eitaa logo
خط دوست
55 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
676 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک دست به صورتش می کشد و می نالد: - من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم. تو چشم باشیم. نمی خوایم تموم بشیم. متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار می زنیم. خیلی کارا حاضریم بکنیم. تو هم همین طوری وحید. بی چاره یعنی من. این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد. از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم: - حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی! لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند: - حرفای خدا رو رفتم خوندم. تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم. دارم فکرامو میگم. خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم. می خواد بفهمم. اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم. چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد، که فریبم داد، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
پنج پدر و مادرش نیامدند. با راننده شان رفتیم. من خیلی بلد نیستم. مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم. با جواد مسابقه گذاشتم؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم. مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم. نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت: - یه بار با مهدوی رفتیم کوه... سراپا گوش شدم. ادامه داد: - خیلی خوش گذشت. لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش: - جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت. مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید: - خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
شش من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
اما دیشب بدخواب شدم. رفتم آب بخورم، دیدم مصطفی سر جایش نیست. توی حیاط پیدایش کردم. دراز کشیده بود و هرچه در تهران، آسمان نیست، ستاره نیست، هوا نیست، داشت آسمان و ستاره ها و هوا را یکجا دید میزد. کنارش دراز کشیدم. دلم می خواست دست از این ناجوانمردی بردارد و حرف بزند: - مصطفی! - نه وحید! - سؤال نمی کنم. فقط هرچی توی ذهن و فکرت داره میاد، بگو بلند بلند بیاد. - ترجیح میدم سؤال کنی. - آدم باش مصطفی. - پس پاشو برو بخواب. بذار بفهمم آدما چه شکلین تا باش بشم. نخیر. نیت کرده، قسم خورده حرف نزند. دستم را می گذارم زیر سرم و تا می آیم حرف بزنم می گوید: - بچه که بودم، فکر می کردم خدا یعنی همین مامان و بابام. چون تا یه چیزی می خواستم مامانم تهیه می کرد. بابام هم که پرزور بود. با هرکی دعوام می شد می گفتم به بابام میگم. همین شد که هرکی می گفت خدا، توی ذهن من بابام شکل می گرفت. بعدها بهم گفتن برای خدا فلان کارو بکن. تازه فهمیدم خدا یکی هست که به خاطرش خیلی کارا رو میشه کرد یا نکرد. زشت بود اگر انجام می دادیم. چون خدا گفته بود بکن یا نکن مهم بود. خدا رو هم گفته بودن تو آسمونه. من هروقت کار بدی می خواستم بکنم زیر آسمون انجام نمی دادم. اما توی اتاق جیغ بچه ها رو در می آوردم. شکلات یواشکی می خوردم. چون خدا نبود که زشت باشه و خجالت بکشم. بعدها یه جمله دیدم روی دیوار نوشته بود؛ " عالم محضر خداست." صدبار این جمله رو مرور کردم. ادامه هم داشت، که " در محضر خدا معصیت نکنید." اما به نظر من مهم ترین قسمتش همون اولش بود. خدا همه جای عالمه. هست. می بینه. بعد فهمیدم ای واای چه زشت بوده من حتی کار یواشکی می کردم. حتی فکر یواشکی هم زشت بوده... چون فکر من یه تیکه از عالم حساب میشه. کارا و فکرای من توی همۀ اجزای عالم هستی اثر داره... خیره به آسمان برای خودم می گویم: - به خاطر همینه که کار خوب و بدمون ذره ذره اش حساب کتاب داره... چون اثر محسوس و نامحسوس داره تو عالم... آرامتر از من می گوید: - بعد فکرش رو بکن وحید! تو این عالم فقط تو نیستی. همه هستند تو به خاطر این همه است که باید قشنگ زندگی کنی. حساب شده زندگی کنی. باید خدایی زندگی کنی. نمیشه خودخواه بازی در بیاری. بگی چون دلم می خواد پس می کنم. - این یه حس عجیبه مصطفی. صدای جیرجیرک یعنی ما دوتا ساکت شده ایم و او می خواند. یعنی من دارم به این حس عجیب فکر می کنم و مصطفی شاید دارد. شاید دارد چه؟ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
اما دیشب بدخواب شدم. رفتم آب بخورم، دیدم مصطفی سر جایش نیست. توی حیاط پیدایش کردم. دراز کشیده بود و هرچه در تهران، آسمان نیست، ستاره نیست، هوا نیست، داشت آسمان و ستاره ها و هوا را یکجا دید میزد. کنارش دراز کشیدم. دلم می خواست دست از این ناجوانمردی بردارد و حرف بزند: - مصطفی! - نه وحید! - سؤال نمی کنم. فقط هرچی توی ذهن و فکرت داره میاد، بگو بلند بلند بیاد. - ترجیح میدم سؤال کنی. - آدم باش مصطفی. - پس پاشو برو بخواب. بذار بفهمم آدما چه شکلین تا باش بشم. نخیر. نیت کرده، قسم خورده حرف نزند. دستم را می گذارم زیر سرم و تا می آیم حرف بزنم می گوید: - بچه که بودم، فکر می کردم خدا یعنی همین مامان و بابام. چون تا یه چیزی می خواستم مامانم تهیه می کرد. بابام هم که پرزور بود. با هرکی دعوام می شد می گفتم به بابام میگم. همین شد که هرکی می گفت خدا، توی ذهن من بابام شکل می گرفت. بعدها بهم گفتن برای خدا فلان کارو بکن. تازه فهمیدم خدا یکی هست که به خاطرش خیلی کارا رو میشه کرد یا نکرد. زشت بود اگر انجام می دادیم. چون خدا گفته بود بکن یا نکن مهم بود. خدا رو هم گفته بودن تو آسمونه. من هروقت کار بدی می خواستم بکنم زیر آسمون انجام نمی دادم. اما توی اتاق جیغ بچه ها رو در می آوردم. شکلات یواشکی می خوردم. چون خدا نبود که زشت باشه و خجالت بکشم. بعدها یه جمله دیدم روی دیوار نوشته بود؛ " عالم محضر خداست." صدبار این جمله رو مرور کردم. ادامه هم داشت، که " در محضر خدا معصیت نکنید." اما به نظر من مهم ترین قسمتش همون اولش بود. خدا همه جای عالمه. هست. می بینه. بعد فهمیدم ای واای چه زشت بوده من حتی کار یواشکی می کردم. حتی فکر یواشکی هم زشت بوده... چون فکر من یه تیکه از عالم حساب میشه. کارا و فکرای من توی همۀ اجزای عالم هستی اثر داره... خیره به آسمان برای خودم می گویم: - به خاطر همینه که کار خوب و بدمون ذره ذره اش حساب کتاب داره... چون اثر محسوس و نامحسوس داره تو عالم... آرامتر از من می گوید: - بعد فکرش رو بکن وحید! تو این عالم فقط تو نیستی. همه هستند تو به خاطر این همه است که باید قشنگ زندگی کنی. حساب شده زندگی کنی. باید خدایی زندگی کنی. نمیشه خودخواه بازی در بیاری. بگی چون دلم می خواد پس می کنم. - این یه حس عجیبه مصطفی. صدای جیرجیرک یعنی ما دوتا ساکت شده ایم و او می خواند. یعنی من دارم به این حس عجیب فکر می کنم و مصطفی شاید دارد. شاید دارد چه؟ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
ده اما شهید همین قدر قشنگ فهمیده که قشنگ زندگی کرده که قشنگ رفته. می خواسته زندگی قشنگ رو یادمون بده یا می خواسته زشتیا را از دنیا بشوره ببره و یه زندگی قشنگ بهمون هدیه بده! بعدترها که به این حس بیشتر بیشتر فکر کردم شیرین شد برام. بحث دوست داشتن اومد وسط. شاعر میگه: دوست دارم دوسم داری دل به دل راه داره! و می خندد. نغمۀ خنده اش رشته های سیاهی را پاره می کند و نسیم مهربان دم عید می نشیند روی موها و صورتمان.حرف هایم با مصطفی را برای مادرم تعریف می کنم. مو به مو تعریف می کنم. ملیحۀ خانه هم هست. از روستا که برگشتم حسم نسبت به مادر و خواهرم عوض شده است. دقیق گوش می دهند و خیلی شیرین همراهم می شوند. یکی مادر می گوید، یکی ملیحه: - پس هرکی مهربون تره این قشنگی رو بهتر فهمیده! - احترام گذاشتن باحجاب بودن ما خانم ها هم محبت به همه است. اثر محسوس تو عالم داریم! - شما مردا هم باید این پوششای افتضاحتون رو درست کنید در ضمن هوای خواهر رو داشتن هم... می خندم به ملوسکی که وسط بحث دارد بار خودش را می بندد. لپش را می کشم و می گویم: - نوکرتم. تو همینجور خوب بمون. مثل همۀ دخترا نباش. اصیل باش خودم تا آخر عمر نوکرتم. دو ماه مانده تا کنکور و همه به هم ریخته ایم و برادر مصطفی، محمدحسین دعوتمان می کند یک هفته ای برویم یزد توی زیرزمینی که اجاره کرده درس بخوانیم. از تهران خراب شده بدم می آید. راستش بدم نمی آید یک ترس غریب افتاده به جانم. محمدحسین، من و آرشام و جواد و مصطفی و علیرضا را با خودش می برد یزد. دانشجو است و خانۀ دانشجویی دارد. توی مسیر از فرقه ها می گوید و کارهایشان ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
یازده یعنی مَنِ جوان، جان سالم به در ببرم در این دنیای هزار و یک فرقه؛ صلوات... زیرزمینش یک اتاق دارد و یک سالن که دو تا دوازده متری افتاده است از این سرش تا آن سرش. در اتاق را که باز می کنم بوی عطر نرگس می پیچد و چشمانم همراه دماغم لذت می برد. برای خودش یک موزه است و بازدید نیاز. ورقه های کوچک و بزرگ با انواع و اقسام خط و عکس ها لای و لویش به دیوار چسبیده و یکی دو تا پرچم... همه با من سرک می کشند. محمدحسین یکی یک پتو و متکا می دهد دستمان و می گوید: - برید بخوابید تا صابخونه بیرونم نکرده. فعلش را درست به کار نبرد. گفت برید بخوابید. پس خودش چه؟ ما کجا بخوابیم او کجا؟ وقتی می بیند مثل مجسمه ایستاده ایم می گوید: - من اینجا میخوابم شما برید تو سالن. قضیه خیلی پیچیده شد. اول مصطفی و بعد ما، در همان اتاق ولو می شویم. دست به پهلو و با چشمان وقزده نگاهمان می کند. دست زیر سر و با چشمان منتظر نگاهش می کنیم. ابهت و کلامش سراب می شود. آرشام عکس العملش جمله ای است که فقط از مادر عروس برمی آید: - جوون نباید تو اتاق تنها بخوابه آقا محمد حسین. ما برا همین همراهیت می کنیم. والّا که خودمون یکی یک اتاق تک داریم که دلمان می خواد با ناخن دیواراشو خراب کنیم. اتاق تک مزخرف ترین ایدۀ جهانیه. حداقل تو هراتاق از دو نفر تا مثل الانِ ما، باید پنج نفر باشن. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
قسمت_۱۱۳ جواد و من نمی توانیم نخندیم. قه قهۀ ما و لرزش آرام شانۀ مصطفی باعث می شود محمدحسین سر بلند کند و با تعجب نگاهمان کند. نمی داند ما چه اوباشی هستیم، اما اینقدر فهمیده منبر می رویم. آرشام، من و جواد را با لگد خفه می کند. محمدحسین می گوید: - این شیطان پرستی نوع فجیعشه. حالا برید دانشگاه براتون گروه عرفان حلقه، آتئیست، فمنیسم، هدایتیسم، زنیسم، مردیسم، افسردگیسم، پورنیسم، بساطی راه می اندازن که نگو. اینه که آدم می رید دانشگاه، هپلی میاید بیرون. با خدا میری، بی خدا برمی گردی. درجا می گویم: - نتیجه می گیریم که دانشگاه بد است و این هفت روز را چهاردره کرده و در یزد به گشت و گذار روزگار می گذرانیم. این بود انشای من! مهلت نمی دهند و سه نفری می افتند رویم. پتو را می کشم و تا می خورم می زنند. غرب و شرق عالم که ما را زدند. این سه تا هم بزنند. از شرق برایمان نسخۀ هروئین و حشیش و شیشه ای که غرب نوشته می آید، از خود غرب انواع و اقسام فرقه ها. بهائیت می آید که قبله اش رو به اسرائیل است. بابیت می آید که آن هم، هم! قطب می آید، درویش می آید، علی اللهی می آید، حلقه ها می آیند. احمدالیمانی می آید. داعش و طالبان و النصره می آید، منافق و توده ای و کوفته مثل قارچ داره از زمین و زمان بیرون می زند. فکر نکنید من خودم اینها را بلد بودم. نه، بیچاره محمدحسین تا خود نمازصبحش جواب سؤال های ما را داد. تازه هرکداممان فهمیدیم خیلی از چنل ها و کانال هایی که عضویم، برای همین چپرچلاغ هایی است که...هایی مثل ما سر در آخورشان کرده اند. آنها کاه و یونجه، منتهی در قالب داستان و شعر و شبهه و نقد و کلیپ می ریزند و ما میل می کنیم. خودم عضو حداقل چهارتای این زهرماری ها هستم. حالا فهمیدید چرا گفتم برای سلامتی جوان تنبل، کماطالع و کتابنخونِ جاهل امروزی صلوات! به آقای مهدوی می گویم: - خدا چه قدر گناه رو می بخشه؟ می خندد و می گوید: - کلش رو می بخشه. می گویم: - نه، منظورم، گناه های بزرگ و وحشتناک رو چی؟ - وحید خدا رو کوچیک نکن! - نه، گناهم بزرگه. - بزرگتر از عظمت و محبت و مغفرت خدا که نیست. فکر می کنم که خدا چه قدر است که ریز و درشت خلاف هایم را کنارش بگذارم. بالاخره که... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۱۵ مهدوی لبانش طرح لبخند دارد و نگاهش طرح محبت. دستانش را کاش می داد دست من تا ببیند چقدر سردم شده و من نیاز دارم کسی هوای من را داشته باشد. بالاخره لب می زند: - همینو به خدا بگو وحید! سر تکان می دهم. نمی فهمم منظورش را: - بگو خدایا دلم می خواد، اشتها دارم برم سراغ کاری که هوسش داره آتیشم می زنه، بگو خدایا می ترسم از بعضی از کارا، می ترسم برم سراغش سختم بشه، مسخره ام کنن، من رو از اطرافیانم جدا کنه. بگو خدایا خیلی اهل داد و قالم، جوشی و عصبی ام. بگو بعضی کارا رو که برای این انجام میدم چون نفسم حال میاد، چون تعریف یه عالمه آدم پشتش درمیاد. بگو من میام کنارت، آروم می شم بعد میرم سرم یه جاهایی مشغول میشه که کیف داره، شیطون حالشو بهم میده، اما تو رو تار می کنه برام. - به همین رُکی. کل حیثیتمو به باد بدم! می خندد مهدوی. چنان می خندد که تا به حال ندیده ام. ِ...... - چندتا نقطه قوت گروهی دارن، چندتا نقطه ضعف اصلی هم تو جامعه ها هست که جوون رو می کشه پا کار اونا. مهدوی جریمۀ مصطفی را گذاشته تا صدر و ذیل فرقه ها را بررسی کند و برای ماها بگوید. مصطفی هم ما را نشانده پای تابلو و دارد حرف می زند. قاعدتا باید خیلی زور داشته باشد عصر جمعه بیایی مدرسه، اما همۀ ماها با اشتیاق آمدیم. حتی علیرضای وامانده. البته نه به ذوق شنیدن. گفتیم نمی آییم. مهدوی هم به مصطفی گفته بود اگر بچه ها نیایند وای به حالت. مصطفی هم قول شام داد و همه مثل چی نشسته ایم پای حرف هایش: - نقطه قوت اصلی که استفاده می کنن، خبر نداشتن سطح جامعه از اون هاست. که این عدم اطلاع رو هم خودشون ایجاد می کنن. حالا چه جوری؟ آرشام خمیازه می کشد و می پراند: - دو دقیقه وقت داری مُصی! گفته باشم. درجا جواب می دهد مصطفی: - ببند شما. - احسنت. این را من می گویم و مصطفی پای تخته ادامه می دهد: - یه جامعه با تبادل اطلاعات، مردمش رو سمت و سو میده. منظورم از اطلاعات، خبر نیست، کاری با اخبار ندارم، کلی میگم. بالا بردن سطح دانش و حفظ فرهنگ مردم به چند طریقه که بین اون ها، اول مطالعه است که سهم اصلی رو داره، دوم هم نخبه های جامعه، سوم هم رسانه ها. البته الان جای دوم و سوم عوض شده. جواد صاف می نشیند و می گوید: - من گزینۀ دوم هستم. اولیش هم سخته، فشار میاد. رسانه هم که درِپیتیه! مصطفی با اجازه ای به مهدوی می گوید و گچ دستش را پرت می کند سمت جواد. جاخالی می دهد اما باز هم می خورد به موهایش و می خندیم. مصطفی تأمل نمی کند و زود ادامه می دهد: - مطالعه که توی کشور ما باد هواست. اگه یه خونه کتابخونه توش باشه می گیم واویلا چه خبره، اگه این زلمزیمبو های دکوری رو چند میلیون بخرن بذارن می گیم "باکلاس". اینه که فهم مفید و اطلاع عمیق و درست، عملا در بین عام جامعه جریان پیدا نمی کنه. نخبه هایی هم که اهل حرف زدن باشن، یا کمن یا توی فضای مجازی یه کاری باهاشون می کنن که حرف هاشون بین مردم از اعتبار می افته. می مونه رسانه که چون هفتاد درصد مردم ما رسانۀ خارجی رو ترجیح میدن و از ماهواره و شبکه های دیشی استفاده می کنن، پس اون چیزی که نیاز اصلیشونه دریافت ندارن. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۱۶ علیرضا دارد می میرد اما باز هم دست از جفنگیاتش برنمی دارد: - نیاز اصلی ما با تو فرق داره. مشکل اینه که شما ما رو درک نمی کنید. نیاز من چشم مست و ... دلار هم که باشه من نوکر رسانه های اجنبی هستم. شما مشکلی داری مصطفی جان؟ مصطفی گچ را می گذارد کنار و دست هایش را در جیب شلوارش فرو می کند. این ژست آرام تهاجمی، فقط مخصوص خودش است. چندقدم می کشد جلو و دقیقا مقابل علیرضا می ایستد. لب هم می کشد و سر تکان می دهد. سه بار به چپ، سه بار به راست و بالاخره نگاه عاقل اندر خیلی را برمی دارد از صورت علیرضا و می گوید: - تو که پنجاه تا بخیه خوردی، یه دور رفتی تو گور، غسل خون کردی، علیل ذلیل این پت و پیاله ها و خراب مراب لب و لپ آویزون داری نصفه نیمه نفس می کشی، لطف کن حرف نزن که من این دو هفته هرچی از آقای مهدوی می کشم، بابت لذت های دو دقیقه ای توی نیازمندم. قدم عقب می گذارد در حالیکه همه متعجبیم از این لحن مصطفی و یک "ایجان" جواد هم بیشتر از آنکه تشویقی باشد، تعجبی است، را می شنویم. مصطفی کنار تخته که می رسد دوباره برمی گردد سمت علیرضا و انگشت اشاره اش را بالا می آورد و با همان آرامش خراب کننده می گوید: - درضمن سعی کن قشنگ خوب بشی که وقتی تلافی زجرای این مدت رو درمیارم بخیه هات نیاز به تجدید نداشته باشه. اینا همه، مسیر اون بیابون رو بلدن. خودم خبر میدم بیان جمعت کنن. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۱۷ حتی مهدوی هم مات مصطفی مانده که برمی گردد سمت تخته و می نویسد: - رسانه = مدیریت خلاقانه، مزورانه، مهاجمانه، مرعوبانه و محصورانه! و بعد توضیح می دهد هرکلمه را. - مدیریت از این جهت که ادارۀ فکر، قلب، گفتار، رفتار انسان رو دست می گیره. اصل یک جامعه رو هم عوام تشکیل میدن که اگر فضای مجازی، بین مردم به صورت یک فرد خانواده جا بیفته، یعنی بشه ستون زندگی، اونها اولین کاری که می کنن اینه که فکر شما رو عوض می کنن و شبیه افکار خودشون می کنن. یعنی کاری می کنن که شما دیگه مثل اونا اندیشه کنی. بعد دیگه کار راحت میشه. با یه کم تلقین. تاکید می کنم، تلقین. مدیریت همه چیز؛ حتی خورد و خوراک مردم هم دست رسانه میفته. یعنی شما می بینی سبک پوشش، خوراکی، مدل کلامی افراد، بالا و پایین میشه با کمک همین فضا. دیگه نخبه های عقلی هرچی بدوند بازم جا می مونند. چون باید رسانه اونا رو به مردم معرفی کنه که نمی کنه و بدتر به عنوان دشمن لذت های مردم معرفی می کنه. خلاقانه هم که فضاهای مجازی موجود، قشنگ این رو نشون دادن و نیاز به توضیح نداره. مزورانه یعنی همون شیره مالی و روباه بازی. روباهه بود رفت پای درخت برای پنیر گفت: چه سری چه دمی عجب پایی. رسانه همین روباه بازی رو ادامه داده تا الان. خیلی ظریف و نامحسوس میاد تو فکر آدما و همه پایه ها و اساس ها رو جابه جا می کنه. فقط یه مثال معمولی؛ میاد میگه ما چرا باید زبان عربی یاد بگیریم. عرب ها به زور دین رو وارد ایران کردند، ایرانی ایرانی بمان، چرا باید ارز از کشور خارج بشه بره سمت کشورای عربی برای دفاع برون مرزی، ایران کوروش و داریوش داره، تمدن عظیم داره، ایران جوان بیکار داره و هزار تا فیلم و عکس و... چاشنی می کنه... علیرضا می گوید: - مصطفی حرف حق رو می شنوی قبول کن وجدانا! - تو پستونکتو بخور! مصطفی بی خیال یکی بدوی علیرضا و جواد ادامه می دهد: - بعد هیچ کس نمیگه اگر قراره ایرانی بمونیم چرا کل کشور پر شده از آموزشگاه های زبان انگلیسی در حالیکه بچه های خودمون مثل همین آرشام دو تا حکایت سعدی و یه بیت شعر مولوی بلد نیست بخونه. اصلت آرشام تو بلدی فارسی حرف بزنی؟ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۱۸ آرشام سر تکان می دهد و می گوید: - بتازون مصی بتازون. من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم. - الان چرا هیچ کس نمیگه چرا از کودکی انگلیسی یاد بچه میدن؟ بعد ادامه داره تا پیرزن هفتاد ساله که میاد تو صف شیر یه ورقه دستشه داره کلمه حفظ می کنه و میگه ننه پلیز یه شیر پاکتی اوکی تنکیو. اگه قراره فرهنگ ایرونی حفظ بشه پس این همه نوشتۀ انگلیسی روی تابلو و لباس و شورت و جوراب چیه. اگه عربا قاتلن که مال هزار و چهارصد سال پیشه، اما اینکه نُه میلیون ایرانی، همین صد سال پیش، به دست انگلیسی ها کشته شدند رو چرا هیچ کی رو نمی کنه. اینکه نقد تره. جواد متعجب می پرسد: - یعنی چی؟ کی کشته؟ - نُه میلیون؟ - یاخدا! راسته آقا؟ مصطفی نمی گذارد مهدوی جواب بدهد و بی حوصله می گوید: - راسته بابا. منتهی من و شما سرمون گرم کلیپای مسخره و به درد نخور تل و اینستاست. یعنی سرمون گرم دیدن هرچیه که اونا می خوان نه دیدن حقیقت! - پدرسوخته ها! تو کدوم کتاب تاریخی به ما گفتن که بدونیم بی شرفا! ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost