eitaa logo
خط دوست
55 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
676 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
و پنج از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر. نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره آرامش دادنش را: بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا... آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد: - احمق مگه نمیگه یواش برو. - جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین مستقیم رفته یا پیچیده. جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند: - علیرضا! هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد. صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند: - وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید. لب می زنم: - بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید. - داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟ با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان. صدای فریاد جواد را می شنوم: - ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل. یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم. - زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن. خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و... ... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
وشش دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم: - ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت. کسی می گوید: - شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو... از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم. - از کی روح خبیث پیدا کردی. - روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟ حرفی ندارم بزنم، می پرسم: - تنهایی؟ در سالن را باز می کند و می گوید: - آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی. - ای جان!! منم. می گوید: - چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟ علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که... - اَه ول کن تو رو خدا. خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند: - یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!! ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
وهفت اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه: - نس یا قه؟ زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم: - نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن. شستش را بالا می آورد و می گوید: - اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم. تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم: - جواد! از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود: - اَ اَ اَ... این مال خودت. تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند: - اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم! با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید: - باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره. نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار. - من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم. اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی. نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه اش را می خورد و می گوید: - من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری... دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم: - خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد. وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
نفس عمیق می کشد: - فقط یه کم می ترسم وحید. حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و... - از چی می ترسی؟ دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد: - از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم. حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید: - اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!! جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است. مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی. من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد: - اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم. من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام. - وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم. حالم بد است. خیلی بد. خرابم... - مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
دو مهدوی بارها گفته بود: - بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر مبنای درست ببندید. سیل دنیا شما را با خودش نبره. غرق می شید. این آدمه مومنه فلان کار بد رو کرد و من از دین زده شدم. اون فلان کارو کرد من گفتم اگه اسلام اینه من نمی خوام. اینا بهانه است. دستتون رو بذارید تو دست صاحب دین، تو دست امام و بروید تا کنار خدا! دنیا هم خیلی ساده است، هم خیلی پیچیده. ساده؛ عین دو دو تا چهار تا. پیچیده است و هزار مجهول داره، طوری که اگر بیفتی وسطش تا بخوای حلش کنی تمام میشی و مجهول ها هنوز باقی هستند. اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا. خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همۀ زیر و بم تو رو می دونه. آرام و شیرین و پرلذت و با نشاط جلو می بردت. نمیگم بی مشکل... میگم آرام: در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی. در سختی ها نشاط داری و ناامید نمیشی. هستیات نیست نمیشه با خدا. دور و برت رو نگاه کن. آدم این سبکی کم می بینی. همه هم حسرتشون رو می خورن و دوستشون دارن. اینا راحت ترین راه رو میرن. "راه خدا" آدما خودشون حرص می زنن که بیشتر از حد نیازشون یا خارج از محدودۀ نیازشون بار بزنن و لذت ببرن؛ می افتن به سختی و پیچای گم شدنی. همۀ این محبت ها رو خدا می ریزه تو دست و پای آدماش. بالاتر از اون هم، اینه که تنها توی این سرزمین ولمون نکرده. برامون امام فرستاده. یه احترام دیگه هم می ذاره، اونم اینه که امام رو از جنس خودمون راهی این زمین کرده. یکی که مثل ما می بینه، می شنوه، مریض میشه، خوشحال میشه، زار و زندگی داره... ما آدم ها رو درک می کنه. حسمون می کنه. حسامون رو می فهمه. اگه فرشته بود، داد ما آدم ها می رفت هوا که ای بابا مثل ما نیست که، درکمون نمی کنه. این امام مثل خداست. دوستمون داره. سرش داد می زنند کنار نمی کشه. اذیتش می کنند خسته نمیشه. حرف خدا رو می زنه و گوش نمی دیم هم، بی خیالمون نمیشه. مثل خداست. بهونه می آریم، نازمون رو می خره. دستش همیشه سمت ماست تا اگر خواستیم و کارش داشتیم اذیت نشیم. با این که ما دستمون رو پشت سرمون نگه داشتیم تا مبادا... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
چهار امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید. او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود... خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند. آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان. دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش. بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا. آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده. من را اما تحویل می گیرد حسابی. مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد: - انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی. علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید: - اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند. علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی ماشین زده بودند به بدن علیرضا و... دیروز رفتیم اسکیت. من و جواد. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
وهفت مهدوی گفته بود اول درس را یاد می گیرند، بعد سؤال می پرسند. شما یک دور اسلام را یاد نگرفتید و نخواندید، چه طور این همه سؤال و شبهه از وسط و اول و آخرش می پرسید. مهدوی راست می گفت. ما جوان های ایران شده ایم سیبل همۀ تیرها. از چپ و راست و بالا و پایین و شرق و غرب برایمان می بارد. اصلا فرصت خواندن و فکر کردن پیدا نمی صکنیم. فقط در به دریم که... راه می افتم از تهران هیولا می زنم بیرون. خانۀ جد و جده ام هنوز سرپاست. در یک ده کوره ای هم هست که هنوز ایرانسل توفیق پیدا نکرده دم و دستگاهش را هوا کند. هر چقدر هم دولتی ها پهنای اتوبان اینترنت را ده بانده کنند، به آنجا نمی رسد. چند روزی که آنجا هستم از پنج به علاوۀ یک و دسیسه هایشان راحتم. اگر گفتید با کی آمدم. خب معلوم است. با جواد؟ نه. با آرشام؟ نه. با مصطفی. خودش که پیشنهاد نداد، اما جواد که قرار بود همراهم بیاید نیامد و مصطفی با برادرش آمد محمدحسین. محمدحسین ما را با ماشین رساند این ده کوره و برگشت. چند روزی اینجا می مانیم. ماهواره نیست. مجازیات نیست. اما هوا هست. من یک هوای بدون شبهه نیاز داشتم. یک خودم و خودم را. با مصطفی می رویم بالای کوه. من که زحمتم می شود اما مصطفی چوب جمع می کند و آتش راه می اندازد و سیب زمینی هایی که آورده لای آتش می گذارد. مصطفی دست جواد را از پشت بسته در شرارت. من هم خودم لُنگم را دو دستی تقدیم کردم. صبح با سر و صدای ورزشش بیدار می شوم. هروقت هم که گمش می کنم بالای درختی، تو استخری، کنار آبی، گذر عمری... اصلا هم زیر بار هیچ صحبت و بحثی نمی رود. مسخره می گوید: - تو اومدی ذهنت رو خالی کنی. من اومدم ذهنم رو پر کنم. با هم تفاهم نداریم. پس برای اینکه دعوا نشه کلا حرف نمی زنیم. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دونی خدا اگه منبع قدرت و هیبت باشه تو هم کوچک باشی اندازۀ یه ذره. ترس هم داره دیگه. از توی هواپیما آدما رو دیدی؟ اندازۀ یه ذره، یه نقطه، بعد که هواپیما بالاتر میره. هیچ می شند. نیست و نابود می شند. ما الان خودمونو بزرگ می بینیم چون پایین دستیم. برو بالا، اوج بگیر، نگاه کن. اصلا نیستی که بخوای اینقدر شاخ و شونه بکشی و منم منم راه بندازی. این نبودنه ترس داره. قدرت خدا هم ترس داشت. اول با اجبار همراه میشی، بعد انس می گیری و حس محبت و امنیت. منبع قدرتی که پشت و پناه و تکیه گاهت میشه. این خوبه. خیلی خوبه. خیلی خیلی خوبه. من مصطفی را نمی فهمم. حس هایش را نمی فهمم. خیلی خیلی خیلی خوب هایش را هم نمی فهمم. پس دهان بسته می مانم. نه، سؤال می کنم: - کسی هم هست که این حس رو تجربه کرده باشه و بشه دید تو زندگیش. اینکه حال کرده با خدا؟ دارد دنبال جواب می گردد یا کلا می خواهد جواب ندهد که می گوید: - من همیشه دوست دارم جواب رو از هم سن خودم بگیرم. این که بزرگا میگن من حس می کنم که موقعیت ما رو درک نمی کنن. کتابای شهدا رو دوست دارم. چون هم سن خودم بودن یا همین حدوده. همه چیز هم براشون فراهم بوده دیگه. خدا و خرما... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۱۲ محمدحسین دارد متکایش را از زیر سر مصطفی بیرون می کشد، مصطفی سفت متکا را چسبیده: - پررو نشو مصطفی. پتومو برداشتی، زیرـلواریمو برداشتی، تیشرتمو پوشیدی. متکا را می گیرد و یکی می کوبد به مصطفی. دراز که می کشد مصطفی هم سر می گذارد کنار سر محمدحسین و پتو را می کشد تا بیخ خرخره اش. تازه داریم مراحل پس از فتح را طی می کنیم که علیرضا می گوید: - محمدحسین حواسمون هست که از اولی که راه افتادیم داری می پیچونی و جواب سؤالامون رو ندادی. بلند می گویم: - حق با علی است! جواد دست می کند لیوان خالی آب را پرت می کند سمتم که روی هوا می گیرم. مصطفی دستش را مثل بلندگو می گیرد جلوی دهان محمدحسین و می گوید: - جواب بده. یک چند دقیقه ای مکث می کنیم و من اول از همه می گویم: - واضح و مبرهن است که ... همه با هم هو می کنندم. ادامه می دهم: - این بود انشای من. دوباره هو می کنند و می خندند. جواد می گوید: - تبلیغ برعلیه خدا زیاده وجدانا. انقدر که آدم فکر می کنه خدا دشمن اول و آخرشه که پدر درمیاره. حرف غریب جواد کمی فکر کردن می خواهد. آرشام هم افاضه فیض می کند: - خود خدا هم مقصره. همه چی داده به همه، بعد آروم و مهربون یه گوشه وایساده نگاه می کنه. هرکی که... می خواد می خوره، هیچی هم نمیگه. دم به دیقه هم ایاماهلل راه می اندازه می بخشه. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۱۹ - بگم رد شم. فقط بدونید که تو کتابای تاریخی خود انگلیس اومده اما تو کتابای درسی ما نیومده. تازه تو سند بیست سی گفتن دیگه تو کتابای درسی نباید از جنگ هشت ساله هم حرف بزنیم. فقط اگه دوست داشتید تخمه بخرید با چیپس و ماست فیلم یتیم خانه رو ببینید. بدون منم کوفتتون بشه! آرشام با التماس نگاه می کند به آقای مهدوی و می گوید: - آقا نمیشه بقیه شو شما ادامه بدید ما از این مصطفی می ترسیم. آخرش یا ما یا این راهی گورستان می شیم! - اصل دین اسلام، به زبان عرببیه. اینا براشون زبان مهم نیست. در حقیقت اینا دلسوزی برای ایران نمی کنند، آتش سوزی دینی تو دل ایرانیا راه انداختند. منتهی چون نود درصد ماها غیرت داریم روی دین، از اول نمیگن خدا، قرآن و اهل بیت نه، آهسته آهسته زیراب می زنن. اول میگن زبان عربی نه. خب اگر قرآن به زبان یونانی بود یا اتریشی، مشکلی نبود؟ انگلیس چرا، بله؟ آلمانی و فرانسه و چینی چرا. بله؟ زبان خارجی اگه بده کلا بده. نه اینکه زبانی که ما رو به خدا وصل می کنه بده. بعد هی میگن ایرانی ایرانی بمان. اون وقت رستورانی باکلاس تر و خفن تره که اسم غذاهای غربیش ناخواناتر باشه. دیگه از هات داگ و کاپوچینو گذشته. الاغ مینو. خرگینو. سالاد استرالیایی فرانسوی. بچه ها افاضه هایشان تمامی ندارد مخصوصا هم که مسلطند! مصطفی فقط دو دقیقه زمان می دهد و خیلی جدی می گوید: - بسه. تا بهشون رو میدم. - اقا به قرآن این مصطفی رو چیزخور کردن. این اصالتش خوبه امروز عوض شده. مهدوی اصلا محل نمی دهد به حرف من. مصطفی هم سری تکان می دهد: - میگن چرا توی کشورای همسایه می جنگید و پول ما رو خارج می کنید. دیگه آمریکا رو همه به عنوان ابرنکبت نه ابرقدرت که قبول دارند تو صد تا کشور پایگاه نظامی داره تحت عنوان استراتژی دفاع برون مرزی. خوبه تو عراق و سوریه دفاع نکنیم، تروریست بیاد تو کشور خودمون بزنه دهن همه رو سرویس کنه. حمله ای که مردم ما، به نیروی دفاعی خودمون، دارند می کنند تو جهان بی نظیره. این کار فضای مجازیه. جوان و مردم خامند و حجمه خیلی زیاد و قدرت تحلیل و تفکر پایین میاد و ما هم هی هر جملۀ مزخرف رو فوروارد می کنیم. اصلا یه سؤال اگه دلشون برای جوون بی کار ایرانی می سوزه، چرا ایرانی، چای خارجی و شکلات خارجی، جوراب و کفش وکل لوازم آرایش خارجی مصرف می کنه! پس جوون بی کار مدنظرشون نیست، که اگه ایرانی بخرید نه ارز خارج میشه نه جوون بی کار می مونه. این حرکت مزورانه و دغل کارانۀ رسانه است که هر روزم یه چیز تازه علم می کنه و مردم هم خام می شند... جواد می گوید: - آخه اینطوری ارز از کشور خارج نمیشه که... ترکیه، دبی، آنتالیا، کانادا. فقط وقتی یکی بره کشورهای همسایه برای زیارت یا پول بده برای کمک، ارز از کشور خارج میشه؟ با تعجب ابروهایم را بالا نگه می دارم. تمام زندگی جواد می آید جلوی چشمم و می گویم: - از کی تا حالا مدافع ارز شدی و کشورهای همسایه؟ - حرف حق مدافع نمی خواد. آدم باشی، خودخواه هم نباشی، ساده و خنگ هم نباشی، حرفای صدمن یه غازی که توی شبکه ها و کانال های مجازی می زنند رو بلغور نمی کنی. دوزار فکر کن، این همه سفر خارجی و ماشین خارجی و لباس خارجی می خریم، نمی گیم وای ارز... بقیه چیزا مشکل داره. می گویم: - یکی بگه که ماشین باباش و مامانش هفتصد میلیونی نباشه. به هیچ جایش نمی گیرد: - حرف حق رو همیشه آدم وار بگو! و مصطفی برای اینکه بحث را تمام کند می گوید: - یه آدمایی هم مثل شما چهارتا هرچی اونا... می کنن، جمع می کنید. جواد اول خودکار پرت می کند سمت مصطفی که جا خالی می دهد و آرشام کفش پرت می کند. من خودم را و علیرضا دفتر مقابلش را... می نالم: - آقا به خدا کشته شد خونش گردن خودشه! نمی گذارد آقا جواب بدهد و می گوید: - بیخود. سه هزار ساعت پای چرت خونیای موبایلتون نشسته بودید هیچ مشکلی نبود. همۀ صد ساعتی که وقت گذاشتم علیرضا رو بیارم تو جمع خودمون رو هیچ... باید یک ساعت بشینید مثل آدم گوش بدید تازه بعدش طرح دارم، همه می گید چشم و الا چشمتون رو در میارم! - تکبیر! - الله اکبر... اصلا اگر شما بگویید ذره ای کوتاه بیاید هیچ. ادامه می دهد: - مهاجمانه؛ یه بند دارند توی فضای مجازی سمت ما هجوم میارند. یه مدت گیر دادند هسته ای یه مدت گیر دادند موشکی، یهو هماهنگ می ریزن سرمون چرا عزاداری محرم و صفر. هماهنگ می ریزن سر اینکه ولایت فقیه چیه؟ دیکتاتوری؟ چرا سانسور... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۲۰ - منم جواب هیچ کدوم رو بهتون نمیدم خودتون که انقدر توی سایتا و کانالا و پیجا دور می زنید یه بار برید دنبال حرفایی که جواب ایناست. فقط یه کتاب هست که خاطرات یه رتبه دو رقمی کنکوره که مثل ترقه خرابکار بوده، خواستید بخونید. نخواستید هم به درک. اسمش؛ در جستجوی ثریا. جواد طاقت نمی آورد و می گوید: - مصطفی به جون خودم اگر این کتاب رو مثل آدم کادو نیاری دم خونمون بلایی سرت می آرم که این آرشام به حالت گریه کنه. - خیلی حرف می زنی جواد. فقط گوش بده. مرعوبانه؛ همین ماها هستیم که تا میگن جنگ می گیم بیا هسته ای دو دستی تقدیم شما. خب اونوقت هی تو سر خودمون می زنیم که چرا ما توسعه نمی یابیم؟ بیا نظامی و موشک هم مال تو... نظاممون رو هم عوض کن فقط با ما نجنگ. فکر کردی اونا میان نازی می کنن. نه بابا قتل عام می کنند مثل عراق و افغانستان و لیبی و صدسال پیش خودمون که شاه گفت بیا شمال برای روسیه، جنوب برای انگلیس... نتیجه شد؛ نُه میلیون یعنی نصف جمعیت اون روز ایران کشته. انگار نه انگار هشت سال جنگیدیم یه وجب خاک ندادیم. هسته ای رو هم که ندزدیدیم کار و فکر بچه های خودمون بوده نوش جونمون. اونام فهمیدن با اسم جنگ رای عوض می کنند تحریم می کنند و... بدون اینکه نفس بکشد می گوید: - حالا هم هر کی دلش می خواد بدبخت بشه، باشه هرکی نمی خواد باید طرح من رو اجرا کنه. - آقای مهدوی! جان من شما یک لحظه نبینین ما یه دور اینو صاف کاری کنیم خیلی دور برداشته. آقای مهدوی به آرشام نگاه نمی کند و با یه من اخم می گوید: - طرحت! گلو صاف می کند. تخته را پاک می کند و می نویسد: - هدف: ارتقاء اندیشه ما نسل جووون! برنامه: مطالعۀ منابع اصلی در زمینۀ تاریخ ایران و تاریخ اسلام و دشمن خبیث شناسی! روند اجرا: معرفی کتب توسط آقای مهدوی! مطالعه: توسط ماها! جلسۀ نقد و بررسی و پاسخ به شبهه ها: توسط آقای مهدوی! پذیرایی هر هفته با جواد... هفتۀ بعد با جواد و آرشی، هفتۀ بعد وحید و آرشی و جواد، هفتۀ بعد علی و وحید و آرشی و جواد! مدیر ناظر: آقا مصطفی! و می دود. گچ را پرت می کند و مثل تیر در می رود. چنان می دویم. چنان می دود. کفش به پای هیچ کداممان نمی ماند. دو سه تا می خورد و بقیه اش را نه. تا بیرون مدرسه دنبالش می رویم و غیب می شود. وقتی برمی گردیم آقای مهدوی پای تخته تاریخ جلسات را هم نوشته است. حرفی نمی ماند... ........ - خدا رو رقیب نبین، رفیقه. تو هم رفیق ببین! حرف هایش شنیدنی نیست، نوشیدنی است... -باید با تمام وجودت بخواهی و سلول هایت را دوباره متولد کنی... - مامان و بابا رو با نوزادشون تصور کن! اصلا قبل از به دنیا اومدن! مادره بارداره، نه بچه دیده، نه این بچه براش کاری کرده، فقط زحمت. نه درست غذا می تونه بخوره، نه درست بخوابه، نه درست بشینه، سیستم معده روده هم قاطی می کنه حسابی! اما همین مادر کلی قربون صدقۀ تودۀ سلولی میره تا به دنیا بیاد. پدره هم نه بچه دیده، نه حسش می کنه، فقط می دونه داخل شکم مادر هست. شروع می کنه به محبت به زن و خرید برای زندگی و کار بیشتر. تا به دنیا بیاد یه چلمبه گوشت، که نه درست می بینه، نه عکس العمل نشون میده، واسه خودش گریه می کنه، واسه خودش می خوابه، می خوره، بالا میاره، کثیف می کنه! اینا چیه وحید؟ هیچ سودی برای پدر و مادر نداره، اما اونا دریای محبتن براش. همۀ زندگیشون با این بچه شناخته میشه. خدا این کارا رو می کنه. حالا خود خدا با ماها چطوریه؟ قبول کن که رفیقه! رفیقی که شاخ تر و بی مثل تر از اون نیست. قبل از اومدنمون برامون چیده. حیف نیست جلوش وایسی و بگی: برو خدا... همه چیزت با این خداست. اصلا همۀ دار و ندارت از این خداست. اصلا نگاه این خدا همه ش دنبال توئه. مال توئه. خواهان توئه. کجا داری می چرخی؟ دقیقا همونجا داره باهات می چرخه. می خوابی؛ بیداره و هواتو داره. هستی و نیستی؛ پات وایساده و هست. نمیشه حذفش کرد. هست و نیستت مال اونه. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
۱۲۱ می شنیدم، نمی فهمیدم. تا حالا مهدوی اینقدر عجیب حرف نزده بود. در دنیای خودش بود انگار. تا حالا اینقدر سکوت نکرده بودم. اینقدر کسی برایم دو دو تا چهارتای دلی حرف نزده بود. لب می زنم به سختی: - اینطوری که شما میگی خدا عاشق منه! دستش را دراز می کند و می گذارد روی دستم و مشتم را باز می کند. گرم است و سردم: - من عمق این حرف تو رو نمی فهمم وحید! اما واقعا همینه. فقط یه عاشق می تونه اینطوری سنگ تموم بذاره. دستان گرمش را دوست دارم. دستم را نمی کشم و می گذارم فشار بدهد. سلول های یخزدۀ خونم تازه دارند گرم می شوند و می چرخند: - چی دارم من که عاشقم باشه. عقب نمی کشد و به چشمان خالی ام نگاه می کند: - از طرف دیگه ببین. چی داره خدا که اینطور حال و هوای ما رو داره؟ چی می خواد بشیم که همه چی میشه برامون؟ دوباره لب می زنم: - چی دارم من؟ من چی دارم آقا؟ حالا دوتا دستانش را جلو می آورد و دستم را فشار می دهد: - چی داره یه بچه که توی شکم مادرشه! ارزش زندگی داره، لذت محبت کردن رو داره، قدرت محبت کردن به پدر و مادر میده، عشق رو متجلیش می کنه. خدا محبت داره که ما رو داره. توی چشمای یه مادر که بارداره نگاه کن و از بچه ش حرف بزن. توی چشمای پدری که چشم به راه اومدن بچه ش هست این سؤال رو بپرس: چی داره این یه تیکه گوشت؟ چشم می بندم و می گویم: - اونا گوشت نمی بینن که آقا! وجود بچه رو می بینن. خودم را در هوا حس می کنم. خدا به من نیازی ندارد، اما به وجود من محبت دارد. خیلی بزرگ تر از دهان من است. بزرگتر از قد و قوارۀ من! بلند می شوم و می روم. از جایی که مهدوی هست می روم. می خواهم فرار کنم! این حرف ها فراتر از توان من است. نمی دانم کِی است که به خودم می آیم! اما شب است. روز نیست. تاریک است ولی روشن است. هوا خیلی تاریک است، اما برای من روشن است. تنها هستم اینجا. اینجا را نمی دانم کجاست! جایی هست که هیچکس نیست. سر می گذارم روی زمینی که چمن است. نرم است. به خدا می گویم: - رفیق! حالا که همه جا هستی، اینجا هم باش! حالا که اینقدر خواهانم هستی، بگذار در دریای محبتت کمی آرام بگیرم. حالا که دلت برایم تنگ می شود می گذارم چند ساعتی در آغوشم بکشی و برایم محبت خاص خرج کنی... و زمزمه می کنم: - اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost