از حسینیه ای که محل اقامتمون هست تا حرم حدود یک ربع پیاده راهه
تو راه با خودم میگفتم خدایا یعنی قراره بازم تنها باشم و دوستی توی این سفر نداشته باشم؟
دلم شکسته بود از این که انقدر ارتباط گرفتن برام سخت شده...
یکم که تو حال خودم بودم یکهو پشت سر چندتا از بچه ها شروع کردم راه رفتن
همسن من نبودن و برام عجیب بود که چرا همیشه جذب بزرگترام میشم و اوناهم منو دوسدارن
خلاصه یهو نمیدونم چیشد باهام حرف زدن و منم مثل همیشه یکم شوخی و اینا و باهم دوست و همراه شدیم...
#ادامه_دارد
●تلنگر●
از حسینیه ای که محل اقامتمون هست تا حرم حدود یک ربع پیاده راهه تو راه با خودم میگفتم خدایا یعنی قرار
بعد از خوندن نماز جماعت از حرم برگشتیم
توی راه با فاطمه (رشته زبان روسی /۲۹ساله)
ندا(ارشد مکانیک /۲۷ ساله) و هستی(ارشد نانو/۲۷ ساله)
یه سر به کتاب فروشی حرم زدیم و با کلی ذوق و شوق رفتیم تو
داشتم بیشتر میفهمیدم که چرا با همسن و سالام ارتباط خوبی ندارم و با بزرگترام یا کوچیک ترام بهترم
مثلا،
توی کتاب فروشی هر سه تا از بچه ها کلی کتاب خونده بودن و کمکم میکردن کتابی که تو فکرمه رو پیدا کنم
انقدری کتاب خونده بودن و اطلاعات داشتن که از کنارشون بودن کلی لذت میبردم
این که انقدری با شعور و شوخ و با تربیت هستن لذت میبردم
آخرهم کتابی با موضوعی که دلم میخواست رو پیدا کردم
"کوری"
کتابی بشدتتتتتتت جذاب و حجیم
بعد از خرید با بچه ها برگشتیم حسینیه...
#ادامه_دارد
●تلنگر●
چایخانه حرمت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باب الجوادت...
اگه حاجت داری ،دلت و راهی کن:)
●تلنگر●
بعد از خوندن نماز جماعت از حرم برگشتیم توی راه با فاطمه (رشته زبان روسی /۲۹ساله) ندا(ارشد مکانیک /
پریشب بود که با دل بشدت شکسته توی صحن جمهوری روی فرش حرمش نشستم و تنهای تنها بین اونهمه زن و مرد باهاش درد و دل کردم...
چادرمو کشیدم جلو که اشکایی که ریخته میشه مفهوم ریا پیدا نکنه...
میخواستم بدونه علت اون اشکا فقط دلشکستگی و خستگی از این دنیاست...
تو گوشم هدستم رو گذاشتم و اول این مداحی رو گذاشتم و ...
*اول صوت رو پلی کنید و بعد پارت بعدی رو بخونید *
●تلنگر●
اومدم تنهای تنها:)
من همون تنها ترینم:)
اومدم تو این غریبی زیر سایتون بشینم:)
...
چقدر وصف حالم بود:)
وقتی خودمو تو اون حال دیدم
فهمیدم چقدررر تنهام و این تنهایی علت اصلیش درد و دل کردن با هرکسی بود جز اونایی که همیشه برام وقت داشتن و الانم که جلوشون بودم،
اشک امون درد و دل نمیداد:)
توی همین حال و احوالات بودم که متوجه شدم چقدر شبیه مامانم شدم
متوجه شدم آدما هرچقدر بزرگتر میشن دلشون بیشتر حساس و شکننده میشه
چقدر بیشتر تنهایی رو میشه درک کرد
و اون موقعه که برات مهم نیست کجایی و کیا نگاهت میکنن و ...
حتی نمیتونی صدای گریه یا لرزش شونه هاتو کنترل کنی
حتی ریتم نفس کشیدن هم دست خودت نیست...
اون موقعه که همه دلتنگیهات رو دو دستی با سری پایین تقدیم آقا میکنی...
چون هیچ کسی جز این خاندان پذیرای قلبهای شکسته و ترک خورده نیست:)
هیچ کسی .
●تلنگر●
اومدم تنهای تنها:) من همون تنها ترینم:) اومدم تو این غریبی زیر سایتون بشینم:) ... چقدر وصف حالم بود:
اومدم با آه و گریه...
این قشنگ ترین سلامه...
همه ی دار و ندارم
اشک روی گونه هامه...
انقدر این چند وقته از دنیا خسته بودم که فقط راه سبک شدن گریه بود
*پارت بعدی را با صوت بعدی بخونید*
●تلنگر●
از یه جایی به بعد متوجه میشی که با چشمِ سر نمیشه حرمشو دید
نمیشه
اصلا نمیشه
چشماتو باید ببندی
سر تو خم کنی
براش سینه سپر نکنی
از مَنیَتِت بگذری تا اونو حس کنی
تا ضربان قلبت و خودش کوک کنه:)
ضربان قلب ادما با اتفاقایی که میفته تغییر میکنه
و لازمه دوباره کوک بشه:)
با نگاه نامحرم
با ترس
با استرس
با حرص و طمع
با دعوا
با اخم
با دلشکستن
کوک شدنشو حس میکردم
انگار از عمق روحم دردامو میکشید بیرون و با صدای هقهق از جونم خارج میشد...
برام مهم نبود کجام
کیا کنارمن
نگاهم میکنن یا ن
اصلا چه فکری میکنن
فقط تمام زندگیم به سرعت از جلوی چشمای بستم رد میشد و ...
دلم شکسته بود که چرا الان که دوستای خوبی پیدا کردم که دوسم دارن، برام همیشگی نیستن و با پایان این سفر بازم قراره با اون ادمای متفاوت و خسته کننده عمرم بگذره:)
اخه چرا دوستایی که پیدا کردم سال آخر دانشگاهشونه و یا اصلا نزدیک دانشگاه ما نیستن و برای شعبه های شهرهای دیگه دانشگاه ما هستن...
نمیدونم حکمت چیه
نمیدونم
اما بالاخره فهمیدم ادمای شبیه به منم وجود دارن و خوشحال بودم که دوسم داشتن:)
این سفر قشنگ ترین روزهای زندگی من توی این یک سال دانشجویی بود
گذروندن وقت با ادمای شبیه به خودم خیلی خوب بود
شبا قایمکی میرفتیم حرم و یجورایی فرار میکردیم و تا بعد اذان صبح میموندیم و بعدم برمیگشتیم حسینیه و دوساعتی میخوابیدیم و دوباره پامیشدیم و با بقیه میرفتیم بیرون
جا تنگ بود
راحت نبود
شرایط میشه گفت سخت بود
اما
انقدر قلبهامون نزدیک به هم بود که تمام این پنج روز فقط صدای خنده ها و لبخندا ثبت شده:)
هیچ وقت فراموششون نمیکنم
دوستایی که حتی برای بستن بند کفشمم صبر میکردن و با عشق نگاهم میکردن
دوستایی که پایه همه خل بازیا و درعین حال جدی بودنا بودن
میتونم بگم هرچقدر تو خوابگاه قلبم شکست و له شد
اینجا تبدیل به قلبی شد که از تمام ترک هاش گلهای پیچک قرمز روییده :)
●تلنگر●
از یه جایی به بعد متوجه میشی که با چشمِ سر نمیشه حرمشو دید نمیشه اصلا نمیشه چشماتو باید ببندی سر تو
من با رسیدن دستم به ضریح حس نزدیکی نکردم با آقا
من با صدها متر فاصله از ضریح و روی فرشی از صدها فرشهای حرمش
تو تنهایی خودم وسط ادمهای مختلف با هر زبان و پوشش ،
با آقا حس نزدیکی و حس آشنایی و حس زیارت رو درک کردم:)
خیلی سعی داشتم متنی که براتون مینویسم با تک تک جزئیات باشه
اما خب چه کنیم که قلم ناتوان است در توصیف عشق:)
فقط این که
اگه سفر زیارتی میرید
تنها باشید
خلوت کنید
تو خلوت و تاریکیه که نوری از عمق روح دیده میشه و لحظه به لحظه نزدیک میشه تا اطرافتون رو احاطه کنه:)
پایان سفر:)
●والسلام●
حرفی سخنی بود اینجا بگید:
https://harfeto.timefriend.net/16838951642334
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز جلوی شهرکمون جشن غدیر برگزار شد...
چقدر خوبه قبل از رخ دادن عاشورایی دیگر،
غدیر را تبلیغ کنیم:)
سوال پیش میاد:
چرا آدما وقتی یکی از دستشون دوره، اعتماد میکنن
اما وقتی همون فرد جلو دستشونه، بی اعتماد میشن و دائم میخوان بپا بشن براش؟
اگه تو شرایط اول ، مجبورن اعتماد کنن، پس تو دومیه هم باید اعتماد کنن چون جامعه همینه!
چیزی مطلق نیست.
و اگه مجبور نیستن و واقعا اعتماد دارن، پس دروغه و مورد اول درسته و مجبورن!
چون اگه واقعا اعتماد داشتن باید تو مورد دوم هم اعتماد داشته باشن:)
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 با دیدن این کلیپ دیگه هیچ دلیلی برای ناامیدی وجود نداره...
🍃🌹🍃
🌺 دیگه این مرد الهی چطوری باید بگه که پیروزی از آن ماست...