برای رفتن به اولین قسمت رمان #ناحله
#قسمت_اول
توجه کنید نام رمان ناحله باشد.
برای رفتن به اولین قسمت از رمان#خاطرات_من_در_دانشگاه
#قسمت_اول را جستجو کنید و به نام رمان توجه کنید.
🌸رمان #ناحله 🌸
نویسنده:غزل
#قسمت_بیست_و_سوم
از حرفم خندش گرفت
حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد .
ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم
نگاهشو ازم گرفت و
+چرا وداع میکنی حالا ؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم.
حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده
_نه دیگه خواهر
خانومم و که آزار نمیدم رو سرمنگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.
پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو .
آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال
+دوباره میای تهران ؟
_آره
مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد
_________
+پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو
با صدای ریحانه از خواب پریدم .
یه چش و ابرو رفت و
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم .
پاشو دیگه اه .
بلند شدم و رفتم دسشویی.
یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین .
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستمتو ماشین به روح الله پیام فرستادم که" اوکی شد تشریف بیارین"
به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد .
وقتی بهش گفتمکه این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون
بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون
_____
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود
همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم
واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم
بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد
__________
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم
تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم
در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی.
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت
+عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه
با تعجب گفتم
_بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟
نکنه ک....
روشو برگردوند
خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم .
بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق .
لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت
+کجا به سلامتی ؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب
+چشم داداش
سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین
____
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم .
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم .
خیلی سریع خودشو رسوند به من
وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد .
لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم .
دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد .
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی اقا داداش
جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی
کی گفته ک من قبول میکنم ؟
بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون .
خونه رو برق انداخته بود.
همه چی سر جاش بود .
یه نگاه به اطراف کردمو
_بابا کجاس ؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه
_قرصاشو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون .
از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم.
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره.
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم.
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد..
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه .
خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره .
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود
شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود
که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش .
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم !
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام استکبار دست به دست هم دادن تا زن مسلمان انقلابی رو تبدیل به زنی که ابزار و وسیله ای برای شهوت رانی مردان هست تبدیل کنه...
خیلی براشون سخته ببینن که اسلام چه عزتی به زن داده، اینها همون هایی هستند که دختر رو زنده به گور میکردند، حالا در جاهلیت مدرن زن رو زنده به گور نمیکنن ابزار کردند و اینطور زن رو نابود میکنند!
اما اسلام و انقلاب با الگوهایی همچون فاطمه ی زهرا(س)و زینب کبری(س)و حضرت معصومه(س) و همسران و مادران شهدا به زن آبرو و عظمت داده و این خاری شده در چشم استکبار...
متاسفانه برخی از دوستان هم شدند تکمیل کننده ی پازل اون ها...
ان شاء الله که زودتر بیدار بشند تا با لگد دشمن بیدار نشدن!
#زن_زندگی_آگاهی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@khaterat1401
●تلنگر●
🎀دوران کودکی🎀 نویسنده: ساجده خانی #قسمت_اول ●پاییز سال ۱۳۸۶ ● روی تاب چوبی ای که پدربزرگ برام ت
#خاطرات_من_در_دانشگاه
نویسنده: ساجده خانی
🌼دوران_نونهالی🌼
دوران سختی بود!
۱۰ سالم بود...
دختری که همیشه مورد تایید دبیرا و مدرسه بود...
هرروز توسط معلمش تحقیر و تمسخر میشد!
دیگه کم کم داشت باورم میشد من از نظر هوشی ...
داشت باورم میشد من نمیتونم درس بخونم و سرم هرروز بیشتر از دیروز به پایین خم میشد و سرخورده میشدم...
این که جلوی پدر مادرت معلمت تحقیرت کنه خیلی درده.
درحالی که خودتو توی اتاق حبس میکنی تا مجبور بشی درس بخونی...
اما موقع جواب دادن که میشه، هیچی یادت نیست و تنها چیزی که یادت میاد تعداد خط های جواب و رنگ مدادیه که زیرش خط کشیدی!
توی خلا گیر کرده بودم!
انقدری روم فشار بود که چندان چیزی یادم نیست!
فقط میدونم اون سال متوجه شدم چقدر صحبت ها و جملات یک انسان مخصوصا یک معلم ، میتونه موثر باشه روی روان یک بچه.
اون روزها با خودم تصمیم گرفتم نذارم هیچ وقت بلایی که سر من آوردن، سر بچه ای بیاد.
از ته دلم میخواستم از اون مدرسه برم تا بتونم شخصیتم رو دوباره بسازم.
و خدا صدام رو شنید و بعد ۴ سال مدرسم عوض شد .
کم کم تونستم با بقیه مثل قبلا ارتباط بگیرم و خودم رو از اول بسازم.
سخت بود فراموش کردن اونهمه تحقیر!
خودم رو ساختم اما تا سالها خراشی از اون دوران با من بود...
پایان #دوران_نونهالی
●تلنگر●
#خاطرات_من_در_دانشگاه نویسنده: ساجده خانی 🌼دوران_نونهالی🌼 دوران سختی بود! ۱۰ سالم بود... دختری که
#خاطرات_من_در_دانشگاه
نویسنده: ساجده خانی
🌸دوران نوجوانی🌸
روزها پی در پی اومدن و رفتن.
سیکلم رو با معدل ۲۰ کسب کردم و تصمیم گرفتم برم دبیرستان شاهد.
بخاطر معدلم و ظاهرم و طرز برخوردم ، منو پذیرفتن.
از ۱۵ سالگی وارد بسیج مسجد محلمون شدم و کلاس حلقه صالحین ثبت نام کردم...
هفته ای یک بار کلاس داشتیم و من هفته رو به شوق پنجشنبه ها غروب ، میگذروندم.
عجیب بود !
هم برای من هم برای بچه ها و هم استادم.
من اطلاعاتی داشتم که نمیدونستم دقیقا از کجا میدونستم و فن بیان خیلی خوبی نسبت به سنم داشتم.
من شخصیتی از خودم رو میدیدم که تا به اون روز ندیده بودم!
مصمم،جدی و پر از شوق!
روز به روز پیشرفت و اطلاعات و مباحثه های بیشتری بین ما و بچه ها صورت میگرفت.
تفکراتی پیدا کردم و به اصطلاح صیقل داده شدم.
چند ماه که گذشت بشدت علاقه پیدا کردم من هم بتونم مربی حلقه صالحین بشم.
اما من نه تحصیلی در حوزه داشتم و نه سن مناسبی!
ولی دلم میخواست آرزوم رو برای خودم یه گوشه قلبم نگهدارم.
حدودا یک سال ونیم بعد از فعالیتم در بسیج، در یکی از جشنهای مسجد،
یکی از مسئولها صدام زدن و به من پیشنهادی دادن که ...
"دوماه بعد"
امروز اولین روزی هست که قراره به عنوان سرحلقه صالحین بچه ها پا به مسجد بگذارم.
سرشار از ذوق و شوق.
پر از دغدغه!
خدا به من فرصتی داده تا دقیقا با بچه هایی درارتباط باشم که دوران ۱۰ سالگی من رو میگذرونن.
با همون لطافت ها و با همون روحیه.
هرروز با خودم تکرار میکردم که الان وقتشه زندگی و روان شاگرداتو درست بسازی و جوری باشی که اگه ازار میبینن هرجا، تو براشون خنثی کنی!
همیشه انرژی مثبت باش ساجده!
دوسال گذشت و من تواناییش رو داشتم که در زمینه های مختلف با بچه ها در ارتباط باشم و امروز که برای خداحافظی اومدم...
با خودم گفتم چقدر خوبه که وقتی دارم از این جمع و این مسجد میرم...
همه دوستم دارن و خاطرات قشنگی رو ساختیم...
چقدر خوبه ۲ سال از دوران بحران هویت بچه ها...
۲سال از دورانی که برای من درد بود رو تونستم برای بچه ها تبدیل به دوران ارام و با کمترین استرس ، کنم.
از ته دلم خوشحال بودم و به نظرم ماموریتم رو درست انجام داده بودم.
با بدرقه بچه ها و بقیه دوستانم، از جمعشون خارج شدم ...
و اماده برای شروع مرحله جدیدی از زندگیم و دانشگاه...
پایان#دوران_نوجوانی
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
رمان #خاطرات_من_در_دانشگاه
و
رمان #ناحله
همسایه ها برسونید به ۱۲۵🦋✨
#فور
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
سکوت ، پرمعنا ترین کلمه
فریاد ، دردمند ترین کلمه
نگاه ، مظلوم ترین کلمه
عشق ، ناشناخته ترین کلمه
و
من ، پر ماجرا ترین کلمه
●~●~●~●~●~●~
@khaterat1401
May 11
●تلنگر●
🌸رمان #ناحله 🌸 نویسنده:غزل #قسمت_بیست_و_سوم از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد
🌸رمان #ناحله 🌸
نویسنده: غزل
#قسمت_بیست_و_چهارم
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره .
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت
سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت
دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین .
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردمو
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰{🥀🖤}⊱
مجلسختمگࢪفتیمبࢪایتزهࢪا
ࢪوضہاتࢪاحَسَنتخـواند
حـسینتغشڪࢪد💔:)))!
#حضࢪت_مادࢪ
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#استوری