eitaa logo
خاطره از مرحوم علی صفایی حائری
651 دنبال‌کننده
565 عکس
325 ویدیو
102 فایل
دل آدمي بزرگتر از اين زندگيست و اين راز تنهايي اوست... یاد مربی موحد، مجاهد، سردار جبهه تربیت و سازندگی، فقیه صاحب مکتب تربیتی، صفای اهل صفا، سالک خالص، ستاره آسمان گمنامی، سمبل اندیشه‌های ناب، بی‌تاب بوتراب و تطهیر شده با جاری قرآن...
مشاهده در ایتا
دانلود
سید مجید پورطباطبایی: سلام علیکم ، الان که این مطلب را در گروه استاد صفایی ایتا دیدم ، یاد کلنجار و چالش هفته قبل عقل حسابگر و دلم در هفته گذشته افتادم . صبح شنبه ساعت حدود 8 بود که با صدای بوق گوشی بیدار شدم . البته صدا ضعیف بود چون فقط سمعک گوش چپم داخل گوش بود . سمت راستی را در آورده بودم که وقتی به سمت راست می خوابم آسیب نببند . حضرت عیال زید عزها به طور معمول ساعت 6:30به سمت مقر حکومتی می تازند تا قبل از معلمان و دبیران حضور داشته باشند تا اخلاقا بتوانند نسبت به تاخیر بقیه حساسیت به خرج دهند. (چون مجتمع شان وضعیت ویژه ای دارد باید محتوای درسی هر 13 پایه از پیش از دبستانی تا کلاس دوازدهم را خودشان تولید کنند و بر روی سایت مجتمع قرار دهند . نمی توانند به شبکه شاد و تلویزیون و برنامه های متعارف تکیه کنند . چون زبان تدریس باید انگلیسی باشد ) بنده هم پس از رفتن ایشان گوشی ام برای حدود ساعت 9 آماده می کنم تا بیدار شوم و به دورکاری ام بپردازم . ما شصت سال به بالا ها نباید در محل پژوهشگاه حضور داشته باشیم مگر برای جلسات خاص که احضارمان می کنند. القصه ساعت 8 باصدای بیب گوشی بیدار شدم . عصبانی از این خروس بی محل چشمانم را باز کردم ، عینکم را زدم (وقتی سن بالا می رود هم ثقل سامعه می آید و هم ضعف دید ) پیامک را خواندم :"همکار گرامی برای دریافت سهمیه ماهی قزل آلا خود فردا یکشنبه بین ساعت 13:30 تا 15 در توقفگاه ماشین ساختمان معصومیه دفتر حاضر باشید، عدم حضور به معنای گذشتن از حق دریافت سهمیه است ". اقامتگاه تفریحی کشاورزی وسف که در منطقه کوهستانی فوردو قرار دارد یک دریاچه پرورش ماهی قزل آلا دارد که همه ساله نفری 5 کیلو از ماهی های ان به تمامی کارکنان دفتر تبلیغات اعم از، معاونان ، مدیران اعضای هیات علمی ، کارمند ، کارگر ، نیروی ساعتی شرکتی تعلق می گیرد و بقیه در بازار به فروش می رسد. صبح روز بعد یکشنبه باحضرت عیال زید عزها هماهنگ کردم که بعد از ظهر منزل نیاید . بلکه محل کارم بیاید تا هم 22 نسخه از کتاب چاپ شده ام را تحویل بگیرم و هم به دنبال ماهی بروبم . نمی شد از ماهی گذشت با نرخ کیلویی 42 هرار تومان بازار. القصه ساعت حدود 14 حضرت عیال زید عزها بنده را سوار کرده و به سمت معصومیه رفتیم. ماهی ها را که تحویل گرفتیم از مسیر بلوار شهید سلیمانی رضوان الله تعالی علیه به سوی شهرک فرهنگیان تاختیم . در میانه راه حضرت عیال زید عزها گفت :"خوب برویم ماهی ها را به خانم ک. بدهیم تا بین سه خانواده کم برخوردار تقسیم کند ". با دلخوری گفتم :"نه ، خودمان مصرف می کنیم ."ایشان گفت دیشب به آن بانوی محترم گفته است که امروز ماهی می آورد .کمی عصبانی شدم و اعتراض کردم که بدون هماهنگی با بنده درباره ماهی ها تماس گرفته است . حضرت عیال زید عزها با شماتت نگاهی به بنده انداخت و گفت :"مگر نه این که لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون " و بعد اضافه کرد :"اگر شیخ هم بود ، مثل تو رفتار می کرد . چه ادعایی داری که مثلا شاگرد شیخ بوده ای . این 8 سال همجواری مستقیمت با شیخ این چیزها را بهت یاد نداده است ؟ " . کناری ایستاد ، گوشی اش را در آورد، شماره آن خانم را گرفت تا بگوید که آوردن ماهی منتفی شده است ، اولین زنگ که خورد ، گوشی را از دستش گرفتم و ارتباط را قطع کردم . نادم و پشیمان و برافروخته از این غفلت که چرا مرتکب این اشتباه شده ام ، گفتم زنگ نزن ، برویم ماهی ها را تحویل بدهیم . در همین حین زنگ گوشی به صدا در آمد ، همان بانوی محترم بود ، عیال گفت:"زنگ زدم تا مطمئن شوم که خانه هستید تا ماهی را بیاورم ، الان تحویل گرفته ایم بهتر است که زود مصرف شود و نماند ، همین یکی دو ساعت قبل از اب گرفته شده اند ". همزمان با مکالمه ایشان عرق شرم بود که از پیشانی ام می ریخت . یاد شیخ افتادم که یکی از روزهایی که صبح به منزلمان رسیده بود ، زنگ در را زد ، کاری که هیچ موقع سابقه نداشت ، صبح ساعت 6 زنگ بزند . رفتم دم در . صدایش از داخل کتابخانه آمد که او بوده است زنگ زده است و گفت یکی از پیراهن هایم را به او بدهم . بعد توضیح داد که دیشب همسرش برایش یک قبا و پیراهن نو خریده بوده است . سر راه که می آمده با طلبه ای برخورد کرده که در اثر برخورد یک ماشین با او (برخورد جزیی بوده است ) قبا و پیراهنش بدجوری پاره شده است . در همان تاریکی صبح جیب های قبایش را خالی می کند و پیراهن و قبا را تن طلبه کرده و با لباس پاره اش کمی خون گوشه لب و پیشانی اش را پاک کرده و او را روانه کرده بود . حال از من پیراهنی می خواست تا بپوشد چون قرار بود تا قبل از ظهر کسی به دیدنش بیاید . به هرجهت ماهی ها را به منزل آن بانوی محترم رساندیم و تحویل دادیم و بعد به خانه آمدیم ، بین بنده و حضرت عیال زید عزها سکوتی طولانی برقرار شده بود. تا وقتی که به خانه آمدیم تا یکی دو ساعت بعد
هبچ کلامی بین مان رد و بدل نشد . هنوز پس از 6 روز که از ماجرا می گذرد یاد آن یکشنبه کذایی می افتم از خودم خجالت می کشم و این حدیث نفس برای آن بود تا اندکی از زیر فشار آن غفلت بیرون بیایم .
