#رمان_هوای_من
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
کلمه ی افتضاحی به کار برد مصطفی، «اشترا کی»هم شد کلمه؟
خاک بر سرش با این حرف زدنش. حالم را بد می کند.
ماشین را می کشم کنار خیابان و پیاده می شوم آب بخورم، از تصویر وجوه اشتراکی مردان و زنان جامعه ام قلبم به درد می آید، واقعیت کثیفی است.
دوباره که سوار می شوم می گوید:
- من دلم می خواد حس های طرف مقابلم ناب باشه و تا حالا به کسـی هم نگفته باشـه، خودم هم همینو دوسـت دارم.
زندگی شـخصی رو، بـه شـخص تقدیـم کنـم، نـه بـه ده نفـر تعارف کرده باشـم.
حتی نگاه محبتی رو هـم می خوام فقط به کسی بندازم که می دونم محبتش رو خرج ده تای دیگه مثل من نکرده.
مصطفی با این فکرش، از همین حالا در عذاب است تا ازدواج کند.
جنگش شروع شده است، هر روز و هر لحظه؛
ده تا ده تا مدل و قیافه جلویش رژه می روند و مصطفی باید دلش را رصد کند که دنبالشان راه نیفتند،
چشمش را بپاید که همراهشان کشیده نشود و فکرش را که دربه در نشود.
کارش سخت است، از هر جنگی سخت تر است.
دشمن درونت دارد بی وقفه می کوبد و تو باید حواست دائم جمع باشد، همه اش به خودت هشدار بدهی،
مخصوصا با این فضای مجازی که تا توی رختخواب همراهت هست و با فیلم و تصویرها
یک لحظه همه ی دارایی ات را که به زحمت در جنگ های تن به تن نفس و دل و عقلت، جمع کردی، نگیرد.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
- چه کار کنم؟
- با؟
- برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل فکـر منـو، آزادی و راحتـی مدلشـه،
بـا خـودم چـه کار کنم کـه دارم اذیت میشم.
پدرم داره در میاد!
- اولشه که مصطفی جان!
برمی گردد طرفم و نگاهم می کند. بهترین حسی که الآن دارد این است که دلش می خواهد مرا بزند با این جوابم.
اما الآن مصطفی بچه نیست که بخواهم سرش شیره بمالم و بگویم
- «نازی... عزیزم. غصه نخور.»
باید بشناسد دنیا را!
آرامش دو دنیا را ا گر می خواهد باید تمام حواسش به خودش باشد و نفس خبیثش و الا که بر باد هواست تمام زندگیش.
نگاه از خیابان می گیرم و لحظه ای چشم به صورتش می دوزم. مات خیابان است.
- توقـع نـداری کـه گولـت بزنـم، بگـم نـه مصطفی جـان! همه چیز زود حل میشه.
دو روز دیگه شیرین آدم میشه. تا دو روز دیگه تـو هـم بـرای همیشـه پیـروز میشـی و دو روز بعدتـرش هـم ازدواج می کنی ماه...
راهنما می زنم و می پیچم توی کوچه و زیر درخت پارک می کنم.
سکوتش یعنی که مستأصل است. تلفنم زنگ می خورد، محبوبه است:
- سلام، کجایید؟
- سلام بر اهل خانه، کجاش که دم درم، فقط با تأخیر میام بالا، شما غذا بخورید.
- فحـش دادن هـم بلـد نیسـتی! منتظـر می مونـم. اگـه می خـوای مهمونتم بیار بالا. غذا هست.
- مدیونی اگه فکر کنی من تو رو نمی پرستم!
- دیوونه، تا نیم ساعت دیگه!
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_هشتاد_و_نهم
گوشی را که قطع می کنم، مصطفی تکیه می دهد به در ماشین و می گوید:
- ناامید شدم و راستش... می ترسم!
تکیه می دهم به در ماشین.
- نـه ناامیـد بشـو، نـه بتـرس! میگـن آدم قویـه، شـیطون هـم دسـت و پنجه ش مثل گربه اسـت؛ با فشـاری می شکنه.
می مونه هـوای نفسـت کـه داره التمـاس می کنـه شـیرین رو تحویـل بگیـر،
زندگیت رو تلخ نکن که اونم نه سر این مسئله، سر هر مسئله ی دیگـه ای کلا کارشـه.
بـه یکـی میگـه فحـش بـده، بـه یکـی میده دروغ بگـو، یکـی رو هـل میده حروم خوری کنه، تکبر یکی رو بالا می کشـد کـه نمـاز نخونـه...
اووه...
خـودت بشـمار دیگـه، الآن افتـاده بـه جـون جوونـای مـا کـه قیـد خـدا رو بزنند برند سـراغ شـور شهوت و حالشو ببرند. بعله، به راحتی...
- اذیـت نکنیـد آقـا، یـه بـار می گیـد سـخته، یـه بـار می گیـد به راحتی؟!
