🌸رمان ناحله🌸
نویسنده : غزل
#قسمت_چهاردهم
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت .
یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه .
وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم ...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم .
تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم .
سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه .
بعدشم رفتم سمت دسشویی .
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم .
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود
دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم
از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق
کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش ....
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم ...
ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه
جوابی ندادم. درو اروم باز کرد
چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم
پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم
دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم
از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده
گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم
تلگرام و باز کردم
وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد
میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی
رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن
با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟
یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه
ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد
یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم .
لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم
با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه
از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم
داشتم پستاشونو نگاه میکردم
چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد
با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم
که قیافه محسن ب چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ...
که دیدم بله!!
رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکر فیس شدم .
چه شاخ پندار !
پسره ی از خود راضی!
یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم .
چقد زیاده .
چرا اسم همشونم محمده .
اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن
دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد .
_چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود )
محسنم اینجوری جوابشو داده بود
+ اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه ...
پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون ....
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن....
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط و خوندم
پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود
یه لبخند شیرین نشست رو لبام
نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد
شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم
ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی ؟
همچی عجیب بود برام
~~~~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده: ساجده خانی #قسمت_سیزدهم با حال خوب و خوشحالی از خواب بیدار شدم و
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_چهاردهم
ساعت ۶ صبح با آلارم گوشی از خواب پاشدم و با عجله از جام بلند شدم و رفتم هال که آماده بشم و برم دانشگاه...
تمام مدت سر خودم غرغر کردم که چرا ساعت ۸ صبح کلاس برداشتم🤦🏻♀
دوتا از بچه ها وسط هال به قول خودمون(خیاری)خوابیده بودن...
رفتم اخرین لامپ هال رو که ته سالن رو روشن میکرد ، روشن کردم و یاد ترم پیش افتادم که چقدر تغییر کردم...
الکی خودم رو بخاطر افرادی که قانون شکنی میکنن، ازار میدادم!
درسته هنوزم درست نشدن...
اما من مسئول درست کردن تربیت جامعه نیستم!
تاجایی که میشد تلاش کردم اما نشد دیگه 🤷🏻♀
اما خوب یادگرفتم چجوری میشه تو بی نظمی تو بیتربیتی و تو تفاوت ها و سلایق متفاوت ، بود و زندگی کرد...
ساعتو نگاه کردم و با عجله چادرمو سرم کردم و کیفم و رو دوشم انداختم و از خوابگاه زدم بیرون و ...
"دانشگاه"
از اتوبوس که پیاده شدم متوجه مِه غلیظی شدم که دانشگاهو به کل توی خودش حل کرده بود🌫😍
صحنه قشنگی بود:)
اولین کلاس رو شرکت کردیم و استاد حرفهایی تو کلاس به جای تدریس، زد که بعد کلاس تا یک ساعت داشتم فکر میکردم که آدمها باید برای غرق نشدن تو اشتباهات و باتلاق زندگی...
حتما توی جامعه توی توی خود جامعه زندگی کنن، تعامل کنن تا با واقعیت آشنا بشن!
جامعه همیشه مثل همه چیز راست و چپ داشته...
این که میگن دانشگاه پر از آدمای روشنفکره اشتباهه!
دانشگاه و مسجد و مدرسه رو من و تو تشکیل میدیم!
الان فرقی داره من مسجد باشم یا حوزه یا دانشگاه؟
شخصیتم همینه!
پس من معنی خاصی به جامعه میدم.
دانشگاهم همین!
در کنار اساتید نخبه مثبت، اساتید آموزش دیده چپ هم هستن!
و تعجب بیشتر از این که چقدر میتونن تاثیر گذار باشن و چقدر بی اهمیت و بی غیرتن در برابر آینده دانشجو!
خلاصه که رفیق!
هرجای این جامعه هستی، یادت باشه خوب و بد همه جا هست.
مواظب خودت باش🌸
••••••••••••••••
#خاطرات_من_در_دانشگاه
♥️@khaterat1401