حدود ۱۰ آذر ۱۳۶۵ و در حالی که وزش ملایم باران شروع شده و هنوز هوا روشن نشده بود ( حدود ۶ صبح) و ما زیر پتو بصورت خواب و بیدار دراز کشیده بودیم( حدود ۲۰ رزمنده ) که ناآگاه پتوی ورودی سوله کنار زده شد و چهره در هم رفته شهید خرازی نمایان و گویی برق ۳ فاز همه مارا گرفت و طی یک ثانیه همه نشتیم و منتظر عکس العمل حاج حسین بودیم که اینگونه شروع به صحبت کرد : چراخوابیده اید ؟
یکی از مسئولین گفت حاجی باران می آید شهید خرازی گفت در هر شرایطی باید اورژانس زودتر آماده شود و تاکید فروان داشت .
نکته دوم را با جدیت بیشتر گفت ؛ و فرمودند:
شما در ۵۰۰ متری عراقیها قرار دارید و چرا شبانه نگهبان نگذاشته اید ؟؟
از شدت کار و فعالیت بدنی بعد از نماز و شام اول وقت از حال می رفتیم ، این شامل من می شد و شاید عزیزانی زمانی هم به نماز شب مشغول می شدند ، و شهید خرازی فرمودند :
غواصان عراقی از طریق نهر عرایض ۲ نیروی اطلاعات تیپ قمر بنی هاشم را به اسارت برده اند .و نشاندهنده مکان ناامن ما و بی توجهی به نگهبانی شبانه نیروها بود ،،، پس از این سخنان فرمودند برویم و کارهای انجام شده را گزارش کنیم ، و همه پشت سر شهید خرازی حرکت کردیم و پس از بازدید از اورژانس و آسایشگاه هائی که در زیر سقف خانه بزرگ روستا در حال اتمام بود بازدید و سپس به آخرین مکان توالت هایی که با مهندسی من و استفاده از تخته جعبه های مهمات بصورت طرح سرامیک در داخل آن کارشده بود و شیک شده بود .پشت اورژانس کربلای ۴ بازدید کرد و با خنده گفت :
شما فقط به درد توالت ساختن می خورید !! و ضمن تشکر از نیروها با ما خدا حافظی کرد و به ماموریت خود ادامه داد و ما شروع به کار روزانه کردیم .
چند روز قبل هم شهید خرازی با توجه به پرواز مرتب هواپیماهای عراقی بر آسمان منطقه .و ارتفاع بلند سقف اورژانس دستور دادند که شاخه های نخل را ببریم و مثل کاشتن روی سقف اورژانس قرار دهیم تا قابل شناسایی نباشد و انجام وظیفه نمودیم ( این وقایع صبح ۹ آذر و پس از اعزام ۱۰۰ هزار نفری سپاهیان حضرت محمد صلوات الله رخ می داد ) و چون نیروها حدود ۲۰ تا ۲۲ نفر بودند و تدارکات درب و بوم درستی نداشت ، بنده یک کارتن یا صندوق انار تک زدم و برای اینکه شب عملیات آنها را به رزمنده گان بدهم نزدیک خروجی فاضلاب توالت ها زیر خاک جاسازی کردم که با مجروحیت بنده و زنده یاد صالحان و برادر علی بیگی در ۱۴ آذر و عدم اطلاع دوستان از محل انارها ؛ در آن آتش سنگین شب عملیات خمپاره ای به
نزدیک انارهای اثابت و انار ها پخش و پلا می شود و حاج منصور سلیمانی و آقای امیرانی می گویند که این کار عباسی بوده ؟! از چمع آن عزیزان تعدادی بعدا شهید و یا آسمانی شدند (شهید دیانی .شهید امانالله. شهید اسماعیلی و ۰۰۰۰و حاج آقا مردانی . حاج آقا سادات و مرحوم شکیبا فر و زنده یاد صالحان آسمانی شدند و من با حاج منصور و آقای پور بلورچیان و .... هنوز عمرمان پا برجا ست و خدا رحمت کند حاج آقا مردانی که زحمت زیادی می کشید.
راوی:رزمنده دلاور اصغر عباسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی
#شهید_دیانی
#شهید_امان_الله
#شهید_اسماعیلی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ودوم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست وسوم:
🔸 سید صالح موسوی
ساعت چهارونیم صبح بود که «رسول بحرالعلوم» خبر ورود تانکهای دشمن از سمت راست جاده خرمشهر - اهواز را آورد.
- می خواهند دژ خرمشهر را بگیرند!
بدون معطلی با دو نفر از بچه ها و رسول به طرف ساختمان دژ حرکت کردیم. رسول توپ ١٠٦ داشت و ما هر سه نفر به آرپی مسلح بودیم. آتش دشمن به قدری شدید بود که حتی چند متری مان را هم نمیدیدیم. در چنین شرایطی نیروهای ارتشی در اطراف پراکنده بودند و فرماندهانشان که گویا بعدها اعدامشان کردند در صدد گرفتن مرخصی برای آنها بودند. می گفتیم سلاح سنگین به ما بدهید اما آنها تمام اسلحه ها را در زاغهها انبار کرده بودند.
فقط یک قبضه توپ ۱۰۹ داشتیم که بحرالعلوم و «فتح الله افشاری روی آن کار میکردند غلام آبکار برای آوردن نیرو به پلیس راه رفت. و به من پیشنهاد کرد که همان جا بمانم تا اگر احیاناً توپ ١٠٦ از کار افتاد من با آرپی جی کار کنم.
همزمان با خروج ما از دژ سرو کله مردم هم پیدا شد. هر وقت اوضاع بد میشد نیروهای دلسوز و وفادار مردمی بلافاصله خودشان را میرساندند.
از فلکه پمپ ببزین دیزل آباد تا پلیس راه رفتیم. مردم تا فاصله سه - چهار کیلومتری کنار خیابان پلیس راه پشت دیوار صف کشیده بودند.
در ساختمان پیش ساخته احتیاج به کمک بود، اما نیروهای ارتشی جلو نمی رفتند. میگفتند باید فرمانده دستور بدهد.
با برداشتن آرپی جی و فریاد الله اکبر از دیوار پایین پریدم و به سرعت جلو رفتم. چند نفری هم به دنبالم آمدند. همانهایی همیشه داوطلب بودند.
پس از تشریح منطقه توسط رضادشتی چند گلوله آرپی جی شلیک کردیم. دشمن به قصد تصرف پلیس راه آمده بود، اما ده دوازده نفر از بچه ها جلوی آنها را گرفته و عاجزشان کرده بودند. کم کم وضع تغییر میکرد و نوبت ما بود که عراقیها را زیر آتش بگیریم. تانکهای دشمن در ساختمانهای پیش ساخت و در فاصله سیمتری ما بودند.
مدتی بعد تنها سه گلوله آرپی جی برایم باقی مانده بود. یکی از گلوله ها به زنجیر تانک اصابت کرد و کارگر نشد. خیلی حیفم آمد.
رضا دشتی از زیر آواری که با گلوله تانک روی سرش ریخته بود بیرون آمد
با یکدیگر دست دادیم و پیمان بستیم که تا به آخر بمانیم و مقاومت کنیم.
با تمام شدن گلوله ها هر چه داد زدیم کسی جوابگو نبود. فوراً برای آوردن مهمات به عقب برگشتیم. با آن که پاهایم در پوتین زخم شده بود و راه رفتن برایم مشکل بود مجبور بودم که بدوم . وقتی به پلیس راه رسیدم حالت عادی ام را از دست داده بودم. برخورد تندم باعث شد فرمانده ای که در آنجا بود به درد دلم گوش بدهد:
- دشمن در دویست متری شماست. اگر الان بیان بالای سرتون چکار میکنید؟ اقلاً برای حفظ جون خودتون هم که شده بیائید مقابل دشمن بایستید. ما مهمات نداریم.
با مهمات کمی که گرفتم باز هم مردم به دادمان رسیدند. در همین حین رضادشتی هم آمد و با چند آرپی جی زن دیگر هر کدام از یک نقطه تانکها را هدف گرفتیم. پس از انهدام چند تانک بقیه آنها هم عقب نشینی کردند و با عقب نشینی تانکها نیروهای پیاده دشمن نیز از ساختمان پایین آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما نیز فرصت را غنیمت شمرده و با فریاد الله اكبر مشغول تعقيب آنها شدیم.
پایان قسمت بیست وسوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست وسوم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمتبیست وچهارم:
🔸 سید صالح موسوی
همگی خسته بودیم و وسیله ای برای پیشروی نداشتیم. «احمد شوش» و "محمد نورانی" با دست خالی جلو میرفتند. روز عجیبی بود. تعدادی از نیروهای پیاده دشمن در همان جا و بقیه در بیابان به دام افتادند و سلاحهای زیادی را به غنیمت گرفتیم. سه تانک دشمن در دست بچه ها اسباب بازی شده بود.
وقتی وارد بیابان شدیم به "رضا دشتی" گفتم: "تو مستقیم برو، ما هم از کنار ریل راه آهن میرویم. امروز هر طور شده باید پیشروی کنیم."
کمی جلوتر، از فاصله ای نسبتاً دور، دو خودرو سنگین دشمن دیده شدند. به بچه ها پیشنهاد کردم که از پشت حصار و زیرریل راه آهن که تپه مانند بود حرکت کنند و خودم به همراه خسرو خیاط و شیرعلی جلو رفتیم. یک آرپی جی داشتیم و چند نارنجک و دو قبضه ژ- ۳ که یکی از آنها مدام گیر میکرد. کمی جلوتر هر سه کمین کردیم تا با نزدیک شدن خودروهای عراقی آنها را به گلوله ببندیم. به محض این که ماشینها به پنج متری ما رسیدند با رگبار شیر علی راننده به هلاکت رسید و کمک راننده مجروح شد. چون مهمات زیادی داخل ماشین بود و ما به آنها احتیاج داشتیم از شلیک آرپی جی صرفنظر کردیم. کمک راننده میدوید و در حین فرار گاهی برمی گشت و به طرف ما تیراندازی میکرد. بچه ها خنده کنان و الله اکبر گویان دشمن را به مسخره گرفته بودند. گلوله "شیر علی" به سر عراقی که در حال دویدن بود اصابت کرد اما او را از پا در نیاورد. کمی بعد وقتی خشاب اسلحهاش خالی شد، اسلحه اش را انداخت و دستمال سفیدی را بلند کرد. سر و پاهایش تیر خورده بود. وقتی رسیدیم درون باتلاق افتاده بود و داشت خفه می شد. دستاش را گرفتیم و او را بیرون کشیدیم. وقتی شعار "دخیل خمینی" و "انا مسلم" را سر داد چشمهایمان پراشک شد. صورت اش را بوسیدیم و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. آن گاه با روحیه ای سرشار از پیروزی بچه ها، یکدیگر را در آغوش گرفته و با خوشحالی در حالی که اشک شوق میریختیم، خودروهای
خودروهای پراز مهمات دشمن را به شهر بردیم و پساز عبور از فلکه شهدا و مسجد جامع به سپاه رفتیم. در آن جا محمد جهان آرا، محمد نورانی و رضادشتی با شادی و شوق ما را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. از این که با دستهای خالی دشمن را تا آن حد ذلیل کرده بودیم احساس خوشحالی می کردیم.
آن شب پس از صحبتهای جهان آرا، برای شرکت در جنگ پارتیزانی به سه گروه تقسیم شدیم. گروه ها زیر نظر «علی هاشمیان» و "رضا دشتی" بودند. من در گروه سوم قرار گرفتم. هر چند که نمیخواستم از دوستانم جدا شوم اما به هر حال باید سازماندهی میشدیم. هر گروه بین پانزده تا بیست و پنج نفر نیرو داشت. گروه رضا دشتی در پل نو و گروه هاشمیان در بندر مستقر بودند. مقر گروه ما نیز در پلیس راه بود و باید با نورانی آنجا را زیر نظر میگرفتیم.
پایان قسمت بیست وچهارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اولین شهید استان فارس در جبهه کردستان:
شهيد «مهدی بذرکار» 4 آبان ماه 1338 در شيراز به دنيا آمد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ملاصدرای شیراز و مدرسه حشمت گذراند. دوران راهنمایی را در اقلید با موفقیت پشت سرگذاشت. در این دوران سرپرست تیم فوتبال بود.
دوران دبیرستان را در مدرسه حاج قوام شيراز گذراند. او دانش آموزی ممتاز بود و در مدرسه شروع به تبليغات اسلامی کرد. سال 1357 به فسا رفت و در دبیرستان آیت الله سعیدی ادامه تحصیل داد.
مهدی در دوران کودکی چهرهای محجوب و دوست داشتنی داشت. او خيلی بردبار بود و از زورگویی بدش میآمد و زير بار ظلم نمیرفت. رهنمودهای امام خمينی در سازندگی شخصیت او بسيار مؤثر بود. هر چه انقلاب بيشتر اوج می گرفت فعاليت او در مبارزه با رژيم فاسد پهلوی زيادتر میشد مبارزاتش اغلب مخفی بود.
پس از پيروزی انقلاب اسلامی شب ها به کشيک شبانه مشغول بود تمام سعی و تلاش او صرف رفاه و آسايش مردم بود. در تقسيم نفت به مردم و تهيه ی هيزم برای خانواده های فقير کوشا بود. با سپاه همکاری داشت بعد از ديدن يک دوره آموزش نظامی داوطلبانه عازم کردستان شد. حدود يک ماه در آن منطقه فعاليت داشت تا اين که 22 شهریور ماه 1358 در حال نگهبانی در سنگرش به شهادت رسید.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_مهدی_بذرکار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
#نکات_تاریخی_جنگ
🔻 حسین کامل حسن
(جنایتکار جنگی معدوم)
صدام در ابتدا، حسين كامل را جزء محافظان شخصی خودش كرد؛ سپس او را با اينكه ابتدايی ترين دروس نظامی را هم طی نكرده بود و تقریباً فردی بيسواد محسوب میشد، به درجهء ستوان يكمی ارتقاء داد. البته برای صدام و رژيم بعث، دانش و تجربه اهمیتی نداشت؛ مهم آن بود كه اين سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدا دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسين كامل درآورد؛ كه اين پاداش بسيار بزرگی برای اين سگ هار محسوب میشد؛ زيرا تنها كسی چنين افتخاری پيدا مي كرد كه صدام به او اطمينان كامل داشته و وفاداری كامل خويش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر ديگر حسين كامل، با دو تن ديگر از دختران صدام ازدواج كردند. صدام كامل با دختر وسطی (رنا) و حكيم كامل با دختر كوچك صدام (حلا) ازدواج كردند؛ سه برادر با سه خواهر.
بدين ترتيب، حلقه های پيوند و ارتباط ميان آنها محكمتر شد و برادر بزرگتر حسين كامل، به وزارت صنايع و صنايع نظامی منصوب شد. رانندهء بیسواد سابق، وزير مهمترين وزارتخانه شد. اين وزارتخانه، ادغامی از وزارت صنايع سابق و وزارت صنايع نظامی جديد بود. رانندهء بیسواد به اين وزارتخانه نيز اكتفا نكرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب كرد. از اين رو نزد صدام عليه وزير نفت بدگویی كرد. او اين شخص بينوا را مجبور ساخت كه به طور آشكار و از طريق راديو تلويزيون اعتراف كند كه به وطنش خيانت كرده است. بلافاصله پايان كارش فرا رسيد. روز بعد اعتراف، وزير نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام كردند كه به مرض سكتهء قلبی از دنيا رفته است!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
دوستان و خانواده محترم شهدا جناب دشتی فی سبیل الله در خدمت شما هست یاریش کنید
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وسوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
میدانستیم لحظه های آخری است که در کنار هم هستیم و ممکن است دیگر هیچ وقت هم دیگر را نبینیم. بیش تر از دو سال در یک محیط بسته با هم زندگی کرده و شریک غم و شادیهای هم بودیم. دل کندن از بچه هایی که همدم سخت ترین لحظه های زندگی ام بودند؛ مخصوصاً آقا کمال و علی دمیرچه لو برایم دشوار بود اما خبر خوش آزادی آن قدر توی دلم مزه کرده بود که به همه چیز خوش بین بودم و زیاد به دلتنگی بعد از اسارت فکر نمیکردم.
از هم قول میگرفتیم که بعد از آزادی حتماً به همدیگر سر بزنیم و از حال هم بی خبر نباشیم.
با همه این وعده و وعیدها بازهم ته دلم شور میزد. میترسیدم همه اینها خواب باشد، یا دروغ گفته باشند. حتی میترسیدم لحظه آخر اتفاقی بیفتد و نظرشان عوض شود. تا وارد خاک ایران نمیشدم خیالم راحت نمی شد.
همه این نگرانی را ته دلشان داشتند و گاهی بین حرفها و شوخی هایشان میگفتند.
- میگم بچه ها نکنه همه اینا یک شوخی مسخره باشه برای اذیتکردن ما.
نکنه تا فردا نظرشون عوض بشه؟
- خداکنه مشکل خاصی پیش نیاد وگرنه تمام رشته هامون پنبه میشه و خوشیها تو دلمون میماسه. اون وقت دیگه تحمل اسارت سخت تر از روزهای اول میشه.
آقا کمال در جواب بدبینیهای ما میگفت: نفوس بد نزنید. توکل به خدا و توسل به ائمه کنید. ذکر بگید تا مشکلی پیش نیاد.
تا صبح ذکر گفتیم و دعا خواندیم. نگهبان پشت پنجره هم کاری به کارمان نداشت. طوری نگاهمان میکرد که انگار او هم دلش برای ما تنگ خواهد شد. بعد از نماز صبح چرت کوتاهی زدم و برای صبحانه بیدار شدم. وضع صبحانه هم فرق کرده بود. چرب و نرم شده بود. هم شوربا آورده بودند و هم چایی. مقدارش هم زیاد شده بود. بعد از صبحانه ماشین سفید رنگی واردمحوطه شده. یک خودرو شبیه آن که علامت صلیب سرخ روی بدنه اش بود. چهار نفر از آن پیاده شدند که یکیشان خانم بود.
بعد از گپ و گفتی کوتاه با مسئول ،اردوگاه، کیف و دفتر دستکشان را برداشتند و به طرف سلول یک رفتند یک ساعت طول کشید تا به سلول ما برسند. توی این یک ساعت نگرانیام کمتر شده بود و لحظه به لحظه دلم گرم تر می شد.
بالأخره در سلول ما باز شد و صلیب سرخیها آمدند. خانم قدبلندی که روسری کوتاهی داشت و کت دامن پوشیده بود با روی خوش و صدای بلند به همه سلام داد و خودش را معرفی کرد. سه مرد صلیبی و مترجم عراقی هم کنار او ایستادند. اما نیازی به مترجم نداشت و فارسی را مثل بلبل حرف میزد. میگفت: «اهل فرانسه هستم اما اصلیتم ایرانیه و بچه افسریه تهرانم. یعنی در اصل هم وطن شما هستم.»
سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «واقعاً متأسفم و از صمیم قلب ناراحتم که این شرایط ناجورو دو سال تحمل کردید.»
یکی از بچه ها وسط حرفش پرید.
- دو سال و دوماه !
خانم خنده کوتاهی کرد.
اوه بله! یک روز هم تو این شرایط زندگی کردن واقعاً سخته...
خیلی متاسفم.
یکی دیگر از بچه ها در جوابش گفت: «ولی تأسف الآن شما گذشته تلخ
مارو جبران نمیکنه شما در حق ما کوتاهی کردید.»
مترجم و سربازهای عراقی چپ چپ نگاهمان میکردند. کوچکترین حرف و حرکتی ممکن بود به قیمت از دست دادن آزدیمان تمام شود. اما خانم فرانسوی بدون ترس از عراقیها و مترجمی که پیشش بود، حرف هایش را می زد.
- ما در حق شما کوتاهی نکردیم رژیم عراق وجود شمارو از سازمان ملل پنهان کرده بود. در واقع صلیب سرخ از حضور شما در این اردوگاه بی اطلاع بوده، وگرنه حتماً برای ثبت نامتون اقدام میکردیم.
الان که وضع شما رو دیدم واقعاً ناراحت شدم. وضعیت بهداشت و اسکان شما اصلا خوب نیست. من همه اینارو به سازمان ملل گزارش میکنم. ما به اسرای ثبت نام شده سر میزدیم و به مشکلات شون رسیدگی میکردیم. به مواد غذایی و دارویی و بهداشت شون نظارت داشتیم. براشون امکانات ورزشی فراهم میکردیم. حتی یک کتاب خونه سیار داشتیم تا وقت بیکاری مطالعه داشته باشن و معلومات شون بالا بره.
یکی بچههای شوخ طبع سلول دو وسط حرف او گفت: «ی جوری میگید که آدم دلش آب میافته معلومه که حسابی خوردن و خوابیدن و پرورده
شدن.»
خانم فرانسوی به حرف او خندید.
نه بابا اونام مثل شما رژیم گرفتن تا لاغر و خوش تیپ بشن.
در مقابل تیکه پراندن بچه ها کم نمیآورد و جوابشان را به شوخی میداد.
پایان قسمت پنجاه وسوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وچهارم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
خانم ایرانی الاصل صلیب سرخ چند دقیقه ای درباره وظایف سازمان ملل صحبت کرد و آخر سر گفت: «ما میخواییم اینجا شما رو ثبت نام کنیم برا برگشتن به ایران ولی هیچ اجباری نیست. اگه کسی نمیخواد برگرده موقع پر کردن فرم میتونه بگه که من نمیرم.»
با دستش به گوشه ای از محوطه که انتهای سلول ما بود؛ اشاره کرد و گفت: «مامور ما اون جا نشسته تا شما رو ثبت نام کنه ازتون سوال میکنه که میروید ایران یا نه؟ اگه جوابتون نه بود از این اردوگاه آزاد میشید، ولی به ایران برنمیگردید.»
خانم جوان، بیست دقیقه ای صحبت کرد و بعد از آرزوی سلامتی و موفقیت برای ما رفت سراغ قاطع بعدی.
یک میز و صندلی گذاشته بودند در راه روی ورودی. همان نماینده ای که نشان داده بود؛ روی آن نشسته بود و به ترتیب حروف الفبا اسامی را میخواند و ثبت نام شان میکرد.
هنوز نماینده های صلیب آنجا بودند که تیغ آوردند و گفتند: «باید ریش هاتون رو بتراشید.»
ته ریشهایمان تازه داشت پر میشد و صورتهای استخوانیمان زیباتر جلوه میکرد. اول مقاومت کردیم و گفتیم این همه مدت حرف شما رو گوش کردیم ولی این دفعه میخواییم با ریش بریم ایران. افسر عراقی در جواب مان گفت: این یک مسئله ی انظباطیه و اگه رعایت نکنید تخلف حساب میشه.»
آقا کمال گفت: «کدوم تخلف؟ ما داریم آزاد میشیم و باید آزادی عمل داشته باشیم.
افسر عراقی عصبانی شد و گفت: «اگه از دستور سرپیچی کنید، اصلاً اجازه نمیدیم برید ایران. بعید نبود لجبازی کنند و اجازه ندهند همراه بقیه به ایران برگردیم. همان طور که شب گذشته «رضا» وثوق و چند نفر دیگر را بی سر و صدا از اردوگاه خارج کرده و معلوم نبود که کجا بردهاند. این خبر را صبح از بچه های سلول بغلی شنیدم و خیلی ناراحت شدم.
داشتیم ریشمان را میتراشیدیم که سی چهل اتوبوس وارد محوطه شدند وبه صف ایستادند. تعدادمان زیاد بود و بچه ها را به دو گروه تقسیم کردند. گروه اول هزار نفر بود و گروه دوم هشت صد نفر. من جزو گروه دوم بودم اما آقا کمال و بیشتر دوستانم جزو گروه اول بودند.
وقتی فهمیدم که گروه دوم یک روز بعد آزاد میشوند حالم گرفته شد. لحظات آخر واقعاً بی تاب شده بودم.
گروه اول فرمشان را پر میکردند و بعد از تحویل وسایلشان به طرف اتوبوسها میرفتند. تا لحظه آخر توی محوطه ماندیم تا بچه ها را بدرقه کنیم.
دل کندن از علی و آقا کمال خیلی برایم سخت بود. موقع خداحافظی کمی بیشتر توی بغل آقا کمال ماندم و اشکهایم شانه اش را خیس کرد. صورتم را توی دستهایش گرفت و پیشانیام را بوسید و گفت: نگران نباشیها .. همین فردا شما را هم آزاد میکنن.»
انشاا...
اشکهایم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم.
پایان قسمت پنجاه وچهارم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم!!
"پطروس"
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر ازقهرمان بود!!*
قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!*
شهید ابراهیم هادی:
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
شهید حسین فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
شهید حاج محمدابراهیم همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
شهیدان مهدی و مجید زین الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
شهید حسن باقری:
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
شهید مصطفی چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
شهيد محمد قنبرلو
كسي كه خبر شهادتش را به اسم شكار بزرگ در اخبار بغداد اوردند
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!
ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!
مثل مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمان نکند!!!
و..... مردان واقعی اینها بودند!!!
*ای کاش، گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!
روحشان شاد و يادشان گرامی
داشته های واقعی خودمان را اجر بگذاریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمتبیست وچهارم
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست و پنجم:
🔸 سید صالح موسوی
پس از چند روز درگیری دور را دور، سیل تانکهای دشمن برای تصرف پلیس راه به حرکت در آمدند. آن روز نورانی با بیسیم، بالای یک بلندی نشسته بود و اطراف را میپایید. پس از دیدن تانکها متوجه گروه رضادشتی شدیم که برای کمک به سمت ما می آمدند. بلافاصله برای راهنمایی آنها به آن سوی جاده رفتیم، در همان حین خبر رسید که هواپیماهای خودی قصد دارند منطقه را بکوبند اما رضا معتقد بود که نباید منطقه تخلیه شود، بلکه حتی باید نیروهای دیگری از پشت به عراقیها حمله کنند و آنها را زمین گیر نمایند. باز هم باید از تاکتیک همیشگی مان استفاده میکردیم. توکل بخدا و فریاد الله اکبر. وقتی سرپرست گروه دستور شروع حمله را داد با فریاد الله اکبر حرکت کردیم. علاوه بر ما که پنج - شش نفر بودیم، تعداد زیادی از مردم بدون سلاح بودند و پشت سرمان میآمدند. وقتی به کنار جاده رسیدیم، در زیر پل به انتظار تانکهای دشمن کمین کردیم. در آن حال من به این موضوع فکر میکردم که اگر تانکها ما را پشت سر بگذارند، چه بر سر شهر خواهد آمد؟ هرچه تانکها نزدیکتر می. شدند اضطراب ماهم زیادتر میشد. دیگر به فاصله ده - پانزده متری ما رسیده بودند که اولین گلوله آرپی جی شلیک شد و به دنبال آن شروع به کار کردند. عراقیها غافلگیر شده بودند و ما مهلتشان نمی دادیم. پی در پی شلیک میکردیم. طوری که دیگر از داغی آرپی جی کتف مان می سوخت. گروه رضا دشتی در منطقه دیگری مشغول بودند و هم در جایی دیگر، در همین حین هواپیماهای خودی رسیدند و منطقه را بمباران کردند و تانکهای عراق را در دشت باران خورده و گل آلود زمین گیر کردند. کمر دشمن در زیر آتش سنگین بچه ها خم شده بود و تنها ضربه ای دیگر آن را میشکست و آن ضربه، نیروهای تکاوری بودند که با توپ های ۱۰۶ و موشک سر رسیدند. بچه ها شورو شوق دیگری پیدا کرده بودند. رسول نورانی که سیزده سال بیشتر نداشت در میان رگبار عراقیها روی جاده ایستاده بود و فریاد میزد: "چرا نشستید ؟ بیائید بریم... الله اكبر ..."
هر چه او را برای در امان بودن از گلوله های دشمن به زیر پل می کشیدیم دوباره بلند میشد و فریاد میزد.
بچه ها آن روز هم سرشار از امید، جنگیدند و مردانه مقاومت کردند. وقتی بالای جنازه های دشمن می گشتیم چندین نفر مصری در میانشان دیدیم. داخل تمام تانکها مشروبات الکلی بود.
یکی از روزها حجت الاسلام هادی غفاری را در میان بچه ها دیدم. وجود چنین اشخاصی دلگرمی خوبی برای بچه ها بود و به همه روحیه میداد.
آن روز محمد نورانی برای جمع آوری نیروهای پراکنده به مقر فرماندهی رفت. در حین رفتن به من سفارش کرد که همان جا بمانم و مراقب اوضاع باشم. تقریباً ساعت هشت و نیم بود که دو دیده بان مستقر در ساختمانهای پیش ساخته خبر جابه جایی تانکهای دشمن را دادند. تانکها از سمت بیابان پیش میآمدند. مدتی را صبر کردیم تا حسابی نزدیک شوند و بعد آنها را منهدم کنیم.
در حلقه محاصره از هر طرف زیر آتش بودیم. عراقیها با کالیبر ۷۵ تانکها و تیربارهاشان ما را به رگبار بسته بودند. شدت آتش به حدی بود که قادر به هیچ گونه تحرکی نبودیم. اما اگر همان جا می ماندیم تلفات زیاد می دادیم و نه تنها پلیس راه بلکه شهر را هم از دست میدادیم. باید هر طور که بود عقب میکشیدیم و نیروها را تقسیم می کردیم. گلوله ها صفیر کشان از اطرافمان میگذشتند و زمین را شخم میزدند. با هزار زحمت وافت و خیز خودمان را از معرک نجات دادیم و به سرعت به طرف طالقانی حرکت کردیم و از آنجا به طرف زندان و پشت استادیوم.
ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود که به خیابان مولوی رسیدیم و بلافاصله نیروهایی را که در آنجا بودند روی ساختمانها مستقر کردیم تا به راحتی بتوانیم تانکهای دشمن را بزنیم
پایان قسمت بیست و پنجم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست و پنجم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست وششم:
🔸 سید صالح موسوی
بعضیها از استقرار برروی ساختمانها هراس داشتند. با عبور چهارتانک دشمن از نبش خیابانی که در آن بودیم و استقرار آنها در همان خیابان، بعضی از افراد فرار را برقرار ترجیح دادند. من به همراه «احمد ملکی» و «علی حیدری» و یک تن دیگر فوراً به یک کوچه بن بست رفتیم و پس از بالاکشیدن از در بسته ای، خود را به پشت بام رساندیم. از آنجا تانکها را که با توپ شلیک می کردند میدیدیم.
برای رعایت استتار پیراهن مشکی ام را در آوردم و پس از آنکه شهادتین را گفتیم. خود را به ساختمان دیگری رساندیم. کارهایی که الان حتی فکرش را هم نمیتوانیم بکنیم.
وقتی از خطر نجات پیدا کردیم به اشتباه خودمان پی بردیم و قسم خوردیم که دیگر با چنان نیروهایی کار نکنیم.
طی تماسی که با نورانی داشتیم فهمیدیم که آنها در فلکه راه آهن کمی جلوتر از تانکهای عراقی هستند! وقتی به فلکه رسیدیم نیروهای دشمن از سمت کشتارگاه پیشروی کرده بودند و هر لحظه بیشتر جلو می آمدند. هدف نهایی تانکها این بود که از میان بچه ها بگذرند و به شهر نفوذ کنند. توپها و تیربارهایشان همه جا را زیر آتش داشتند. به گفته نورانی و بحرالعلوم میبایست از کنار جاده به طرف تانکهای دشمن شلیک می کردیم و به همین منظور من و احمد و یکی از تکاورها حرکت کردیم. ملکی آنروز یک چشمش را از دست داد. تنها یک قبضه آرپی جی و مقداری نارنجک داشتیم. نارنجکها داخل کیسه و نزد تکاور بود. کمی جلوتر تانکهای دشمن را دیدیم که پس از شلیک گلوله از کوچه ای که پشت دیوار یک ساختمان بود به جلو حرکت کردند. تکاور اصرار می کرد که به طرف تانک شلیک کنیم، اما به او گفتم که اگر بپیچم در دید خدمه تانک قرار میگیرم و قبل از آنکه من تانک را بزنم او مرا میزند. "وقتی تانک بپیچد از همین جا میزنیمش." و منتظر ماندیم. به سمت خیابان پیچید و کم کم به فاصله ده متری ما رسید. تکاور اصرار میکرد که شلیک کنم، اما باز هم صبر کردم. تانک همچنان پیش میآمد و با تیربارش همه جا را زیر رگبار گرفته بود.
وقتی به چهار پنج متری ما رسید شهادتین خود را خواندم و ایستادم و با فریاد «بگیر» ماشه را چکاندم. بلافاصله پس از شلیک و بدون آن که نتیجه کار را ببینم هر سه به طرف خیابان نبش خیابان دویدیم. در حال که با فریاد الله اکبر بچه ها مواجه شدیم نورانی با مشتهای گره کرده و فریاد الله اکبر میدوید و بچه ها نیز پشت سرش می آمدند. وقتی به سمت تانکی که چند لحظه پیش خود زده بودم نگاه کردیم متوجه شدیم گلوله به خدمه اش خورده و صورتش را متلاشی کرده بود. در همان حین بچه ها فرماندهی دشمن را با آرپی جی و ژ-۳ هدف قرار دادند و راه را برای پیشروی بقیه تانکها سد کردند. ما هم از فرصت استفاده کرده و به همراه چند نفر خود را به محل تجمع تانکهای عراقی رساندیم و از پشت با آرپی جی و نارنجک به جانشان افتادیم. آتش ما نزدیک به دو ساعت ادامه یافت دشمن کاملاً گیج شده بود و دیگر یارای مقاومت نداشت. خدمه های تانکها و خودروها تجهیزاتشان را جا گذاشتند و با پای پیاده فرار کردند. آن روز بیست و پنج الی سی تانک را هدف قرار دادیم. تعداد زیادی را نیز سالم به غنیمت گرفتیم، حتی تانکها و نفربرهایی را که تا پل نو آمده بودند به آتش کشیدیم. با چهار کیلومتر پیشروی مهمات فراوانی به دست آوردیم و تعداد زیادی از نیروهایشان را به اسارت گرفتیم. اما با آن همه پیروزی باز هم دل خوشی از جنگیدن نداشتیم و با دیدن جنازه های عربها تأسف میخوردیم که چرا باید مسلمانها با هم بجنگند.
وقتی به چهره اسرای دشمن نگاه میکردیم نوعی بدبختی را از چشمهایشان میخواندیم اما کاری هم از دستمان ساخته نبود. آن شب بچه ها در میان شعله های آتش تانکها جشن گرفته بودند.
پایان قسمت بیست و ششم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پانزدهم مهرماه سال 1327 از خانوادهای مؤمن و متدين سادات روستاي دارغياث از توابع دهستان خسروآباد بيجار فرزندي متولد شد كه اطرافيان با شور و شعف زائدالوصفي نوزاد نورسيده را منصور نام نهادند. سيد منصور با پشت سرنهادن دوران طفوليت در هفت سالگي به دبستان قديمي روستا رفت و تحصيلات ابتدائي را در زادگاهش فراگرفت عليرغم بهره هوشي بالا زمينه ادامه تحصيل برايش فراهم نشد. اما اگرچه او از ميزهاي مدرسه و صندليهاي كلاس بيش از چند سالي استفاده نكرد ليكن هوش سرشار و استعداد خدادادي، وي را از ساير همسن و سالانش متمايز كرده بود. جذبه شخصي سيد منصور در همان دوران جواني و نوجواني بر كسي پوشيده نبود و در ميان جوانان سرآمد بود. در جواني پدر بزرگوارش را از دست داد و چون او فرزند ارشد خانواده بود بار مسئوليت سرپرستي خانواده را به دوش گرفت.
شهیدسيد منصور بياتيان در سال 1347 به خدمت سربازي فراخوانده شد و پس از دو سال خدمت در قرارگاه مركز 302 آموزشي خرمآباد در سال 1349 ترخيص گرديد و براي ادامه زندگي به زادگاهش بازگشت با اوجگيري نهضت اسلامي و شكلگيري انقلاب جزو افرادي بود كه در منطقه به تبليغ راه امام، و آرمانهاي والاي او ميپرداخت. او شيفته امام (ره) و انقلاب بود و به همين دليل در دوم تيرماه 1358 چند ماه بعد از پيروزي نهضت اسلامي به عضويت سپاه درآمد و به سهم خود در تأسيس و راهاندازي سپاه بيجار و جذب جوانان مؤمن و متعهد منطقه نقش بسزايي ايفا نمود،
لياقت و شايستگي و ايمان راسخ و شجاعت بينظير وي موجب شد كه از بدو ورود به سپاه بعنوان مسئول اطلاعات سپاه كارش را شروع نمايد و پس از هشت ماه خدمت در سپاه، فرمانده عمليات سپاه بيجار شد. پس از مدتي كوتاه به واسطه توانائي هاي منحصر به فردش شهرت منطقه اي پيدا كرد و اگر بگوئيم مردم در آن سالها سپاه بيجار را با نام سيد منصور بياتيان ميشناختند سخني به گزاف نگفتهايم، با عقب نشيني همراه با شكست ضدانقلاب و استقرار پايگاه عملياتي در روستاي نجف آباد به فرماندهي پايگاه انتخاب شد و با تمام وجود به پاكسازي منطقه همت گماشت و پس از بازگشت امنيت نسبي به منطقه بيجار مدتي فرماندهي عمليات سپاه سردشت را عهده دار شد و پس از چندين ماه خدمت در منطقه سردشت در آبان ماه سال1361 به جهت حساسيت خاص منطقه سقز فرماندهي عمليات سپاه سقز را به او واگذار کردند. شيرمردي كه پيشاپيش لشكر اسلام حركت ميكرد و ذكر نامش لرزه بر اندام دشمنان اسلام وانقلاب مي انداخت.
در بيان شجاعت و بي باكي او همين بس كه در سطح كشور به عنوان شيرمرد كردستان لقب گرفته بود. سرانجام پس از 6 سال تلاش خستگيناپذير و خدمت صادقانه و تحمل انواع سختيها در 5 شهريور 1363 قلب تپنده سردار سپاه اسلام بر اثر اصابت تير دشمنان كور دل از تپش افتاد و سربلند و سرافراز به ديار باقي شتافت
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
#سردار_شهید_سید_منصور_بیاتیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پن
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وپنجم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
اتوبوسها راه افتادند و پشت سرشان گرد و خاک راه انداختند. چند دقیقه ای ایستادم و دور شدنشان را تماشا کردم. یکی از بچه های سلول دو کنارم ایستاده بود. نفسش را با حسرت بیرون داد و زیرلب گفت: خوش به حال شون از این جهنم راحت شدند.
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «ایشاا... نوبت ما هم میرسه.»
شانه هایش را بالا انداخت و با خنده تلخی گفت: «امیدوارم!» .
خنده اش ته دلم را خالی کرد اما سعی کردم بدبینی را از خودم دور کنم و امیدوار باشم. سرم را به طرف آسمان گرفتم. آفتاب داغ ظهر مستقیم می تابید. اسمم را صدا کردند. دویدم و رفتم توی صف ثبت نام. برخورد مأمور صلیب سرخ خیلی مهربان و محترمانه بود. بعد از آن همه خشونت و حقارتی که تحمل کرده بودیم؛ آن برخورد خوب خیلی برایم دل چسب و لذت بخش بود. نماینده صلیب سرخ اسم و مشخصاتم را توی دفتری یادداشت کرد و ازم میپرسید: «میخوای بری ایران؟»
سریع جواب دادم: «بله حتما!»
جلوی اسمم علامت زد.
توی دلم گفتم این چه سوالیه که میپرسی؟ من تمام این دو سال به عشق برگشتن به ایران زندگی کردم و بهترین آرزوم همینه. دوست داشتم حرف دلم را بلندتر بگویم اما نتوانستم. فقط تاکید کردم یه موقع خدای نکرده اشتباه علامت نزنید. من حتماً میخوام برگردم ایران.
سرش را از روی برگه برداشت و نگاهم کرد.
- نه مطمئن باش، درست علامت زدم.
خیالم راحت شد فرم مشخصات سه برگی را به دستم داد تا پر کنم. اولین بار بود که میدیدم وقتی روی برگ اول چیزی مینویسم بدون گذاشتن کاربن نوشته هایم روی برگهای دیگر هم کپی می شود.
یکی از فرم ها را پیش خودش نگه داشت. دوتای دیگر را به من داد و گفت: یکی از این فرمها رو موقع ورود به ایران ازت میگیرن و یکی دیگه رو هم پیش خودت نگه دار.
فرم ها را گرفتم از او تشکر کردم و آمدم بیرون. اردوگاه دیگر خلوت شده بود. بچه ها آزادانه به آسایشگاههای دیگر رفت و آمد میکردند. عراقی ها هم کاری به کارمان نداشتند تعدادشان هم خیلی کم تر شده بود.
فرمها را بین وسایل شخصیام گذاشتم و رفتم سلول بغلی. تعدادی از بچه ها کف سلول دراز کشیده و پاهایشان را راحت دراز کرده بودند. دیگر نگران تنگی جا نبودند. من هم کنار محمود هاشمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم.
بلند شدم تا نمازم را بخوانم. به طرف شیر آب گوشه سلول رفتم. داشتم وضو میگرفتم که یکی از سربازهای عراقی وارد شد و با چوب دستیاش چند
ضربه به در باز کوبید و داد زد: «انحاص ! بربا ! یا ا... بربا!»
چندباری برپا داد اما بچه ها اعتنایی به حرفهایش نکردند و از جای شان
جم نخوردند.
سرباز عصبانی شد و بقیه دوستانش را خبر کرد. ریختند توی سلول و با مشت و لگد و چوب و چماق افتادند به جان بچه ها و بیدارشان کردند. یکی شان فحشهای بدی میداد و میگفت یالا پاشید بزغاله ها! فکر کردین چون میخواین برین دیگه همه چی تموم شد؟ نخیر! تا وقتی که از اینجا بیرون نرفتید هنوز اسیرید.
آن روز تا شب از ما بیگاری کشیدند. سلولها را جارو کردیم و خاک پتوها را تکاندیم. کوهی از لباسهای چرک و کثیف را گوشهای جمع کرده بودند. مجبورمان کردند که همه را به سلول یک منتقل کنیم.
شب خسته و کوفته شده بودیم اما بازهم خوابمان نمی برد. اشتیاق دیدن ایران هوش از سرمان برده بود.
پایان قسمت پنجاه وپنجم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنج
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وششم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
بیشتر بچه ها وسایل شخصی شان را برای یادگاری برمی داشتند. مثل لیوان، تسبیح، جانماز و بقیه چیزهایی که با هنر خودشان درست کرده بودند. حتی از هم دیگر چیزی برای یادگاری میگرفتند.
اما من علاقه ای به برداشتن چیزهایی که عراقیها داده بودند؛ نداشتم. دلم نمیخواست با دیدن آنها یاد روزهای تلخ اسارت بیفتم و ناراحت شوم.
فقط جلد پارچه ای قرآن و مهری را که خودم ساییده بودم؛ برداشتم.
یک تکه از روزنامه الجمهوریه را هم کنده و نگه داشته بودم. دوست داشتم آن تکه را با خودم بیاورم. آن را تا کرده بودم و خیلی راحت میتوانستم بین لباس ها یا وسایل دیگر پنهانش کنم. اول فکر کردم توی جورابم بگذارم یا کف کفشهایم را بلند کنم و آن جا جا دهم در نهایت از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و فکر کردم که برای خودم دردسر درست نکنم.
آن شب تعدادمان کم شده بود و میتوانستم با خیال راحت دراز بکشیم و آسوده بخوابم. اما احساس غریبی داشتم. دلم برای آقا کمال و بچه ها تنگ شده بود.
صبح زود اتوبوسها دم در منتظر بودند. اسامی را خواندند. فرصت برای خوردن صبحانه نبود. یک گونی نان صمون توی اتوبوس گذاشتند تا توی راه بخوریم.
سربازها و افسرها باتوم به دست در دو ردیف ایستاده بودند. اما برعکس روز اول، کاری به کارمان نداشتند. رد شدنی سرم را پایین انداختم و از بینشان گذشتم. سنگینی نگاه شان را پشت سرم احساس میکردم. توی دلم میگفتم: لعنت به شماها بالأخره از دستتون راحت شدیم.
دو نفرشان دم در اتوبوس ایستاده بودند و تفتیشمان میکردند. وقتی میخواستم پا روی اولین پله بگذارم یاد روزی افتادم که در تکریت تمام بدنم از درد میسوخت و نمیتوانستم روی پایم بایستم و از پله اتوبوس بالا بروم.
یا علی گفتم و سریع خودم را بالا کشیدم. در ردیف پنجم نشستم و شیشه را دادم پایین. سرم را برگرداندم و برای آخرین بار اردوگاه را نگاه کردم. انگار که ساختمانهای سیمانی و سیم خاردارها داشتند به من دهن کجی میکردند و یادم می آوردند که دو سال از بهترین سالهای جوانی ام را به کامم تلخ کرده اند. میدانستم که این محوطه تا آخر عمر دست از کابوسهایم بر نخواهد داشت.
راننده اتوبوس مردی شکم گنده و مشتی بود. سیبیلی کلفت و موهای فرداشت. همان لحظه اول با ما گرم گرفت و با روی خوش بهمان تبریک گفت که داریم آزاد میشویم.
آیفایی کنار اتوبوس نگه داشت و سرباز رو به راننده گفت: «ظرف بیار و نون برا صبحونه تحویل بگیر.
راننده جواب داد: «سیدی الان ظرف از کجا بیارم. این را گفت و پرید پایین جلوی آیفا ایستاد و دشداشه سفید و بلندش را بالا داد و تا کرد.
- بریز توی این توربا
سرباز چند ضربه آرام به شکم گنده او زد و خندید. به تعداد مسافرها نان صمون ریخت داخل دشداشه تا شده اش. سرباز چند متلک دیگر هم به او پراند و راننده جوابش را به شوخی داد. دیگر خیلی از حرفهایشان را متوجه میشدم.
راننده که گاز داد. سرباز روی آیفا اشاره کرد که شیشه ها را بالا بکشیم. تذکر داد تا رسیدن به ایران کسی حق نداره دست به شیشه ها و پرده ها بزنه.
لحناش تهدید آمیز بود، اما خشونت روزهای اول را نداشت.
پایان قسمت پنجاه وششم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🔻کاری که پهلوی با داریوش نکرد
رهبری با شروین کرد
#داریوش_اقبالی خواننده مشهور، در دوران شاه چند نوبت بخاطر آهنگهایی جنگل، بنبست، بوی گندم، گل بارونزده که از آنها برداشت سیاسی میشد زندانی شد. دقت کنید؛ فقط برداشت سیاسی از متن شعر آهنگها وجود داشت آن هم در نقد اصلاحات ارضی که شاه اجرا کرد.
پرویز ثابتی می گوید: نخستین بار به دستور مستقیم شاه، داریوش بازداشت و ۶ ماه انفرادی بود. در مجموع بیست و شش ماه زندانی بوده است. ساواک شایعه پخش کرده بود که علت بازداشت، نداشتن گواهینامه و مصرف مواد مخدر است! درحالیکه این جرمها در حیطه برخورد و مسولیت ساواک نبود تا برخورد کنند! امثال داریوش در جریان هنری و روشنفکری کم نبودند.
آن طرف داستان #شروین_حاجی_پور است. چگونه مشهور شد؟ توسط برنامه #عصر_جدید صدا و سیما جمهوری اسلامی، فرصت ناب و رایگان در اختیار این جوان ایرانی قرار داده شد و به شهرت رسید. آهنگ او صراحتا سیاسی بود. لفافه و غیرمستقیم نبود. تحریک کننده بود. قطعا موثر بود. آن جوان با عفو رهبر جمهوری اسلامی، بخشیده میشود.
دو نکته وجود دارد: کسی در مدح سیره رهبر انقلاب در برخورد با مخالفان سیاسی سخنی نگفت!! خبر برجسته نشد! سر و صدا نشد! به اصطلاح وایرال نکردند! دوم اینکه براساس تاریخ معاصر و فرهنگ سیاسی کشور و حکمرانی خودمان (ایران معاصر) و منطقه ای که در آن زندگی میکنیم این نوع رفتار سابقه دارد؟ چرا به این منش پرداخته نمیشود!
✍ علیرضا زادبر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست وششم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست وهفتم:
🔸 سید صالح موسوی
من و نورانی و رضا دشتی تصمیم گرفتیم که به بندر برویم. وقتی به آنجا رسیدیم ده نفر عرب را در خانهای پیدا کردیم که دست و پایشان بسته بود و تعدادی شان هم زخمی بودند. کمی آنطرفتر چند زن به سروصورت خود میزدند. پس از کمک به اهالی خانه، از آنجا بیرون آمدیم و حرکت کردیم. در میان راه جنازه های دشمن به وفور دیده میشدند و بوی تعفن جسدهای سوخته در داخل تانکها همه جا را فرا گرفته بود. از این که حتی یک تانک جان سالم به در نبرده بود همگی احساس رضایت می کردیم.
آن شب بچه ها در مدرسه ای که مقرمان بود خسته و کوفته به زمین چسبیدند. من و علی حیدری و چندنفر دیگر از بچه ها برای استراحت و خوابیدن به ساختمان بانک رفاه که در همان نزدیکیها بود رفتیم.
ساعت دو ونیم شب دیگر از صدای شلیک گلوله های دشمن خوابمان نمیبرد. گرما عرق زیادی برتن ما نشانده بود و مدام از این پهلو به آن پهلو می شدیم. وقتی بیرون آمدیم «ناجی بشری زاده» و عباس بحرالعلوم را دیدیم که زخمی شده بودند. میگفتند که عراقیها مدرسه را به گلوله بسته اند و نیروها را به خاک و خون کشیده اند. وقتی به مدرسه رسیدیم صحرای کربلا پیش چشممان بود. «تقی محسنی فر» و «علی حسینی» و خیلی از بچه هایی که آن روز در نبرد با عراقیها حماسه آفریده بودند شهید شدند. با آن که شهادت بچه ها برایمان مشکل بود، اما با صبری که خدا بما داد این درد را هم تحمل کردیم. پس از شهادت آنها دیگر به آن شکل، نیرویی باقی نمانده بود. بقیه افراد پراکنده شدند و هر کس مقری برای خود انتخاب کرد.
فردای آن روز برای پاکسازی دشمن به طرف بندر حرکت کردیم. عراقیها شب قبل به آنجا نفوذ کرده بودند. تعداد ما خیلی کم شده بود و از سه گروه تنها سی نفر مانده بودیم. پس از کمک گرفتن از نیروهای مردمی قرار شد از سه نقطه حرکت کرده و با هم به بندر برسیم و با اطمینان بیشتری آنجا را پاکسازی کنیم.
عراقیها روی ساختمانها مستقر بودند. از دور آنها را میدیدیم ؛ همین طور نیروهای تبلیغاتیشان را که روی دیوارها شعارها و اراجیفی به عربی مینوشتند و عکس صدام را به در و دیوار می چسباندند. دیگر خونمان به جوش آمده بود. خود را به ساختمان «سی بی سی» رساندیم. اما هنگام داخل شدن به ساختمان داد و فریادی به زبان عربی شنیدیم و به دنبال آن شیشه بالای سرمان شکسته شد و دشمن ما را زیر رگبار گرفت. بلافاصله عقب کشیدیم و از سمت دیگری، ساختمان را زیر آتش شدید گرفتیم.
حسین سوادیان برای سرکشی به داخل ساختمان رفت اما وقتی نیروهای بعثی را دید و تصمیم به شلیک گرفت اسحلهاش گیر کرد. خودش هم نمیدانست که چطور از ساختمان بیرون آمده بود. او با صدای بلند فریاد میزد و محل نیروهای دشمن را نشان میداد. ساختمان خیلی محکم بود و عراقیها از لحاظ مکانی، نسبت به ما تسلط داشتند و بی وقفه به طرف مان نارنجک می انداختند و رگبار میزدند. اوضاع ناجوری بود. اما به هر ترتیب باید ساختمان را محاصره می کردیم. گروه قاسم مرادی که به دلیل بروز مشکلاتی در اوایل کار در برخورد با تانکهای عراقی عقب کشیده بودند با سازماندهی مجدد نیروهای دشمن را وادار به عقب نشینی کردند. علی هاشمیان قصد داشت که سمت راست ساختمان را دور بزند، اما در همان قدم اول با رگبار دشمن روی زمین افتاد. ترکشهای ریز به صورت و بدنش خورده بودند توان حرکت نداشت. لحظه بعد با شلیک آرپی جی یکی از بچه ها به محل تیراندازی، آتش دشمن قطع شد. با عقب ماندن گروه سمت راست، برنامهها تا حدودی ناهماهنگ شده بود.
پایان قسمت بیست و هفتم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست وهفتم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست وهشتم:
🔸 سید صالح موسوی
نیروهای دشمن هنوز ساختمان را در اختیار داشتند و به راحتی از در پشتی آن رفت و آمد میکردند. ناچار تصمیم گرفتیم که خودمان ساختمان را محاصره کنیم. از ساعت هشت و نیم صبح تا چهار بعد از ظهر درگیر بودیم تا آنکه توانستیم ساختمان را محاصره کنیم و با آرپی جی و نارنجک تفنگی آنجا را به آتش بکشیم. در آن حمله تعدادی از عراقیها کشته شدند و بقیه فرار کردند. درگیری بسیار سختی بود، طوری که حتی تکاورها هم نتوانستند مقاومت کنند و با دادن چند شهید عقب کشیدند. ( فردای آن روز عراقیها سرعلی هاشیمیان را زیر زنجیرهای نفربری گذاشته و از رویش گذشتند.) بچه ها مثل همیشه ماندند و ساختمان را گرفتند اما به
دلیل کمبود نیرو باز خسته شدند و عقب کشیدند.
دیگر شکل خاص و منسجمی نداشتیم و هر روز تعدادی از بچه ها شهید میشدند تا آن که یکی از روزها خبر رسید که نیروهای دشمن، طرف سنتاب محاصره شدهاند و ارتشیها احتیاج به کمک دارند. بلافاصله با بچه ها راه افتادیم و خود را به آنجا رساندیم. من آرپی جی داشتم و به همین دلیل نورانی پیشنهاد کرد که با «پرویز عرب» مراقب سنتاب باشیم.
تانکهای دشمن در فاصله ده متری ما بودند. تعدادی از بچه ها و دشمن را زیر آتش گرفتند. عراقیها غافلگیر شده بودند و سینه خیز عقب نشینی میکردند و زخمیهایشان را نیز با خود میبردند. در همان حال نورانی را دیدم که جلو میرفت و با نارنجک تفنگی دشمن را زیر آتش گرفته بود. ناگهان متوجه یکی از تانکهای عراقی شدیم که در فاصله پنج متری ما پشت حصار کائوچویی مستقر شده بود. برای آنکه گلولهام خطا نرود، منتظر شدم تا از پشت حصار بیرون بیاید. با آمدن نورانی، وقتی رویم را برگردانم دیگر چیزی نفهمیدم. کمی بعداز ناله ای مبهم ناخودآگاه خود را چندمتر آنطرف تر روی درخت شکسته ای دیدم. گویا که ترکش به سرم اصابت کرده بود. بچه ها می گفتند: پرویز چی شده؟ پرویز چی شده؟... در همان حین متوجه تکه هایی از صورت و مغزی شدم که به پشت سرم پاشیده شده بود. آنها اجزای بدن پرویز بودند، کمی بعد وقتی بچه ها مرا عقب کشیدند بار دیگر حمله کردند و دشمن را عقب راندند.
پایان قسمت بیست و هشتم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مدتی قبل در خصوص شهید سید مرتضی طباطبائیان واینکه این شهید والامقام وصیت کرده است : "وقتی من به شهادت رسیدم با من حرف بزنید من پاسخ شما را خواهم داد "را بارگذاری کردم
مدتی حدود یک هفته ای گذشت یکی از دوستان تماس گرفت وآدرس مزار این شهید والامقام را از من خواست آدرس مزار را دادم بعد از چند ساعت مجددا تماس گرفت ودر حالی که بعض کرده بود به من گفت: بنده یک مشکلی داشتم وقتی شرح حال این شهید را خواندم گفتم می روم گلستان شهدا یک سری به مزار این شهید می زم اول هم خیلی تردید داشتم به اتفاق همسرم بودم که آدرس مزار را گرفتم وراهی شدیم خودش قسم میخورد بر سر مزار شهید بودم ودر حال درد ودل کردن بودیم که تلفنم زنگ خورد ومشکلی که چندین ماه بود اوضاع من وخانواده ام را به هم ریخته بود حل شد
نه نمی خواهم اغراق کنم نه قصد غلو دارم
خودم هر وقت مشکل دارم یک سری به گلستان شهدا می زم حال وهوای تازه میکنم
حالا برای شما همراهان گرامی آدرس مزار شهید طباطبائیان را ارائه میکنم اگر رفتید ما را هم فراموش نکنید
وارد گلستان شهدای اصفهان که شدید جنب خیمه حسینی گلستان شهدا مزار شهدای گمنام است بالای سر شهدای گمنام یک قطعه شهدا است فکر کنم معروف به قطعه یوسف ۳
دومین ردیف از سمت چپ وسمت خیمه گلستان شهدا بشمارید یازدهمین قبر مزار این شهید است
گفتنی است این وصیت وجمله شهید بر روی عکسی که داخل قاب مزار شهید می باشد درج شده است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
#شهید_سید_مرتضی_طباطباییان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شما مثل همه ما دارید اوضاع لبنان را رصد می کنید
از یک طرف با گذشت چندین ساعت از حملات رژیم صهیونیستی حزب الله بیانیه ای صادر نکرده است واخبار ضد ونقیض در حال گسترش است
البته گفته شده که حال سید حسن نصرالله خوب است وهمه ما دعا میکنیم که همیشه در سلامت باشند
واگر خدای ناکرده زبون لال اتفاقی رخ داده باشه نباید تصور که محور مقاومت شکست خورده است واز هم پاشیده است
حرکت پویای محور مقاومت به شخص اکتفا نمیکنه واین مسیر ادامه داره
از طرفی انتشار گسترده شایعه هدف قرار دادن سیدحسن نصرالله و سیدهاشم صفی الدین این احتمال وجود دارد که دشمن در حال شنود خطوط تلفنی بیروت باشد و انتشار گسترده خبر ترور سید حسن نصرالله نزدیکان و بستگان ایشان را وادار به تماس با برخی منابع و افراد نزدیک به سید برای پرسوجوی احوال ایشان میکند.
همه ما باید صبوری به خرج بدهیم واز انتشار اخبار کذب خوداری کنیم.
إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
♨️حمله موشکی به سرزمین های اشغالی و آژیر خطر در صفد و اطراف آن به صدا درآمد.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
همهی ما یاد ۳۰ اردیبهشت و سقوط بالگرد شهیدرئیسی افتادیم
لحظات سختیه...
دعا کنید و #صلوات بفرستید برای این سردار مقاومت
دو نکته در خصوص وضعیت سید مقاومت عرض کنم:
1. اگر سید در محل حادثه بوده که شهادت قطعی ست و اعلام رسمی فقط در صورت پیدا شدن پیکر صورت خواهد گرفت
بمب ها رها شده ، بمبهای یک تنی امریکایی بوده
2. اگر سید در محل حادثه نبوده یعنی اسرائیل اطلاعات اشتباه دریافت کرده و به همین خاطر به لحاظ امنیتی حزبالله برای حفظ امنیت سید مجبور به سکوت هست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
♨️غیر رسمی تایید نشده/ ترور رئیس اداره آگاهی شهرستان سیب و سوران توسط افراد مسلح جیش الظلم
🔹️دقایقی پیش رئیس اداره آگاهی شهرستان سیب و سوران در پی حمله افراد مسلح در شهر سوران مورد هدف قرار گرفت و به شهادت رسید.
🔹️ افراد مسلح در خیابان باهنر شهر سوران رئیس اداره آگاهی این شهرستان را مورد هدف گلوله قرار دادند.
.
♨️ ترور معاون آمادوپشتیبانی انتظامی سیبوسوران
🔹مرکز اطلاع رسانی فرماندهی انتظامی سیستانوبلوچستان، طی اطلاعیهای، از شهادت یکی از کارکنان خدوم و زحمتکش فرماندهی انتظامی شهرستان سیب و سوران خبر داد.
مرکز اطلاع رسانی فرماندهی انتظامی سیستان و بلوچستان، طی اطلاعیه ای، از شهادت یکی از پرسنل خدوم و زحمتکش فرماندهی انتظامی شهرستان سیب و سوران خبر داد.
در این اطلاعیه آمده است؛ شب جاری سروان "ابوالقاسم پیری" معاون آماد و پشتیبانی فرماندهی انتظامی شهرستان سیب و سوران، به صورت ناجوانمردانه توسط اشرار مسلح ترور و آسمانی شد.
در ادامه این اطلاعیه آمده است:با توجه به اینکه این ترور ناجوانمردانه داخل مغازه یکی از شهروندان صورت گرفت، صاحب مغازه نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر شدت جراحات وارده، قبل از رسیدن به مرکز درمانی، دار فانی را وداع گفت.
♨️تایید نشده/به نقل از الجزیره: زینب نصرالله، دختر سید حسن نصرالله در جریان حمله اسرائیل به بیروت به شهادت رسید
.
♨️ پیام رئیسجمهور درپی حملات اخیر رژیم صهیونیستی در ضاحیه بیروت
🔹حملات امروز رژیم صهیونیستی به منطقه ضاحیه در بیروت، یک جنایت جنگی آشکار و غیرقابل پنهان است که ماهیت تروریسم دولتی این رژیم را بار دیگر آشکار کرد.
🔹جنایات رژیم صهیونیستی علیه مردم فلسطین و لبنان، نشانهای از استیصال جامعه جهانی در متوقف کردن ماشین تروریسم دولتی بوده و ثابت کرد که این رژیم بزرگترین تهدیدکننده صلح و امنیت منطقهای و بینالمللی است. انتظار میرود تمامی کشورهای جهان و بهویژه کشورهای اسلامی، با قاطعیت این جنایت را محکوم کنند.
🔹اینجانب همدردی خود را با ملت و دولت لبنان اعلام کرده و به خانواده شهدای سرافراز این حادثه تسلیت میگویم. در غم شما مردم عزیز و پرافتخار مقاومت لبنان شریک هستم.
🔹دولت جمهوری اسلامی ایران این جنایت اخیر صهیونیستها را پیگیری میکند و در کنار ملت لبنان و محور مقاومت خواهد بود.»
✅ خبر اعلام حمله مجدد هوایی به محدوده ساختمانهای هدف قرار گرفته موید این نکته هست که هنوز خود صهیونیستها هم مطمئن برای دستیابی به هدفشون از حملات امروز برای ترور سید حسن نصرالله نیستند و قصد دارند مجدد به اینمنطقه حملاتی داشته باشند. بنابراین هیچ خبری در این خصوص معتبر نیست.
از طرفی حملات موشکی امشب حزب الله به شهرکهای صهیونیستی میتونه حامل دو پیام باشه
اول سید حسن نصرالله در سلامت هست
دوم ساختار ریشه دار و مستحکم حزب الله قائم به شخص نیست و در هر صورت به مسیر الهی خود ادامه خواهد داد.
دوستان توجه داشته باشید
همه اخبار در حال حاضر گمانه زنی هست و هیچ کس هیچ خبری نداره و هر خبری غیر معتبر هست!
اما بعضی دوستان هم تاخیر در بیانیه رو علت موفق بودن ترور حرامی های غاصب میدونن!
بیایم از یک منظر دیگه بررسی کنیم تا متوجه بشیم این هم دلیل خوبی برای تایید خبر نمیتونه باشه بلکه این تاخیر اتفاقا کار بسیار عاقلانه و هوشمندانه ای هست که توسط حزب الله و با برنامه داره انجام میشه!
توجه داشته باشید قطعاً دشمن و عوامل نفوذی داخلی و خطوط سایبری و غیر سایبری اونها فعال هستند، تا:
اول اینکه:
بتونن اطلاع دقیق از زنده بودن یا شهادت سید حسن کشف کنن و به اطلاع صهیونیستها برسونن تا صهیونیست ها در صورت تایید شهادت خودشون رو آماده پلن بعدی کنن!
دوم اینکه:
در صورت ناموفق بودن ترور، مجدداً جوخه ترور رو فعال کنن برای تکمیل هدفشون!
سوم اینکه:
باید در نظر بگیریم این بهترین موقعیت برای شناسایی و ترمیم باگهای اطلاعاتی و امنیتی حزب الله هست چون قطعا دشمن صهیونیستی برای مطلع شدن از نتیجه اقدامش، با عوامل نفوذی و جاسوسی خودش ارتباط خواهد گرفت و نوع اخباری که منتقل میشه میتونه در شناسایی عوامل نفوذی کمک کنه!
بنابراین عدم صدور بیانیه نمیتونه دلیل موفقیت ترور محسوب بشه!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شاید در این مقطع حساس پرداختن به شایعه ای که چند روزه پخش شده است یک کم بی مورد باشه
بنده نمی خوام جانبداری کنم ولی بعضی اوقات رسانه ها با تیترهای آنچنانی ذهن مردم را نگران میکنند از دایره انصاف به دور است که حرف وسخنی گفته شود که واقعیت ندارد حال میخواد دولت مظلوم شهید رئیسی باشه یا هر دولت دیگه
حالا واقعیت چیست؟
اینترنشنال بهنقل از روزنامه شرق از زبان خانوادۀ یکی از معدنچیان طبس تیتر زد:
«بابت تحویل اجساد از ما پول گرفتند و چند تکه یخ دادند».
مدیر شرکت معدنجو در پاسخ به خبرگزاری فارس با تکذیب این ادعا گفت:
شرکت حتی مبلغی را برای برگزاری مراسمهای مختلف اختصاص داده و با اعلام دادسرای طبس برای خانوادۀ درگذشتگان حادثه ۲۰۰ میلیون تومان و برای حادثهدیدگان نیز ۵۰ میلیون تومان واریز شده که فرایند انتقال وجه به خانواده توسط این نهاد درحال پیگیری و انجام است.
مدیرکل مدیریت بحران خراسان جنوبی هم اظهار کرد: جوازهای کفنودفن فوتیهای معدن بدون دریافت ریالی صادر شد، حتی هزینه خودروهای حمل پیکرها هم توسط شرکت معدنجو پرداخت شد. هرکدام از خانوادههای این عزیزان در این فرآیند ریالی پرداخت کرده و مستندی دارد، بیاورد تا پیگیری کنیم.
خانوادههای حسینایی، بهمدی و بهشتیزاده که عزیزشان را در این حادثه از دست دادند نیز در گفتوگوهایی جداگانه با خبرنگار فارس در بیرجند پرداخت پول بابت تحویل پیکرها را رد کردند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
#معدن_جو_طبس
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan