🌸رمان ناحله🌸
نویسنده: غزل
#قسمت_سیزدهم
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین .
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟؟؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطوری شدی داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده: ساجده خانی #قسمت_دوازدهم روز اول ترم دوم شده و با عجله صبح سوار ا
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_سیزدهم
با حال خوب و خوشحالی از خواب بیدار شدم و بدو بدو حاضر شدم...
امروز قراره کلاس برنامه نویسی داشته باشم و کلی استرس دارم...
اخه هیچ تصوری از کلاس ندارم و لپ تاپم ندارم😕
رفتم سمت سلف و ناهارمو خوردم...
با تاکسی خودم رو به سرویس دانشگاه رسوندم و راهی دانشگاه شدم....
با چندتا از بچه های کلاس( دخترا) گرم گرفتم و نشستیم سر کلاس...
با خودم داشتم فکر میکردم که آدما از چشماشون شخصیتشون معلومه...
اگه توجه کنی، چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمیگن!
واقعیت و چیستی درونی انسانها از چشمهاشون نمایانه.
دوستایی که دارم چشماشونشبیه چشم خودمه!
نمیگم من خوبم! میگم شبیه به خودمن:)
آدما با افرادی شبیه به خودشون ارتباط میگیرن...
جالبه!
وجود بعضی از افراد حتی دیدنشون، عامل استرسه.
بخاطر انرژی ای هست که دور خودشون دارن و با محیط بیرون به اشتراک میذارن.
بابت داشتن دوستایی که از فیلتر ۳ ماهه من گذشتن خوشحال بودم و خداروشکر میکردم...
دیگه کمتر حس تنهایی داشتم.
درسته دوستام ظاهرشون شبیه به من نیست...
درسته که توی دانشکده جز انگشت شمار دخترای چادری هستم...
اما تربیت و رفتارم با بقیه شبیه به دوستاییم هست که دورم هستن.
این حس تنهایی رو کممیکنه:)
از افکارم اومدم بیرون و ساعت رو نگاه کردم!
نیم ساعت از تایم کلاس گذشته بود اما استاد نیومد...
و ما طبق قانون کلاس رو ترک کردیم چون استاد تشریف نیاورده بودن!
زیر لب غر غر میکردم و راه میرفتم...
چرا انقد همه چی بی قانونه!
استاد اینهمه دانشجو رو معطل کرد و تمام!
اینا حق الناسه!
چقدر راحت حق الناس رو حروم میکنن و میگذرن از کنارش!
هرچی میگذره بیشتر میفهمم چقد زندگی داره رنگ خاکستری میگیره...
شایدهم من زیاد شلوغش میکنم و قانون مدارم!
قبلا هم گفته بودم، نقض قانون تو کَت من نمیره:*(
اخه اگه قراره مردم قوانین رو رعایت نکنن، پس چرا قانون گذاشتن؟
تمام راه تا برسم به خوابگاه به این فکر میکردم...
امروز تو حیاط دانشگاه یه گروه پسر رد میشدن...
از کنارم که رد شدن زیر لب چیزی خوندن که ...
خلاصه این اتفاقا برای کسی که چادر رو انتخاب کرده از قبل پیش بینی شده بود:)
بهترین کار بی توجهیه.
هروقت دیدی تو مسیری هستی که بی خودی بقیه مانعت میشن و تخریبت میکنن...
بدون راهت درسته!
آدما انقدر تنبل هستن که وقتی میبینن یکی درحال پیشرفت و در راه درستیه،
به جای این که خودشون هم تلاش کنن...
فقط تورو تخریب میکنن تا تورو بیارن پایین!
●●●●●●●●●●●●
#خاطرات_من_در_دانشگاه
♥️@khaterat1401