- باشـه، دلـت می خـواد فقـط از سـختیش بگـم، از راحتی هـاش نگم، نمی گم، پس تمومه، بریم ناهار!
می خواهم در را باز کنم، اما واکنشی نشان نمی دهد.
- دخترخالمـه، دائـم رفت و آمـد داریـم، جلـوی چشـممه بـا همـه بد پوشـیدن ها و ادا و اطواراش. شـماره مو داره، دائم پیام میده، عکـس می فرسـته، شـماره مو عـوض می کنـم دو هفتـه بعـد گیـر مـی آره.
گوشـیمو خامـوش می کنـم بـه بهانـه ی شب نشـینی کـه میان پالس میده. از اتاق بیرون نمی آم، میاد توی اتاقم... داره خفه م می کنه.
شیرین نه ها... می دونید دیگه.
مصطفی دارد می جنگد. این بزرگترین جنگ ماهاست.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_ام
سخت ترین کار؛
ایستادن مقابل هوای نفس است که مدام می گوید خط قرمز هایی را که خدا معین کرده رد کن.
اگر رد کنی لذتی می بری عجیب! و عجیب این است که این لذت اینقدر کم است که به ساعتی تمام می شود و تازه دوزاریات می افتد که چه غلطی کردی؟
یا شاید هم کمتر از لحظه، مثل فحش که می دهی. لذتش به ثانیه هم نمی کشد.
آرام که نمی شوی هیچ، خوی لگدپرانی حیوانیات بدتر اوج می گیرد.
سکوتم را که می بیند با التماس می گوید:
- یـه راه حلـی کـه یه خـورده کمکـم کنـه، یـه در فرجـی بـرام بـاز بشه...
اگر صورت معصوم و نگاه معصوم ترش نبود. ا گر عزم و ارادهاش را قبول نداشتم نمی گفتم.
اما گفتم:
- مصطفـی چمـران رو می شناسـی؟... عبـاس بابایـی چـی؟... امامـت رو، امـام زمانـت رو چه قـدر می شناسـی؟... نمـاز می خونی؟
زل زل نگاهم می کند.
- یه سر به اینا بزن،
می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر.
حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن!
به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود:
- دل آدم راهنمـا می خـواد...
امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه.
به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_یکم
نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند:
- میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد...
الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه!
رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه.
دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم:
- پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم.
- صبر کنید، یه جمله بگید که...
بازویش را می گیرم و تکانش می دهم:
- ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه!
بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی...
جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم...
دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی...
تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه.
فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده...
فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری...
هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن!
چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله.
الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت!
هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام.
قانون گذاشته ایم:
هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_دوم
پیام می دهم:
« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.»
نمی خواهم بگویم مقابل مهدوی لنگ انداختم.
اما به جرئت می خواهم بگویم که هیچکس را پیدا نکردم تا بتوانم به او اعتماد کنم.
هرچند هنوز هم مردد هستم به اینکه مهدوی تا آخرش همین طور می ماند یا نه!
اما حالا که همه ی آدم های اطرافم خودشان سرگردانند و هر روز با ریسمان پوسیده ی یکی زمین می خورند،
می خواهم امتحان کنم ریسمانی که مهدوی به آن چنگ زده است و در این فضای یخ بسته دنیا قدمش را اینطور با اطمینان برمی دارد چیست؟
راستش با جرئت دنبال حقیقتم...
***
- «می تونـی فـردا حـدود سـاعت شـش بیایـی مدرسـه، ایـن روزا فقط شش تا هفت صبح فرصت دارم!»
***
- «عصر چی؟»
***
- در خدمت خانواده ی خودم و مادر و برادرم و کانون.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_سوم
برادرم؛ مسعود را با زور برده ام دکتر ناظم! از شیمیایی کاری برنیامد. دکتر خیراندیش و ناظم را معرفی کرده اند.
قبول نمی کرد و به خاطر نگاه های ساکت مادر آمد. توی اتاقش قفسه زده ام و عطاری راه انداخته ام. هم سر مادر گرم دم کردنی ها شده و هم حالش بهتر شده است.
عصرها که بادکشش می کنم و با انواع روغن ها ماساژش می دهم چنان راحت مطالعه می کند که آخرش دوتا مشت را اگر نزنم دق می کنم.
خیلی وقت ها دستان کودکانه ی بچه هایش کار ماساژ را انجام می دهند.
مسعود معتقد است که دستان کوچک آنها انرژی زیادتری دارد و من معتقدم که این شش دست که روی بدن او نوازشوارانه تکان می خورند همان دستان بلند شده برای دعا است که اجابت خدا را جایزه می گیرند.
***
مژده اشتباه کرد که پناه برد به همان کشوری که همسرش را ترور بیولوژیک کرد.
آمریکا هم ما را تحریم می کند و هم تهدید می کند و هم تخریب می کند و می کشد، هم نابغه های ما را تا جایی که کارایی داشته باشند می دوشد.
این روزها خبر مردن ساکت ریاضیدان مان در آمریکا سروصدا راه انداخته، در تنهایی مرد.
نامردها حتی اجازه ی ورود پدر و مادرش را تا لحظات آخر ندادند؛
آن هم بعد از بیست سال خدمت به آمریکا.
دلم بیشتر از اینکه برای مسعود بسوزد برای امثال مژده سوخت که به گرگ اعتماد کردند و عاقبت را ندیدند.
مسعود ساکت مایه ی افتخار است که به کشورش برگشت و آب شد برای خاکی که از همان خاک سر بیرون آورده بود و قد کشیده بود؛ هر چند زخمی و غریب...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_چهارم
ساعت شش، در مدرسه باز بود، وقتی رسیدم تازه مردد شدم که بروم یا نه؟
آمده بودم، حالا یا تحویل می گرفت یا...
نه، آدم رد کردن نبود، توی همین فکرها بودم که دیدم در دفتر ایستاده ام و دارم با مهدوی دست می دهم و به لحظه نکشیده مقابلش نشسته بودم و به هفت نرسیده خیلی حرف ها زده بودم!
ساعت هفت بود و کارش شروع شد. یک چایی گذاشت مقابلم، با گوشی ام ور رفتم تا حدود هشت که توانست مقابلم بنشیند.
نه اینکه حرف جدیدی بزند، اما تعریفی که از راه و روش زندگی می کرد برایم تازه بود.
کاش یک سال به جای هندسه و جبر و دینی،
یکی می آمد و از این حرف ها برایمان می زد.
درونمان پر از سؤال و ابهام است و به تاخت رو به جلو تمام زندگیمان را قمار می کنیم.
از آن روز ده جلسه ای داشته ایم. اسمش را گذاشتم؛ تهران به وقت شش. از شش جهت دارد چوب کاری ام می کند.
***
جواد آمده بود که پخش این بار را بدهم گروه آنها انجام بدهد.
برای من که فرقی نداشت. با مصطفی هماهنگ کردم خودشان خرید کردند. بسته بندی کردند و کتاب را هم انتخاب کردند و بردند. همین طور پیش برود کل کار از گردن من ساقط می شود.
چند روزی است که آرشام کله ی صبح مدرسه ی ما ساعت می زند.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_پنجم
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده.
چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی.
کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود.
خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ!
در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند.
انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست.
عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! اگر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند!
باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود...
متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند... راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ...
*
جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم.
به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم.
خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.»
کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت.
مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_ششم
مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند.
گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود.
مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم:
- مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟
هیچ نگفت.
- یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟
باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد.
- این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟
دست می کشد بین موهایش.
- یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن...
- آرشام صبر کن!
- تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی!
مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید:
- هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟
- چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه.
- آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟
زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم!
مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید:
- آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی.
بیخود هم رو بر نگردون.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_نود_و_هفتم
چند سال بعد:
توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم.
که همراهم زنگ می خورد؛
جواد است:
- سلام، بگو مبارکه!
- سلام، چی مبارکه؟
- بابا شدم!
- بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلوی دیگـه؟ حـالا چیه؟
- آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده.
- آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که...
- بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟
نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید:
- مصطفی! مصطفی گم شده...
لبم را گاز می گیرم.
- درست حرف بزن ببینم!
- دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون.
مصطفی بعد از یک هفته آمد.
پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
|❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|❤️🍃❤️🍃❤️🍃
|🍃❤️🍃❤️🍃
|❤️🍃❤️🍃
|🍃❤️🍃
|❤️🍃
|🍃
#رمان_هوای_من
#قسمت_آخر
قصه ی مصطفی و آرشام و جواد،
شیرین و نگین و میترا...
قصه ی غریب و عجیبی نیست،
خلقت آدم است و... نفس و... عقل...
تا دم مرگ هم تو هستی و جنگ بزرگ شهوت ها و مقصدها...
هر کس مقصدش را گم کند پا در مرداب نفس می ماند...
و کم کم فرو می رود.
هر کس عقلش حاکم باشد مثل چشمه می شود.
می جوشد و جاری می شود.
برای پیروزی عقل کمک یک انسان عاقل حرف اول را می زند.
انسان #امام می خواهد.
زندگی خوشبخت، امام می خواهد.
بدون امام...
می مانی که از کدام سو بروی...
ا🍃
ا❤️🍃
ا🍃❤️🍃
ا❤️🍃❤️🍃
ا🍃❤️🍃❤️🍃
ا❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ا🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ا❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ا🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ا❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ا🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ا❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost