خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیس
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست وسوم
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
روی تابلوی ورودی کنار جاده نوشته بود "تکریت". شهر تکریت را دور زدیم و وارد اردوگاه نظامی بزرگی شدیم. شنیده بودم که تکریت بزرگ ترین پادگان نظامی خاورمیانه را دارد اما تصور نمیکردم که آن قدر بزرگ و درندشت باشد.
کنار در ورودی اش تانک چهارلول و ضدهوایی گذاشته بودند. بیشتر قسمتهایش جدول بندی شده بود. کنار ساختمانهای بتونی شکل، سیم خاردارهای چند لایه بود و چند سرباز مسلح نگهبانی می دادند. جاهای خالی پادگان فضای سبز و تپه ماهور بود. جا به جا تانک و خودروهای نظامی داخل محوطه دیده میشدند. اتوبوسها نزدیک به یک ساعت در محوطه داخلی پادگان چرخیدند. اردوگاه دوازده و پانزده تکریت را هم رد کردیم و رسیدیم به منطقه بسیار وسیعی که چند ردیف ساختمان قدیمی کنار هم چیده شده بود. هر ساختمانی سه تا سلول داشت و ساختمان بعدی به فاصله یک محوطه بزرگ روبرویش قرار داشت. در مجموع، چهار ساختمان بتونی بزرگ بودند که به نظر خیلی مقاوم و مستحکم می آمدند.
دوباره با فحش و کتک هلمان دادند پایین و سربازهایی یغور و دیلاقی که آنجا منتظر بودند افتادند به جانمان. به اندازه کافی زخم و زیلی شده بودیم. هنوز جای ضربههای قبلی درد داشت و میسوخت. دست روی صورتم گذاشتم و پشت سر مددی جلو دویدم. قنداق تفنگ درست لای دو کتفم خورد و چنان تیر کشید که انگار چاقویی در آن فرو بردند. همه را به خط کردند و آمار گرفتند. هر صد و پنجاه نفر را در یکی از سلولها جا می دادند. در ورودی سلولها، چند لایه و آهنی بود. گروه ما را در سلول سوم ساختمان اول جا دادند. آن جا خیلی کوچک تر از سوله انباری شکل پادگان بعقوبه بود. شکل یک اتاق بزرگ بود که حدودا ۱٣٦ متر میشد و پنج تا پنجره داشت. پنجره هایش یک متری از زمین فاصله داشتند و با میلگرد شبکه بندی شده بودند. پشت پنجره سرباز لاغری نگهبانی می داد که قبل از ورود ما آنجا بود. با آن تعداد زیاد و فضای کم دیگر نمیشد به راحتی نشست و پاها را دراز کرد. ساعت اول کیپ تا کیپ هم بودیم. بلند میشدیم و می نشستیم. بلاتکلیف بودیم. همه سعی میکردند پیش دوستانشان بنشینند. کم کم هرکسی جای خودش را پیدا کرد.
بعد از ده روز یک جای تمیز گیرمان آمده بود. اولین فکری که به ذهنم رسید، این بود که نماز ظهر و عصرم را بخوانم. تیمم کردم و به نماز ایستادم. هم زمان با من خیلی های دیگر برای نماز قامت بستند. دلم تنگ بود و با ادای کلمات بی اختیار اشک میریختم.
پایان قسمت بیست و سوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بی
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین :مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست وچهارم
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
خستگی راه پنج شش ساعته و گرسنگی و تشنگی چند روزه رمقی برایم باقی نگذاشته بود. دلم میخواست دراز بکشم و استراحت کنم. اما دور تا دورم پر بود از بچههایی که خسته گی از چهره شان میبارید.
خیلی ها داشتند زخم و کبودیشان را به هم دیگر نشان میدادند. با دیدن زخمهای آنها دردهای خودم بیشتر میشد. حالا من شانس آورده بودم زخم عمیق و شکستگی نداشتم اما پاهایم کوفته و سنگین بود. به اندازه دراز کردن پاهایم جا باز کردم و به پشت یکی از بچه ها تکیه دادم. نمیدانم چند ساعت به آن حالت خوابیده بودم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم بعضی ها تک و توک دراز کشیده و در خودشان مچاله شده اند. بقیه به حالت نشسته پشت به پشت هم تکیه داده و به همان حالت روی زمین سیمانی خوابشان برده بود. چند نفری هم ایستاده و به دیوار تکیه داده بودند تا برای بقیه جا باز شود. به همان حالت ایستاده چشمشان بسته میشد و سرشان روی شانه می افتاد.
شب سختی بود. از یک طرف درد ضربههایی که ورم کرده بود و از طرف دیگر گرمای سلول و تنگی جا اجازه نمیداد کسی با خیال راحت بخوابد.
هر چه قدر از این دنده به آن دنده شدم دیگر خوابم نبرد که نبرد.
نزدیک ظهر درهای سلول باز شد. چند عراقی سیاه سوخته، باتوم به دست جلوی در بودند. بینیهایشان را گرفته بودند که مبادا بوی عرق اذیت شان کند.
بچه های نزدیک در خودشان را عقب کشیدند. فکر کردیم دوباره میخواهند کتک مان بزنند. یکیشان که پوتینهای قرمز پوشیده بود و قیافه ای اخمو و خشن داشت به بیرون اشاره
کرد و گفت: «انحی... یالا انحی...
نفری یکی دو باتوم خوردیم و دویدیم بیرون. چله تابستان بود و خورشید با تمام قدرتش می تابید. زمین به قدری داغ شده بود که وقتی پاهای بدون پوتینمان را روی زمین میگذاشتیم کفشان میسوخت و بالا و پایین میپریدیم. به فاصله کمی از سلول ما و سلول شماره دو توالت ها قرار داشتند. با بلوک یک چیزی سرهم کرده بودند که نیم متری از پایین باز بود و سقف هم نداشت. دست شویی سلول یک جداگانه بود.
کنار توالتها به خط شدیم. پنج نفر پنج نفر میفرستادند داخل. کسانی که عجله داشتند التماس میکردند تا بی نوبت بروند. خدا میداند که با آن وضعیت چه طور یک روز تمام دوام آورده بودند. بعضی ها که کم طاقت بودند همان ساعات اول گوشههای سلول را کثیف کردند.
بشکه بزرگی را پر از آب کرده بودند هرکس میخواست برود داخل، آفتابه را توی بشکه فرو میبرد و پرش میکرد. اجازه نمیدادند شیرش باز شود. برای شان مهم نبود که آفتابهها به زمین خیس
دست شویی خورده و نجس شده اند. با خودم فکر کردم اگر آب تمیز بود؛ میتوانستم توی دستشویی چند قلب از آن بخورم.
پایان قسمت بیست و چهارم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🔻 بعد از فرار از اردوگاه و دستگیری مدتی ما را شکنجه کردند بعد به ما گفتند اگر وصیتی داریم به هر کدام از اسرا که دوست داریم می توانیم بکنیم ، چقدر اینها مذهبی شدند! ما دستشان را خواندیم و گفتیم وصیتی نداریم ما را بردند برای اعدام، ما را به چوبه اعدام بستند ولی باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. آنها قصد داشتند ببنید به چه کسی وصیت می کنیم تا آنها را به عنوان همدست ما شناسایی کنند اما جوابی نشنیدند. با دستور فرمانده جلادها از ما فاصله گرفتند. با فرمان "اسلحه ها مسلح" صدای گلنگدن ها بلند شد. ای بابا مثل این که این بار محاسباتمان اشتباه از آب درآمد. اینها دارند راستی راستی ما را میکشند. عجب حیواناتی هستند اینها! ايها الناس کسی نیست به اینها بگوید فرار کردیم که کردیم آدم که نکشتیم...
🔻 فرصتی باقی نمانده بود. هر لحظه منتظر شنیدن صدای رگبار بودم. چشمانم را محکم روی هم فشار دادم. دیگر خیلی طول کشید. احتمالاً شهید شده ام اما چرا صدای رگبار را نشنیدم؟ چرا هیچ دردی احساس نکردم؟ خُب شاید خدا خواسته شهادتم بدون درد باشد. حالا اولین شهیدی که به استقبالم میآید احتمالاً باید امیر کریمی باشد. یا شاید هم علیرضا معتمد زرگر، شاید هم حاج اسماعیل فرجوانی، چون او خیلی به فکر نیروهایش بود و همیشه از احوال آنها جویا میشد و به آنها سرکشی می کرد. الآن سه سال و دو ماه بود که سراغم را نگرفته بود. پس ملک الموت کجاست؟ اما نه، آنها هنوز شلیک نکردهاند. در همان لحظه صدایی به گوش رسید که این اعدامی ها مشمول عفو ملوكانه سيد الرئيس صدام قرار گرفته اند و قضیه با برگرداندن ما به همان اتاقک خاتمه یافت. خداییاش حیف شد کاش شهید میشدیم و از این شکنجه ها خلاصی می یافتیم
🔻بعد از چند روز با دستان و چشمان بسته به اتاقک دیگری در نزدیکی ردهه (بهداری) اردوگاه منتقل مان کردند. پاهایم برهنه بود و به شدت از سرما می لرزیدم. نگهبان همراه مان خیلی وحشی بود. چشمها و دستهایم از پشت بسته بود، او پاهایم را هم بست و به شدت به زمینم کوبید و شروع به شکنجه کرد. با کابل آن قدر به کف پایم زد که خودش خسته شد و رفت دستهایم از پشت بسته بود، نمی توانستم روی کمرم بخوابم. زمین هم که خیلی سرد بود و زیراندازی هم نداشتم مجبور شدم روی دستم بخوابم.
🔻 این شکنجه تا صبح بصورت منقطع ادامه داشت!
ساعتی گذشت. دوباره نگهبان آمد در را باز کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن. آن قدر زد که تقریباً نیمه جان شدم، اما او آمده بود تا من را زیر شکنجه بکشد. با تمام توان شروع کردم به داد و فریاد کردن، اما او دست بردار نبود. چاره ای جز تحمل و دعا نداشتم. آن قدر زد تا از حال رفتم. این شکنجه تا صبح هر چند ساعت یک بار ادامه داشت. نزدیک صبح نماز صبح را بدون وضو و در حالت خوابیده و با دست و پای بسته خواندم.
🔻 بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود!
صبح، نگهبان صبحانه آورد اما من بلند نشدم و غذا نخوردم. بعد از مدتی نگهبان برگشت. هر چه صدا کرد محل ندادم. نگران شد، رفت و کمی بعد با یک پرستار آمد. پرستار نبضم را گرفت با نگهبان پچ پچی کرد و به سرعت رفت و با خودش یک سرم آورد. تلاش میکرد رگم را بگیرد اما بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود و رگ نداشت. بالاخره دستم را سوراخ سوراخ کرد تا توانست رگم را بگیرد. سرم را وصل کرد و رفت. با آن سرم قدری سرحال آمدم. نگهبان آمد و من را به ردهه (بهداری) برد.
🔻وقتی وارد ردهه شدم بلافاصله روی تخت دراز کشیدم و یک پتو روی خودم انداختم. بعد از چندین روز تحمل سرما آنهم بدون هیچ زیرانداز و رواندازی حالا روی تختی با روانداز و زیراندازی نرم میخوابیدم. باور کردنی نبود. مثل شاهزادگان خوابیدم. آن قدر از خواب لذت بردم که تا ساعاتی اصلاً اسارت را فراموش کردم و احساس می کردم آزادم. درست مثل پرندگانی که از پنجره ردهه می دیدم.
راوی: احمد چلداوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سوم 🔸 آن ر
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت چهارم:
🔸 ما پشت دیوار سنگر گرفته بودیم و شلیک میکردیم و آنها روی بامها بودند و با خمپاره از ما استقبال میکردند.
هر طور بود خود را به پشت بام رساندیم. جمعاً چهار گلوله داشتم که همه را به طرف عراقیها شلیک کردم. دشمن مرتب خمپاره میزد. همه جا پراز گرد و خاک شده بود و ما یکدیگر را با فریاد صدا میزدیم. بچه ها بی امان شلیک میکردند و نارنجک میانداختند. ضجه عراقیهایی که از درد به خود می پیچیدند گوشهایمان را پر کرده بود. بقیه شان هم از ترس در حال فرار بودند. ناگهان متوجه تمام شدن مهمات شدیم. آن هم درست در حساس ترین دقایق. چاره ای نبود و میبایست مهمات تهیه میکردیم. از جان گذشتگی و ایثار بچه ها حد نداشت. همه برای آوردن مهمات از یکدیگر سبقت میگرفتند. فاصله ما تا مسجد جامع خیلی نبود. به بچه
هاگفتم: شما همین جا بمونید من میرم....
در یک لحظه و با گفتن یا جد امام و یا محمد (صلواتالله) در میان آتش خمپاره ها شروع به دویدن کردم. عبور از آن محل بسیار مشکل بود و هر احتمال خطر میرفت. حدود شش خمپاره به خانه ای که از مقابلش میگذشتم اصابت کرد. با مار پیچ دویدن و افت و خیز، به هر شکلی که بود از آنجا گذشتم. وقتی به مقر تکاورهای نیروی دریایی رسیدم،
عصبانیت ام حد نداشت. حرص میخوردم و فریاد میزدم " بچه ها عراقیهارو اسیر کردن نیرو نداریم. مهمات نداریم یه فکری بکنید..."
آنها با دستپاچگی آماده شدند و راه افتادیم. پانزده نفر بودند. شدت آتش دشمن سنگین شده بود و مرتب خیابان چهل متری، مقابل مسجد «شیخ محمد»، مسجد امام صادق و روبروی حزب جمهوری اسلامی را با خمپاره میزدند. خیلی وحشتناک بود. با دیدن آن صحنه ها تکاورها برگشتند. میگفتند این کار خود کشییه.
فقط چهار نفر آرپی جی زن ماندند. به هر زحمتی که بود خود را به بچه ها رساندیم. نبرد هر لحظه شدیدتر میشد. یکی از بچه ها را دیدم که آرام و قرار نداشت و مدام به این طرف و آن طرف میدوید. می گفت: من نارنجک میخوام... نارنجک.
به او گفتم که برود و داخل خانه های اطراف را بگردد، اما او قبلاً همه جا را گشته بود. عراقیها میدویدند و به عربی فریاد میزدند: "فارسها اومدن ... فارسها اومدن!" غوغای محشر بود طوری که گلوله آرپی جی را در عرض کمتر از یک دقیقه شلیک کردیم. نزدیک غروب، پس از یک نبرد سخت و سنگین سلاح بیشتر بچه ها گیر کرده بود و بیشتر از ده، بیست متر با عراقیها فاصله نداشتیم. عده ای پیشنهاد میکردند که برگردیم، اما کسی جرئت نمیکرد سرش را از خم کوچه بیرون بیاورد. تک تیر اندازهای عراقی کمین کرده بودند و با کوچکترین حرکتی، مغزمان را متلاشی میکردند.
بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات، دیگر تنها چیزی که به دردما میخورد نارنجک بود...
پایان قسمت چهارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سردارشهید علیرضا شهبازی در سال۱۳۴۰ در
خانهای کوچک وبی آلایش در شهر نهاوند متولد گردید نامش را علیرضا نهادند و با اذان عشق و اقامه شوق دلش را به اهل بیت رسول الله (صلواتالله) پیوند زدند. مدت زیادی از هیجان این میلاد نگذشته بود که دست اجل پدر مهربان و نیک سیرتش را از دار فانی جدا کرد. او ماند و خانوادهای اندوهبار و مشکلاتی در فرا رو. از آنجا که با روح توکل و بردباری عجین بود، توانست از عهده دشواریها برآمده و همزمان با تحصیل معاش خانواده را نیز تأمین نماید. شهید علیرضا شهبازی در جریان انقلاب اسلامی فقط 17 سال داشت اما چون رودی پرخروش به دریای عظیم مردم پیوسته و اقدامات بزرگی در این زمینه به انجام رسانید. پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی طلیعهای شورانگیز بود در راه سرخی که از ابتدا با اقتدا به سرور و سالار شهیدان برگزیده بود. بر این اساس به نهاد مقدس بسیج ملحق شده و شیدایی خویش را در این مکتب عاشورایی به نمایش گذاشت. در دفاع مقدس همراه با دوستان و همفکران خود وارد معرکه آتش گردید و در اینسوی تاریخ به یاری سیدالشهداء برخاست. او مدت زیادی در جبهههای مختلف حضور داشت تا آنکه در همراهی با تیپ ۴۰ سراب پس از مجروحیت به اسارت نیروی بعثی درآمد. در اسارت زیر شکنجههای وحشیانه دشمن بهطرز مظلومانهای قطع نخاع شده و بعد از مدتی در سال 1367 از زندان شرهانی عراق تا جوار خدای خویش خونین بال پرواز نمود شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_شهید_علیرضا_شهبازی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست وپنجم
✾࿐༅○◉○༅࿐
نوبت [دستشویی] به من رسید. همین که حسن نژاد بیرون آمد، دویدم و آفتابه را از دستش گرفتم. با یک دست شلوارش را گرفته بود که نیفتد. هنوز دکمه هایش
را نبسته بود. زیر لب داشت به سرباز عراقی بد و بیراه میگفت.
تازه نشسته بودم که در دست شویی را گرفتند به مشت و لگد. پایه های کاسه دست شویی مدفوع داشت و مالید به پاهایم. از ترس اینکه در را هل بدهند و بخورم زمین، سریع بلند شدم.
پاهایم را روی خاکهای محوطه کشیدم تا تمیز شوند. حکم شرعی اش این بود که اگر هفت قدم روی زمین راه میرفتم تمیز می شد. اما دلم رضا نمی داد. کاش همان پوتینهای فکسنی را نگه میداشتم، لااقل این جور وقت ها به دردم میخورد.
یک ساعتی بیرون بودیم و زیر آفتاب داغ عرق می ریختیم. به جز چند برجک دژبانی و چند سربازی که بالای آنها مسلح ایستاده بودند کس دیگری اسلحه نداشت. غلافهای روی کمر سربازها هم خالی بود. همه شان ترکه و باتوم دستشان بود.
هیچ حصار و حفاظی دور اردوگاه وجود نداشت و آدم وسوسه میشد که فرار کند. اگر اردوگاه ما داخل یک پادگان نظامی بزرگ نبود، به راحتی میشد نقشه فرار کشید و خلاص شد. اما در آن شرایط خلاصی از خود اردوگاه و پیدا کردن راه خروج آنجا کار دشوار و تقریبا غیرممکنی بود.
پشت برجکها و تپه ماهورها یک عده مشغول کار بودند. چندنفری هم دور ساختمانهای داخل محوطه سیم خاردار میکشیدند. داشتند برایمان پیله میتنیدند و حسابی محدودمان میکردند.
وقتی رفتیم داخل، مددی را دیدم که شاد و شنگول است. چهره اش تمیز شده بود و موهایش خیس. با تعجب سوال پیچش کردم.
- سرتو کجا شستی؟ اصلا تو این شرایط آب از کجا آوردی؟ عراقی ها چیزی بهت نگفتن؟
خندید و با آب و تاب تعریف کرد.
- پشت ساختمون دستشویی به تانکر آب گذاشته بودند. وقتی دیدم سربازی که اونپشت ایستاده حواسش نیست یواشکی رفتم و یک دل سیر آب خوردم.... داشت با رادیوش ور میرفت از فرصت استفاده کردم و سرمو گرفتم زیر شیر.... آخ ! نمی دونی چه حالی داد فتاح، اون قدر سبک شدم که نگو.
از جسارتی که به خرج داده بود خوشم آمد. گفتم: «ای ول بابا! عجب کاری کردی کاش به منم میگفتی.
دست روی شانه ام گذاشت و گفت: «ایشاا... فردا ردیف میکنم تو هم بری.»
دستی به موهای بلندم کشیدم که مثل استخوان سفت شده بود. بعید می دانستم که موهایم بدون مواد شوینده از هم باز شوند. اما حداقل دست و صورت و پاهایم را میشستم که چرکهایش به شکل ابر و باد درآمده بود. داشتم با مددی هماهنگ میکردم که در باز شد چند نفر را خواستند برای آوردن غذا ده نفر از ردیف اول بلند شدند و خوش حال بیرون رفتند.
یک ربع بعد با ظرفهای پر از غذا برگشتند. به هر ده نفر یک سینی بزرگ برنج دادند. سینیها گود داشت و خورشت را هم ریخته بودند رویش. بادمجان آب پز شده و لوبیا بود. چندتایی هم گوشت داشت. قاشق نبود و به ناچار با دست لقمه گرفتیم. برنج داغ بود و دستمان میسوخت. هرچه بود. تا آخرین دانه برنج را با ولع تمام خوردیم.
پایان قسمت بیست وپنجم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیس
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست وششم:
✾࿐༅○◉○༅࿐
با خوردن غذا تشنگی ام بیشتر شد.
چشم هایم تار میدید و جز آب به چیز دیگری فکر نمیکردم. حالم داشت خراب میشد که دوباره در باز شد. این بار یک سطل بزرگ آوردند شبیه سطل های زباله. درش بسته بود. از خیسی دورش معلوم بود که پر از آب است. با دیدن آن، شوقی عجیب در وجودم پیچید بدون ترس از کتک کاری عراقیها من هم مثل بقیه به طرف سطل دویدم.
یکی از بچه ها قوطی کنسروی که از محوطه پیدا کرده بود؛ به بچه ها نشان داد و گفت: «برادرهای عزیز میدونم که تشنگی امانتونو بریده، اما اگه میخواید آب هدر نره و به هممون برسه سرجاتون منظم بشینید تا نفری یه قوطی کنسرو بخوریم.
مثل یک بچه سر به راه حرفش را گوش دادیم و نشستیم. تا رسیدننوبتم ده دقیقه ای طول کشید اما انگار ده ساعت منتظر بودم.
قوطی کنسرو کوچک بود و آبش اندازه یک استکان بیش تر نمی شد. وقتی آن را توی دستم گرفتم احساس کردم با ارزش ترین چیز دنیا را دارم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدهم.
چشم هایم را بستم و سرکشیدم. وقتی از گلویم پایین می رفت، خنکی اش را در مسیر حرکتش حس میکردم. انگار که به مغزم خون تزریق میشد. اولین آب خنکی بود که بعد از اسارت میخوردم.مزه مزه اش کردم و دلم خواست یک قوطی دیگر بخورم. شاید اگر اصرار میکردم کمی بیشتر بهم میرسید. اما روحیه التماس و خواهش نداشتم. ترجیح دادم قانع باشم تا بقیه هم بخورند و کمی جان بگیرند.
روز بعد لحظه شماری میکردم تا درها را باز کنند و بروم سراغ تانکر آب. چند نفری توی مضیغه بودند و برای این که گوشههای سلول را کثیف نکنند درجا می زدند و بالا و پایین میدویدند.
پوست صورتم خشک شده بود و میخارید. بقیه وضع شان بدتر بود. مخصوصا آنهایی که صورتشان زخمی شده بود چرک و لکه های خون روی گونه و دور لبهایشان خشکیده و قیافهشان را تغییر داده بود.
ریشهای بلند و پراکنده شان زیر لایههای گرد و خاک و شوره، کم رنگ تر دیده میشد. وضع موهای سرشان بدتر بود، نامرتب و به هم چسبیده. تو نخ موهای پریشان و لبهای ترک خورده و چشمهای غمگین بودم که در باز شد. با مددی نزدیک در نشسته بودیم تا بدویم بیرون و در صف اول دست شویی بایستم، ولی نشد. خیلی ها فرزتر از ما بودند. مثل روز قبل پنج نفر جلو ایستادند و بقیه پشت سرشان صف بستند. من وسط های صف اول بودم.
پایان قسمت بیست وششم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهارم: 🔸 ما
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت پنجم:
🔸 بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات، دیگر تنها چیزی که به دردما میخورد نارنجک بود...
دو روز بعد، برای دیدن نتیجه کار به خانه های پشت حزب جمهوری رفتیم. راه پله ها پر از خون بودند. سرنیزه های متلاشی شده کلاشینکفهای تکه تکه شده، لباسهای پاره و ظرفهای سوراخ غذا، همه و همه آغشته به خون بودند. دندانهای عراقیها به اور کتهایشان چسبیده بود. همگی با بهت و حیرت نگاه می کردیم. حیرت از جهنمی که برای دشمن به وجود آورده بودیم.
ساعت یازده شب بود. بچه ها پس از ٤٨ ساعت نبرد سخت، به زمین چسبیده و به خواب رفته بودند. صدای در را که شنیدم، تفنگ را برداشتم و با یکی از بچه ها بیرون رفتیم. سرگرد شریف نسب بود.
همان روز صبح، من پیش سرگرد رفته و به او گفته بودم که ما بچه های شهر هستیم و مقرمان در یکی از خانه های کنار مسجد جامع است. و حالا سرگرد آمده بود و از ما میخواست که چند نفر از بچه ها برای انهدام خانه هایی که مرتضی قربانی آن روز شناسایی کرده بود، همراه او بروند. سرگرد در میان صبحتهایش خیلی از شجاعت مرتضی تعریف کرد. با آن که بچه ها خسته بودند و دلم نمیآمد بیدارشان کنم اما چاره ای هم نبود. آنها باید از این آزمایش هم سربلند بیرون می آمدند.
- جناب سرگرد! بچه ها برای ادای دین شان اینجا مانده اند و آماده جنگ هستند.
- میدانم که شماها خسته هستید. میدانم که از صبح تا به حال کجا بوده اید و چکار کرده اید، همه را میدانم. اما چاره ای نیست. ما داوطلب میخواهیم. نمیخواهیم کسی را به زور بفرستیم. وقتی شما امروز خودتان را معرفی کردید فهمیدم که خالص هستید. برای همین
هم به سراغتان آمدم.
- همه بیاییم؟
آنهایی که دوست دارند.
بعضی ها از بس که خسته بودند بیدار نشدند. ناچار با بقیه بچه ها راه افتادیم. اولین بار مرتضی را در مسجد جامع دیده بودم و در آنجا با هم آشنا شده بودیم. از همان لحظه اول فهمیدم که باید چطور آدمی باشد. مرتضی در بین راه با لهجه شیرین اصفهانی اش می گفت: امشب با من بیایید تا بریم و به عراقیها نشون بدیم که کی اهل جنگه.
آن شب، فاصله ما تا مسجد کیلومترها به نظر میرسید. خیلی خسته بودیم، با این حال بچه ها تا آنجا که توان داشتند به همراه خود نارنجک، گلوله آرپی جی و فشنگ ژ ۳ آورده بودند. هنوز نمی دانستیم مرتضی ما را به کجا میبرد. او با آن که غریبه بود، اما تمام کوچه های شهر را می شناخت. به حوالی مدرسه «دورقی» رسیده بودیم که مرتضی گفت:
- بهروز! تو برو توی اون کوچه و توی هر خونه ای که تونستی یه نارنجک بنداز!
- نارنجک کم دارم. اگه به خونه های اول بندازم، خونه های آخری میمونن...
- پس برو توی خونه ها سنگ بنداز اگر هم تونستی با لگد بزن به در، بعد برو قایم شو ببین کسی میآد بیرون ، اگه تشخیص دادی عراقیه بزنش.
با خودم فکر میکردم که چقدر مرتضی ناشی است. با لگد بزن به در، اگه اومد بیرون بزنش. با خودم میگفتم، دشمن که بدون حساب و کتاب بیرون نمی آید که خودش را نشان بدهد. اما در واقع، این اولین تجربه های جنگی بود که یاد گرفتم. هر چه جلوتر میرفتیم، بیشتر متوجه می شدم که روشهای مخصوص مرتضی با تئوریهای جنگهای نامنظم جور نیست. برخلاف قواعد این گونه جنگها که در شب میبایست سکوت کرد، حمله شبانه ما با داد و فریاد همراه بود. مرتضی داد میزد: بیایید از اینور... از اونطرف برید... آرپی جی بیارید.
با ناراحتی گفتم:
- مرتضی داد نزن همه مارو به کشتن میدی!
اما او اهمیت نداد. یکی از بچه ها عصبانی شده بود. طوری که در تاریکی سفیدی چشمهایش را میدیدم. می گفت:
اون با عراقیهاس میخواهد همه مارو به کشتن بده!
با تردید به او گفتم تو عقب تر باش تا اگه اتفاقی برای ما افتاد لااقل تو دفاع کنی! - نه، این مشکوکه! چرا توی تاریکی داد میزنه؟ عراقیها اگه کر هم باشن می فهمن.
پایان قسمت پنجم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
.
جزئیات حادثه تروریستی میرجاوه
🔹شمسآبادی دادستان مرکز استان سیستان و بلوچستان: عصر امروز در یکی از پمپ بنزینهای شهرستان میرجاوه تعدادی از افراد ناشناس مسلح به سمت نیروهای مرزبانی که در حال بنزین زدن بودن تیراندازی کردند.
🔹در این حادثه تروریستی ۳ نفر از نیروهای مرزبانی (۲ سرباز و یک نیروی کادری) به شهادت رسیدند و یک نفر از مردم عادی که در محل حضور داشت، زخمی شد.
🔹بلافاصله قاضی و بازپرس ویژه در محل حضور پیدا کرد و برای این حادثه تروریستی پرونده قضایی تشکیل شد و اقدامات اطلاعاتی برای شناسایی افراد آغاز شده است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
آتشی در قلب
گفت: بچهها در حال آموزش غواصی در سد دز هستند.
اما آب آنجا یک فرق اساسی با این آبها دارد، آن آب به حدی سرد است که به این راحتیها کسی نمیتواند سردی آن را تحمل کند!
گفتم: پس شما چطور در آن آب سرد آموزش میبینید؟
گفت: یکی از بچهها که صدای زیبایی دارد، لب جایگاه پرش میایستد و با صدای بلند میخواند "بر لب آبم و از داغ لبت میسوزم!" این را که میگوید، آتشی در قلب ما میافتد که سردی آب دز هم نمیتواند آن را خنک کند. این بیت را میخواند و ما اشک می ریزیم و در آب دز شیرجه می زنیم!»
وصیت شهید امان الله عباسی: خدایا خودت شاهدی که دلم واقعاً هر آن پر میزد که برود تا آن قبر آقا را در بغل بگیرم. بنشینم کنار سر آقایم، زار بزنم و گریه کنم و بگویم حسین جان، آقا جان کجا بودی ببینی که این عزیزانم این رفقایم چگونه در راه تو عاشقانه جنگیدند. حسین جان کجا بودی ببینی علی اکبرهای ما چگونه زحمت کشیدند در این عملیاتها در این خطهای پدافندی. خدایا خودت میدانی که آرزویم هست و امید دارم که امیدم را به گور نمیبرم. اعتقاد دارم، اعتقاد دلی و قلبی ام این است که اگر شهید بشوم کربلا هستم، به این امیدوارم، امید واثق دارم.
و از خدا میخواهم که مرگ من را شهادت در راه خود قرار بدهد، یک عمر از خدا خواستهام که در راه تو شهید شوم و خدایا از تو میخواهم در لحظه مرگم حب ائمه مخصوصاً حب حسین بن علی و حب امام زمان در دلم باشد و اعتقادم این است که اگر در راه او شهید شوم لحظه مرگ، سرمان به دامان آقا اباعبدالله است.
شب خوبی داشته باشید
به امید فردای بهتر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_امان_الله_عباسی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بسیجی شهيد اكبر عزيز زاده هفتمين فرزند و چهارمين پسر خانواده در اول مرداد ماه سال 1345 در يكي از محلههاي غرب تهران در يك خانواده كارگر و متوسط چشم به ديده گشود ، تا به مدرسه رفت با شوق و ذوق دوران كودكي پا به دنياي تعليم و تربيت گذاشت و دوران ابتدايي را در دبستان فرمانيه سابق با نمرات در خور توجه با موفقيت سپري نمود و دوره راهنمايي او مصادف بود با آغاز انقلاب شكوهمند اسلامي ايران اكبر ضمن تحصيل در يكي از مدارس شهرك قدس به خدمت بسيج و كميته محل به منظور كمك و مساعدت در امر برقراري امنيت و حفظ و حراست از انقلاب پرشكوه اسلامي بود كه در اين امر تلاش و علاقمند چشمگيري نشان مي داد .
در 13 بهمن ماه سال 1358 اكبر از نعمت پدر محرم گشت . در اولين حضور خود در جبهه در عمليات رمضان در گردان تخريب لشگر سيد۱۰ الشهدا (علیه السلام) شركت داشت و بعدها در عمليات هاي مسلم بن عقيل (علیه السلام)و حبيب بن مظاهر،خيبر،عاشورا، والفجر مقدماتي و والفجر8 شرکت داشت سرانجام تيرماه ۱۳۶۵مقارن با ماه رمضان بود در عمليات كربلاي یک پس از گشودن معبرمين جهت عبور رزمندگان در حين بازگشت از معبر دشمن را تشخيص داده و با استراق سمع مواجه و با نیروهای دشمن درگير كه پس از به هلاكت رساندن تعدادی از دشمن بر اثر ترکش خمپاره به فيض شهادت نائل مي گردند همان طوري كه عاشق به ديدار معشقوق مي رود .
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_اکبر_عزیز_زاده
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد.
هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، میرفت توی يك سنگر و معمع میكرد.
... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،
با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.
هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.
توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.
میگفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
داخل چادر ، همه بچهها جمع بودند ، می گفتند و میخنديدند
هر كسی چيزی میگفت و به نحوی بچهها رو شاد میكرد
فقط يكی از بچهها به قول معروف رفته بود تو لاك خودش!
ساكت گوشهای به كوله پشتی اش تكيه داده بود و توی لاک خودش بود.
بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن
اما اون چیزی نمی گفت
یهو دیدم رو کرد به جمع و گفت:
ـ بسّه ديگه، شوخي بسّه! اگه خيلی حال دارين به سوال من جواب بدين
همه جا خوردیم. از اون آدم ساكت اين نوع صحبت كردن بعيد بود. همه متوجه او شدند.
ـ هر كی جواب درست بده بهش جايزه میدم
با تعجب گفتم: «چه مسابقهای ميخوای بذاری»
پرسید: آقايون افضل الساعات (بهترين ساعتها) چیه؟
پچ پچ بچهها بلند شد ، يكی گفت:
ـ قبل از اذان، دل نيمه شب، برای نماز شب.
ـ غلطه، آی غلطه، اشتباه فرمودين.
ـ می بخشين، به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!
ـ بَهَ، اينم غلطه!!
ـ صلاة ظهر و عصر و...!
خلاصه هر كسی یه چیزی گفت و جواب ایشون همچنان " نه " بود
نيم ساعتي از شروع بحث گذشته بود، همه متحير با كميی دلخوريی گفتند:
«آقا حالگيري میكنيا، اصلاً ما نمی دونيم. خودت بگو»
او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد و گفت:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها ، ساعتی هستش كه ساخت وطن باشه
ساعتی که دستِكوارتز و سيتي زن و سيكو پنج رو از پشت ببنده...
بعدش با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش رو برای نماز ظهر آماده كن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیست وششم:
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست وهفتم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
دنبال فرصت میگشتم تا جیم شوم و سرم را بشورم. نگاه به سرباز لاغری کردم که زیر سایه دیوار صندلی گذاشته و نشسته بود. رادیو را به گوشش چسبانده بود و آن طرف را نگاه میکرد. حواسش به این سمت نبود. چندتایشان هم درگیر فرستادن بچه ها به دست شویی و کوبیدن بلافاصله درها بودند. از خنده های بلندشان معلوم بود که اذیت کردن بچه ها برای شان لذت بخش است.
معطل نکردم و از صف خارج شدم. دستهایم را پشتم قلاب کردم قدم زنان رفتم پشت ساختمان دست شویی. سعی کردم حرکاتم عادی باشد. چشمم به تانکر بزرگی افتاد که آبش چکه میکرد.
با احتیاط اطرافم را نگاه کردم کسی نبود. نزدیک تر رفتم. شیر را تا آخر باز کردم و سرم را گرفتم زیرش آبش. ولرم بود به موهایم چنگ زدم، آن قدر سفت شده بودند که آب لایشان نفوذ نمیکرد. بدون مواد شوینده بعید بود به راحتی باز شوند. آب گل آلود میپاشید به پا و پاچه شلوارم. هنوز سرم کامل خیس نشده بود که صدای داد و بیداد سرباز را شنیدم.
سربلند کردم و دیدم چوبش را توی هوا تکان میدهد و به طرفم می آید. بدشانسی آورده بودم. چوبش را توی هوا پرت کرد جای خالی دادم. شیر را باز گذاشتم و دویدم توی محوطه. دست بردار نبود و دنبالم آمد. من بدو و او بدو. ترسیدم خسته اش کنم و جریمه ام بیشتر شود. پا سست کردم. بهم رسید و از پیراهنم گرفت. با چوب دستیاش چندتایی بهم زد و فحشم داد. افسر مسن و لاغری که کلاهش را کج گذاشته بود. با دیدن آن صحنه نزدیک تر آمد. سرباز پا چسباند و به عربی قضیه را به او توضیح داد. او هم با پنجه دست توی سرم زد و به تمسخر چیزی گفت. بعد موهای خیسم را کشید و با باتومی که توی دستش بود محکم به پاهایم کوبید. نامرد ضربه اش چنان به جانم نشست که استخوانهایم تیر کشید و پرت شدم روی زمین. با مشت و لگد افتاد به جانم. چندتایی به پهلو و شکمم زد و رفت.
هر چه خاک و خل بود چسبید به سر و صورت و موهای خیسم. بدتر از روز اول
شدم. چند دقیقه به همان حال ماندم. نمیتوانستم بلند شوم. مددی و دمیرچه لو آمدند و از دو طرفم گرفتند. کمکم کردند بلند شوم. دهانم شور شد. دست زدم گوشه لبم پاره شده بود و خون میآمد. با آن وضعیت نتوانستم
بروم دست شویی. توی سلول سرم را گذاشتم روی پای مددی و دراز کشیدم. دست به موهایم میکشید و سنگ ریزه هایش را جدا میکرد.
- شرمنده ام فتاح جان من وسوسه ات کردم که بری و تو این مخمصه بیفتی.
نگاهش کردم و سر تکان دادم. او تقصیری نداشت. با خودم میگفتم یعنی کار من آن قدر زشت بود که این طور ناجوانمردانه کتک خوردم. هم حال جسمیام خراب بود و هم حال روحیام. خیلی دلم گرفته بود. نمیدانم چرا یاد بچگیهایم افتاده بودم. یاد روزهایی که خرابکاری میکردم و مامان چشم پوشی میکرد.
دوران راهنمایی را میخواندم که عضو بسیج شدم. از همان روزها برای رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم. در یکی از جلسات شنیدم که قرار است اعضای پایگاه را برای تمرین تیراندازی به اطراف قیدار ببرند. میدانستم مادرم اجازه نمیدهد از مدرسه غیبت کنم. روی درس خواندم حساس بود. بدون این که به او چیزی بگویم؛ با یک کلکی برای خودم رضایت نامه جور کردم.
صبح به قصد مدرسه از خانه خارج شدم و راهم را به طرف پایگاه کج کردم.
پایان قسمت بیست و هفتم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیس
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست وهشتم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
برای اولین بار، کار با اسلحه ام یک را یاد میگرفتم. مربیام آقای گنج خانلو بود که همان سالها شهید شد. نفری پنج تا گلوله بهمان داد. چثهام کوچک بود و موقع تیراندازی به عقب پرت میشدم. خیلی کیف داشت.
وقتی به خانه برگشتم سر کوچه مادرم را دیدم که منتظر ایستاده و چادرش را به دندان گرفته است. ابروهایش را به هم گره زده بود و عصبانی نگاهم میکرد. منتظر شد تا برسم کنارش. جواب سلامم را خیلی سرد داد و راه افتاد طرف خانه. من هم پشت سرش. از نگاهش معلوم بود قضیه را فهمیده و گوش مالی حسابی در انتظارم است. قلبم شروع کرد به لرزیدن. در را پشت سرش بست و چادر را از کمر تا کرد و انداخت روی رخت. چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بهم توپید: مگه تو بزرگتر نداری که سرخود پا شدی رفتی تیراندازی؟ یعنی درس و مدرسه آنقدر برات بیارزش شده که به این راحتی غیبت میکنی؟ چرا با من این جوری میکنی فتاح! مگه من باهات غریبه بودم که مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ من مادرتم فتاح!
نفسش را با حسرت بیرون داد.
هی دلم خوش بود که بعد پدرت یه مرد تو خونه دار.م این جوری میخوای پشت من و این بچه ها وایستی؟
جوابی نداشتم که بدهم. سرم را انداخته بودم پایین و صدایم در نمی آمد. مامان حرفهای آخرش را با بغض میگفت. دلم برایش سوخت. دوست داشتم بغلش کنم و بگویم که غلط کردم؛ اما جرأت نداشتم حتی یک قدم به طرفش بردارم.
خاطره را که برای علی تعریف کردم چشمهایم پر شد. دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود. برای آغوش گرم و نوازشهایش. سرم را برگرداندم و اشک از گوشه چشمانم سرخورد لای پیراهنم. علی اشکهایم را پاک کرد و خم شد از پیشانی ام بوسید.
روز بعد همان جایی که من کتک خورده بودم یکی دیگر از بچه های سلول دو را گرفته بودند زیر مشت و لگد. صابونشان به تنم خودم مالیده بود. وقتی کتک خوردن او را از پنجره میدیدم زخمهایم تازه میشد و استخوانهای پایم درد میگرفت.
جلوی پنجره شلوغ بود و سرباز چیزی نمیگفت. مثلاً می خواست ببینیم و عبرت بگیریم. با آب و تاب تعریف میکرد که طرف میخواست فرار کند و گیر افتاده. از جرأتی که به خرج داده بود خوشم آمد.
ظهر روز بعد برای بار سوم درها را باز کردند. جلوی سلول خودمان به خط شدیم.
بچه های همه قاطعها بیرون بودند. در حصار سربازها جلو رفتیم و به فاصله کمی از بچههای سلول دو نشستیم. به دستور عراقی ها، دستها را پشت گردنمان قلاب کردیم و سرمان را لای پاها گرفتیم. منتظر شدیم تا فرمان آزاد باش بدهند. بچه های سلولهای دیگر را هم نزدیک ما نشاندند. صدای ترمز ماشینی آمد. کنجکاو شدم. سرم را کمی بالا آوردم و دیدم که چند درجه دار کلاه قرمز از جیپ نظامی پیاده شده و به طرف ما می آیند. از میز و صندلی ای که کمی جلوتر از صف آماده گذاشته بودند؛ مشخص بود سخنرانی مهمی دارند و قرار است زیر آفتاب داغ بسوزیم و دم نزنیم.
سربازی که کنارمان ایستاده بود؛ با دیدن من عصبانی شد و سرم داد زد. اگر نزدیکش بودم حتمی یک باتوم میخوردم. سریع نگاهم را دزدیدم و به حالت اول برگشتم. چند ثانیه بعد یکی به عربی داد زد و صدای کوبیدن پا آمد.
پایان قسمت بیست و هشتم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجم: 🔸 بد
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت ششم:
🔸امشب رو صبر کن تا فردا صبح.
تا فردا زنده نمیمونیم. من بر می گردم. این را گفت و چند قدم رفت، اما دوباره آمد. نه برنمی گردم برگشتن خیانته. بذار کشته بشم! او با همان چند قدم امتحانش را پس داد. به مرتضی گفتم:
- می خوای چکار کنی؟!
- یه خونه اینجاس که عراقیها داخلش هستن. ما میرویم توی کوچه مقابل اون خونه ودر
خونه روبه رویی رو باز میکنیم...
بعد همه مون کشته میشیم!
هیچ اتفاقی نمیافته. بیاین بریم.
از کاری که مرتضی میخواست انجام بدهد، زانوهایم به لرزه افتاده بود. بدیاش آن بود که دقیقاً نمی گفت چه نقشه ای دارد. هر کاری را که تصمیم به انجامش میگرفت درست در لحظات آخر توضیح میداد.
- کسی چاقو نداره؟
- برای چی میخواهی؟!
- یه چاقو بدین!
- سر نیزه داریم.
مرتضی سر نیزه را گرفت. به گفته او، هفت نفر از ما به داخل کوچه رفتیم و در میان آشغالهایی که در کنار بشکه های خالی بود مخفی شدیم. بقیه بچه ها نیز کمی آنطرف تر پشت دیوارهای مخروبه سنگر گرفتند. مرتضی با سر نیزه ای که داشت مشغول باز کردن در خانه ای شد. چند لحظه بعد ناگهان از روی پشت بام خانه رو به رو، تیربار عراقیها رگبار شدید و مداومی را به طرف آسمان گرفت. اما مرتضی هنوز روی تصمیم خودش استوار بود و بدون توجه به تیربار اصرار داشت که در خانه را باز کند. او آنقدر تلاش کرد تا بالاخره موفق شد و سپس با لهجه شیرین اصفهانیاش گفت:
- مقر ما همین جاست.
عراقیها روبه رو هستن.
- همه مارو به کشتن میدی!
- عراقیها کور هستن مارو نمیبینن
- دارن تیراندازی میکنن.
- اونها ما رو نمیبینن!
تیربار عراقیها هنوز کار میکرد. حمود مایوس و ناراحت از آن که نتوانسته بود نارنجک اش را به ساختمان پرتاب کند دوباره برگشت:
- آقا مرتضی یکی دیگه بده....
این بار خود مرتضی رفت و چند لحظه بعد تیربار دشمن از کار افتاد اما عراقیها هنوز با کلاشینکف شلیک میکردند. مرتضی نارنجک بعدی را پرتاب کرد و گفت:
- دیدید گفتم اینجا مقر ماست ؟!
قرار بود دو صندوق مهمات برای ما بیاورند، اما هنوز چیزی نرسیده بود. با این احتمال که ممکن است آنها راه را گم کرده باشند باز هم منتظر ماندیم. چند دقیقه بعد صدای مرتضی را از سر کوچه شنیدیم که می گفت:
- شما تسلیم بشید. ما با شما کاری نداریم...
شهردار نیز که همراه مرتضی بود فریاد میزد
- شما محاصره شدید. بیایید بیرون.
ناگهان، رگبار بسیار شدیدی سرتاسر کوچه را فرا گرفت. دشمن برای تضعیف روحیه ما از گلوله های رسام استفاده می کرد. با ناامیدی در این فکر بودم که قبل از دمیدن صبح، جنازه ها را به این طرف بکشیم. اما اشتباه میکردم. بچه ها زنده بودند. مرتضی سالم بود و در حالی که میدوید، حمود را صدا میزد. حمود خشابی برای او انداخت. مرتضی خشاب را گرفت و گفت:
- بهروز، تو برو سر کوچه و مواظب باش، من میخوام از این طرف برم.
او از سه چهار کوچه آنطرف تر خودش را به پشت عراقیها رساند و در یک لحظه به تنهایی چهار عراقی را غافلگیر کرد، نگاه بچه ها پراز حیرت و اضطراب بود. هیچ کدام از ما شجاعت مرتضی را نداشتیم. و چند لحظه بعد، باز هم فریاد مرتضی بود که در فضای پرالتهاب کوچه
طنین می انداخت.
- آر پی جی بیارید... آرپی جی...
فوراً یکی از بچه ها آماده شلیک شد.
- نه از اونجا نزنید. بیارید اینجا دارن فرار میکنن. مرتضی آرپی جی را گرفت و به طرف عراقیها شلیک کرد و پس
از چند رگبار ژ ۳ ، دوباره فریادش بلند شد.
- مهمات ندارم... مهمات.
پایان قسمت ششم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید علی نعیمی در نهم تیر ماه 1341 در محله ي ترپه اي از توابع شهر لامرد ديده به جهان گشود. در 3 سالگي پدرش بيمار شد و به کشور قطر رفت و مادرش به مدت 9 سال هزينه ي زندگي خانواده را با خياطي دستی تأمين کرد.
علي در سن 6 سالگي قدم به عرصه ي علم و دانش نهاد و دوره ي ابتدايي را طي سه سال به پايان رساند . در سال 1350 خانواده به تراکمه سفلي مهاجرت کرد و علي در مدرسه ي راهنمايي خرد لامرد مشغول به تحصيل شد.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي در سال 1353 براي ادامه ي تحصيل روانه ي شيراز شد و در دبيرستان حر به فراگيري علم و دانش پرداخت يک سال و نيم بعد به خاطر فشار مالي تحصيل را رها کرد و به زادگاهش بازگشت اين زمان مصادف با شکل گيري انقلاب اسلامي بود با شناختي که از روابط ظالمانه ي حاکم بر جامعه داشت به صفوف مبارزان پيوست و با نوشتن شعار عليه رژيم طاغوت دين خود را به انقلاب ادا کرد.
شخصيتي اجتماعي داشت و در حل مشکلات مردم و کمک به مستمندان پيشتاز بود. با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 همراه اولين گروه اعزامي از بسيج لامرد تحت عنوان بلال حبشي راهي جبهه ي سومار شد پس از بازگشت از سومار براي دومين بار در مهر ماه سال 1360 همراه جمعي از دوستان صميمي اش عازم جبهه سر پل ذهاب گرديد و در بیست و پنجم آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر شرکت کرد و سرانجام پس از نبردي سخت با دشمن در قله هاي سر به فلک کشيده ي شياکوه روح بلندش به ملکوت اعلا پیوست و به فيض عظماي شهادت نائل آمد. جسم پاکش نه ماه در عرصه هاي نبرد شاهد سلحشوري سپاهيان اسلام بود تا آن که پس از پيشروي رزمندگان پیکر پاکش تفحص و به لامرد منتقل گرديد و در ميان تشييع پر شور مردم در گلزار شهداي مرکزي به خاک سپرده شد .
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_علی_نعیمی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیس
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت بیست ونهم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
مترجم بلند گفت: به احترام فرمانده پادگان سرهارو بالا بگیرید. سرم را بالا آوردم. عراقیهای سیاه سوخته و سبیل دار، روبروی مان صف کشیده و بروبر نگاهمان میکردند. نگاهشان عصبانی و پر از نفرت بود. سرهنگ جلوتر از بقیه عینک آفتابی به چشم داشت و دستهایش را از پشت قلاب کرده بود. بقیه افسرها کنارش صاف ایستاده بودند. سربازها هم با چوبی در دست دور اسرا حلقه زده بودند. پشت میز نشست و دست هایش را جلو آورد. دست چپش خمیر شده و انگشتهایش به هم چسبیده بود. از زیر عینکش زخمی کهنه و جوش خورده تا روی گونه اش کشیده شده بود. بلندگو را برداشت و به عربی چیزهایی بلغور کرد. سیم بلندگوی دستی زیر میز جمع شده و باندش را گوشه میز وصل کرده بودند. سربازی که کنارش ایستاده بود، جمله به جمله حرف هایش را ترجمه میکرد.
- سرهنگ میگویند میدانم که در این دو هفته به شما سخت گذشته. ولی از این به بعد کم کم بهتان امکانات میدهیم. ما مثل فرماندهان شما دروغگو نیستیم. به وعده های مان عمل میکنیم. توی این اردوگاه نظم باید حرف اول را بزند. برای هر سلول یک ارشد و یک مترجم معرفی کنید. همه حرفها و نیازهایتان را باید به ارشد سلول بگویید.
سرهنگ روی صندلی اش جابه جا شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: شما جزو اسرای صلیب سرخ نیستید. پس بیشتر از بقیه باید حواستان را جمع کنید.
با شنیدن این حرف قلبم هری ریخت. یعنی کسی از وجود ما خبر نداشت؟ پچ پچهای بین بچه ها افتاد. سربازها به طرفمان هجوم آوردند و تهدید کردند که ساکت باشیم. با خودم گفتم خدا به دادمان برسد. با این وضع معلوم نیست تا کی اسیر دست این از خدا بی خبرها باشیم. سرهنگ دست مجروحش را روی میز کوبید و بلندگو را نزدیک تر گرفت و
حرف قبلی را دوباره تکرار کرد. صدایش شبیه جیغ کشداری شده بود. ولی ما مثل فرمانده هان شما دروغگو نیستیم. بهتان امکانات میدهیم تا راحت باشید.
یک ساعتی صحبت کرد. از بقیه حرفهایش چیزی حالیم نشد. داشتم به سرنوشت نامعلومی فکر میکردم که برایمان رقم خورده بود. وقتی به سلول برگشتیم از بین بچه ها یکی را داوطلبانه به عنوان ارشد انتخاب کردند. اسمش فرامرز بود. قرار شد که او رابط بین ما و عراقیها باشد. زبان عربی بلد نبود و یکی از بچه ها را مترجم خودش انتخاب کرد.
بچه ها را به گروه های ده نفری تقسیم کرد تا موقع تقسیم آب و غذا هماهنگ باشیم.
من با مددی، سید علی دمیرچه لو، مجید اعلایی، رضا قاسم خانی، محمود هاشمی، ابوالفضل وهابی، احمد و دو نفر دیگر همگروه شدم. گروه صمیمی و خوبی داشتیم. مددی و علی دمیرچه لو متاهل بودند و سن شان بیشتر از ما بود. سه نفر از بچههای قهرمان و ورزشکار در گروه ما جمع شده بودند. رضا قاسم خانی از بچه های تهران بود و قبل از اسارت نام و نشانی در فوتبال ایران برای خودش پیدا کرده بود. برای بانک ملی بازی می کرده. بچه ها میگفتند عکسش را در روزنامه ها دیده اند. مجید اعلایی اهل آمل بود و مقام دو قهرمانی جوانان را داشت. محمود هاشمی هم تکواندوکار بود و تن ورزیده ای داشت. میگفت دلش لک زده برای تمرین تکواندو. در آن وضعیت که حالی برای راه رفتن و حرکت اضافی نداشتیم، او گاهی بلند میشد و چند حرکت نمایشی از خودش نشان میداد.
پایان قسمت بیست ونهم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بی
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت سی ام:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
ده پانزده روزی به همان منوال گذشت. برنامه روزانه شان همان یک وعده غذا و یک ساعت هواخوری بود. در این مدت دور کل پادگان را حصار کشیدند. سیم خادارهای چند لایه حلقوی که سه متری عرضش بود و دومتر ارتفاع داشت. دور تک تک ساختمانها هم سیم خاردار رشته ای کشیدند تا از هم جدا شوند.
در کل، به چهار «قاطع» تقسیم کردند که هر قاطع سه تا «قاع» یا سلول داشت. من در قاطع یک قاع سه بودم. برای هر قاطع - که ٤٥٠ نفر میشدیم؛ کنار دست شویی ها ساختمانی با سیمان بلوکه کرده بودند، شبیه حمام. فرماندهی و بهداری و آشپزخانه همه قاطعها به فاصله کمی از هم در انتهای محوطه بودند. تعداد برجکها هم ده تایی اضافه شده بود. با پروژکتورهای بسیار قوی و نورانی نورشان در سه جهت می تابید و شبها محوطه را مثل روز روشن میکرد.
تعداد شپشهایی که بین موها و تنمان جولان میدادند، روز به روز بیشتر میشد. پوستمان قرمز میشد و به شدت میخارید. بیشتر روز با خودمان درگیر بودیم. پشت همدیگر را میخاریدیم و شپشهای سرمان را تمیز میکردیم. جای خارشها، زخم میشد و می سوخت.
یک بار پودر سفیدی آوردند برای از بین بردن شپشها. پودر کم بود. برای اینکه به همه برسد؛ آن را توی سطل آب ریختند و چند قطره ای روی لباس هایمان پاشیدند اما افاقه نکرد. پیراهن و شلوارمان پلاسیده شده و بوی گند میداد. گاهی از بوی عرق خودم حالم به هم میخورد.
خوابیدن روی زمین سیمانی و نمدار باعث شده بود استخوان هایم درد بگیرد. شب ها هم چیزی نداشتیم زیر سرمان بگذاریم. یکی دونفر از بچه ها پاره آجری گیر آورده بودند و موقع خوابیدن زیر سرشان میگذاشتند. تحمل آن شرایط واقعاً برای مان سخت بود. جان به لب شده بودیم. کم کم صدای اعتراض بچه ها بلند شد.
در آهنی سلول قیرویژی کرد و باز شد. دو گونی بزرگ جلوی در بود. با دیدن آنها تعجب کردیم فرامرز تندی از جایش بلند شد و جلوتر رفت. در مقابل توضیحات افسر عراقی، سری تکان داد و به تقلید از سربازها گفت: «نعم سیدی!»
گونیها را تحویل گرفت و کشان کشان آوردشان داخل. سه نفر از نوچه هایش فرز پریدند و کمکش کردند. عراقیها که رفتند، رو به ما کرد و گفت: برادرهای عزیز یک خبر خوب براتون دارم.
زیر پیراهن چرک و پاره اش را با نوک انگشتانش گرفت و گفت: الحمدا...
میخوایم از دست این لباسهای پاره پوره راحت بشیم.
موقع گفتن این حرف لبهایش مثل آدامس کش آمد و دندانهای زردش نمایان شد. یکی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «برای سلامتی رزمنده ها و عافیت خودمون صلوات!».
صلوات بلندی فرستادیم و زیر پیراهنهای پلاسیده را از تن مان در آوردیم. در آن هوای گرم کمتر کسی پیراهن نظامی تنش بود.
گونیها را باز کردند و نفری یک دست لباس بهمان دادند. آن هم چه لباسی! یک زیرپوش و یک شورت بلند شبیه شلوارک. جز همان دوتا، چیز دیگری توی گونی ها نبود.
خنده مان گرفته بود. یک جورهایی از هم خجالت میکشیدیم که آن شورت ها را بپوشیم چاره ای نبود. شلوارهای توی تنمان جای سالم نداشتند.
پایان قسمت سی ام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت ششم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت هفتم:
🔸 آن شب مرتضی همه کاره بود. در عرض چند دقیقه تیربار دشمن را از کار انداخت و خانه ای را که مقر عراقیها بود منهدم کرد. طوری عراقیها را گیج کرده بود که نمیدانستند چکار کنند. همگی پا به فرار گذاشتند. پس از آن در حالیکه دشمن از خشم میسوخت، دیوانه وار همه جا را زیر آتش گرفت. هنگام بازگشت عمو جلیل را دیدیم که سرتا پایش سیاه بود و دیگر لباس روشنی را که در ابتدای حرکت پوشیده بود به تن نداشت. مرتضی گفت:
- جلیل، تو که لختی! پس لباست کو؟
- تو گفتی لباست رو در بیار و یه چیز دیگه بپوش که رنگ شب باشه. خب منم لخت شدم!!
چند ساعتی را که تا صبح باقی مانده بود در مسجد جامع خوابیدیم و با روشن شدن هوا باز هم به جای دیشب مان برگشتیم. این بار در روشنایی می جنگیدیم.
شب یازدهم مهرماه تانکها و نیروهای پیاده دشمن وارد منطقه ای در کشتارگاه شده بودند و هر لحظه فاصله شان با ما کمتر میشد. ما از کشتارگاه به طرف شلمچه رفتیم و تا صبح در خانه های آن طرف خط راه آهن ماندیم. آن شب تمام شهر در زیر آتش توپهای دشمن لرزید. با روشن شدن هوا، عراقیها هجوم گسترده خود را آغاز کردند. خیلی عصبانی بودیم. این همه عرق میریختیم و باز آنها جلو می آمدند. گویی خمپاره ها و تانکهایشان تمامی نداشتند و در مقابل، ما بودیم و دستهای خالی مان، با نیروی اندکی که هر لحظه به تعداد تلفاتش اضافه میشد. ما در خانه های بندر کمین کرده بودیم. برای آن که گلوله های محدودمان به هدف اصابت کنند باید صبر می کردیم تا عراقیها جلو بیایند و به ما نزدیک شوند. مدتی بعد نیروهای پیاده دشمن وارد طالقانی شدند. اعصابمان خرد شده بود و در حسرت بودیم که چرا نیروهای کمکی نمیرسند. سرگرد شریف نسب بدون سلاح در میان بچه ها راه میرفت و حرف میزد.
- باید کشتارگاه رو از دست دشمن در بیارید. برید جلو. مطئمن باشید چیزی نمیشه...
سرهنگ «حجازی» آنجا بود. "گلی" با تنها خمپاره شصتی که داشتیم به طرف دشمن شلیک میکرد اما عراقیها مثل آفت به جان شهر افتاده بودند و پیش میآمدند وقتی گلوله های خمپاره تمام شد، مجبور شدیم با ژ۳ و نارنجک بجنگیم.
اوضاع هر لحظه وخیم تر میشد و فریاد ما به جایی نمیرسید. نیروهای مخصوص صدام، از قبیل نیروهای گارد وارد شهر شده بودند نه آب داشتیم و نه مهمات و تجهیزاتی. ( بعدها فهمیدیم که تعداد این نیروها سه هزار نفر بوده.)
خمپاره بدون گلوله مان هم مثل تکه لوله ای بود که روی زمین افتاده باشد. بچه ها یکی یکی هدف قرار میگرفتند. با این حال، در شرایطی از پنجاه متر با دشمن فاصله نداشتیم و در تیررس گلوله مستقیم توپهای دشمن قرار گرفته بودیم.
پایان قسمت هفتم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی ا
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات:هدی
قسمت سی ویکم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
یک ماهی میشد که لباس مان را عوض نکرده بودیم. چند نفری لباسهای جدید را پوشیده بودند که سربازها برگشتند. با یک عالمه تیغ و ریش تراش. پشت سرشان سامر آمد داخل با چوب دستیاش بازی میکرد و لب هایش را میجویید. طوری نگاهمان میکرد که معلوم بود دنبال بهانه است تا اذیت مان کند. کسی از جایش جم نمی خورد. خیلی ها مثل من ناز شستش را چشیده بودند.
سامر جنّ به تمام معنا بود. همه از او حساب می بردند؛ حتی خود عراقی ها. می گفتند جزو نیروهای اطلاعاتی است و اتفاقات اردوگاه را به استخبارات عراق گزارش میکند.
تیغ ها و ریش تراش ها را بین بچه ها تقسیم کردند. سامر بین بچه ها می گشت و گیر میداد به کسانی که ریششان بلند بود. از موهایشان می گرفت و میکشید یا توی سرشان میزد و میخندید.
به هر دو نفر یک تیغ دادند. یک عالمه موی پراکنده و انبوه، با یک تیغ. موهای بلند من با سه تیغ هم تمیز نمی شد چه برسد به یک ریش تراش ساده. کار سخت و غیر ممکنی بود.
از دل دل کردن بچه ها معلوم بود که اعتراض دارند. اعتراض مان را به زبان آوردیم. بهانه دست سامر افتاد. یک ریش تراش برداشت و رفت سراغ اولین نفری که اعتراض کرده بود. با یک دست موهای سرش را گرفت و با دست دیگر تیغ را به موهای صورت او کشید. ناجور میکشید. طوری که یک ور صورتش خونی شد.
حساب کار دست بقیه آمد. ریش تراشها را برداشتند و بدون معطلی دست به کار شدند. حالا جای شکرش باقی بود که همراه تیغ، ریش تراش هم دادند وگرنه باید انگشتانمان را زخم و زیلی میکردیم.
من و دمیرچه لو باهم بودیم. ریش تراش را برداشتم و شروع کردم به تراشیدن سر او. وسط سرعلی تاس بود. با خنده توی گوشش گفتم: «تاس بودن سرت بالاخره یه جایی به درد خورد. این جوری به نفع موهای منه!»
دستی به ریشهای بلندش کشید و گفت: «عوضش تو هم ریش نداری و این به نفع ریشهای منه!»
موهای سرعلی که تمام شد ریش تراش را از دستم گرفت و افتاد به جان موهای بلند و به هم چسبیده ام. سرم را صاف گرفته بودم و بچه ها را می دیدم که همدیگر را کمک میکنند. تیغها کند شده بود و نمی برید. موی سر یکی نصفه مانده بود. دیگری صورتش را زخمی کرده بود و آن یکی ریش تراش را به زمین میزد تا موهایش تمیز شود. چند کاسه آب هم آوردند.
تمیز کردن موهای من که دیگر مصیبت بود. دمیرچه لو مجبور میشد تیغ را محکم بکشد تا پاک شوند. گاهی موی سرم کشیده میشد و جایش می سوخت. چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم به چیزهای خوب فکر کنم تا حواسم پرت شود. صدای سامر را که شنیدم سریع چشمهایم را باز کردم. بالای سرما بود با دست اشاره کرد و گفت: «انهاض!»
ایستاده. بلند شدم کمی از من بلندتر بود. با حالت تمسخرآمیزی گفت: «انت
سخلا؟»
متوجه منظورش نشدم. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. نمیدانستم چه عکس العملی نشان بدهم. بازهم حرفش را تکرار کرد. نگاهم به دهان مترجم بود اما چیزی نگفت. با خودکارش چند ضربه روی موهای باقی مانده ام زد و به عربی چیزی گفت که متوجه نشدم. به مترجم اشاره کرد که برایم ترجمه کند.
- سیدی میگن که تا آخر عمرت دیگه هیچ وقت از این موها نمیبینی. هردو خندیدند. با حرفش ته دلم خالی شد.
پایان قسمت سی ویکم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات:هدی قسمت سی
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین :مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت سی ودوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
موهایم را دوست داشتم و در شرایط عادی خیلی بهشان میرسیدم. توی منطقه که اکثر بچه ها سرشان را کچل میکردند؛ من حاضر نمیشدم حتی کمی کوتاه شان کنم.
کار دمیرچه لو که تمام شد دست روی سرم کشیدم. جا به جا بریدگی داشت و انگشتهایم خونی شد. آهی از ته دل کشیدم. یکی از دلخوشیهای جوانی ام را از دست داده بودم. علی هم دلش نمی آمد ریشهایش را کوتاه کند. همان حس دل بستگی را داشت که من به موهای سرم داشتم. واقعاً همین اتفاق افتاد و بعد از آزادی موهای سرم دیگر مثل قبل رشد نکرد.
کار هرکس تمام میشد موهای سر و صورتش را تمیز میکرد و لباسهای تازه را می پوشید. کوهی از لباسهای خاکی و شپش گرفته جلوی در سلول جمع شد. آنها را ریختند داخل گونیها و بردند بیرون. چند متر آن طرف تر توی محوطه کبریت کشیدند و همه را آتش زدند. با لباسهای کوتاه و سر و صورتی کثیف و کچل شبیه حسنی توی قصه ها شده بودیم. با این تفاوت که حسنی از حمام فرار میکرد و ما لحظه شماری میکردیم تا حمامی که ساخته اند؛ افتتاح شود.
وقتی درها را بستند رفتم سراغ آقای «آزمون». آواره جنگی آبادان بود و در بوشهر زندگی میکرد. دیپلمه بود و عربی را مثل بلبل حرف می زد. معنی کلمه «سخلا» را از او پرسیدم. اول از جواب دادن طفره رفت و گفت: «سخلا خودشه و جد و آبادشه.»
با ناراحتی پرسیدم: «یعنی آنقدر فحش زشتیه؟»
خندید و گفت: «نه بابا! سخلا یعنی بز.»
دلداراری ام داد.
- به دل نگیراخوی! به خدا بز شرافت داره به صدتا مثل سامر، اینا چیزی بارشون نیست که. وقتی این حرف را زد سریع دور و برش را نگاه کرد. تازگی ها یکی راپورت بچه ها را به عراقی ها میداد. آزمون دوست نداشت عراقی ها بفهمند عربی اش خوب است. دلش نمیخواست مترجم شان باشد. وقتی از بچه ها می پرسیدند کی عربی اش خوب است؟ آزمون دستش را بالا نمی برد. به ما هم سپرده بود که لوش ندهیم.
چند ساعت بعد درها را باز کردند تا برویم هواخوری. بچه های سلول یک و دو را هم آوردند بیرون. آنها هم کچل کرده بودند. ظاهر همه مان خنده دار شده بود. بینشان قیافه های آشنا زیاد بود ولی در نگاه اول نمی شد تشخیص داد دوست هستند یا غریبه. اولین بار بود که همگی باهم توی محوطه بودیم. هرکس دوستش را میشناخت اول بهش میخندید و بعد بغلش میکرد. کیومرث شهبازپور را آنجا دیدم. از همکلاسی هایم بود. با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشیدم و بغلش کردم.
حصارها کامل شده بود و نگرانی از این بایت نداشتند که فکر فرار به سرمان بزند. دور همه قاطع ها سیم خاردار داشت و نمیشد از محدوده تعیین شده دورتر رفت. وقتی اعلام کردند بعد از دست شویی جلوی حمام صف ببندیم. چنان خوشحال شدیم و ذوق کردیم که انگار دنیا را بهمان دادند. در یک چشم به هم زدن صفهای طولانی تشکیل شد.
چند روز پیش برای هر قاطع یک آبگرمکن برقی آوردند. از همان روز انتظار یک حمام تمیز با دوشهای آب گرم داشتیم، اما دیدیم نه بابا! از این خبرها نیست. نفری دو حلب پنج کیلویی آب ولرم بود و یک عالمه چرک و کثافت. با آن سرو روی خونی فقط پنج دقیقه به هرکس فرصت می دادند. اگر طول میکشید، در را می بستند به مشت و لگد و با زور می انداختند بیرون. اوضاعی شده بود. نفرات بعدی قبل از وارد شدن زیر پیراهنشان را در می آوردند تا وقت تلف نشود.
وقتی نوبت من شد. فی الفور لباسم را درآوردم و از میخ روی دیوار آویزان کردم. به عادت همیشگی دست بردم تا موهایم را بشویم. ته مانده تیز موهایم را که لمس کردم؛ حالم گرفته شد. یادم رفته بوده کچل شده ام. با آب یکی از قوطیها سر و روی خونیام را شستم و بعدی را ریختم تا عرق و موهای چسبیده به تنم پاک شوند. همان یک ذره آب چنان حالم را جا آورد که احساس میکردم خیلی سبک شده ام.
پایان قسمت سی و دوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفتم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت هشتم:
🔸 میبایست برای باز پس گیری کشتارگاه حرکت می کردیم.
هنگام عبور از کوی بندر به هر خانه ای که میرسیدیم، نارنجکی به داخل آن پرتاب میکردیم. پنجره ها را میشکستیم و کوچه ها می گذشتیم از ردیف دوم به سوم از سوم به چهارم.... تا آن که به دیوار ما بین خانه های بندر و کوی طالقانی رسیدیم. در واقع میان بندر و کوی طالقانی خیابانی بود که کشتارگاه را به زندان وصل می کرد. وقتی به ردیف آخر رسیدیم تازه فهمیدیم که جریان چیست و تا چه حد با روزهای دیگر فرق دارد. برای اولین بار بود که دشمن به آن شکل وارد معرکه میشد. نیروهای پیاده پیش می آمدند و نیروی زرهی آنها را پشتیبانی میکرد. با استفاده از این تاکتیک عراقیها در جاهای حساس مستقر شده بودند و از روی ساختمانهای بلند، پشت پنجره ها و حتی سوراخ دیوارها ما را زیر آتش خود داشتند. نیروهای معدود ارتشی، با دیدن این وضع عقب نشینی کردند و ما را تنها گذاشتند. دیگر چاره ای نداشتیم جز آن که خانه ها را از چپ و راست به رگبار ببندیم. نیروهای دشمن ما را میدیدند، اما ما قادر به دیدن آنها نبو یم.
تا ساعت یازده برنامه به همین شکل بود. عطش شدیدی داشتیم و تشنگی بیش از حد بچه ها را از رمق انداخته بود. چند نفر برای آوردن آب به شهر رفته بودند اما وقتی برگشتند، آبی که در ظرفهای پلاستیکی آورده بودند به علت گرمای زیاد داغ شده بود.
یک ساعت بعد، حدود صدنفر سرباز و چند استوار برای کمکبه ما رسیدند. با دیدن آنها امید تازه ای در دلمان پیدا شد. آرپی جی را به یکی از استوارها دادیم و از او خواستیم که هدفی را بزند. اما او می گفت: باید فرمانده اجازه بده.
بچه ها عصبانی شده بودند و فریاد میزدند
- چرا نمی زنید؟ مفت میخورید و فوق العاده میگیرید و حالا که اومدید اینجا میگید نمیتونیم بجنگیم. پس شما به چه درد میخورید؟
اصلاً برگردید ما احتیاجی به شما نداریم.
آن روز خیلی از بچه ها زخمی شدند. برانکارد ما چرخ مخصوص حمل جعبه های نوشابه بود. تخته ای روی آن گذاشته بودیم و مجروحین را حمل میکردیم. بعضی از زخمیها را نیز پیاده به شهر میبردیم. اما قبل از رسیدن در نیمههای راه شهید میشدند. نزدیک ظهر، تصمیم گرفتیم که هر طور شده خود را به خانه هایی که دشمن در آنها بود برسانیم اما هر کس پایش را جلو می گذاشت، محال بود گلوله ای به او اصابت نکند. یکی از بچه های دانشکده افسری به محض آن که از پشت دیوار بیرون رفت تک تیراندازهای دشمن با یک گلوله دستاش را پراندند و بعد فریاد او را شنیدیم
- کمکم کنید... کمک...
کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر میکردم عقلم به جایی نمیرسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم.
پایان قسمت هشتم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید معظم طه منبری در روستای نیر کامیاران پا به عرصه وجود گذاشت پدرش و مادرش کشاورزان زحمت کشی بودند که در روستای نیر کامیاران سکونت داشتند. با رسیدن به سن مدرسه ثبت نام شد. وی توانست تا حد خواندن و نوشتن درس بخواند پس از آن به دلیل نبود امکانات ترک تحصیل نمود و در کنار پدرش به کار پرداخت. با حضور نامبارک ضدانقلاب در کردستان، به شهر سنندج مهاجرت نمود و برای مقابله با ضدانقلاب و دفاع از ارزش های انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست و درعملیات های متعدد پاکسازی منطقه از لوث وجود ضدانقلاب شرکت نمود. سرانجام اواخر تابستان سال ۱۳۶۵ در نبرد با ضدانقلاب به شهادت رسید و روح پاکش به آسمان پرکشید
پدرش نقل میکنه:
ما در روستا بودیم و طاها به شهر آمده و وارد بسیج شده بود. شاید ماهی یک بار او را به زور می دیدیم. سه برادر زاده دیگرم نیز به طاها پیوسته بودند. خیلی نگران طاها بودم. هر روز و هر ساعت درگیری بود. مجبور شدم برای مراقبت نزدیک، خودم هم بسیجی شوم تا در کنار طاها باشم. خیلی نترس بود و همرزمانش این را به من می گفتند که بیشتر مراقب طاها باشم.
پس از مدتی یکی از همرزمانش به نام شهید محمد بیستونی به طاها می گوید: دمکرات ها در فلان منطقه هستند و می خواهیم برای نبرد با آن ها برویم. طاها هم همراهش می رود. منطقۀ روستای وصی بوده و هر دو از تپه بالا می روند و اثری از ضد انقلاب نمی بینند. به طرف پشت تپه سرازیر می شوند.
ضدانقلاب آن ها را به رگبار می بندد. دوستش همانجا شهید می شود و طاها که مجروح شده و می خواهد پشت سنگی سنگر بگیرد مورد اصابت چند گلولۀ دیگر قرار می گیرد و به شهادت می رسد.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_معظم_طه_منبری
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت سی وسوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
بعد از حمام وقتی به سلول برگشتیم دوباره خارش بدنم شروع شد. چرکهای تنم آب خورده و بلند شده بودند. همین که دست میکشیدم. لای ناخن هایم پر میشد از ماده ای سیاه و بدبو.
از فردای آن روز دو وعده غذا دادند. یک وعده نزدیک ظهر و یک وعده نزدیک غروب. وعده اول برنج بود با بامیه یا بادمجان خرد شده، وعده دوم غذایی آبکی بود شبیه آبگوشت. عراقیها به آن شوربا میگفتند. یک تکه نان هم کنارش میدادند تا تیلیت کنیم.
بدون مواد شوینده بدنمان تمیز نمیشد. دونهای قرمز میزد و میخارید. بیماری «گال» گرفته بودیم که عراقیها به آن «جرب» میگفتند. وقتی توی محوطه جلوی آفتاب مستقیم قرار میگرفتیم؛ تنمان داغ میشد و بیشتر میخارید. (برای بعدها که این بیماری در کل اردوگاه شایع شد؛ توی قوطی حلبیها، وازلین می دادند. وقتی آن را به تن مان می مالیدیم، خارش مان کم تر می شد.)
همان روزها بود که گوشه سلول اندازه یک متر مربع، اتاقکی با بلوک درست کردند، شبیه حمام. یک شیر هم از بیرون کشیدند که آب خیلی کمی از آن میآمد. از آن اتاقک، هم برای حمام استفاده میکردیم و هم دست شویی. به جای کاسه دست شویی یک سطل بزرگ گذاشته بودند برای استفاده شب .
صبح بچه ها به نوبت میبردند و محتویاتش را خالی میکردند.
آب باریکه ای که از شیر می آمد؛ خیلی کم بود. یک ساعت طول میکشید تا سطل آب پر شود. ولی به آن وضعیت راضی بودیم. حداقل می.توانستیم صورتمان را بشوییم و وضو بگیریم. خیلی بهتر از ماه گذشته بود که آبی برای خوردن پیدا نمیکردیم.
یک روز فرامرز را صدا کردند. با معاون و دستیارش رفت و دست پر برگشت. به هر کداممان یک لیوان، قاشق و حوله شخصی داده بودند. به همراه چند پودر رختشویی و نخ و سوزن با خودکار و کاغذ برای ارشد. به هرگروه یک ماشین ریش تراشی هم دادند و گفتند: «عراقیها تهدید کردن سر و صورت تون همیشه باید تیغ کشیده و بدون مو باشد. حداقل هفته ای یکبار باید موهاتونو تیغ بکشید وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید!
همان موقع ها بود که ساعت هواخوری را بیشتر کردند. دو ساعت صبح می رفتیم بیرون و دو ساعت بعد از ظهر. آب شیر داخل هم بیش تر شده بود. طوری که هر روز یک گروه میتوانست حمام کند. باید مسئول گروه، سطل را پر از آب میکرد و به نوبت بچه هایش را میفرستاد داخل.
پایان قسمت سی وسوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت سی وچهارم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
اوضاع مان کمی آرام شده بود و بچه ها حرف از چهلم امام و عزاداری میزدند. روزهای عاشورا و تاسوعا در گیرودار بعقوبه بودیم و چیزی نفهمیدیم. بعد از آن همه سختی و مصیبت دلمان لک زده بود برای یک عزاداری جانانه.
آن شب بعد از نماز، ابراهیم آزمون شروع کرد به نوحه خوانی. دوستان خودش زودتر از بقیه بلند شدند و سینه زنی کردند. همین که اسم امام حسین را شنیدم؛ گریه ام گرفت. مداحی اش به لهجه جنوبی بود. همه آنهایی که دراز کشیده بودند؛ یکی یکی بلند شدند، دست انداختند روی شانه بغل دستی و سینه زنی کردند. در عرض چند دقیقه صفها کامل شد. انگار همه بی صبرانه منتظر همین لحظه بودند. صدای آزمون حزن غریبانه ای داشت و خیلی به دل می نشست. بغضم وا شده بود و بی اختیار اشک می ریختم. هرچه «طلعت» نگهبان عراقی از میله ها میکوبید و داد میزد، اعتنایی نمی کردیم. مثل روز برایم روشن بود که به خاطر این کار تنبیه میشویم. توی دلم خدا خدا میکردم که کمی دیر برسند. صدای شیون و ناله بچه ها لحظه به لحظه بیش تر میشد. بعضیها مینشستند و به سر و صورت شان میزدند. حال عجیبی پیدا کرده بودیم. توی عمرم آن قدر از ته دل برای مصیبت حضرت زینب و امام حسین(علیهالسلام) اشک نریخته بودم. در حال سینه زنی بودیم که یک دفعه در باز شد. درجه دارها و سربازها ریختند تو و افتادند به جان بچه ها. با هرچه دم دستشان بود؛ میزدند. طلعت سربازی بود که یک پایش میلنگید. چنان با غیظ و عصبانیت وارد سلول شد که گویی خود شمر ذالجوشن است. لیوان یکی را برداشت و با آن، چنان به سربچه ها میکوبید که آخر سر لیوان مچاله شد. تا میتوانستند کتکمان زدند و رفتنی ابراهیم آزمون را کشان کشان با خودشان بردند. کوفته و زخمی سرجای مان نشستیم و تا خود صبح ناله کردیم. بعد از دو روز انفرادی، آزمون را دوباره به سلول برگرداندند.
نگهبانهای پشت پنجره کارشان گیر دادن به ما یا خواندن روزنامه بود.
وقتهایی هم که حوصله شان سر میرفت بلند میشدند و همان اطراف قدم میزدند. یک بار نگهبان شیفت صبح نیم ساعتی زودتر از همیشه رفت. از ظاهر رنگ پریدهاش معلوم بود حالش خوب نیست.روزنامه اش را روی صندلی کنار پنجره جا گذاشته بود. نگاهی به دور و بر کردیم. کسی آن اطراف نبود. یکی از بچه ها میله بلندی از محوطه پیدا کرده بود. سر آن را مثل قلاب تا کردیم و گیرانداختیم به دسته صندلی و کشیدیم جلو. به زحمت دست یکی از بچه ها فقط به گوشه یکی از برگهای روزنامه رسید. آن را گرفت و کشید داخل. بقیه برگها پخش شدند روی زمین. روزنامه «الجمهوریه» عراق بود که به زبان عربی نوشته شده بود. ابراهیم آزمون میتوانست با تسلط آن را بخواند. دلمان نمیخواست بازهم برایش دردسر درست کنیم اما چاره ای نداشتیم. چند نفری هم که عربی بلد بودند؛ سواد درست و حسابی نداشتند.
ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچهها ببینید اینجا چی نوشته.» جمله ی عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام
شده.»
پایان قسمت سی و چهارم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
منتظر بودیم پرزیدنت پزشکیان در اولین نشست خبری با اصحاب رسانه حرف تازه ای بزنه که متاسفانه همان حرفهای تکراری را زد
در بکارگیری افراد مسئله دار که خوب توجیه کرد وانگار دو طرف با هم نزاع شخصی دارند
با مثالهای بی ربط وقیاس های گوناگون انگار که اصلا چیزی به نام فتنه را قبول نداره
پر واضح است که مقام معظم رهبری وحتی خمینی کبیر در خصوص فتنه گران مواضع صریح گرفته اند
اگر ارکان نظام جمهوری اسلامی میخواهد گذشت از فتنه گران بکنه خوب باشه گذشت کنه اما قرار نیست وزیر وسخنگو ومدیر ارشد و....منصوب بکنند
این دهن کجی به شهدا وخانواده شهدا ومردم انقلابی است
شما دم به ساعت از مقام معظم رهبری مایه میگذاری مگر رهبر معظم نفرمودند:
کشف حجاب هم حرام شرعی و هم حرام سیاسی است .
آقای پزشکیان به کسی که حکم خدا را لگدمال میکند قهقهه نزن .
در خصوص نیروهای خدوم فراجا برای چندین بار جلوی این همه رسانه داخلی وخارجی گفتی : میگم گشت ارشاد اذیت نکنه
آخه چه اذیتی؟
جناب پرزیدنت دیگه از روسری برداشتن گذشته به نیم تنه وشلوارک زنها رسیده
غیرت دارید شما ها؟
جوانی که شرایط ازدواج را نداره که باعث وبانی اون هم خود شماها بوده اید امثال شما دارید با روح وروانش بازی میکنید
آیا خبر از آمار طلاق دارید؟
به جای اینکه کارهای اساسی انجام بدهی شمشیر از رو برداشتی وفقط وفقط پلیس وحافظان امنیت را تخریب میکنی
خوب اگر پلیس اذیت میکنه فردا روزی به آقایان اوباش هم بگو دستور میدهم دیگه اذیتتان نکنند
پخش کننده مواد مخدر جطور آنها هم اذیت می شوند نمی خواهی برای اونها قدمی برداری؟
سارقین چطور یک کاری برای اونها هم انجام بده گناه دارند
چطوری میخواهی جواب همین خانواده های شهدای مدافعین امنیت را بدهی که هر روز شاهد پر پر شدن جوان دلبندشان هستند
راستی از وزیر اقتصاد چرت زن در نشست خبری تان چه خبر؟
فقط بلده نون وبه تازگی شیر ومحصولات لبنی را گرون کنه وهی چرت بزنه
از قطع های مکرر برق چه خبر؟
زمستان از آنچه فکر میکنی به شما نزدیکتر است
آیا قطع گاز در زمستان داریم؟
معاون اول شما که تلویحا اشاره کردند که داریم
بنزین چه طور؟
کلیپ برایت درست کردند که بنزین را بکن لیتری ۵۰۰۰۰هزار تومان فقط لاتی راه برو
به لاتی راه رفتن باشه که........بهتر لاتی راه میره
همین اول کاری صدای طرفداران خودت را در آوردی
چه کار میخواهی بکنی جناب پرزیدنت؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید ناصراسماعیلی در سال ۱۳۴۶ در تهران متولد شد. دروس ابتدایی را در کوی فردوس ، دوره راهنمایی را در سرآسیاب مهرآبادجنوبی و دوره متوسطه را در دبیرستان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پشت سر گذاشت. این شهید عزیز در یک خانواده مذهبی و انقلابی رشد و تربیت یافت و ایمان و تقوا اساس زندگی خانوادگی آنها بشمار می رفت. شهید ناصر اسماعیلی چند ماه قبل از شهادت در منطقه جنوب و در محور عملیاتی اروندرود بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو مجروح شده بود، پس از مداوا و بهبودی نسبی دوباره عازم جبهه شد. شهید ناصراسماعیلی در کنار سه برادرانش بارها در جبهه های حق علیه باطل حضور یافتند و به واسطه آموزش هایی که در دبیرستان سپاه دیده بود و تجارب نظامی داشت، در تیپ المهدی عجل الله فرجه - گردان فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) که عملیاتی بود، سازماندهی و مشغول حراست و پاسداری از میهن اسلامی گردید.
این شهید والامقام در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید و به برادر شهیدش حسین پیوست.
شهید حسین اسماعیلی پسر بزرگتر خانواده، سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و هفتم مرداد ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی کوشک طی عملیات رمضان به شهادت رسید.
پسر کوچکتر ، شهید منصور اسماعیلی نیر در سال ۱۳۴۸ چشم به جهان گشود و ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ در عملیات بیتالمقدس ۷ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_حسین_اسماعیلی
#شهید_ناصر_اسماعیلی
#شهید_منصور_اسماعیلی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan