eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم ارتباط با ادمین کانال @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید «احمدعلی خمر» پنجم اردیبهشت 1343 در شهرستان خاش متولد شد، هشتمین فرزند خانواده بود. از همان دوران کودکی اخلاق و رفتارش به گونه‌ای بود که توجه افراد را جالب می‌کرد. در میان خانواده از همه لحاظ نمونه بود با بچه‌های کوچک‌تر از خودش مهربان و با بزرگ‌تر با ادب و احترام رفتار می‌کرد. مادر شهید تعریف می کند: او به پدرش و من احترام خاصی قائل می‌شد، اغلب اوقات کارهای خانه را بر عهده می‌گرفت و هم‌یار من بود. 1349 وارد مدرسه شد، اوقات فراغتش را در مسجد می‌گذراند، صبح جمعه برای مجلس دعای ندبه به مسجد می‌رفت تا جایی که در توانش بود نمازش را به جماعت می‌خواند.با پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد وهمیشه سخنان امام خمینی (رحمت الله علیه) رهبر انقلاب را تمام وجود گوش می‌داد و اعتقاد زیادی به اصل ولایت بود. چندین ماه قبل از شهادتش عنوان می‌کرد: «من عاشق اسلامم، دلم می‌خواهد که در این راه شهید شوم، زیرا شهادت بالاترین مقام والایی است که نصیب هر کسی نمی‌شود.» قصد عزیمت به جبهه را کرد و توسط بسیج عازم جبهه شد. و برای‌مان نامه‌ای نوشته بود: من تا زمانی که پیروزی حاصل نشود از جبهه باز نخواهم گشت، تا زمانی که متجاوزین خاک مهینم را تهدید می‌کنند لحظه‌ای آرام نخواهم گرفت. او راهی که می‌خواسته انتخاب کرده و به هدف خود رسیده،افتخار می‌کنم که فرزندم را به گونه‌ای تربیت کردم که برای اسلام و انقلاب اسلامی جان خویش را این‌گونه فدا کرد. شایان ذکر است؛ شهید «احمدعلی خمر» 25 آذرماه 1360 در منطقه بستان بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و روحش به آسمان پر کشید شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله وشفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت بخیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
وقتی همسرم می‌خواست مرا از شهر دور کند، عراقی‌ها وارد شهر شدند. با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود. وقتی از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند. عراقی‌ها به سمت ما تیراندازی کردند. با صدای بلند فریاد می‌زدم: الله اکبر، یا حسین، یا فاطمه و... عراقی‌ها لاستیک‌های ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد. هر دوی ما به‌شدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی می‌سوخت. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقی‌ها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد می‌زدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه می‌شدم. عراقی‌ها فکر می‌کردند که من نارنجک همراه دارم و می‌خواستند مرا تفتیش بدنی کنند. جیغ زدم که هیچ‌چیز دیگری همراه خودم ندارم . فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و خونریزی شدید داشت. آمبولانس عراقی ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. می گفتند شما پاسدار خمینی هستید. اگر زنده به عراق رسیدید شما را بازجویی و اعدام‌ می‌کنیم. راوی:خدیجه میر شکار(نخستین زنی که در دفاع مقدس به اسارت در آمد) کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
این قدر در خانواده و فامیل ارتشی داشتیم که تا صحبت یک خواستگار ارتشی برای من شد، مادر بزرگ و دایی و عمه ام که در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سر پرستی و نظارت کلی بر زندگی من داشتند، ندای مخالفت سردادند. موضوع مدتی مسکوت ماند تا وقتی که تحصیلات شهید فکوری در آمریکا تمام شد واین بار خودش به خواستگاری آمد. برای ازدواج خیلی بزرگ نشده بودم ولی از او خوشم آمد. خانواده هم وقتی رضایت مرا دیدند، چاره ای جز موافقت نداشتند. مهریه ام ۵۰ هزار تومان تعیین شد و مراسمی انجام گرفت و بعد از یک ماه نامزدی، من به خانه شهید فکوری رفتم. ۶ ماه بعد، زندگی سیال ما شروع شد. ۶ ماه دوم زندگی در پایگاه وحدتی دزفول گذشت. ۶ ماه بعد در فرودگاه مهرآباد سپری شد. سه سال هم در پایگاه شاهرخی همدان، ۳ سال در تهران، ۸ سال در شیراز و ... همین طور زندگی مان در جاهای مختلف می گذشت. دخترانم انوش و آیدا به فاصله یک سال در همدان به دنیا آمدند و علی پسر کوچکم در شیراز. تا قبل از تولد بچه ها اغلب وقت‌ها که جواد ماموریت داشت. من هم با او می رفتم ولی بعد از آن، وقتی که برای ادامه تحصیل دوباره، بورسیه آمریکا گرفت، تنها ماندم. ولی سال ۵۶ که می بایست دوره ستاد را در آمریکا می گذراند، من و بچه ها هم با او رفتیم. همسر شهيد جواد فکوری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سرلشکر شهید علی خان بهاروند در سال 1314 در روستای چنارخیری از توابع خرم آباد لرستان دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوره دبیرستان و اخذ دیپلم در رشته ادبیات وارد دانشکده افسری شد. در سال 1352 موفق به کسب نمره برتر در دوره عالی نظامی گردید. پس از انقلاب و با وقوع آشوب در مناطق آذربایجان و کردستان و به دنبال آن وقوع جنگ تحمیلی به عنوان یک سرباز جان برکف از سوی لشکر 64 ارومیه در سمت فرماندهی پادگان مهاباد، به دفاع از میهن عزیز همت گمارد. ایشان علیرغم جدیت و سخت کوشی در کار نظامی از روحی بسیار لطیف برخوردار بود که هم در برخورد با همقطاران و هم در ارتباط دائمی و نزدیک با اقوام و خویشان مشهود بود. از ایشان دفتری به یادگار مانده که در لحظات کوتاه فراغت خود فرازهایی از نهج البلاغه را به عنوان یادگار معرفت برای کوچکترین فرزند خود یادداشت نموده، گویا از اینکه فرصتی برای انتقال این معارف به فرزند کوچک خود نخواهد داشت، آگاهی داشته است. از ایشان سه فرزند (یک دختر و دو پسر) به جای مانده است که هر سه در عرصه های مختلف در خدمت به کشور، فعال هستند. شهید در تاریخ شانزدهم بهمن ماه 1359 هنگام بازگشت از ماموریت جنگی در اثر سقوط هلیکوپتر حامل ایشان در دریاچه ارومیه، به همراه جمعی از همرزمان خود به درجه رفیع شهادت نائل گردید. مزار این شهید عالی قدر به درخواست همسر ایشان در شهر ارومیه در استان آذربایجان غربی است شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله وشفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت بخیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌷قبل از عملیات، ساعت ٤ بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی، شهيد محسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. 🌷حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر، زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم. حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید، کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم: نه، سمت راست ما لشکر ٢٥ کربلاست. گفت: ما بین شما و ٢٥ کربلا هستیم. تو ناراحت نباش. 🌷با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود. معاون گردان ٤١٠ بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم. 🌷دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست؟ گفت: بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. ٦-٥ متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله. 🌷یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت! به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم: علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود. 🌷تشنه اش بود. گفت: اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم .... آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم. می گفت: معبر لو می رود. اینجا تیر می خوری. برو. گفتم ١٠ دقیقه تحمل کن، به امدادگرها می گویم تو را ببرند. و به عقب رفتم. 🌷بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم. علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین، سوخت و جان داد. حاج قاسم به من می گوید آفرین... راوی: حاج محمد میرزایی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan