eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
867 عکس
387 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ناصراسماعیلی در سال ۱۳۴۶ در تهران متولد شد. دروس ابتدایی را در کوی فردوس ، دوره راهنمایی را در سرآسیاب مهرآبادجنوبی و دوره متوسطه را در دبیرستان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پشت سر گذاشت. این شهید عزیز در یک خانواده مذهبی و انقلابی رشد و تربیت یافت و ایمان و تقوا اساس زندگی خانوادگی آن‌ها بشمار می رفت. شهید ناصر اسماعیلی چند ماه قبل از شهادت در منطقه جنوب و در محور عملیاتی اروندرود بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو مجروح شده بود، پس از مداوا و بهبودی نسبی دوباره عازم جبهه شد. شهید ناصراسماعیلی در کنار سه برادرانش بارها در جبهه های حق علیه باطل حضور یافتند و به واسطه آموزش هایی که در دبیرستان سپاه دیده بود و تجارب نظامی داشت، در تیپ المهدی عجل الله فرجه - گردان فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) که عملیاتی بود، سازماندهی و مشغول حراست و پاسداری از میهن اسلامی گردید. این شهید والامقام در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید و به برادر شهیدش حسین پیوست. شهید حسین اسماعیلی پسر بزرگتر خانواده، سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و هفتم مرداد ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی کوشک طی عملیات رمضان به شهادت رسید. پسر کوچکتر ، شهید منصور اسماعیلی نیر در سال ۱۳۴۸ چشم به جهان گشود و ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ در عملیات بیت‌المقدس ۷ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل‌ الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هشتم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نهم: 🔸 کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر می‌کردم عقلم به جایی نمی‌رسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم. تعدادی تریلی و ماشین فرسوده پشت دیوار بودند. به محض عبور از دیوار و دراز کش شدن، رگبار گلوله های دشمن آجرهای بالای سرمان را سوراخ سوراخ کرد. چاره ای نداشتیم و اگر بلند می شدیم رفتنی بودیم. ناچار با احتیاط زیاد، یکی یکی از سوراخ دیوار به عقب برگشتیم. آن روز تا غروب دشمن به تلافی روز گذشته چند نفر از بچه ها را زخمی کرد. عراقی‌ها دیگر فهمیده بودند که اگر تنها با نیروی زرهی وارد شهر بشوند شکست خواهند خورد. به همین دلیل، این بار نیروهای مخصوص و آموزش دیده را وارد نبرد کرده بودند ؛ آن هم برای نبرد با ما که هنوز چیزی از جنگ نمی‌دانستیم. تکاورهایی که شب قبل با ما بودند، تصمیم گرفتند به همراه ژاندارمها و نیروهای متفرقه عقب نشنی کنند. اما چون نمی‌دانستند از کدام طرف بروند، راه را به آنها نشان دادیم. - از داخل خط مکروی به استادیوم بروید و از آنجا به خیابان حشمت تو مسجد اصفهانیها و در آخر به مسجد جامع ... آنها که رفتند. فقط بیست نفری باقی مانده بودیم. بیست نفر در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده. نزدیک غروب، آخرین گلوله هایمان به سمت دشمن روانه شد. بیش از هر چیز دیگر، موج انفجار خمپاره ها بود که به ما فشار می آورد. حجم آتش دشمن بسیار سنگین شده بود. دیده بانها از فاصله ای کمتر از پنجاه متر ما را می‌دیدند و مقرمان را به عقب گزارش می‌دادند و بعد خمپاره اندازها روی سرمان گلوله می‌ریختند. یک ساعت بعد، با وخیم تر شدن اوضاع قرار گذاشتیم که پنج نفرمان بمانیم و دشمن را سرگرم کنیم تا بقیه خود را نجات دهند. من و چهار نفر دیگر ماندیم و بقیه رفتند. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها دور شده اند، خانه خانه و پشت بام به پشت بام به طرف کشتارگاه حرکت کردیم. از هر نقطه ای که می گذشتیم بلافاصله همان محل را به خمپاره می‌بستند... زیر سقف یکی از خانه ها مخفی شده بودیم. آنها از دیواری که صبح در دست ما بود عبور کردند. ترجیح دادیم برگردیم، چرا که از پنج نفر تنها سه نفرمان باقی مانده بود و ما در برابر آن همه نیرو و تک تیرانداز قادر به انجام کاری نبودیم. بغض گلویمان را گرفته بود. پس از آن همه جنگ و گریز حالا باید عقب نشینی می.کردیم. چرا؟! فقط به این دلیل که نیروی کمکی نمی‌رسید. شنیدیم محمدیان راضی به بر برگشت نبود. - برگردیم چی بگیم؟ اگر امشب مقاومت کنیم دشمن دیگه جلو‌نمی آد. - فشنگ نداریم. - باشه. تا آخرین گلوله می‌جنگیم. ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر، پناه گرفته بودیم. با شدیدتر شدن آتش دشمن مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیرودار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتین ام خرد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها باشیدم. بعد قمقمه ام را آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالا رفت - بیایید برگردیم. عجله کنید... اما محمدیان هنوز روی تصمیم اش استوار بود. -من برنمی گردم. پایان قسمت نهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
به خاطر کمی غذا و فضای معنوی که بر اسرا حاکم بود و روز به روز درجه معنوی و ایمانشون بالاتر می‌رفت تعداد زیادی از اسرای اردوگاه ما دائم الروزه بودند و میشه گفت اکثر اسرای اردوگاه ۱۲ تکریت بیشتر دوران اسارت رو روزه بودند. مشکل اساسی که دوستان داشتیم گرم ماندن غذا و یا چایی بود که با پیچاندن پتو مقداری از اون گرما حفظ می شد ولی چایی رو همچنان مشکل داشتیم چون هر دو روز یکبار اون هم هر پنج نفر یک لیوان سهمیه چای بود. عراقی ها از ما اسرا در طول روز برای بیگاری و یا تخلیه بار کامیون و یا رساندن آب با سطل های ۵۰ یا ۶۰ لیتری و یا کارهای بنایی و کندن کانال و زمین و استفاده می کردند. یکی از این روزها که برای بیگاری رفته بودم دیدم که پشت دیوار اردوگاه ما حدود ده متری سیم بیکار به دیوار آویزان هست و رسیدن به اون دیوار باید دور از چشم نگهبانان و از چند ردیف سیم خاردار حلقوی رد شد که با کمک و حمایت دوستان این کار رو انجام دادم. دردسر بعدی رساندن اینهمه سیم به داخل اردوگاه که با ورود باید تفتیش می‌شدیم من سیم ها را طوری جمع کردم و با عرض معذرت داخل شلوار کردم و خوشبختانه نگهبان ورودی اردوگاه یکی از بچه های مازندران بود و باحال و احوال مازندرانی نسبت بما کمتر سختگیری می کرد. بالاخره سیم ها را وارد بند کردم و منتظر ماندم برای آوردن غذا که باز مجددا ظرف غذا رو گرفتم و بطرف آشپزخانه که اونم بیرون قسمت ما یعنی مابین قسمت ها بود از آشپزخانه یک درب روغن تک زدم و اونو چون روغنی بود زیر ظرف غذا بزور چسباندم و با دست نگهش داشتم و اون رو هم وارد بند کردم شبانه شروع کردم اونو به تقریبا دو قسمت مساوی نصف کردم و با سیم خاردار که بصورت مته برای کارهای دستی درست کرده بودیم چند سوراخ کردم و باز هم فردا یک تیکه تخته برای بین حلب ها وارد بند کردم با سیم و حلب و تخته که برای اتصال نکردن تک زده بودم المنت درست کردم و یک تکه از سیم برقی که از دیوار بالای پنجره رد می شد رو لخت و آماده اتصال کردم. تقریبا یک ساعت مانده به سحری من برای اسرا چایی سحری مهیا می‌کردم البته چای و شکر رو هم از آشپزخونه تک می زدیم. اولین شب با نگهبانی دوستان، من المنت رو نصب کردم و ظرف ۵ دقیقه ۲۵ الی ۳۰ لیتر آب جوش می اومد زمانی که سیم ها رو نصب کردم به دلیل فشار پائینی که برق عراق داشت (۱۱۰ ولت بود) تمام لامپ های اردوگاه کم نور می شد مخصوصاً پروژکتورها. تکرار که شد به این قضیه مشکوک شدند و یا مخبرین آمار داده بودند. زمانی که چراغ‌ها کم نور می‌شد نگهبانا برای سرکشی می اومدند از پشت پنجره سرکشی می کردند که نکنه کسی فرار کنه. ما هم نگهبان داشتیم و اطلاع می‌دادند و من سیم ها رو جدا می‌کردم. سرکشی نگهبانان نامحسوس شده بود. یک شب که من کارم رو انجام می دادم و دیگه داشت تمام می‌شد، منتظر این بودم که یکی بیاد و بلندم کنه، من هم سیم‌ها رو قطع کنم، که ناگهان سید عادل سر رسید و بمن گفت: چیکار می‌کنی!؟ منم خودمو زدم به نشنیدن و سیم‌ها رو کشیدم و شروع به جمع کردن آنها کردم. با فحش و بد و بیراه گفت! اونیکه دستت هست رو بده بمن! من اومدم جلو پنجره و از پائین که نقطه کورش بود المنت رو که سیم دورش پیچیده بود پرت کردم یک طرف و بچه ها همکاری کردن و قایمش کردند و منم دستهای خالی‌مو آوردم بالا گفتم: سیدی! چیزی نیست! گفت: اونیکه دستت بود! خلاصه از من انکار از اون اصرار, تا اینکه متوجه سطل شد که بزرگ بود و کاریش نمی شد کرد. گفت: اون چیه؟ گفتم: سیدی! چایی از صبح گذاشتیم زیر پتو و الان می خوایم سحری بخوریم. در «اردوگاه ۱۲» حتی نماز هم با مشکل, اجازه خواندن می دادند چه برسه به روزه. گفت: سطل رو بیار ببینم! منم آوردم جلو، آدم بی عقل! دستشو تا مچ کرد توی چایی تازه به جوش اومده و دستش سوخت! تا صبح می گرفت زیر شیر آب سرد و هر چی فحش بلد بود بمن می‌داد. من از اینکه اینها شب درب بندها رو باز نمی‌کنن خیالم راحت بود و می‌دونستم اگر بخوان حرکتی بزنن بعد آمار صبحگاهی می‌زنند. به هر حال صبح شد، منم منتظر. اومدند و آخرین بند رو هم آمار گرفتند، شانسی که آوردیم قبل از ما، بچه ها توی محوطه بودند و منم از پنجره المنت رو رد کردم. اومدند آمار گرفتند و همه رو فرستادند بیرون. فقط گفتند: ابوفاضل (ابوالفضل) بمونه! همون اول چند تا سیلی و لگد و کابل زدن و بعد گفت: «وین کهربا» کجاست سیم برق؟ منم که ماشاءالله پوست کلفت و انکارکن. همه بند رو، کیسه انفرادی تا پتوها، همه زیر رو شد و هر چند دقیقه با کابل و یا لگد پذیرایی می شدم مخصوصاً از دست سید عادل راوی:ابوالفضل کشوادی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی و
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وپنجم ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ کسانی که عقب تر بودند با شنیدن کلمه آتش بس، گوشهای شان تیز شد و جلوتر آمدند. - چی؟! آتش بس؟ غیر ممکنه ! من گفتم: همشو بخون ببینیم دقیقاً چی نوشته. ابراهیم بقیه مقاله را خواند و گفت آره درسته! ایناهاش اینجا. از ایران انتقاد کرده و گفته سرمایه های مارو هدر داد. ما می‌خواستیم با اسرائیل جنگ کنیم نه یک کشور اسلامی. تازه اینجا نوشته که آتش بس یک ماه پیش بوده. جمله آخر را کشدار گفت و سرش را تکان داد. بقیه مقاله در صفحه های بعد بود. اگرچه عراق علیه ایران صحبت کرده و همه چیز را به نفع خودش نوشته بود ولی در همان نیم صفحه، برای ما خبر سرنوشت سازی داشت که یک ماه از وجود آن بی خبر بودیم. ابوالفضل وهابی خنده تلخی کرد و گفت: «پس این جور که معلومه خیلی اتفاقات مهمی افتاده که ما ازش بی خبریم.» احمد ادامه حرف او را گرفت: این جا عالم بی خبریه داداش! ما کلا از همه چی بی خبریم.» یکی دیگر از بچه ها گفت: «من که باور نمی‌کنم این روزنامه ها درست نوشته باشن.» ابراهیم قسمتی از مقاله را نشانش داد و گفت: «باور کنیم یا نکنیم بالاخره یک اتفاقاتی افتاده‌است. این جا نوشته که صدام مجبور به قبول آتش بس شده.» هرکس چیزی می‌گفت و هنوز باورمان نمی‌شد که جنگ یک ماه پیش تمام شده. تا آن روز فکر می‌کردم که بالاخره یک روز ایران پیروز می شود و با تصرف شهر تکریت ما آزاد می‌شویم. از طرفی فکر می‌کردم چه اتفاقی باعث شده تا امام چنین تصمیمی بگیرد؟ پایان قسمت سی و پنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وششم ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ با آمدن نگهبان شیفت شب، روزنامه را لای پتوها قایم کردیم و سریع از دور ابراهیم پراکنده شدیم. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم. صبح که می‌خواستم برای صبحانه چایی بگیرم لیوانم را پیدا نکردم. یادم افتاد که دیشب موقع بیرون کشیدن روزنامه کنار پنجره جا گذاشتمش. از صف خارج شدم و به طرف پنجره رفتم. همین که خواستم آن را بردارم نگهبان ریز نقشی که اعلی کوچیک صدایش می‌زدیم چوبش را از لای نرده ها دراز کرد و محکم روی دستم زد. همین که دستم را دزدیدم بلند بلند به کار خودش خندید. برگشتم و با اخم نگاهش کردم. همان یک نگاه بهانه دستش داد. سریع آمد داخل سلول و افتاد به جانم با چوبش. آن قدر به پاهایم کوبید که انرژی ام را از دست دادم و نشستم روی زمین. چندتا دری وری هم بارم کرد و رفت. «کمال قادری» که محبوبیت خاصی بین بچه ها داشت؛ جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت. پاچه شلوارم را تا زد و جای ضربه چوب ها که قرمز کبود شده بود؛ آرام دست کشید و فوت کرد و زیر لب غر زد: "مرتیکه دیوونه! معلوم نیست صبح زودی چی خورده این جوری هار شده." زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. دمیرچه لو و مددی هم آمدند کمکش. کنار ستون نشستم. آقا کمال رفت و لیوانم را برداشت آن را پر از چایی کرد و برایم آورد. های و هوی بادهای پاییزی سال ٦٧ از راه رسیده بود و گرمای هوا کم کم جایش را به سوز سرما می داد. دیگر نمی‌شد با آن لباسهای نازک و کوتاه سر کرد. هر روز یکی از بچه ها سرما می‌خورد و سرفه های پی در پی نمی‌گذاشت شب ها راحت بخوابیم. آفتاب پاییز کم جان بود و گاه نرمه بادی می‌وزید و حالمان را جا می آورد. اما شبهای پاییز سرد بود و بدون پتو لرزمان می‌گرفت. یک روز صبح زودتر از ساعت هواخوری درها را باز کردند. چند گونی بزرگ دم در بود. برای مان لباس گرم آورده بودند. نفری یک دست پیراهن و شلوار نظامی سبز دادند. با یک جفت دمپایی آبی رنگ. از آن لباسها تن هیچ کدام از سربازهایشان ندیده بودم. بعضی از لباسها سالم بودند اما بیشترشان از یک جایی زدگی داشتتند و انگار موش جوییده بودشان. معلوم بود که از انبار لباس های فرسوده آورده بودند. دست و پا و صورتمان زیر تیغه آفتاب تابستان مثل زغال، سیاه شده بود. با پوشیدن آن لباسهای نظامی، بدون ریش و با پوستی سیاه سوخته شبیه سربازهای عراقی شدیم. مخصوصاً کسانی مثل مددی و حسن نژاد که درشت هیکل و چهارشانه بودند . بچه هایی که عربی بلد بودند، دست به کمر می زدند و ادای بد خلقی افسرهای عراقی را در می آوردند و می خندیدند. زیرپوشهای پلاسیده را پیش خودمان نگه داشتیم تا لباسی برای عوض کردن داشته باشیم. قبلاً برای شستن لباسهایمان مجبور می‌شدیم اول زیر پیراهنی را بشوییم و بعد از خشک شدن، آن را مثل دامن به کمرمان ببندیم و بعد شلوارک را بشوییم. پایان قسمت سی وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نهم: 🔸 کسی
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دهم: ‌‌‍‌‎ 🔸 لحظات سختی بود ؛ و شاید سخت ترین لحظات زندگیمان باید از شهر و دیارمان دل می‌کندیم و آن را مثل بره ای مظلوم به کام گرگ می‌سپردیم. هر سه عصبانی بودیم. می‌دانستم که قادر به مقاومت نیستیم. ناچار سکوت کرده بودم و پرخاشگریهای آن دو را نگاه می کردم. محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگه برگردیم می‌آن شهر رو می‌گیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که می‌بایست با آن روبه رو می‌شدیم و می پذیرفتیم ؛ اگر چه برخلاف میلمان بود. با این حال محمدیان برگشت. هنوز پنجاه متر از ما فاصله نگرفته بود که ناگهان صدای انفجار خمپاره ای با ناله و فریاد محمدیان در هم آمیخت. با عجله به طرف محل انفجار دویدیم و در میان دود و گرد و غبار، محمدیان را دیدیم که زخمی و خون آلود روی خاک افتاده و لباسهایش براثر موج‌ انفجار تکه تکه شده بود. حمود بر سرخود کوبید و به گریه افتاد: - دیدی گفتم برنگرد ؟... چرا برگشتی؟! و محمدیان التماس می‌کرد - بهروز تورو بخدا تیر خلاص به من بزن! بغض گلویم را گرفت. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با حالتی عصبی فریاد کشیدم - ما گلوله هامونو برای دشمن آوردیم. انگار کسی قلبم را در سینه می‌فشرد. وقتی می‌خواستیم او را بلند کنیم تمام گوشت‌های بدنش آویزان شد. تمام استخوانهایش خرد شده بود و از گوش و سرش خون می‌ریخت. خمپاره درست در کنار گوشش منفجر شده بود. تنها عضو سالمی که داشت زبان اش بود که مدام با آن التماس می‌کرد. - حمود تو بزن... ترو خدا بزن! دشمن هر لحظه نزدیکتر می‌شد و ما باید او را نجات می‌دادیم. آن هم در شرایطی که با هر قدم عقب نشینی ما، عراقی‌ها بیست قدم جلو می آمدند. حلبی بزرگی را که در اثر ترکش و موج انفجار سوراخ شده بود، آنقدر باز و بسته کردم تا به دونیم شد. سپس تن مجروح و متلاشی محمدیان را روی آن گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. او مدام روی حلبی غلت می خورد و بالا و پایین می‌شد. نمی‌توانستیم آهسته برویم. فاصله عراقی‌ها با ما خیلی کم شده بود و مجبور بودیم از روی جویها بپریم و از لابه لای بته ها و نیزارهای کنار نهرها طوری بدویم که دشمن ما را نبیند. خون زیادی از محمدیان رفته بود و هر لحظه سنگین تر می‌شد و کشیدنش به مراتب مشکل تر. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. نفس زنان می‌دویدیم. واپسین لحظات غروب بود که با زحمت بسیار خودمان را به استادیوم رساندیم و سپس به خیابان بهارستان و روبه روی خط «مکروی». آریای سفیدی را که به سرعت می‌رفت متوقف کردیم. "شنوف" راننده ماشین بود. - جلوتر نرو! عراقی‌ها دارن نزدیک میشن... - چه خبره؟! - هیچی! آخرین زخمی مارو ببر. محمدیان را داخل ماشین گذاشتیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود. بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آنجا بودند. من به دنبال مسئولی می‌گشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضای کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد «حاج آقا شریف» بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار و یا سرهنگی باشد. اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند. او یک روحانی بود. با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفش‌هایی آغشته به گل و خاک. - حاج آقا شریف شما هستید ؟! - بله امری دارید؟ حاج آقا شهر داره سقوط می کند. - چطور؟ - تا الان فقط پنج نفر جلوی دشمن ایستاده بودند. یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر گزارش بدید. - بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید... احساس کردم که نمی‌خواهد حرفهایی را که قبلاً زده بود، دوباره تکرار کند. از نگاهش تأسف و حسرت می‌بارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت: - هر جا بگید با شما می آم. پایان قسمت دهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت مادر شهیدان حسین‌ جانی از فرزندانش: محمدرضا هنوز دیپلمش را نگرفته بود که استخدام سپاه شد. شناسنامه‌اش را از خودش بزرگتر گرفت تا بتواند به جبهه برود. وقتی شهید شد، ۱۸ سالش بود ولی شناسنامه‌اش ۱۹ ساله بود. از سن راهنمایی به این طرف فعالیت انقلابی داشت و اعلامیه پخش می‌کرد. در جبهه چون مربی عقیدتی سپاه بود، زیاد نمی‌گذاشتند که به جلو برود. گاهی لباسش را درمی‌آورد و می‌گذاشت داخل ساک و به نام یک بسیجی می‌رفت. در والفجر۴ در سال ۶۲ در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید. البته جنازه نداشت و بعد از چند سالی استخوان‌هایش را آوردند. دوستانش گفتند که محمدرضا خمپاره خورد و نصفی از بدنش رفت. پس از عملیات مدتی از او خبری نشده بود. ما فکر می‌کردیم اسیر شده اما دوستانش که آمدند، گفتند که: «ما خودمان دیدیم که در قله‌های دو هزار متری پنجوین عراق به شهادت رسید. اما نمی‌توانستیم او را بیاوریم چون عملیات لو رفته بود و در زمین‌های صعب العبور قله‌ها نمی‌شد پیکر شهدا را برگرداند.» مجتبی ۱۵ ساله بود که بعد از شهادت محمدرضا راهی جبهه شد. می‌گفتند شرایط سنی را نداری اما او به شناسنامه‌اش دست برده بود و آن را بزرگتر کرده بود و با این کار توانست به جبهه برود. وقتی برای بار اول به جبهه رفت، تک تیرانداز بود. بار دوم که می‌خواست برود، به او گفتم: «مجتبی من تحمل ندارم نمی‌خواهم بروی. نمی‌گذارم بروی.» گفت: «اجازه بده بروم. اسلحه محمد روی زمین مانده است و من باید آن را بردارم.» بار سوم که به جبهه اعزام شد بیشتر از یک هفته از رفتنش نمی‌گذشت که شهید شد. سال ۶۳ بود که در دو کوهه نزدیک اهواز به شهادت رسید. با چند تن از همرزمانش داخل ماشین بودند که گویا ماشینشان درون آب می‌رود و همه غرق می‌شوند. فاصله شهادت او با برادر بزرگترش یک‌سال بود. عباس بعد از شهادت برادرانش عزم جبهه رفتن کرد. او دبیرستان سپاه درس می‌خواند. صبر کرد ۱۸ سالش که تمام شد، اولین بار که رفت ۴ ماه طول کشید. در نامه‌هایش فقط می‌گفت، فقط فرج آقا را بخواهید. عباس ۱۹ ساله بود که به شهادت رسید. آن هم طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه. عضو گروهان مالک بود و در هوانیروز هم شرکت کرده بود. ساعت ۷ صبح بر اثر اصابت خمپاره شهید شد. سرش را خمپاره برده بود. عباس با پوتین و لباس رزم به خاک سپرده شد. همان سال‌های جنگ بود که رهبر انقلاب منزل ما آمده بودند. آن موقع آقای خامنه‌ای هنوز رئیس جمهور بودند. دو تا از فرزندانم شهید شده بودند. پدرشان هم مسافرت بود. من یک فرزند کوچک داشتم و عباس هم رفته بود نانوایی، وقتی آمد، آقا ایشان را بغل کردند و گفتند: «بابا شما دیگر نرو. شما دو تا شهید داده‌اید و کافی است.» عباس گفت: «آقا هر کسی برای خودش می‌رود.» چند سال بعد که عباس هم شهید شده بود، آقا به منزل یکی از آشنایان ما در همان محل رفته بودند. آن‌ها هم سه تا شهید داده بودند و عکس سه تا شهید ما هم آنجا بود. بعد آقا که در تصویر شهدا عباس را هم دیده بودند، شناخته بودند و گفتند: «این هم رفت و شهید شد. شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وهفتم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقی‌ها چپ چپ نگاه‌مان م‌یکردند و الکی گیر می‌دادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهن‌شان رسید. روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس های‌مان متفاوت باشد. موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند می‌خندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی می‌زدند پس کله اش و می‌گفتند: هی سخلا! آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود. پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی می‌خوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود. مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله می‌کرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانی‌اش می‌بست و سفت گره می‌زد. با این کار توی محوطه متمایز می‌شد و سربازها به او گیر می‌دادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه می‌گفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را می‌کرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح ناله می‌کرد. مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و می‌لرزید. دست‌هایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟ - توی حموم با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟ کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم. صدایم را کمی بالا بردم. - آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟ خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه می‌کند. داشتم به حرفهای آقا کمال فکر می‌کردم این که شب اول قبر چه طوری می‌شه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلی‌ها برای نماز شب بیدار شده بودند. پایان قسمت سی و هفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی و
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وهشتم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی می‌کردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی می‌شد. از گوشه چهاردیواری می‌زد بیرون و سرازیر می‌شد توی سلول و لباسهایمان را کثیف می‌کرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند می‌شد و اذیت‌مان می‌کرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهای‌مان را آخر سالن می‌خواندیم. به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله می‌کردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود. صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلول‌های دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره می‌کرد به سمت راست و می‌گفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه می‌کرد. - دکتر می‌گه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن. آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری می‌شدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب می‌زدند و می‌گفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری می‌شد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض می‌توانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند. دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟» متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم. با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس می‌کردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله می‌کردند. دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را می‌دیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف می‌زد. گاهی بلند می‌شد و به بچه ها کمک می‌کرد و دلداری شان می‌داد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند. پایان قسمت سی وهشتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت یازدهم: ‌‌‍‌‎ 🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمی‌دانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند. می سوختم و سراسیمه راه می‌رفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت: سعی می‌کنیم گزارش بدیم! آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم. - می‌دونید چی شده؟ - نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟ - حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟ - با همه جا تماس داریم. - اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته می‌شن. بگو یه فکری بکنن... - ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! ان‌شالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمی‌ذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها می‌جنگن! - دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم می‌جنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن. - باشه حالا ببینیم چی می‌شه! به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقی‌ها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقی‌ها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقی‌ها موضع مان را شناسایی می‌کردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمی‌شدند می‌توانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند. به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست. پایان قسمت یازدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
‌ 🎉🎉🎉 پاکت هدیه ویژه اعضای محترم فروشگاه پوشاک ایرانیان 🎉🎉🎉 ⌚ پنج شنبه مورخه 29 شهریور 1403 ساعت
دوستان وهمراهان گرامی این فروشگاه مال یک جوان است که فعال است بنده عضو شدم شما هم مشارکت کنید عضو شوید واز محصولات وی خریداری بفرمایید
در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و.... سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل ۵ ستاره را به خود گرفته بود. مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد. در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!" لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن". مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄 راوی:محمدرضا خرم پور کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی ونهم: ✾࿐༅○◉○༅࿐ یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ می‌کردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که می‌خواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم می‌گرفت. گاهی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف می‌کردم. بچه ها پارچه ای پیدا می‌کردند و مشغول تمیزکاری می شدند. با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم می‌زد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد.😂😂😂😂 کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند. آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش می‌رفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکی‌شان توی بیمارستان شهید شده بود. می‌شناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت. بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه می‌داشتند. تفاله های چای را جمع می‌کردند و می‌گفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه. کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام می‌کرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام. داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگس‌ها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟» آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان می‌گفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری. همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و می‌گفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی می‌دانست و می‌توانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمی‌داد و کتک مان نمی‌زد. حتی اگر پیش افسرها مجبور می‌شد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرا رو بزنی. مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین می‌برند. بعد یک سال دیدیم که توی برجک‌ها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقی‌ها برایمان دست تکان می‌داد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود. پایان قسمت سی ونهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی و
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهلم: ✾࿐༅○◉○༅࿐ با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچه‌هایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. می‌گفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.» لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان می‌زدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان می‌ریختیم و برای سحری نگه می‌داشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچه‌هایی می‌دادیم که روزه نمی‌گرفتند. اوایل سراین قضیه تنبیه مان می‌کردند و اگر می‌دانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان می‌دادند و مجبورمان می‌کردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا می‌کردند جلوی چشم مان آنها را خالی می‌کردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!» جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزه‌های شان را می خوردند و ما در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بی‌روزه باشیم. چیزی که آن روزها امیدوارمان می‌کرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت می‌شد. بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت می‌خواند و بقیه گوش می‌دادند. به فکرمان رسید همین سوره‌های حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت می‌کشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع می‌کردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف می‌کردیم و به هم می‌دوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده می‌شد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت. یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که می‌توانست حال روحی‌مان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر می‌کرد. سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها می‌بردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار می‌دادند. تنظیم آن دست خودشان بود. در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل می‌شد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش می‌کردند. استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامه‌هایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون می‌نشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی می‌شدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و برنامه یش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامه‌های تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند. پایان قسمت چهلم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت یازدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم: ‌‌‍‌‎ 🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد: - کی آرپی جی زنه ؟ ... چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد: یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن... گفتم: فرقی نمی‌کنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم. وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده می‌شد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم. - پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید. این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمی‌دونی جنگ شده ؟! - غلط می‌کنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار می‌کنی؟ می‌کشنت، خمپاره می آد. - غلط می‌کنن. مگه عراقی‌ها می‌تونن بیان اینجا؟ برید گم بشید! - خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم. برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت می‌کنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمی‌ذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر می‌زنید! پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور می‌کرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند. - خاله جنگه مگه نمی‌فهمی؟! - چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها... پیرزن عجیبی بود. هر چه می‌گفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمی‌رفت. گفتم - خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست! - کدوم خونه ؟ - خونه آقای نوری - خونه آقای نوری عراقی نمی‌ره شما دروغ می‌گین جنگه هر چه خواهش و التماس می‌کردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و می‌خواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونه‌اش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار می‌تونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد. - من نگاه می کنم ببینم کجا رو می‌زنی‌. یه دونه بیشتر نزنی‌ها! - نه. باور کن نمی‌زنم. با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچه‌ها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: - من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره. آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد: - يا الله زود باش بزن و بیا پایین. می‌خواهم در رو ببندم! - خاله، این طور که تو داری داد می‌زنی نمی‌شه. بذار کارمون رو بکنیم. - زود باش... - اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی. پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید. - فلان فلان شده ها آخه چرا نمی‌ذارید یه خورده استراحت کنم؟ - خاله عراقی‌ها توی خونه هستن اگه می‌خوای بمونی بمون. ولی می‌گیرنت اسیر می‌شی. برو مسجد جامع. - من نمی‌رم. همین جا می‌مونم. خیلی دلم برای پیرزن می‌سوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد می‌لرزید بالاخره یکی از بچه‌ها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها می‌زدند و ما می‌زدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم: گفتند: - امشب پست تعیین می‌کنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی می‌دیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقی‌ها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. پایان قسمت دوازدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بین بچه های رزمنده گاهی به افراد عتیقه ای برخورد می کنیم که با هیچ فرمولی قابل حل نیستن. یکیش آقا حمید میثمی بود که بسیجی اومده بود و عاشقانه کنار بچه‌ها به جبهه و جنگ خدمت می کرد و شده بود آچار فرانسه گردان. تازه با ایشون صحبت می کردم که چیزی گفت و منو برد تو فکر می گفت: بعد از ماهها که تو گردان بودم پیش خودم گفته بودم حالا که بسیجی اومدم خوبه پاسدار وظیفه بشم و خدمتم رو هم بگذرونم و راحت شم همین کار رو هم کردم و....... بعد از دو سال و نیم گذرم به پرسنلی لشکر خورده بود و از چند ماه خدمتیم پرسیدند که اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم، احتمالا سه چهار ماهی از خدمتم مونده وقتی مسئول پرسنلی پروندم رو در آورده بود با تعجب گفت: " مرد حسابی تو الان چهار ماهه تموم کردی ، اصلاً کجای کار هستی؟" خواستم بگم، کاری که برا دل باشه، با خط کش اندازه‌گیری نمیشه! کجای دنیا نمونه اینو پیدا کنیم؟ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل ویکم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شب‌های استثنایی بود که پنکه ها را روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت می‌کرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل می‌رسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن می‌کردند. سقف و دیوارها نم می‌کرد و به قدری عرق می‌کردیم که لباسهایمان خیس می‌شد و می‌چسبید به تن مان. صبح مگس‌ها و شب‌ها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان می‌گرفت و کلافه مان می‌کرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ می‌خورد و عوض می‌شود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشم‌هایت را خسته می‌کند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی. حرکت پره ها را نگاه می‌کردم و توی دلم آرزو می‌کردم کاش عقربه ساعت‌های اسارت هم به همین تندی می‌چرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت می‌زد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست راحت‌تر بخوابد نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلی‌ها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیت‌شان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شب‌ها کمتر می‌خوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن می‌شدم و مشتاقانه می‌خواندمش. تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد می‌گرفتم و شب‌ها تمرین می‌کردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر می‌شدم تا نوبتم برسد. بعدها که دیدم همه نصف شبی می‌خوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شب‌ها بیدارم بمانم. لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپی‌ام مدام داشت تنش را می‌خاراند و سمت راستی‌ام توی خواب حرف می‌زد و هذیان می‌گفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتن‌هایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک می‌زد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش. از وسط پیشانی تا روی گونه‌هایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟» دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا می‌گفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.» آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگ‌های درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد - ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه.😂😂😂😂 خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود. پایان قسمت چهل ویکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل ودوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوخته‌ای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جک‌ها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض می‌کرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها می‌کرد و بلند می‌گفت: «بچه ها ! می‌دونید الان چی می‌چسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را می‌لیسید و می‌گفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقی‌ها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و می‌گفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.» او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک می‌خورد. تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟» خنده ی تلخی کرد. - خیلی! آهی کشید. - نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین می‌کنم قلم پامو مثل دستم می‌شکنن تا نتونم راه برم. حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی. قرآن را به دستش دادم. - به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌شد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیده شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!» آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم. هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب می‌شدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای می‌شد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی. افسر ماسک را از روی بینی‌اش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار می‌کرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟ ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان می‌کردند و جواب می‌خواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه می‌کرد. قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی می‌گفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟» دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد. لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه. سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم می‌ریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف. موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه می‌دانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک می‌زدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند می‌شد که دل آدم را ریش می‌کرد. اگر همان طور او را کتک می‌زدند تمام دنده‌هایش می‌شکست. باران بهاری مثل سیل می‌بارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.‌دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی می‌کرد و عراقی‌ها را فحش می‌داد. می‌گفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس می‌کشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام. پایان قسمت چهل ودوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم: ‌‌‍‌ 🔸 با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. به هر زحمتی که بود خودم را با ماشینی که به سمت گمرک می‌رفت به محل بلوچها رساندم. اما هیچ کس نبود. تعجب کردم... خدایا بچه ها کجا رفتن؟ نکنه اسیر شده باشن ؟!... خیلی مضطرب بودم و نمی‌دانستم که چکار باید بکنم. شب بود و مهتاب می درخشید. تصمیم گرفتم به جستجوی بچه ها بپردازم، اما حمل دوباره آن همه وسایل برایم مشکل بود. با خودم فکر کردم که عراقی‌ها همه جا هستند و به همین دلیل تصمیم به شلیک چند آرپی جی گرفتم. بدون معطلی، خانه نوری را که قرص و محکم بود نشانه گرفتم و شلیک کردم. به محض خروج گلوله از دهانه قبضه، از هر طرف زیر رگبار دشمن قرار گرفتم. عراقی‌ها از ترس تیراندازی می‌کردند و تمام گلوله هایشان پراکنده و هوایی بود. چند قدمی که عقب آمدم پایم به سیم‌های بریده شده برق که در کف خیابان افتاده بودند گیر کرد و نقش زمین شدم. فشنگ‌های داخل پلاستیک روی زمین پخش شدند. آب و غذا هم که از قبل روی زمین ریخته بودند. از زمین بلند شدم و آرپی جی را برداشتم که به عقب برگردم اما پشیمان شدم. حیفم آمد که دومین گلوله را نزنم. با این فکر به سر کوچه رفتم و در سایه دیوار سر نبش مخفی شدم. تیرها زوزه کشان از کنارم گذشتند. گلوله ام را در خلاف جهتی که دشمن تیراندازی می‌کرد شلیک کردم اما در میان راه به یکی از تیرهای برق اصابت کرد و منفجر شد. عراقی‌ها عاصی شده بودند و دیوانه وار شلیک می کردند. برای جمع آوری فشنگ‌ها دوباره به جای اولم برگشتم، چرا که فردا به آنها احتیاج داشتیم. فشنگها را داخل پلاستیک ریختم و پس از آنکه بقیه وسایل را در خانه ای مخفی کردم راه افتادم. به خاطر تاریکی هوا، در راه چند بار پایم به سیمهای بریده برق گیر کرد و روی زمین و داخل جوی آب افتادم. سر زانوهایم زخم شده بود. وضع بسیار بدی داشتم. از کوچه بامداد - واقع در خیابان نقدی - گذشتم و به خانه خودمان رسیدم. در همان حین تقی عزیزیان و برادرم فرزاد را دیدم که با چند نفر دیگر می آمدند. با تعجب پرسیدم - شما چرا ول کردید و اومدید؟! - آدم باید دیوانه باشه که بمونه اونجا! تا صبح حتی یکی مون زنده برنمی گشتیم! - باید برگردیم و بجنگیم... اما آنها قبول نمی کردند. عمو جلیل می گفت: - تو دیوونه ای بهروز، بیا برگردیم. میری کشته می‌شی. - نه جلیل بیا بریم چند تا گلوله بزنیم که لااقل دشمن امشب خونه هارو نگیره... - تو یه آدم خودخواه و مغروری هستی! - کار از این حرفها گذشته. اگه نمی آی خودم میرم. جليل آمد. حمود هم تصمیم گرفت که با ما باشد. و دست آخر، به جز دو نفر، بقیه بچه ها همه آمدند. خشابها را پر کردیم و در سایه دیوار کوچه ها راه افتادیم. شهر خالی شده بود. دیگر از هیچ کوچه و خیابانی بوی زندگی برنمی‌خاست. بعثی‌ها منازل را اشغال کرده بودند و چپاول می کردند. در جای مناسبی موضع گرفتیم و با خالی کردن نفری یک خشاب، توانستیم دو گلوله آرپی جی را بهتر از دفعه‌های قبل بزنیم. عراقی‌ها زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند و می‌ترسیدند. بلافاصله خود را به پشت بام رساندیم و خانه هایی را که عراقی‌ها در آن بودند زیر آتش گرفتیم. وقتی فشنگ‌هایمان تمام شد به مسجد جامع برگشتیم. جایی که نیروهای خودی در آن جمع بودند. غذای اندکی خوردیم و شب را برای رفع خستگی در خانه عمو جلیل خوابیدیم. پایان قسمت سیزدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهاردهم: 🔸 هر روز غروب احساس می‌کردیم که این آخرین شبی است که می خوابیم. بعضی شبها آتش بس می‌دادیم و نمی‌جنگیدیم، اما خمپاره اندازهای عراقی مدام کار می‌کردند و همه جا را می کوبیدند. همیشه وصیت نامه بچه ها در جیبشان بود. دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر می کردیم. با این که دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زن‌ها و کودکان؟ یا از بچه هایی که با دست خالی می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند؟ هر روز که می‌رفتیم، فکر نمی کردیم زنده برگردیم. هر کوچه ای شهادت چند شهید را به خود دیده بود. بچه‌ها غربیانه و گاه بی‌نام و نشان به شهادت می‌رسیدند ؛ و گاهی نیز در جلوی چشمان پرغم و اندوه ما وقتی "محمود احمدی" شهید شد فقط چند متر با ما فاصله داشت. و خیلی های دیگر که به چشم خود دیدیم و به گوش خود شنیدیم. هنگامی که صحبت‌های امام پخش می‌شد، بچه ها به وجد می آمدند و روحیه می‌گرفتند. حتی گاهی آنقدر تحت تأثیر واقع می‌شدند که متن نامه شان را تغییر می‌دادند. لحظاتی بود که خدا را لمس می‌کردیم. گلوله‌های آرپی جی دشمن به خانه‌ها می‌خوردند و منفجر نمی‌شدند. یک روز، با اصابت گلوله تانک عراقی به میدان راه آهن، هیچ کدام از بچه ها حتی یک خراش هم برنداشتند. اینها صحنه هایی بود که با چشم خود می‌دیدیم، اما بعضی‌ها باور نمی‌کنند. یعنی اعتقادشان طوری نیست که بتوانند باور کنند. اولین روزی که عراقیها مسجد جامع را هدف قرار دادند عید قربان بود. آن روز ما از کشتارگاه به طرف محله بلوچها و اطراف استادیوم عقب نشینی کردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقی‌ها از جاده کمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان «دورقی» آمده بودند. همان جایی که روزهای گذشته، خانه ها را با نارنجک و آرپی جی روی سرشان خراب کرده بودیم. عراقیها با تقسیم شدن به چند گروه، حیله جدیدی را به کار می‌بردند. گروهی از آنها قصد داشتند فلکه شهدا و فلکه دروازه بروند و عده ای دیگر به سمت به مسجد جامع و خیابان چهل متری. به پیشنهاد سرگرد شریف نسب به خیابان چهل متری و اطراف گل فروشی رفتیم و از آنجا خود را به «خیام» رساندیم. آن روز از فاصله بسیار نزدیکی با عراقیها درگیر شدیم. موقع بازگشت از خیام‌هنوز به مسجد نرسیده بودیم که بچه ها فریاد زدند - از خیابون رد نشید. دود و گرد و غبار خمپاره از مسجد بلند بود. فهمیدیم که آنجا را زده اند. عده زیادی مجروح شده بودند و ترکش پای چند نفر را قطع کرده بود. گلوله های دشمن هنوز از سمت گل فروشی به طرف بچه ها روانه بودند. یکی آنجا ایستاده بود و تضعیف روحیه می‌کرد. چه فایده داره بجنگیم؟ شهر سقوط می کنه. بخدا همه مون‌کشته می‌شیم. فایده ای نداره. با عصبانیت گفتم: - تو چکاره این مملکتی؟! - منم مثل شما. - پس اینجا وایسادی لااقل حرف مفت نزن. اگه عرضه جنگیدن نداری راهت رو بکش برو. چرا روحیه بچه ها رو ضعیف می کنی؟! خیلی عصبانی بودم، اما ناراحتی‌ام بیشتر به خاطر مسجد جامع بود. تصمیم گرفتیم به خیابان فخررازی برویم و از آنجا به فردوسی و دست آخر، اگر بشود مسجد را دور بزنیم. تا خیابان فردوسی پیش رفتیم، اما دوباره به چهارراه انقلاب برگشتیم. پایان قسمت چهاردهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟ آیا از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر هستید؟ آیا از زنده به گور کردن کسی خبری دارد؟ کسی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ کسی می داند چرا خرمشهربه خونین شهرمشهور شد؟ کسی می داند کربلای چهار گردان رفت چهار نفر برگشت؟ کسی می داند چرا به دزفول می‌گفتند شهر هزار موشک؟ کسی می داند.......... بگذریم هفته دفاع مقدس بر همه سلحشوران ومردان بی ادعای دفاع مقدس گرامی باد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهيده «طاهره حدادنژاد» در چهارم فروردین ماه سال ۱۳۳۸ در شهرستان بندرانزلی به دنیا آمد و پس از گذراندن دوران دبیرستان در این شهرستان و اخذ دیپلم جهت گذراندن دوره کامپیوتر عازم تهران می‌شود و بعد از گذراندن دوره آموزش توسط یکی از مربیان آموزشگاه وارد صدا و سیما شده و در بخش سیستم این سازمان مشغول به کار می‌شود. پس از گذشت چند سال ازدواج می‌کنند و سپس صاحب فرزند پسر می‌شوند که نامش، فرزین گذاشته می‌شود. شخص مهربانی بود و علت اشتغالشان هم این بود که می‌خواستند زحمات پدرشان را جبران کنند. و همیشه می‌گفت: افتخار می‌کنم که پدرم یک کارگر است و دست‌هایش پینه بسته. او عادت داشت در محل کار موقع صرف ناهار همه کارمندان را دور هم جمع کند تا با هم ناهار بخورند. زمانیکه فرزین ۶ ساله بود. طاهره فرزند دومش را باردار میشود. در ماه هفتم بارداری، همراه همسرش در میدان محسنی تهران (مادر جدید) طی بمباران هوایی با اصابت خمپاره به آن‌ها شکم طاهره پاره می‌شود و در سن بیست و نه سالگی به شهادت نائل می‌آید. همسرشان نیز به همراه ایشان در آن حادثه به شهادت می‌رسند. مزار تنها بانوی شهیده بندرانزلی در مزار شهدای شهرستان قرار دارد و مزار همسر ایشان نیز در تهران است. تنها پسر ایشان، فرزین نیز اکنون در انزلی ساکن است؛ و اکنون میدان محسنی تهران را به خاطرشهادت این بانوی مهربان، "میدان مادر" نامیده اند و مجسمه «نرگس عاشقان» (تندیس مادری که باردار است)، به یاد ایشان ساخته شد و در سال ۱۳۷۳ در آن مکان نصب گردید شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وسوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ابوالفضل چثه‌ای نحیف و بسیار لاغر داشت. یک پوست و استخوان بود و حتی می‌شد مهره‌هایش را شمرد. دوستانش او را حمام می‌بردند و زخم هایش را می بستند تا زودتر خوب شود. در حالت عادی یک وعده بیشتر غذا نمی خورد. آن هم یک قرص کوچک نان. حالا که زخمی و کبود شده بود؛ آن یک وعده را هم بی‌خیال شده بود و کلاً چیزی از گلویش پایین نمی رفت. من مانده بودم این بشر چه طور زنده مانده. هرچه التماس می‌کردیم، بابا ابوالفضل جان یکم غذا بخور تا جون بگیری، حرف‌مان را گوش نمی‌کرد و اگر زیاد پیله می‌کردیم دری وری بارمان می‌کرد. همین اداهایش باعث شده بود که مضحکه دست عراقی ها شود. سربازها سر به سرش می‌گذاشتند و می‌خندیدند. او هم قاطی می‌کرد و همه را با هم فحش می‌داد. گاهی توی دهنش سنگ ریزه می‌گذاشتند و مجبورش می کردند حرف بزند. او حرف می‌زد و سربازها می خندیدند. همان روزها یکی دوبار آخوند مزدوری آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشان ما را ارشاد کند. همه قاطع ها را جمع کرده بودند زیر نور آفتاب و خودشان نشسته بودند توی سایه. آخوند با دستور فرمانده اردوگاه بدون گفتن «بسم ا...» حرف هایش را شروع کرد و یکی در میان فارسی و عربی حرف زد. چیزی از سر و ته حرف هایش حالی مان نشد. حوصله خود فرمانده سر رفت و وسط حرف‌های او دستش را بالا برد و گفت: «کافی...کافی!» آخوند مزدور هم چشم گفت و ساکت شد. کارشان واقعاً خنده دار بود. در واقع حرف زدن آخوند اصلاً دست خودش نبود. بعد از او یکی دیگر را آوردند که مثل بلبل فارسی حرف می‌زد. اول چندتایی احکام گفت؛ این که چه طور وضو بگیریم یا نماز بخوانیم و... همه زیر لب غر می‌زدند: «بابا برو پی کارت یکی می‌خواد این چیزارو به خودت یاد بده.» وقتی دید بچه ها او را دست می اندازند حرف هایش را نصفه گذاشت رفت سراغ سیاست. می‌گفت: تقصیر ایران بود که جنگ رو شروع کرد. اگه ایران می‌خواست کشورهای اسلامی می‌تونستن علیه اسرائیل متحد بشن. معلوم بود که با چه هدفی برای تبلیغات آمده اند. بچه ها آن قدر تیکه پراندند و حرفهایش را نصفه گذاشتند که دیگر کسی را برای تبلیغ های تو خالی نیاوردند. به جای آنها آقا کمال برایمان حرف می‌زد و یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. ارادت بچه ها به او تا حدی بود که عراقی ها هم متوجه شده بودند.‌حتی وقتی می‌خواستند به جای فرامرز ارشد دیگری برای سلول انتخاب کنند. از بچه ها‌ پرسیدند: دوست دارید آقا کمال ارشدتون باشه ؟؟ همه بدون استنثناء خوشحال شدند و موافقت کردند. اما عراقی ها اصلاً با این قضیه موافق نبودند. فقط میخواستند میزان محبوبیت آقا کمال را بین بچه ها بسنجند. خودشان یک مظفر نامی را انتخاب کردند که اهل تهران بود و کم و بیش عربی هم می‌دانست. پایان قسمت چهل وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وچهارم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ارشد آسایشگاه را عوض کردند و همان روز به همه ما لباسهای نارنجی دادند که مخصوص اسرا بود. پشت لباس‌ها علامت pw (زندانی جنگی) نوشته شده بود. چند روز بعد، بچه‌های قاطع را در محوطه جمع کردند و خبر دادند که فرمانده برای بازدید خواهد آمد. به صف توی محوطه نشستیم و دست هایمان را پشت گردنمان قفل کردیم. نیم ساعتی توی گرما به همان حالت نشسته بودیم که دیدیم فرمانده گاماس گاماس به طرفمان می‌آید. سربازها پا کوبیدند و احترام نظامی کردند. وقتی دستور آزاد باش دادند؛ دست‌هایمان را باز کردیم و صاف نشستیم. فرمانده همه را یک بار از نظر گذراند و پرسید: «کی انگلیسی بلده؟» از کل چهارصدی نفری که نشسته بودیم کسی دستش را بالا نبرد. فرمانده یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد و وقتی دید کسی جواب نداد؛ سرش را به علامت تأسف تکان داد. همان لحظه آقای مصطفی مدرس دستش را بالا برد. فرمانده اشاره کرد که نزدیک تر برود. چند کلمه ای با او انگلیسی حرف زد و بعد مطلبی را نشانش داد و گفت: «اقراء !» (persione of war زندانی جنگ) مدرس یک خطی خواند. فرمانده روزنامه را به دست او داد و گفت: «اسم این روزنامه "بغداد آب زرور" هستش هر روز میای یکی از اینارو از مسئول اردوگاه تحویل می‌گیری و خبرهاشو برای اسرای قاطع خودتون می‌خونی و بعد میاری تحویل می‌دی. از آن روز به بعد مدرس شده بود مسئول گرفتن آن روزنامه از عراقی‌ها. مطالبش به زبان انگلیسی بود. هر روز با اشتیاق دور مدرس جمع می‌شدیم تا برای مان خبرهای جدید بخواند. بعد از گرفتن لباسهای نارنجی به کلمه p.w حساس شده بودیم. هرجا که آن کلمه را می دیدیم، دست روی آن مطلب می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: «آقا مصطفی این جارو بخون ببینیم چی نوشته؟» بعدها به هر قاطع روزنامه های «الجمهوریه» و «الثوره» را هم می‌دادند. آن ها به زبان عربی بودند و ابراهیم آزمون تحویلشان می‌گرفت. ما هم از فرصت استفاده می‌کردیم و لغات عربی و انگلیسی اش را یاد می‌گرفتیم. اگرچه همان روز باید تحویلش می‌دادیم؛ اما در همان فرصت کوتاه لغاتش را در زرورقهای سیگار یادداشت می‌کردیم. هربار که برای هواخوری به محوطه می‌رفتیم؛ چوب یا تکه سنگی پیدا می‌کردیم و روی خاک‌های سفت شده کلمات عربی می نوشتیم تا توی ذهنمان ماندگار شود. هر شب تکالیف مان را تحویل آقای آزمون یا مدرس می دادیم. بیشتر تحلیل روزنامه ها به نفع عراق و بر علیه ایران بود. وقتی خبرها خوانده می‌شد؛ به بچه ها می‌گفتم: حواستون باشه ها، خبرهای دروغ اینارو باور نکنید. اگه می‌خوایید به حقیقت قضیه پی ببرید دروغ اینا رو برگردونید، میشه حقیقت. آقا کمال هم در گوشم می‌گفت توام حواست باشه فتاح، دیوار موش داره، موشم گوش داره. با این حرفها سرتو به باد میدیا! احتیاط کن. منظورش جاسوسهایی بود که به خاطر یک پاکت سیگار یا غذای بیشتر آدم فروشی می‌کردند. در کل اردوگاه ، تعدادشان انگشت شمار بود. اما گاهی خیلی فرز عمل می‌کردند و کوچکترین خبرها را به گوش عراقی ها می رساندند. دو نفری که در سلول ما بودند؛ همه را تهدید می‌کردند. اما از آقا کمال حساب می‌بردند چون می‌دانستند اگر او به بچه ها اشاره کند؛ کارشان تمام است. پایان قسمت چهل وچهار ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🔹مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نبود، جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره! 😂😂😂😂😂 کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهاردهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پانزدهم: 🔸 ‌‌. آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها کف خیابان را شخم می‌زدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم که به دنبال ماشین می‌گشت. پس از آن که مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع کردیم به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن پشیمان شدیم. - جناب سرگرد، شما بروید. ما بر می گردیم طرف شهر. - نه. هدف من این نیست که از پل بریم اون طرف. من میخواهم برم سرکشی کنم. - شما سرکشیتون رو بکنید. ما بر می گردیم. دوباره به شهر برگشتیم. در کنار مسجد جامع، بچه ها سنگر گرفته بودند و بی هدف رگبار می‌زدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. کف مسجد از بقایای کمک‌های ارسالی مردم شکل دیگری به خود گرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شکر با حبوبات و همه آنها با خون مخلوط شده بودند. بچه ها بی هدف رگبار می‌زدند. به مرتضی گفتم: - بجای این تیراندازیها بیخوده بیا بریم! - کجا ؟! - تا عراقیها سرگرم اینجا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون کنیم. مرتضی قبول کرد. چند گلوله آرپی جی، چند ژ۳ و یک دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یک ساختمان سه طبقه شدیم و با کندن سوراخی در دیوار، پشت بامهای اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آنها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین را از دستم گرفت - راست میگی ؟! هنوز حرف مرتضی تمام نشده گلوله آرپی جی‌ام در میان دو عراقی که با دوربین، مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بودند، نشست و آنها را به درک فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من کاره‌ای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت می‌کرد. مرتضی با خوشحالی به گردنم آویخت و بوسه بارانم کرد. - بارک الله یکی دیگه. - نه بیا جامونو عوض کنیم و بریم پایین. چند دقیقه دیگه بر می گردیم و می‌زنیم. وقتی دوباره برگشتیم از سوراخ دیوار سربازی را دیدیم که داشت مسجد جامع را به دو تکاور دست به کمر نشان می‌داد. دومین گلوله را شلیک کردم اما به هدف نخورد. با ناراحتی پایین دویدیم. کمی بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بالا آمدیم. این بار به مرتضی گفتم تو با ژ ٣ مواظب باش و من با آرپی جی تا سر و کله شون پیدا شد بزنیم. یک ربع بعد با شلیک‌های ما آتش دشمن بر روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها بلافاصله مشغول انتقال زخمی‌ها شدند. به یکی از بچه هایی که پشت سرمان آمده بود گفتم برو به سرهنگ بگو بچه ها دیده بان عراقیهارو زدن. مطمن باشید دیگه نمی‌تونن مسجد جامع رو بزنن. بگو نیروها بر گردن! بچه ها با خوشحالی یکدیگر را بغل کردند. اما باز هم خمپاره های معدود و پراکنده به سمت مسجد جامع شلیک می‌شد. دوباره با دوربین پشت بام تمام خانه ها را چک کردیم. یک عراقی که کلاه تکاوری به سر داشت، پشت پنجره ای ایستاده بود و از فاصله پانصدمتری دیده بانی می کرد. او را به مرتضی نشان دادم پرسید می‌تونی از اینجا بزنیش ؟! - تا خدا چی بخواد... گلوله‌ام به بالای پنجره اصابت کرد. خیلی ناراحت شدم. اما چند لحظه بعد آتش دشمن برروی مسجد به طور کلی قطع شد. آن روز رادیو مدام اعلام می‌کرد ای دلاوران مسجد جامع مقاومت کنید! ای حماسه آفرینان شهر خون مقاومت کنید...! که دشمن هر قدر هم نفهم بود، باز متوجه می‌شد که در مسجد جامع چه خبر است. پایان قسمت پانزدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پانزدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نگارش وتدوین:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شانزدهم: ‌ 🔸 ‌‌ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات می‌خواستیم و رادیو شعار پخش می‌کرد. مرتضی پرسید: - امروز چند شنبه س؟ - جداً نمی‌دونی امروز چه روزیه؟ - نه، چه روزیه ؟ - امروز عید قربانه مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد. - خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمی‌رسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل می‌شدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی می‌رفتند و ما تنها می‌شدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم. آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود. مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچه‌ها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی می شه. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن. - هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره می‌شیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم. - کی بیسیم زده ؟! - از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچه‌ها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه. - به جهان آرا بی‌سیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه! چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را می‌گیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچه‌ها از شهر خارج شوند. به بی‌سیم چی گفتم: - اگه می‌خواهی بی‌سیم رو بردار و برو، بروید مقر تکاورها. اصلاً بروید ببینید اونجا چه خبره دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم: - پس ما بر می گردیم. ندادن ؟! - برای چی می‌خواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟ - من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون می‌خواهد بکنید. ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم. تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت - شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست! - چطور ؟ - به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقی‌ها به طرفم تیراندازی کردند. - جاهای دیگه هم رفتی؟ - نروید! نمی‌شه بروید جلو... دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمی‌شد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود. پایان قسمت شانزدهم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبارانفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستندمجروحین را ببرد:! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کاردم می زدندخونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
. آمار جدید: ۳۰ فوتی و ۱۷ مصدوم، آمار جدید انفجار معدن طبس کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan