eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
410 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣4⃣ مداحی در بهداری 🍁🍁🍁 ابراهیم مجروح شد و او را به بهداری ارتش بردیم. مجروحین بسیار زیادی آنجا بودند. مجروحین آه و ناله می کردند. در آن شرایط اعصاب همه بهم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم با صدائی رسا شروع به خواندن کرد. شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا (س) خواند. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت. هیچ مجروحی ناله نمی کرد. گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده است. به هر طرف نگاه می کردی آرامش موج می زد. قطرات اشک بود که از صورت مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند. 🍁🍁🍁 خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکترها که مسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. آهسته گفت: «تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت. ابراهیم همیشه می گفت: «بعد از توکل بر خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا (س) حلال مشکلات است.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 165 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 0⃣5⃣ ازدواج 🍁🍁🍁 یکی از دفعاتی که ابراهیم به تهران می آید. پدر یکی از دختران محله که آرزو داشت وی را داماد خود کند دست او را می گیرد و به زور به خانه اش می برد و از آن طرف عاقد را هم خبر می کند. خانواده ی ابراهیم را هم به خانه دعوت می کند. ابراهیم در اتاق دیگری نشسته بود. وقتی پدر دختر با خانواده شهید صحبت می کند و به سراغ ابراهیم می روند، می بینند که ابراهیم در اتاق پشتی حضور ندارد. 🍁🍁🍁 این در حالی بود که اگر ابراهیم می خواست از اتاق خارج شود، تنها راه خروج از جلوی دیدگان دیگران بود. خانواده ابراهیم وقتی به سمت منزل برمی گردند، میبینند که ابراهیم با لبخند جلوی درب منزل ایستاده است. همگی تعجب می کنند و می پرسند که چطور از منزل پدر دختر خارج شده است که آنها او را ندیده اند. ابراهیم می گوید: «آیه وجعلنا من بین ایدیهم را خواندم و خارج شدم. نمی خواهم چشمی در گوشه ی خانه و در انتظار من گریان باشد.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سوره های سرخ، جلد 2، صفحه 391
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 1⃣5⃣ آرزوی گمنامی 🍁🍁🍁 آخر آذر ماه بود. به ابراهیم گفتم: «چرا دعا می کنی گمنام باشی؟» لحظه ای سکوت کرد و گفت: «من مادرم را آماده کردم، گفتم منتظرم نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم!» دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود. دیگر از آن حرفهای عوامانه و شوخی ها کمتر دیده میشد. اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زدند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده بود. 🍁🍁🍁 تو تاریکی شب بهش گفتم: «آرزوی شما شهادته درسته؟» خندید و بعد از چند لحظه سکوت گفت: «شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم.» 🍁🍁🍁 دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم. می گفت: «چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.» تو نماز اشک می ریخت. انگار که در این دنیا نبود. تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد. در هیات توسل ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره (ع) بود. در ادامه می گفت: «به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 196 الی 197 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 2⃣5⃣ خواب شهادت 🍁🍁🍁 اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت. اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: «حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!» توقع این سوال را نداشتم. ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواست برای شهادتش دعا کند. صبح روز بعد هم راهی منطقه شد. ابراهیم کمتر حرف می زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود. ابراهیم حنا بست. موهای سر و ریشش را کوتاه کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 197 الی 200 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣5⃣ خوشکل ترین شهادت 🍁🍁🍁 همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. رفتم بهش گفتم: «داش ابرام خیلی نورانی شدی.» نفس عمیقی کشید و گفت: «روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.» بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشکل ترین شهادت را می خوام.» قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: «اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته.» 🍁🍁🍁 گفتم: «داش ابرام تو رو خدا از این حرفها نزن. بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، اینطوری خیلی بهتره.» گفت: «نه می خوام با بسیجی ها باشم.» رفتیم پیش حاج حسین الله کرم. ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: «حسین، این هم یادگار برای شما.» چشمان حاج حسین پر از اشک شد و گفت: «نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت میشه.» ابراهیم با آرامش خاصی گفت: «نه من بهش احتیاج ندارم.» حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد. ابراهیم بعدش رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 201 الی 202 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣5⃣ شهادت 🍁🍁🍁 عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 خیلی برای من دلگیرتر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. زخمی و خسته بودند. مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدم و پرسیدم: «از کجا می آیید؟» حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست. دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی بدنش غرق در خون بود. گفتند: «از بچه های گردان کمیل هستیم.» 🍁🍁🍁 گفتم: «بقیه بچه ها چی شدند.» گفت: «فکر نکنم کسی غیر از ما زنده باشد.» هول شدم پرسیدم: «این پنج روز چطور مقاومت کردید؟» حال حرف زدن نداشت، گفت: «ما زیر جنازه ها مخفی بودیم. یکی که بچه ها آقا ابراهیم صداش می زدند، کانال را سر و پا نگه داشته بود. یکطرف آر پی جی می زد. یکطرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. به مجروح ها می رسید.» پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود. بعد به ما گفت شما اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت که به مجروح ها برسد.» دیگری گفت: «من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد زمین.» 🍁🍁🍁 بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ... . آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. صدای آهنگران شنیده می شد: «ای از سفر برگشتگان/کو شهیدانتان، کو شهیدانتان» صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی که با پسرش در جبهه بود. پیش من آمد گفت: «همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم. هیچ کس نمی دونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود.» 🍁🍁🍁 آمدیم تهران. هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد خبر مفقود شدنش همه جا پیچید! بچه ها هر وقت در هیأت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله علیها می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 211 الی 219 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣5⃣ مادر در فراق ابراهیم 🍁🍁🍁 پنج ماه از شهادت ابراهیم می گذشت. هر چه مادر از ما می پرسید: «چرا ابراهیم مرخصی نمی آید؟» با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم! ما می گفتیم: «الان عملیات هست، فعلا نمی توند بیاد» و خلاصه هر روز چیزی می گفتیم. تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق. رو به روی عکس ابراهیم نشسته بود و اشک می ریخت! گفتم: «مادر چی شده؟» گفت: «من بوی ابراهیم را حس می کنم! ابراهیم الان توی این اتاقه!» وقتی گریه اش کمتر شد گفت: «من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.» 🍁🍁🍁 مادر می گفت: «ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که برنمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه!» چند روز بعد بازم جلوی عکس ابراهیم وایساده بود و گریه می کرد. ما بالاخره مجبور شدیم دایی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید. 🍁🍁🍁 آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد. سال ها بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا(س) می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه 44 برود. به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست. هر چند گریه برای او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می کرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 220 الی 221 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 قسمت 6⃣5⃣ تفحص 🍁🍁🍁 ✨سال 1369 آزادگان به میهن بازگشتند. بعضی ها منتظر بازگشت ابراهیم بودند ولی امید همه بچه ها ناامید شد. با چند تا از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت کردیم و قرار شد برای تفحص به منطقه فکه برویم. پس از جستجو، پیکرهای سیصد شهید پیدا شد. عشق به شهدای مظلوم فکه، باعث شد که در حین سخت بودن کار و موانع بسیار، کار در فکه را گسترش دهند. 🍁🍁🍁 ✨پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد. ایشان گفتند زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. 🍁🍁🍁 ✨در اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال پیدا شد، اما تقریبا اکثر آنها گمنام بودند. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. 🍁🍁🍁🍁 بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 222 الی 224 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💠قسمت 7⃣5⃣ 💠هر کی حاجت داره بخونه 🍁🍁🍁 ✨در سال 76 چهره ابراهیم در زیر پل اتوبان شهید محلاتی ترسیم شد. سید می گفت ابراهیم را نمی شناختم اما برای ترسیم چهره ابراهیم چیزی نخواستم. اما بعد از انجام این کار، به قدری خدواند به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم. 🍁🍁🍁 ✨سید می گفت: شب جمعه خانمی آمد و شیرینی داد بهم و گفت این شیرینی ها برای این آقا تهیه شده، همین جا پخش کنید. گفتم شما شهید هادی را می شناسید؟ گفت نه. ادامه داد: من در زندگی مشکل سختی داشتم. چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن. بعد گفتم منم قول می دم نمازهایم را اول وقت بخوانم. سپس برای این شهید که نمی شناختم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من حل شد، حالا آمدم از ایشان تشکر کنم. 🍁🍁🍁 ✨سید می گفت پارسال دوباره اوضاع کاری من خراب شد. مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر ابراهیم رد شدم و دیدم بخاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده. من هم تصویر را درست کردم. باور کردنی نبود، درست زمانی که تصویر تمام شد. یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من حل شد. بعد سید گفت: آقا اینها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز این ها را نشناختیم. کوچکترین کاری که برای ایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را برمی گرداند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 225 الی 222 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💠قسمت 8⃣5⃣ 💠سراغ آقا ابراهیم 🍁🍁🍁 ✨آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت! این شخص می خواست از آنها در مورد این شهید سوال کند. پرسیدم :کار شما چیه!؟ شاید بتوانم کمکت کنم.گفت:هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟کمی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. 🍁🍁🍁 ✨اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟ آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه. یکبار دخترم ازم پرسید:بابا این آقا کیه!؟ من هم گفتم اینها رفتن با دشمن جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه.بعد هم شهید شدند. 🍁🍁🍁 ✨دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه. چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید:دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت را می دم! برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم ، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی، 🍁🍁🍁 ✨حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟ بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشه برات دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش. 🀊 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 226 الی 227 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💠قسمت 9⃣5⃣ 💠سلام بر ابراهیم 🍁🍁🍁 ✨وقتی که کار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی به پایان رسید. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم. حاج حسین گفت بگذار اذان، چون بسیاری از بچه های جنگ ابراهیم را با اذان هایش می شناختند. یکی گفت بگذار عارف پهلوان. در ذهن خودم نام مجموعه را معجزه اذان انتخاب کردم. 🍁🍁🍁 ✨شب بود که به این موضوعات فکر می کردم. قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم! بعد به خدای خود گفتم: من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم. 🍁🍁🍁 ✨بعد بسم الله گفتم. قرآن را باز کردم. صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید! سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات 109 به بعد جلوه گری می کرد که می فرماید: 💫سلام بر ابراهیم، 💫اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم، 💫به درستی که او از بندگان مومن ما بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 229 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 قسمت 0⃣6⃣ 💠فتنه سال 1378 🍁🍁🍁 در تیرماه سال 78 فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش کردند. در شب اولی که این فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگیری ها خبر نداشت، در عالم رویا سردار شهید محمد بروجردی را دیدم! ایشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آنها را سر یکی از چهار راه های تهران برد! درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شد. من هم با بچه های مسجد کنار برادر بروجردی حضور داشتم. 🍁🍁🍁 یکدفعه دیدم ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار برادر بروجردی آمدند. خیلی خوشحال شدم. می خواستم سمت آنها بروم، اما دیدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عملیات، مشغول تقسیم نیروها در مناطق مختلف تهران بود. او همه نیروهایش از جمله ابراهیم هادی را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد. 🍁🍁🍁 صبح فردا خیلی به این رویا فکر کردم یعنی چه تعبیری داشت؟! تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگیری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند! تا این خبر را شنیدم یاد رویای دیشب افتادم. مردم با یک تجمع در 23 تیر، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشیدند. علی نصرالله با آن حال خراب در راهپیمایی شرکت کرده بود. گفتم حاج علی تمام این فتنه را شهدا جمع کردند. حاج علی گفت مگه غیر از اینه؟ مطمئن باش کار خدا و شهدا بوده. کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 231 الی 232 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada