🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و پنجم:
مکثی می کند و نفس عميقی می کشد
- اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود.
شرايط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند.
- با اينکه تو خيلی آرام بودی،
حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه.
نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم.
دستانش را به صورتش می کشد و می گويد:
- ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم.
لبخند شيرينی می زند و می گويد:
- قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه.
وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي!
مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان!
وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند.
چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم.
برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق.
نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد.
زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است.
با لحنی خاص می گويد:
- اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم.
نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم.
از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد.
چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود.
ادامه می دهد:
- اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم.
حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی.
حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم.
متوجه هستی؟
مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم.
چند متر جلوترم را هم نمی بينم.
کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم.
چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است.
هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم.
بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم.
- ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی.
می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای.
حواست به من هست؟
فقط نگاهش می کنم.
شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم،
اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد.
- خوبی بابا؟
خوب بودن را از ياد برده ام.
فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟
از دل است يا عقل؟
سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم.
خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم.
- مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت.
با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي،
اما برايش تر و خشک کردنت
سخت بود.
مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت.
خيلی درگير شده بودم.
دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط باشد.
نمی شد ليلاجان!
تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود.
قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه،
تو رو بياريم اين جا.
اين برای من از همه سخت تر بود.
#رمان ......
🍃
🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_حسین_جانم✋💖
سـلاممـیدهم✋
ودلخـوشمڪہفرمودید:
هـرآنڪہدردلخودیادمـاست
زائـرمـاست...♥️🌿
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله 💚🌹
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
14_An_sooy_marg_aminikhaah.ir.mp3
10.48M
🦋 زنی را دیدم که در حال جان دادن بود.
🔸من از قبل او را میشناختم.
🔸شیطانی کریه در تلاش بود تا او را منخرف کند.
🦋 "آنسوی مرگ"
#کم_کردن_وابستگی_به_دنیا
#جلسه_چهاردهم
https://eitaa.com/joinchat/2637299714C3c968e2ee4
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🔴فاجعه بزرگ در خط لوله انتقال نفت اسرائیل
▪️رسانه اسرائیلی: خط لوله اصلی انتقال نفت با 63 کیلومتر انحراف از مسیر از پیش تعیین شده خود وارد محدوده سفرههای آب زیرزمینی در مناطق مختلف اسرائیل شده است.
▪️این مسیر نه تنها منحرف شده است بلکه بهدلیل «فرسودگی لولهها» باعث نشت مقادیر زیادی نفت به سفرههای آب زیرزمینی مناطقی همچون «عسقلان» شده و آب این مناطق را آلوده کرده است.
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost