادامه می دهد... - روی حرفام زود قضاوت نکن، یعنی بذار که ذهنت فرصت تجزیه و تحلیل داشته باشه. بعد جواب هر سؤالی را که پیدا نکردی به من بگـو. امـا الآن کـه داریـم حـرف می زنیـم تفسـیرش نکـن. فقـط همراهم شو. سرش را بالا می آورد. حرفی نمی زنم. - نوجـوون کـه بـودم یـه کتـاب خونـدم کـه اگـه درسـت یـادم باشـه، اسـمش« نـان و گل سـرخ» بـود. تـا چنـد روز فکـرم مشـغول پسـره ی داسـتان بـود. نمی دونـم چـرا ایـن دوسـه روز، یاد اون افتادم. پسـری که مهم تریـن چیـز بـراش، پـول شـراب پـدرش و پـول خوراکـش بـود. بـرای این که به دربه دری و بی پولی و گرسنگی غلبه کنه، به هر چیز درست و نادرسـتی چنـگ مـی زد و بـا قانـون خودش می جنگیـد. این یه روش ثابت شـده ی جهانیه برای هر انسـانی که دنبال لذته. راحت بگم یه تعریـف کوتـاه از زندگـی: سـختی + تـلاش کـردن. صد تـا کتاب دیگه هـم حاضـرم بهـت معرفی کنـم؛ چـه داسـتان ایرانی، چه داسـتان های خارجی. همه اش یک حرف رو می زنه. اونم قاعده ی خلقته. حرصم می گیرد، می پرم وسط حرفش: - قاعـده ی سـختی + تـلاش. قاعـده ی بدبختـی و بیچارگـی + جنگیدن برای زمین نخوردن! نـگاه از مـن می گیـرد و مـی دوزد به گلدان شکسـته. مکث می کند. نه می پرسد، نه می گویم. نفس بیرون می دهد: - قـرار بـود صبرکنـی جـواد. مـن حـرف بی ربطـی نـزدم. دارم می گم این قانـون خلقتـه. حتـی اونـی کـه از نظـر سیاسـی بـه جایگاهـی می رسـه، قبلش کلی سـختی کشـیده. پدر و مادر تو از اول همین زندگی رو که نداشـتند؛ بپرس سـختی های زیادی سـر راهشون بوده. به خاطر تموم کردن این سختی ها تلاش کردن... اما تلاش با مبارزه فرق داره. طاقت نمی آورم. - دقیقا چی می خوای بگی؟ - تـلاش می شـه داسـتان نـان و گل سـرخ کـه هدفش رسـیدن بـه غذا و پـول و سـرپناه بـوده و می رسـه. ولـی تـوی ادبیـات مـا زندگـی معنـیش مبـارزه بـرای رسـیدن بـه غـذا و پـول نیسـت؛ چـون وسـط ایـن مبـارزه ممکنـه تـو حـق کسـی رو هـم بخوری، آبروی کسـی رو هم ببـری، پولی رو هم بدزدی. شاید مثل فرید دوستت، چون می خواست لذتمند زندگی کنه. هر کاری می کنه درست و غلط، فقط برای لذت بردن. حرف هایش درست است، اما نمی خواهم قبول کنم. - قاعده ی تو چیه مهدی؟ - من؟ چرا همه ش دنبال قاعده ی اینو و اونی؟ - پس چی؟ - بگـو قاعـده ی درسـت! لذتـی که آسـیب نزنه. پشـت سـرش آینده رو سیاه نکنه! 🆔️ @khatdost
- ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی: - اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید؟ یادمـه... خـوب هـم یادمـه. چنـان سـفیدی صورتـش پررنـگ شـد کـه اولش ترسـیدم. اما خودم انقدر خراب بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم. می گویم: - قیافه ت از این سؤال من خیلی دیدنی شده بود. انگار تو ذهن شما اصلا یـه همچیـن چیـزی وجـود نـداره. بهـم گفتی تـو ادبیات مـا، دور، باطلـه. اصلا ممکـن نیسـت... کاش ازم می پرسـیدی مگـه چنـد بـار دور خـوردم؟ اصـلا چـرا دور خـوردم؟ چه طـور زندگـی کـردم کـه به قول شما به دور باطل رسیدم؟ دوبـاره نگاهـش می کشـد تـا گلـدان شکسـته. بلنـد می شـود و مـی رود گل افتـاده را برمـی دارد. گل را آرام روی میـز می گذارد. دنبـال سـطل آشـغال می گردد. گوشـه ی سـالن پیدایش می کند. تکه های گلدان را می اندازد. کاسـه ی سـفالی روی میز را برمی دارد. با دسـت خاک ها را جمع می کند و توی کاسه می ریزد و گل را جا می دهد. نگاهش دنبال آب می گـردد. همیشـه همیـن بـوده، آشـغال های کنـار سـطل را جمـع می کنـد، وسـواس تمیـزی دارد؛ گلـدان شکسـته را سـامان می دهـد، گل های پژمرده را زنده می کند، طبیب می شود برای شکستگی ها. آن بار سر کلاس گفته بود که خوشی اگر به علاوه ی سعی باشد، یعنی اولا حرکـت و تـلاش کـردی؛ ثانیـا هم اگر از راحتیت گذشـتی و مقابل فشـارها و سـختی ها صبر کردی به نتیجه می رسـی. اما نگفته بود که تلخی هوس ها این قدر کشـنده اسـت و مثل زهر می ماند. نگفته بود که ممکن اسـت وسـط عیشـت مرگ بیاید و نا کارت کند. نگفته بود که مرگ بی خبر می آید. چشـمانم را اگـر ببنـدم. تمـام حرف هـای مهـدی را قبـول می کنـم؛ امـا وقتـی چشـمانم را بـاز می کنـم. دیدنی هـای زیـادی هسـت که چشـم و ذهنـم را پـر می کنـد و مـن نمی توانم از لذت دیدنشـان چشـم بپوشـم. آن چیزهـا انقـدر پر زرق و بـرق هسـتند کـه جـا بـرای ندیدنی هـا باقـی نمی مانـد. آن هـا را بـاور می کنـم. ندیدنـی را ندیـده ام، بـه آنهـا دقـت نکرده ام تا بتوانم بپذیرم. چشمانم را باز می کنم. کامـم تلـخ می شـود. تلخ تـر از هر چیـزی. با هر چه در این دنیا می شـود کنار آمد جز این مرگ غریب. کاسه ی سفالی را روی میز می گذارد و مقابلم می نشیند. نگاهش را از صورتم می گیرد و می گوید: - شاید خیلی چیزها و سختی ها رو بتونی حلش کنی. بهترین راه هم اینـه کـه خـودت رو بـه بی خیالـی و فراموشـی بزنی. پولی رو کـه خوردی، آبرویـی کـه بـردی، حرومـی رو که بـالا دادی رو فراموش کنی، اما بالاخره یه زمانی میرسه که هیچ کس نمی تونه برات کاری بکنه. اینکه بگی انشاءالله راهی برای فرار از این تلخی پیدا می کنم، شاید برای خیلی از رنج ها کاربرد داشته باشه اما برای مرگ و مریضی و... نداره. پاهایـم را جمـع می کنـم و بغلشـان می کنـم. تمام تنم می لـرزد. فرید در گـور را نمی توانـم تصـور کنـم کـه الآن چـه حالی دارد. یعنـی بدنش ورم کرده، سیاه شده، متلاشی شده، کرم ها... دیوانه می شوم. این تصویرها رهایم نمی کند. دوباره فریاد می زنم... - وای... خدایا به دادم برس. تو رو خدا حرف بزن. مـی دود مقابلـم. دوطـرف صورتـم را می گیـرد و اشـک کـی آمـد؟ ترس و اشـک همـراه ایـن چنـد روزه ام شـده اند. او چـرا گریـه می کنـد؟ رهایـم می کند و می رود برایم آب بیاورد. لیوان را می گیرم و می خورم. آرام نمی شـوم. سـرم را به پشـتی مبل می گذارم. داشت چه می گفت؟ درسـت می گفـت. لذت...هوس...درسـت...دور... باطـل... راست...سختی...مبارزه... چقـدر خـوب اسـت که درونـم را نمی خواند. افـکارم را نمی داند. خط خودش را می رود. همین خوب است. 🆔️ @khatdost
مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و می گوید: - بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام... صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم... * نوشـابه را که از روی میز برمی دارم دسـتی پول می گذارد و درخواسـت نوشـابه می دهـد. صدایـش آشناسـت، سـر برمی گردانـم. مصطفـی محبـی اسـت. نوچـه ی آقـای مهـدوی. ازش خوشـم می آیـد خرخـوان شـری اسـت و ازش متنفرم؛ چون هر جای مدرسـه که اتفاقی می افتد ایـن نخالـه هـم هسـت. یـک دیوانه ی تمام عیـار که همیشـه موهایش را کوتـاه نگـه مـی دارد. مـن کـه معتقـدم اگـر مثل آدم می گذاشـت بلند باشد، برایش صف می کشیدند. از آن لذت حرام کن هاست. - ا سلام جواد! چطوری؟ چنان سفت بغلم می کند که انگار... - تسلیت می گم. باور کن چند بار اومدم تا دم خونه تون اما خب روم نشد. خوبی؟ الآن حـال مـن شـبیه خوب هاسـت؟ بد هـا را یک جـا در خـودم جمـع کرده ام. - بشین بشین. منم اومدم یه چیزی بخورم. نمی گفـت هـم می خواسـتم بنشـینم. مثـل مـن یـک نوشـابه می خـرد و مقابلم صندلی را عقب می کشـد و می نشـیند. خوب اسـت که ادای مادر مهربان را درنمی آورد و راحتم. - تو هم با آقای مهدوی قرار داری؟ - نه! چه قراری؟ - کـوه دیگـه! دو هفتـه اسـت زده زیـر برنامه مـون نمـی آد تـا بالاخـره بـا تهدید و خواهش قبول کرده الآن بریم. منتظر تماسشم. مصطفـی مهـره ی مارمولـک دارد چـون رییسـش مهـدوی، مهـره ی مـار دارد. نمی ِدانـم چـه گفـت کـه بـا همین شـلوار تنگ لـی راه افتادم و الآن هـم نصـف کـوه را بـالا آمده ایـم. خـوب اسـت کـه کفـش کتانـی پایم بود. حال و حوصله ی بچه ها را ندارم به خصوص که اصلا دوزار هم قبولشـان ندارم. آقای مهدوی مثل بچه ها شـده اسـت کنارشـان. یـک شیشـه ی نوشـابه پیـدا می کننـد و هـدف می گذارنـد. از داد و قـال و خنده هایشـان نمی فهمـم کـه کـی مـن هـم یـک سـنگ برداشـته ام تا نشانه بروم. دو گروه شده ایم؛ مهدویون و افکاریون. آن ها سرگروهشان از بچه هـای قدبلنـد سـوم اسـت کـه فامیلـش «افـکاری» اسـت. مصطفی هم می شـود داور و گزارشـگر. قرار می شـود گروه بازنده کولی بدهـد. مصطفـی شـور مسـابقه اسـت بـا داوری مسـخره و حرف هـای تفرقه اندازش و شیشه ای که سروته گرفته به عنوان میکروفون. - هر گروهی که من رو کول می کنه بگه تا برنده اعلامش کنم. - تو که نمره ی انضباط نمی خوای؟ - مـن طبـق عدالـت رفتـار می کنـم. اصـلا حقـوق بشـر رو مـن نوشـتم و نمی تونـم خلافـش رفتـار کنـم. حـالا اعـلام کنیـد کـی کولـی مـیده تـا بتونم درست داوری کنم. آقای مهدوی، سنگی طرف مصطفی پرت می کند و می گوید: - حداقل اینجا بذار از دست اجنبی ها راحت باشیم. سازمان ملل با این داوری و عدالتت! 🆔️ @khatdost
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند. - از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟ - حس برجام خوردگی دارم! برو بچه... - اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک! آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی. - تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو. مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید: - می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید: - خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد. - و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!... بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم: - حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه! متعجب نگاهم می کند. می گویم: - اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم. بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید: - اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن. آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم: - مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟ مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید: - من شخصا غلط کردم. مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید: - این قسمت حیوانی زندگیه. نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند: - دیگه بریم داره غروب می شه! 🆔️ @khatdost
مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بسـته می کنـد تـا حرفـی بزنـد. مـن چـه راحتـم کـه هـر چـه می خواهـم می گویم. مصطفی سکوت می کند و من می پرسم: - پس هر کار خوب و بد آدم که جسمانی بود، باید دیده نشه؟ مصطفی لبخند میزند. میدانم که آقای مهدوی نمی خواهد بحث را ادامـه بدهـد. مصطفـی مراعاتـش را می کنـد و مـن اهـل ایـن آداب نیستم. می پرسم چون دارم دیوانه می شوم! - کارایـی کـه آدم انجـام مـی ده بـه خاطـر اینـه کـه می خـواد یـه لذتـی ببره، حالا یک سـری از علاقه های آدما سـطحی و پیداسـت. راحت می تونی ازشون استفاده کنی، وقتاتو بگذرونی و موقتی خوش باشی. یـه دسـته هـم عمیـق و اصلی انـد. مهـم اینـه که تـو بفهمی کـدوم برات منفعت داره کدوم بهت ضرر می زنه. نفس می کشد عمیق و باز مکث می کند: - همـه ی آدم هـا بیـن ایـن دو تـا علاقه هاشـون گیـر می افتنـد و همه ش هم درگیرند که کدوم رو انتخاب کنند. بیشـتر مردم هم از بس که به علاقه های عمیق توجه نکردند، خبر ندارند و می رن سراغ علاقه های سطحی شـون و با اون سـرگرم می شـن. فرقی هم نداره ها، یه وقت فکر نکنی آدمای دیندار اینطوری هسـتند، آدم هایی که هیچ مسـلک و دینی ندارند اینطور نیستند. حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم: - می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی. سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید: - می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی. چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد. - سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه. حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد: - دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی! - ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟ مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد: - آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم! - بستگی به سؤال داره! با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد: - اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟ - آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد. 🆔️ @khatdost
بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبودن اهل خانه سوء استفاده کردند و هوار شده اند همین جا. نبـودن فریـد تـوی جمع مـان خرابـم کـرده اسـت. هـر چنـد پر سـر و صدا می آینـد، امـا وقتـی می نشـینند چند دقیقـه ای می گذرد از چشـم های همه پیداسـت که از رفتن فرید وحشـت کرده اند. وحشـتی که به این زودی ها هم تمام نمی شود. از یخچـال بطـری آب و شیشـه ی شـربت آلبالـو را برمـی دارم و شـربت درسـت می کنـم. اگـر فریـد بود می گفـت: اینا رو بریز دور، آبشـنگولی رو بیار جون من. اعصابم به هم می ریزد و با فریادی همه ی شربت را خالی می کنم توی ظرفشویی، وحید و آرمین می آیند. - معلومه چه مرگته؟ - اصلاتمـوم شـد دیگـه. الآن ده روزه کـه همه این جوری هسـتید باید تمومش کنید. وحیـد مـی رود سـمت ضبـط و روشـنش می کنـد. آخریـن بـاری کـه آهنگ گوش داده بودم کی بود؟ صدای آهنگ تند، فضا را پر می کند و صدای هوهوی بچه ها هم بلند می شود. نگاهشـان می کنم. می ریزند وسـط و مشـغول می شـوند. بی معنا ترین کار برایم شـکل می گیرد. چشـمانم مات می شـود، اجسـادی می بینم کـه خودشـان را تـکان می دهنـد. صـدای موسـیقی برایم حکـم ناقوس کلیسا پیدا می کند. نمی فهمـم. بچه هـا را، آهنـگ را، متـن خواننـده را، رقـص را. اصـلا رقص یعنی چی؟ خودم که تا چند روز قبل سردسـته ی این ها بودم، حـالا چـرا نمی فهمـم. فریـد الآن دارد بـا این آهنگ مـا می رقصد؟ این خواننده ها، این شعرها الآن چه کمکی به او می کنند. چـرا وقتـی می رویـم سـر قبـرش قـرآن می گذارنـد؟ چـرا همیـن کـه بـه آن علاقـه داشـت را نمی گذارنـد؟ بالاخـره کـدام درسـت اسـت؟ دوست داشـتنی ها اگـر بـه درد نخـورد، پـس ایـن همـه برایـش مایـه گذاشـتن کـه عیـن خریـت اسـت. پـدر همیشـه می گویـد کاری انجام بده که پول تویش باشد. پس هر کاری که سود نداشته باشد حماقت است و ما همه... روی صندلـی آشـپزخانه می نشـینم و نگاهـم را از حـرکات بچه هـا می گیرم. دارم ته وجودم دنبال چیزی می گردم تا مرا به جایی برساند کسـی دسـتم را می گیـرد. آرشـام اسـت. خـودش را بـا آهنـگ تـکان می دهـد و مـرا مجبـور می کنـد تـا بلنـد شـوم. بـی اراده بلنـد می شـوم و می کشـدم وسـط سـالن. بعضی هـا عـرق کرده انـد و لباس هـای مشکی شان را درآورده اند. نگاهشـان می کنـم و نمی فهمم شـان. صـدای موسـیقی کـش می آیـد. حجـم سـرم را پـر می کنـد. گرمـم می شـود. مغـزم کنتـرل اعصابـم را از دسـت می دهد. بدنم انگار هنگ می کند. کسـی نیسـت تا دستوری بـه آن هـا بدهـد. دسـتم را بلنـد می کننـد و تکان تکان می دهنـد. مفصل هایم درد می گیرد. سفت شده است و نمی توانم راحت باشم. دنیـا بـه چرخیـدن می افتـد. عضلاتـم درد می گیرد. تمـام حجم روحم دارد از تنم بیرون می ِرود. از مغز سر تا نوک انگشتانم درد کش می آید. می خواهـم فریـاد بزنـم، زبانـم نمی چرخـد. فقـط می خواهـم از ایـن سختی رها شوم. کسی را پیدا نمی کنم تا کمکم کند. دارم می میرم. دارم می میرم. بچه ها کمکم کنید. دستانم را رها می کنند. نمی توانم خودم را نگه دارم. دارم می میرم. خدایا... انـگار از خـلاء آمـده ام. تنهـا صدایـی کـه در ذهنـم منعکـس می شـود کلمـه ی آخـری اسـت کـه می گفتـم. دلم لحظـه ی آخـرم را میخواهد. دسـتم که فشـرده می شـود، حس محبت مادر را ندارم. انگشترش که به دستم فرو می رود یاد مهدی می افتم. به سختی پلک هایم را از هم جدا می کنم. مهدی را تار می بینم. مهم این است که می بینمش، تار و واضحش مهم نیست. دستم را بیشتر فشـار می دهد. انگار خون از زیر دسـتانش در همهی رگ هایم جریان پیدا می کند. خون از آب هم حیاتی تر است. 🆔️ @khatdost
گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مدرسه یک ساعتی وقت دارم؟ وقت داشـتم و قبول کردم به خاطر حال و هوای این دو سـه هفته اش. نمی دانستم که قرار است چه کنیم. گفت: - برویم از مدرسه بیرون. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. سر خیابان، چهار نفر از دوستانش را هـم سـوار کردیـم. تـوی بیمارسـتان دیـده بودمشـان. آدرس دادن را گذاشتم به عهده ی خودشان. رفتیم و توی یک پارک، گرد هم نشستیم. منتظر بودم که شروع کنند. هیچ کدامشان حاضر نبودند نگاهم کنند. جواد دانه دانه چمن ها را می کند و می انداخت کنار. - جواد! هم علف بکن، هم حرف بزن. چطوره؟ سرش را بلند نمی کند اما زبانش باز می شود. - ببین مهدی! ما چند تا سؤال داریم، یعنی خیلی سؤال داریم. ولی خب، نمی دونیم که تو می تونی جواب بدی یا نه. یعنی ببین... باید جواب بدی. بالاخره هر سـؤالی جوابی داره. می دونم که تیپ شـما از تیپای ما خوشتون نمی آد. شاید هم ما رو کافر بدونید. اما... نمی دانم این جدایی ها را چه کسی در دل و فکر ما انداخته است. هر کدام از ما فکر می کند دیگری از او و افکارش متنفر است. می گویم: - جـواد! بـه جـای مـن نـه فکـر کـن، نه حـرف بـزن. اما به جـای خودت سؤال کن. مطمئن باش من هیچ فکر خاصی درباره ی شما ندارم. - یعنی بالاخره جواب ما رو می دید هر چی باشه؟ آنقـدر پیوسـته سـؤال می کردنـد کـه خیلی هایـش یـادم نیسـت. تمـام تلاشـم را می کنـم کـه جـواب ندهـم و بفهمـم دقیقـا بایـد کجـا را هدف بگیـرم تـا بتوانم راضیشـان کنـم. گاهی نگاهم می کردنـد طلبکارانه، گاهی هم سرشان پایین بود و فقط صدایشان بلند بود. تـوی ذهنـم حرف هایشـان را دسـته بندی می کنـم. آنقـدر درگیرنـد که اگر درست جواب ندهم به نتیجهای نمی رسیم. می دانم که پشت هر جوابی که بدهم پنج تا سؤال در کمین است. یک لحظه که سکوت می کنند می گویم: - عیـب نـداره کـه مـن طبق یه روندی جواب بـدم. یعنی درهم و برهم نباشه تا ذهنتون دچار تنش نشه. - نه فقط جواب قانع کننده باشه. قـرار می شـود کـه فـردا شـب بیاینـد خانه مـان! نمی دانـم چـه می شـود شاید هم نیایند. 🆔️ @khatdost
دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم. - قیافه ش از این لباس شخصیا بودا. - ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد. - ولی هیکل رو فرمی داشت. - جواد! جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است. - هوی با توام. بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم. - ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم. - خفه! - از ما گفتن بود. - تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده. - ولی اگه نتونست جواب بده چی؟ - تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند. - پس اینجایی که چه غلطی کنی؟ - می آم که اسکلش کنم. چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید. - خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم! اگر جواب ندهم پر رو می شوند. - تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن. - حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟ عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم: - کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده. - چه وحشتناک! - نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟ این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم. - راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم. بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در. - تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد. پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید: - این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان. نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید: - بخور تا توضیح بدم. دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد. روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود. - خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم. آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید: - اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم. - اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم. - چرا ما باید بمیریم؟ 🆔️ @khatdost
این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است. - شـما با مرگ مشـکل دارید؟ یا با زمان مردن؟ اینکه چرا فرید جوان بود که مرد، و الا که با مرگ پیرها فکر نکنم مشکلی داشته باشی؟ وحید دستش را دور لیوان چایش چرخ می دهد و سعی می کند که به مهدی نگاه نکند. البته فقط سعی می کند. نگاه به بچه ها می کنم. همـه دارنـد بـه لیـوان چایشـان ور می رونـد. چـه حـال واحـدی داریـم: ترس و حیرت... - اره خـب دوتـاش. هـم بـا مرگ مشـکل دارم، هم با زمانش، چرا وقتی قراره بمیری خلق می شی؟ مهدی دسـتانش را در هم قفل می کند و مسـتقیم توی صورت وحید نگاه می کند. - یه چیزی بگم آقا وحید. درست گفتم وحید هستی دیگه؟ وحید سر تکان می دهد. حالا دارد مهدی را نگاه می کند. - اون کـه خلـق کـرده، گفتـه کـه مـردن تمـوم شـدن نیسـت. یعنـی یـه چوب خشک نیست که بسوزه و تمام بشه. مردن رفتن از یه منطقه ی گرمسـیر بـه منطقـه ی معتدلـه؛ یـه جا به جایـی. مثـل تولـد کـه از رحـم کوچیـک مـی آد بـه ایـن دنیـای ظاهـرا بی سـر و ته. فریـد هـم از ایـن دنیـا رفتـه، بـه یـه دنیـای دیگـه. هـر کدوم از مـا هم می ریم. پس سـر مرگ که مشکلی نیست؛ چون معنای نابودشدن نمی ده. اما سر جوان بودن و پیر بودن. این دیگه یه جور قدرت نمایی خداست. وحیـد از همـه ی حـرف جملـه ی آخـرش را می گیـرد، انـگار همـه ی بچه هـا همیـن طورنـد. مهدوی خودش را کشـت تا به ما یاد بدهد اگر همه ی جواب ها را بشنوید، سؤالهایتان روند درست می گیرد. - که با قدرتش بزنه یکی رو ناک اوت کنه. - که زمان جا به جا شدن رو مبهم می ذاره؛ نه نابودی و ناک اوتی. - نتیجه؟ - نتیجه ی چی؟ - این زورآزمایی؟ لبخنـد می زنـد. سـرش را پاییـن می انـدازد. می دانـد کـه مـا منتظریـم تـا شمشـیر بسـته مان را از غـلاف دربیاوریـم. دارد جمـع را بـه صبـر می کشاند. - اصلا بحـث زورآزمایـی نیسـت. مگـه تـو بـرای مـردن همـه ی آدم هـا دنبال دلیلی؟ مگه تو عمق همه چیز رو متوجه می شی که می خوای این رو بدونی. - پس بی معنیه؟ - تـا معنی فهـم باشـیم یـا نـه. الآن تـو دلیـل هـر کار و رفتـار انسـان ها رو دقیـق میدونـی؟ منظـورم چرایـی کارهـای یـه مهنـدس، یـه دکتـر، یـه استاد فیزیک و فرمول هاش. هان... وحید مات می شـود. شـاید ما معنی قدرت نمایی خدا رو با زورگویی خودمـون اشـتباه می گیریـم کـه اینطور می پرسـیم. قـدرت خوبه! باید خودم درک کنم این را... - اصلا خـدا بـرای چـی این قـدر دسـتور داده؟ این قـدر تهدیـد کـرده؟ این قدر سخت گرفته؟ ایـن سـؤال های پشت سـرهم سـعید کـه همیـن چنـد تـا را نوشـته ام، فرصت می دهد که مهدی چایش را بخورد؛ خیلی آرام است لاکردار. - یـه سـؤال بپرسـم؟ اگـه یکـی یـه چیـزی رو اختـراع کنـه مثـل همیـن موبایل تون. بعد روش استفاده شو بهتون نگه، همینجور بده دستتون و هیچی دیگه. شما چی می گید؟ - با ادبش می گیم نامیزون. بی ادبش هم که... می پرم وسط. این سعید ادب را قورت داده است... - سعید! - خـب. خـودت جـواب دادی. تـو دفترچـهی همیـن گوشـی کـف دسـتی، کلـی تذکـر و دسـتورالعمل بکـن و نکـن داره کـه سـالم بمونـه، چه طـور توقـع داری کـه انسـان بـه این پیچیدگی، رها بشـه کـف دنیا. فکـر کـن تـوی یـه بیابـون رهـا بشـی. نـه قطب نمـا، نـه راهنمـا، نـه غـذا، نـه سـرپناه، می میـری کـه. نگیـد کـه ایـن همـه خـط و خطـوط قرمـز و بکن نکن برای این اومده. 🆔️ @khatdost
بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر داریم که اینطور غلام دست به سـینه مان شـده اسـت. می رود. بچه ها منتظرند تا حرفی بزنم. بلند می شوم و پنجره ی اتاقش را باز می کنم. سروصدای بچه ی همسایه باعث می شود دوباره پنجره را ببنـدم. بـا ظـرف میـوه می آیـد. بـه کمکـش می روم و مقابل بچه هـا تعارف می کنم... آرام که می گیریم، سعید می گوید: - می گفتید... منتظرم بپرسد که چی؟ بحث کجا بود؟ اما می گوید: - بـه نظـر مـن کـه ایـن حـد و حـدودی کـه بـرای مـا آدمـا گذاشـته شـده اصلا چیز غریب و دور از عقلی نیسـت. دیدی گیر می کنی یه جای سـخت، دنبـال یـه قـدرت، یه پناه می گردی؟ ایـن دریافتـت پایـه ی همـه ی این هاسـت دیگـه. تـو وجـودت یـه عقـل گذاشـته کـه قانـون رو می پذیـره. قانـون چـی بخـورم، چی نخورم، چی بگـم، چی نگم، کجا برم، کجا نرم و خیلی ریز و درشت زندگی. می خواهـد حرفـی بزنـد کـه نمی زنـد. دارد بـرای خـودش خیـار پوسـت می کند... نمک می زند، اما می گذارد مقابل من... - حالا چرا اینقدر دخالت. - باشـه اگه تو حس می کنی دخالته. خودت اداره کن. از دنیایی که مخترعش خداست برو بیرون. خودت همه چیز رو تولید کن! - می میری بدبخت. تو هم با این شکم خیکیت. - تـا بیـای فکـرکنـی، خـا ک تولیـد کنـی، عـدس بـکاری. تـازه دونـه ی عدس رو هم باید از همین خدای قبلیت بگیری. معلوم هم نیسـت بهت درست کردن خا ک رو هم یاد بده. متلک های بچه ها تمامی ندارد. سعید عصبانی می گوید: - ببند آرشام! مهدی زود جو را دست می گیرد: - اگـه فقـط یـه بعـدی بـودی، شـاید می تونسـتی بگـی مـن نیـاز بـه دم و دسـتگاه دسـتوری نـدارم. امـا جسـم یه چیـزه، روح یـه چیزه. چند جلد کتاب زیست خوندیم که فقط بدونیم بدن انسان چیه! آخرش هم تمام و کمال یاد نگرفتیم. هفت سال پزشکی می خونن، دو سـال تخصص، دو سال فوق تخصص، دوسه سال هم پروفسوری. آخرش هـم بگـی یـه انسـان رو کامـل بـه مـا توضیـح بـده، می گـه مـن فقـط تو یه قسمت تخصص دارم. خیـار را بـا پوسـت خـرد می کنـم. دو تکـه خیـار برمـی دارم و ظـرف را می گـذارم جلویـش. حـال خوشـی دارم و معده ی ناخوشـی. خوشـم از اینجا بودن و ناخوشم از این دوهفته ی سخت... - سیسـتم های عامل و غیرعاملش رو... بهت می گه من فقط جسـم رو یـاد گرفتـم. اونـم خیلـی از چراهـای مریضی هـا رو نـه. بـا این همـه پیچیدگـی، توقـع نـداری کـه به حـال خودمون رها بشـیم کـه می تونیم اداره کنیم. حرف نزنم می میرم: - راسـت می گه. الآن فرید جسـمش سـالم بود، یه سـکته قلبی بود که تمومش کرد، اما روحش نبود تا حرکتش بده. - خـب حـالا خـدا وکیلـی یـه قلـب از کار می افتـه، پروفسـورش هم نمی تونـه احیا کنه. حـالا مـن و تـو کـه مسـلط بـه جسـم هـم نیسـتیم، می تونیم برای خودمون برنامه بنویسیم که مخلوطی از جسم پیچیده و روح پیچیده تریم. سعید با دهان پر از میوه می گوید: - هیچکس توی مدرسه به ما اینا رو نگفت. آرشام با چاقو پوست میوه ها را جا به جا می کند: - لامصبا فقط گفتند تست بزنید، برای کنکور بخونید. سعید میوه ها را قورت می دهد: - مگه خودشون این حرفها رو می فهمند که حالی ما کنند؟ - سعید اینی که جلوت نشسته خودش معلمه ها! - ناظم ما باید معلم می شد! - توی مدرسه اگه می گفتید، مطمئن باشید گوش نمی دادیم. 🆔️ @khatdost
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید: - اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟ وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد: - حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم. - کور نباش، ببین شا گردی کردی! مهدی دوباره می آید وسط: - اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه. - پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه. - نه. اصلا هیچ اجباری نیست. - خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره! - چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین. کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد: - سودش هم به خود فرد می رسه دیگه. - آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید. صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها. مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید: - شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم. می خندد و سر به نفی تکان می دهد: - نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست. - راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم! - ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه. - یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری. - خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری! ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید: - ایول، من دیگه حرفی ندارم. یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند. 🆔️ @khatdost
آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد کـه هسـتند، چـرا هسـتند، قـرار اسـت چـه کننـد، کجـا بروند و در ایـن دنیـای رو بـه مـرگ دارنـد چـه غلطـی می کننـد کـه لذت شان را خراب کرده! درسـت می شـود البتـه. جـواد باید برگردد بـه خـودش. خـودش را بیـن خوشـی های کوچـک گـم کرده. باید بریزد دور آن هـا را و خودش را پیدا کند. محبوبـه دفتـر را آرام از زیـر دسـتم می کشـد و زیـرش می نویسـد:« ایـن آقا معلم که شوهر من و بابای بچه هامون هم هست، اگر یه کم بیشتر حواسـش به ما، مخصوصا شـخص من باشـد، ما هم از خوشـی های زندگی بهره ی بیشتری می بریم.» *** - خوب جواب می دادا. - شغلشه بابا. کلی کتاب خونده که بتونه باهاش ما رو خر کنه. - خب تـو خر نباش آرشام خان. کسـی کـه جلوتـو نگرفتـه، حرفاشـو قبول نکن. - هـان... تـو می خـوای قبـول کنـی؟! اون وقـت بـا این تعریفـی که اون می گه، کدوم کارای تو با دین می خونه؟ - ایـن یـه بحـث دیگـه اس. مـن خـودم دارم یـه مـدل دیگـه زندگـی میکنم، دلیل نمی شه حرف حق رو قبول نکنم. - حق شناس شدی؟ - نه، حق شـناس اگه بودم که با تو نمی گشـتم. دور لذتم هم نمی تونم خط بکشم. - هه همین آق معلم بهت می گه: رذل، فاسد. - تا حالا که نگفته. - بذار به وقتش زبونش هم باز می شه. دعوای وحید و آرشـام تمامی ندارد. حوصله شـان را ندارم. نی قلیون را پرت می کنم و می گویم: - می شه چند دقیقه ببندید. - وحیـد نـی را برمـی دارد و پـک عمیقـی می زنـد و دود را حلقه حلقـه بیرون می دهد. - ولـی خدا وکیلـی خیلـی خوش انـدام بـود لامصـب. چـی داره ایـن معلم تون؟ جواد! دستم را به نشانه ی برو بابا، توی هوا پرت می کنم. - خیلـی هـم باحـال بـود کـه خونه و زندگی شـو گذاشـت زیر دسـت ما بی جنبه ها و آخرش پشت و رو تحویل گرفت. - کاش ازش پرسـیده بـودم دیـن کـه همه ی لذت هـا رو حروم می کنه، به چی دل مون خوش باشه. - جواد، یه زنگ بزن، ببین کجاست. بگو بیاد جواب این لذت های علیرضا را هم بده. - فکر کردی مثل من و تو علافه؟ کار و زندگی داره. - کار و زندگی چیه؟ وظیفه شه! دلم می خواهد یک مشت بکوبم پای چشم آرشام تا هم کور بشود هم دلم خنک بشود! - علیرضا گوشی اش را می گذارد کنار گوشش! - به به سلام بر آقای مهدوی. چاق سلامتی اش را با تعجب گوش می دهم. نه انگار، راستی راستی تماس گرفته است. یادم می آید که دیشب شماره گرفت. - آره... ا خوب کی...؟ آخر هفته؟ باشه. پس قرار می ذاریم. تـا آخـر هفتـه بشـود چنـد بـاری بحـث می کنیم. سـر اینکه بالاخـره آدم اسـت و لذت بردنش، نمی شـود که جلوی همه چیز را ببندیم که راه و روش غلط است و نباید و باید ها هم کلافه می کند آدم را. اگر لذت بردن خوب نبود، خود خدا چرا خلقش کرد و از این دسـت سـؤال ها. بچه ها هم گاهی به قول خودشان عقلانی حرف می زدند که: - جلوی لذت رو که نگرفته. گفته از مسیر صحیحش برو. دیگه فقط لذت آدم کم میشه. 🆔️ @khatdost
و مهدی که آخر هفته گفت: - اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه جلـوی لذت مـا گرفته شده یا نه بحث کنیم. - لذته دیگه. حال میده. چشمان آرشام برق می زند تا حرفی بزند که وحید می پرد وسط: - یه جور کیف و سرخوشی و از این حرفا! جمع میترکد از خنده و مهدی هم همراهی می کند: - نه اینا که تعریف لذت نیست، اینا حس خودتونه. فکر می کنید که خوشتون اومده، پس لذیذه. - اووم چقدر هم لذیذه. پسرخاله شده ایم و مهدوی هم راه می آید و می خندد. - فقـط کاش تمـوم نمی شـد. آق معلـم، شـما کـه با خدا خوبـی، یه راه حـل نـداری کـه ایـن لذت هـا دایمی باشـه و ما عشـق و حالمـون تموم نشه؟ - بعدش هم حالمون تو قوطی نره! خجالت می کشـم از رک گویی بچه ها. از پسر خالگی رد کرده اند، اما او تازه انرژی گرفته است. - اینکه خیلی خوبه دنبال لذت دایمی و بی ضرر و عمیق و اصیل باشید. من دیگه حرفی ندارم. خودتون ببینید لذت هایی که می گید اینطوری هست یا نه؟ از اینکـه مـا را کیش و مـات کـرده، خوشحـال نیسـت؛ امـا بـا خوشحالـی تکیـه می دهـد بـه درخـت پشـت سـرش و نگاهـش را می دوزد به انگشترش و با نوک انگشت، نگین آن را لمس می کند. آرشام چشمانش را تنگ می کند و با عصبانیت می پرسد: - شما اصلا لذت رو قبول داری که براش ویژگی تعریف می کنی؟ خلاصه ی تمام حرف های شـما تو رسـاله هاتون اینه که هر چی لذت داره حرامه! دوسه نفر می خندند و من خجالت می کشم. مهدوی خودش هم می خندد و می گوید: - آره این جوکه رو شنیدم. منم قبولش دارم. حالا این ابروی همه ی ماست که بالا رفته است. می گویم: - قبول داری؟ - آره دیگه، فقط یه کلمه بهش اضافه کنید که هر چی لذتش کم باشه حرامه. عقلتون هم همین رو می خواد دیگه: لذت بیشتر. آرشـام دارد می ترکد از عصبانیت و انگار که بهترین جمله را شـنیده تا کار را تمام کند. رو می کند به من و می گوید: - بیا! خدا پر. - خره عقل رو هم خدا آفریده. یعنی انقدر عقلت نمی رسه؟ گفت: بایـد از زندگی تـون کیفـور بشید، اما این لذت های شما که به روح و روان و جسمتون آسیب می زنه که لذت نیست. یه خوشـی کوتاه مدته که اگه بی حساب و کتاب باشه، خرابی هم به بار می آره. نگاه او به همه چیز خیلی عجیب بود. پیـاده برمی گردیـم و حـرف خیلی داریم که سرش بحث کنیم و دعوا کنیم. 🆔️ @khatdost
- خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال را از دستش می گیرم و می گذارم دهان خودش. سرش را عقب می کشد: - ا مهدی برای تو پوست کندم. - بدون تو مزه نمی ده خانمم. میدونی که... - بحث لذت، اثر گذاشته ها! خنده ام می گیرد و متأسف می شوم. حرف بچه ها و خواسته شان درست است، اما از این حرف درست، سوء استفاده کرده اند و چنان کارهای انحرافی تعریف کرده اند که همه ی عالم را به فساد کشیده اند. - نه خیر پیش ما هم که هستی حواست پیش بچه هاته. دست می کنم و موهایش را به هم می ریزم. دستم را می گیرد و موهایش را صاف می کند. - لذت رو تعریف نکردی ها. - تعریف نداره که. مگه بوی عطر رو میشه تعریف کرد؟ ولی برای من لذت، یعنی محبت و آرامش تو. دستپخت های خوشمزه ی تو. سرش را می اندازد پایین و با لبخند می گوید: - یعنی فسنجون درست کردن من، یعنی شیره مالیدن سر من برای رفتن کوه با بچه هات... می خندم... - من اهل شیره مالیدنم؟ - نه، شما تولیدی شیره داری. با این زبون بازی هات. یک تکه سیب می گذارم دهانش و تا بخواهد قورت بدهد، فرصت می کنم صورت اخمو و چشم غره هایش را ببینم. - بچه ها بیایید مامان براتون میوه پوست کنده! زود قورت می دهد و می گوید: - وای... بدویید بخورید که بابا قول داده بریم خونه ی مادر جون! تا بخواهم اعتراضی کنم و نظری بدهم، می رود که زنگ بزند. این هم خوب است. لذتیست دیگر... *** وقتی که می نشینم پشت میز و این کتاب و دفتر لعنتی را باز می کنم، حواسم هزار جا که نباید می رود. کتاب شیمی را پرت می کنم و بلند می شوم. این هفته هم نمی روم که راستا بشود یک ماه. کاش اخراجم کنند؛ هر چند که با بودن مهدوی، محال است. چند روز است هر روز تماس می گیرد که شروع کنم. شروع چی؟ درس که معلوم نیست نهایتش چه می شود. مادر هم کلید کرده برای نرفتن ها و نخوردن ها و نخوابیدن هایم. وقتی می خوابم همه اش خواب می بینم که دست و پایم را بسته اند و دارند درون قبر می گذارندم. جایی که نمی خواهمش. مرطوبی خاک، بدنم را به لرز می آورد. خاک باران خورده ای که بوی عجیبی دارد و مرا در خودش محو می کند. دنبـال جوراب هایم می گردم تا بپوشم. اتاقم بی صاحب شده از به هم ریختگی. لباس هایم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم. شانه را که بالا می آورم تازه خودم را می بینم، از روح هم وحشتناک تر شده ام. شانه را می کوبم به آینه و فرار می کنم. پا که از خانه بیرون می گذارم، روبه رو می شوم با مهدوی. - ا، سلام کجا ان شاءالله؟ - سر قبر فرید! - الآن؟ - مشکلی هست؟ - نه، خب پس بیا سوار شو با هم بریم. 🆔️ @khatdost
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم: - یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب... تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم: - ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟ حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم: - قبول دارم. سخت است. راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم: - گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟ حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد. - اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم! نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من. - قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها... انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟ - منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی... لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم. - این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام. 🆔️ @khatdost
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم: - با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟ لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست. سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند. - دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم... نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید: - جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو، نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی. دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند. راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟ پایان🦋 🆔️ @khatdost