پس از این که ماجرای فوق را برای برادرم فرستادم ، او حکایت زیر را از بزرگمردی شیخ برابم نوشت:👇
،(برادرم که از بنده 12 سال کوچک تر است فرستادم ، برابم نوشت .او طبقه دوم منزل پدرم با فاصله دو سه خانه از منزل حاج شیخ زندگی می کرد): "یادت هست که اوائل ازدواج وضعم خیلی قاراش میش بود . کار و کاسبی درستی نداشتم . یک روز که با صاحب کارم حرفم شده بود (آن موقع در یک دکان سیم پیچی موتور های الکترونیکی کار می کرد، فارغ التحصیل هنرستان در رشته برق بود)و از کار اخراجم کرده بود . بدون داشتن هیچ پولی به خانه آمدم ، ساعت حدود یک بعداز ظهر بود ، خجالت کشیدم دست خالی داخل خانه شوم ، آمدم خانه شیخ . حدود بیست نفر از بر و بچه ها نشسته بودند . برخی با هم شوخی می کردند . دو سه نفر هم مشغول بحث با حاج شیخ بودند . سلام کردم و همان دم در نشستم . شیخ یک نگاهی به من کرد و گفت :"چه خبرته مگه کشتی هایت را اب برده است که سگرمه هایت توی هم است ".تلاش کردم حال درونم را مشخص نکنم . شیخ بلند شد رفت داخل آشپزخانه یک قابلمه بزرگ روحی با درش آورد و سمت من آمد و گفت :"برای این که حالت خوب بشه ، امروز با بر و بچه ها می خواهیم مهمان تو باشیم . برو از حاج اسماعیل چلویی برایمان چلو قیمه یا قورمه سبزی بگیر."می دونی که حاج اسماعیل چلویی توی بازار مقصود شیخ بود .( خانه شیخ پشت بازار بود). قابلمه را گرفتم از در خونه شیخ زدم بیرون ، حالم گرفته شده بود ، چطور روم می شد جلوی اون جمع به شیخ بگویم حتی یک یک تومانی تو جیبم نیست . همین طور که توی فکر بودم حواسم نبود . پایم پیچ خورد ، قابلمه از دستم در رفت و به زمین افتاد ، درش باز شده بود ، دیدم ته قابلمه دو تا اسکناس پنجاه تومانی بود . اون موقع جاج اسماعیل قیمه یا قرمه اش پرسی 5 تومان بود . یک دفعه می خواستم بال در بیاورم و بر گردم داخل خونه شیخ دست و پایش را ماچ کنم . نمی دونستم چه کار کنم . یک کمی خودم رو جمع و جور کردم ، رفتم سراغ حاج اسماعیل و گفتم بیست پرس غذا توی قابلمه بکشد . حاج اسماعیل که با بابا جون رفیق بود مرا به نام می شناخت باخنده گفت :"حمید آقا اوقور به خیر مهمون دارید " .گفتم :"نه ، مال خونه شیخ اومدم غذا بگیرم ".حاج اسماعیل خودش رفت پشت دیگ و گعت "حالا که مال شیخ صفاییه باید چرب ترش کنم ". و دو یا سه کمچه (کفگیری که با آن برنج از دیگ در می آورد )بیشتر ریخت . گفتم :"حاجی جون میشه دو پرسش رو سوا تو ظرف خودت بریزی ، برا خونه خودم میخوام ظرفش رو عصری برات میاورم " . حاج اسماعیل هم همانطور که من خواستم عمل کرد ، ته دبگ مفصلی هم روی غذا گداشت .صد تومان را که به او دادم ، ده تومان پسم داد، گفتم :"حاجی جون مگه بیست پرس نبود"،گفت :"شیخ صفایی حسابس جداست ، جای دوری نمیره، برو سلام مرا به شیخ برسون ".دیگ را برداشتم همراه با دو پرس خودم . آمدم اول در خانه را باز کردم ، دو پرس غذا را روی پله گذاشتم و قابلمه غذا را به خانه شیخ آوردم . بچه ها سفره را انداخته بودند ، شیخ هم تعدادی پشقاب و قاشق آورده بود، گفت :"حمید بذار برات غذا بکشم ببر با عیالت باهم بخورید ، خوب نیست سر ظهر تنهاش بگذاری "، گفتم :" نه لازم نیست ، او نهار درست کرده و سریع از خانه شیخ زدم بیرون ".عصری که کسی نبود ، اومدم در کوچکه خونه شیخ رو زدم ، در رو خودش باز کرد ، خواستم ده تومان را بهش بدهم ،گفت:" مال خودت "و اضافه کرد:"وقتی دستت تنگه ، مهمونی بده ، خدا در رو به روت باز می کنه . همیشه توکلت به خدا باشه "و در را بست. همه اش با خودم فکر می کردم ، اولا او از کجا فهمید من دستم تنگه؟ ثانیا چرا مستقیم پول را به من نداد و نگفت که برو غذا بخر؟ دیدم خیلی جلوی بچه ها بزرگم کرده است . این ده تومان را که پس نگرفت بیشتر برایم شیرین بود چون کمی به من کمک می کرد تا خودم را جمع و جور کنم."
هدایت شده از حیدری
خداخیرتون دهدجناب آقای طباطبایی عزیز،ازاینکه خالصانه،متواضعانه وبدون تکلف،فضای گروه راباچنین خاطراتی ازاستاد،عطرآگین وقلوب مان رااززنده دلی چنین عالم وارسته جلاء می دهید سپاسگزارم
هدایت شده از وصال
سلام دوستان لطفا اگر فرصت کوتاهی برای مطالعه دارین بخشی از جلد3کتاب ردپای نور رو مطالعه بفرمائید.👇😊
هدایت شده از حیدری
باعرض سلام خدمت بزرگواران گروه.باتوجه به لزوم موضع گیری مناسب درمسائل سیاسی جاری.شایسته است مبانی مرحوم استاددرمورد مذاکره بادشمن موردبررسی ومداقه قراردهیم
هدایت شده از حیدری
تطهير با جارى قرآن ؛ ج‏1 ؛ ص296 اينها در رابطه‏ى با مسلم و مؤمن، اما كافر، با او چگونه بايد برخورد داشت؟ آيا مى‏توان با آنها به توافق رسيد؟ مى‏توان از آنها دوست گرفت؟ مى‏توان با آنها زد و بند كرد؟ پيمان‏ها چه وقت بسته مى‏شوند و چه وقت شكسته مى‏شوند؟ آيا با تمامى كفار، در يك زمان، يك نوع برخورد بايد داشت؟ يا آنها هم مراتبى دارند؟ اينجا هم دست كم از بحث گذشته ندارد و نكته حساس‏تر است كه طرف دشمن است و افراط و تفريط، عكس‏العمل ناهنجارترى دارد؛ چون سايه‏ى رأفت و رحمت پناهى ندارد كه تيغه‏ى اعتقاد و مرز فكر و طرح و عمل، فاصل است؛ كه اينها يك جور فكر نمى‏كنند و يك نقشه ندارند. پس كارهاشان يكى نيست حتى اگر يكى باشند. و اين است كه گذشت و صفايى نيست، حتى اگر ادعايش را داشته باشند. در اين قسمت، زد و بندهاى گروه‏ها و پيمان‏هاى كشورهاى اسلامى، توضيح مى‏خواهند؛ زد و بندهايى كه به انحراف و انحطاطها مى‏كشند و پيمان‏هايى كه در جهنم بسته مى‏شوند. با توجه به مفهوم كفر و داستان‏ چشم پوشى‏ پس از يقين‏ و آگاهى، ديگر جاى صلحى ميان مؤمن و كافر نيست. آنچه را كه تو مى‏خواهى و خدا مى‏خواهد، او مى‏شناسد و زير پا مى‏گذارد. تو با چنين همراهى به كجا خواهى رفت؟ تو با او، نه در فكر، نه در طرح، نه در عمل، نه در تاكتيك و نه در استراتژى نمى‏توانى هماهنگ بشوى. و تو با او هيچ نقطه‏ى مشتركى ندارى، نه در مبنا، نه در هدف. حتى در مبارزه با ظلم و استثمار هم نمى‏توانى در مبنا و هدف و در نتيجه، در طرح و عمل يكى باشى، كه مبنا و هدف مبارزه با ظلم، در تلقى تو از ظلم اثر مى‏گذارد و در طرح مبارزه اثر مى‏گذارد و در عمل و مبارزه اثر مى‏گذارد.
هدایت شده از حیدری
محمد اگر در مدينه با يهود قرار مى‏گذارد، در موضع قدرت است. و اگر در حديبيه با كفار پيمان‏ مى‏بندد، پس از تفاهم است. و مادامى كه بار پيمان‏ را مى‏كشند، آن بار را برمى‏دارد. و اين چنين پيمانى بيشتر يك آتش بس است، نه يك سازش و زمينه‏سازى براى مبارزه است، نه يك فاتحه خوانى بر تمامى ارزش‏ها.
هدایت شده از حیدری
تطهير با جارى قرآن ؛ ج‏1 ؛ ص303 آنها كه منتظر نرمش و ركون و تخفيف تو هستند، نبايد شاهد سستى ودو پهلويى تو باشند و در تو طمع كنند. و مسأله‏ى ضعف و قدرت مطرح نيست كه حالا تمامى حرف را نزن كه مى‏رمند و زير بار نمى‏روند و تمام دين را تحمل نمى‏كنند. اين حرف‏ها و توجيه‏ها، انحراف‏هايى است كه با رنج مضاعف زندگى و مرگ همراه است و نصر و يارى خدا را از تو مى‏گيرد.
هدایت شده از حیدری
انشاالله این بحث ادامه دارد.....
✅ انقلابِ پیامبران 📒 کتاب «بررسی» 👤 ▫️طراحی توسط یکی از حاضران در طرح مطالعاتی 🌿 @GeraFekr
هدایت شده از آکادمی لوحه
[ غایت است] عبادتی که "مهمترین کارِ در لحظه" نباشد , نیست و یعنی این که محرک ها و حرکت های تو کنترل شده باشد و محرکی جز الله نباشد و از این گذشته با این که محرک الله است , در حرکت هایی که به خاطر اوست , حرکت ها بدون سنجش و از دم دست نباشد. که او حرکتی را می خواهد که مهمترین است و ضروری ترین. تربيت كودک ص 19 بیستمین سالگرد عروج ملکوتی مرحوم علی صفایی حائری (ع_ص) 🌱 🌀 آکادمی رشد و توانمندسازی والدین و مربیان برای تربیت نسل ارزش آفرین آکادمی لوحه @lohe_academy www.lohe.academy
✨از هیچ گناهی دور نیستیم.ما همه فرعونیم فقط مصرهایمان فرق می کند. آن بقالی که شیر می فروشد هم اگر قانون بگذارد از پیش خودش که فلانی باید یکی ببرد و بهمانی تنها باید دوتا شیشه ببرد او هم فرعون محدوده خویش است. ✨اغترار به رحمت الهی هم نداشته باشیم که رحمت خدا به محسنین نزدیک است و واصل نیست. 🌷
🌐@ali_shamlu🌐 چرا شیفته «عین صاد» هستم ؟ در طول این سالهای طلبگی ، شاید پرتکرارترین سوالی که پاسخ داده ام، این بوده که « چه شد که پس از سالها تحصیل دانشگاهی و کار صنعتی و... طلبه شدی». (شاید بد نباشد عرض کنم که بنده فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی امیرکبیر و کارشناسی ارشد مهندسی صنایع از دانشگاه علم و صنعت هستم و در 28 سالگی تحصیل حوزوی را آغاز کردم .) این سوال یک جواب دارد و آنهم آشنایی من با نوشته ها و اندیشه های استاد «آیت الله علی صفایی حایری» است. در تمام سالهای دانشجویی، حتی لحظه ای به ذهنم خطور نکرده بود که ممکن است روزی لباس «طلبگی» بپوشم و «آخوند» شوم. تا اینکه استاد را شناختم و همه زندگی ام به هم ریخت... یادم هست که مشغول آماده شدن برای آزمون دکتری بودم. آن سالها، سالهای ۸۶ و ۸۷، کتابخانه دانشگاه تهران تا ساعت ۱۲ شب باز بود و برای مطالعه آنجا میرفتم. هر روز صبح کتاب آمار مهندسی جان فروند و یکی دو تا دیگر از منابع مهندسی صنایع را به همراه چند تا از کتابهای استاد توی کیفم میگذاشتم و کتابخانه می آمدم. شب، هنگام برگشتن به منزل، میدیدم که فقط کتابهای استاد را خوانده ام و تمام روزم به مطالعه و تفکر روی آنها گذشته است. اولین تجربیات تبلیغی من در همین دوران و قبل از طلبگی شکل گرفت، که در جمعهای چند نفری، کتاب «رشد» ایشان را توضیح و شرح میدادم و آثار شگفت آنرا روی دوستانم میدیدم. از اینجا ایده طلبه شدن کم کم در ذهنم جدی شد و رسیدم به جایی که الان هستم. در این هشت سال ، روزبروز بیشتر معتقد شده ام که نوشته ها و اندیشه های استاد، گنجینه ای بینظیر است. امروز اعتقاد جدی دارم که برای معرفی دین و پاسخ به هجمه ها و شبهه ها، و تبیین اینکه اصلا در دنیای پرآشوب و پرتحول امروز چه نیازی به دین داریم و زندگی دیندارانه چه برتری بر زندگی بدون دین دارد، هیچ مجموعه ای بیشتر از آثار ایشان راهگشا نیست، مخصوصا اگر با مخاطب دانشگاهی، اهل مطالعه و خوشفکر مواجه باشیم. و البته سلوک عملی پیامبرگونه و برخوردهای تربیتی و انسان ساز ایشان هم دنیایی دیگر است که جذابیتی، چه بسا بیشتر از اندیشه ایشان داشته باشد. توضیح بیشتر این موضوع، و ویژگیهای نظام اندیشه ای استاد صفایی را در فایل صوتی زیر عرض کرده ام که اولین جلسه از سیر مطالعاتی آثار استاد است. امیدوارم نیازمندان واقعی، این مباحث بشنوند و منشا تحول برایشان باشد. انشاالله درباره این عالم ربانی و تئوریسین تربیت دینی، و همچنین درباره مسیر طلبگی در دنیای امروز بیشتر خواهم نوشت. (آدرس yon.ir/QvBvA رو لمس کنید و صوت رو شنیده یا دانلود کنید. صوت بقیه جلسات هم به مرور در کانال قرار خواهد گرفت) 🌐@ali_shamlu🌐
هدایت شده از بدون توقف
ادعای عرفان موجود (عرفان مسلمین) در شکل خانقاهی آنست که از شریعت و طریقت به حقیقت میرسد و در شکل خراباتی با رنج و بلا و عشق به حقیقت راه پیدا می‌کند و در هر حال برای وصول به حقیقت باید متکی به آداب و احکام و یا عشق و محبت و یا اذنِ قطب و مرشد و طریقت باشی تا بتوانی به حقیقت برسی و به قدرت ها دست پیدا کنی... پس جلوتر از حقیقت باید آداب و احکام و یا عشق و محبتی در تو باشد و ناچار اینها متکی به عادت و تحمیل و تلقین است. اما در عرفان اسلامی همراهِ آن بینش و معرفت و آن جریان فکری، تو در معیت حق هستی و حقیقت را میفهمی و فهم و معرفت در تو، عشق و علاقه را سبز می‌کند و با این محبت و ایمان نوبت به عمل و بلا می‌رسد و پس از آن نوبت به عجز و سپس نوبت به اعتصام و تفویض... در این بینش اول معرفتِ حقیقت است و سپس عشق و عمل و بلا و ‏عجز، و هدف نهایی معرفتی است که به عبودیّت ختم شده و شهودی است که اطاعت و تسلیم را به دنبال دارد؛ زیرا کشف و شهود بدون عبودیت رتبه‌ی شیطان است. 🔈https://www.instagram.com/p/CI0n4stHuPN/?igshid=181twy9ji8jmg ⏳بدون توقف 🔉https://eitaa.com/bedonetavaghoff