دعای همسر شهید عباس بابایی👇
3 ماه قبل از شهادت عباس بود که یک روز داخل ماشین🚙 نشسته بودم و می رفتیم. یک لحظه به من احساس عجیبی دست داد و یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس شرمندگی کردم و بلافاصله این احساس را برای عباس به زبان آوردم و گفتم:
«عباس چرا من، مثل سایر خانواده ها در شهادت ها سهیم و شریک نباشم؟» عباس که گوش هایش را تیز کرده بود، گفت:
«خب ادامه بده؛ بقیه اش را بگو و این که دیگر چه احساسی داری!» و این در حالی بود که من اصلا متوجه نبودم که چه می گویم.
عباس یک لحظه فرمان را رها کرد و دستانش🤲 را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که می خندید، گفت:
«خدای! شکر. سپاسگزارم که چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.»
عباس که دعا کرد، قلبم ریخت و پیش خود گفتم: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!»
اما دیگر کار از کار گذشته بود و یک لحظه احساس کردم عباس را از دست داده ام.
عباس هم رو به من کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس می کنم که تو مرد شده ای و از این لحظه، فرزندانم را به تو می سپارم و هر چهارتای تا را به خدا!»🥀
(راوی: صدیقه حکمت، همسر شهید)
#شهید_بابایی
#الگو
#یک_نمونه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost