eitaa logo
خاطرات شیرین
16.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
150 ویدیو
8 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داداش خسرو ام تازه ازدواج کرده بود. وقت‌هایی که می رفت مأموریت، زن‌داداش خدیجه از دلتنگی شوهرجانش😍😌همه ی کاسه قابلمه های روحی را ردیف می کرد برای سیم سایی و حالا نساب کی بساب😌یک روز که داداش رفته بود مأموریت زن‌داداش دوباره بساطش را علم کرده بود که نمی دونم چی شد شوهرجانش برگشت😄حالا خدیجه طفلی مونده بود تو رو در بایستی که بره اون همه ظرفی رو که ردیف کرده بود بشوره یا به شوهرش برسه😁 🎬@khaterehay_shirin
مادرشوهرم روز خواستگاریم گفت تولدت مبارک من هم گفتم‌ ممنون تولد شما هم‌ مبارک😕 یه بار هم شیفت شب بودم و خیلییییی خسته، یکی از آشناها فوت شد من هم به عروسش زنگ زدم گفتم تبریک‌ میگم😐 🎬@khaterehay_shirin
بچّه ی اوّلم به سن شش ماهگی رسیده بود👶 و می خواستم براش فرنی درست کنم. نمی دونم تو کارت سلامتش یا یه کتابچه که همراهش خانه سلامت داده بودند دستور پخت فرنی و میزان موادش رو نوشته بود. اوّل انگار با یک قاشق آرد برنج🍚🥄 و 5 عدد مغز بادام شروع می شد و به تدریج آرد برنج رو باید بیشتر می کردیم تا به 5 و 6 قاشق رسید. من فکر کرده بودم باید مغز بادم هم پا به پای آرد برنج زیاد کنم این بود که به بچّه ی زیر یه سال روزی سی عدد مغز بادام می دادم🙈 🎬@khaterehay_shirin
چند سال پیش یکی از آشناهامون که باردار بود رو دیدم، قبلش از کسی ( که دوست هردومون بود)شنیده بودم سونو گفته بچه اش دختر هست ولی قول داده بودم لو ندم که می دونم آخه هنوز به کسی نگفته‌ بود، من‌هم مثلا اومدم خودم رو بزنم به اون راه و خیلی عادی از خودش بپرسم جنسیت بچه اش چیه؟ خیلی جدی گفتم خبببب حالا این دختر گلمون چی هست؟؟دیگه هیچ جور هم نمیشد جمعش کرد😂😂 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ مذهبی‌هایی که عاقبت‌بخیر نمیشن 🎤حجه الاسلام شجاعی
نوجوون بودم، رفتم داخل کوچه دوست‌هام داشتن والیبال بازی می کردن🏀 اومدم با صدای بلند بگم والیبالیست‌هارو...که زبونم گرفت و گفتم والیبالی بالیستارو ...و دو سه بار اومدم درستش کنم باز همون شد... بعد از اون دیگه هیچ وقت اون آدم اوّلی نشدم😂🙈 🎬@khaterehay_shirin
آخ، الان یه سوتی یادم اومد که زن داداش طفلکم به فنا رفت. آقا اون موقع که تازه هودی مدذشده بود من فکر می کردم هودی نوشته میشه ولی هودا خونده میشه🤦 مثل (مجتبی که نوشته میشه ولی مجتبا خونده میشه)بعد من و زن داداشم تو کانال دنبال لباس بودیم برای پسرامون که من گفتم این هودا شلوار قشنگه زن داداشم گفت مطمئنی هوداست😐 من هم با چه اعتماد به سقفی گفتم آره بابا هودی نوشته میشه ولی میشه🤪چقدر هم به خودم افتخار کردم که خیلی سرم میشه😎 اون طفلک گفت لابد همینجوری هست دیگه، رفت مسافرت بعد با خالم این ها رفته بوده بازار خالم از مغازه دار پرسیده اون هودی چنده یهو زن داداشم با صدای بلند گفته هودی نههههه هودااااا😌😱میگه آقاهه یه نگاه به من کرد یه نگاه به خاله🧐سرش رو انداخت پایین زیر میزی شروع کرد خندیدن😂خالم هم سرافکنده گفته نه عزیزم اینا اسمشون هودی هست نه هودا😒زن داداشم میگه اینقدر خجالت کشیدم که نگو😬🥴از اون به بعد تصمیم گرفتم کشفیاتم رو برای خودم نگه دارم🤣. 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفته بودم چشم پزشکی که چشم هام معاینه کنن برای عینک... یه سوتی بدی دادم که دکتر و همه بهم خیلی خندیدن، خجالت کشیدم،دکتر کارای معاینه من رو انجام داد. نشسته بودم پشت سر من یه نفر بود که ازش تست بینایی سنجی می خواستن بگیرن، آقا میگفت کدوم سمتی من هم می گفتم چپ راست یهو آقاهه زد زیر خنده که با شما نیستم با اون پشت سریت هستم چقدر ذوب شدم من، بدترش این بود دستم هم گذاشته بودم رو چشمم😐😭🥴 🎬@khaterehay_shirin
سال 61 کلاس چهارم بودم، اون وقت ها خیلی زیاد مشق می دادن،من هم از نوشتن خوشم نمی آمد و حوصله نداشتم یک روز وسط نوشتن مشق چند دقیقه رفتم و برگشتم دیدم خواهر،برادر بزرگترم که راهنمایی بودن چند خط برام نوشتن. خیلی ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم ولی دیگه تا مدت‌ها به این شکل مشق می نوشتم که چندین بار به مدت چند دقیقه می رفتم دستشویی😅🙈یاد دوران شیرین کودکی و مدرسه بخیر😍 🎬@khaterehay_shirin
یک مشق خانم معلم گفته بود از یک تا هزار به عدد بنویسیم یک کم نوشتم خسته شدم دیگه چند تا علامت از نقطه بزرگتر تند تند می گذاشتم بعد یک دفعه یه 100 بزرگ می نوشتم و صفحه ی بعد یک 200 بزرگ و...خانم معلم متوجه شد ولی چون درسم خوب بود به روم نیاورد فقط گفت چرا اینقدر ریز نوشتی😌چند روز هم شده بودم مسئول خط زدن مشق بچه ها و کم کم وسوسه شدم خودم مشق ننوشتم. به گوش خانم معلم رسید و یک روز بی خبر دفترم را خواست و پاک آبروم رفت😄 🎬@khaterehay_shirin
با شوهرجان رفته بودیم روستا دوری بزنیم برگشت دو تا خانم داشتن می رفتن سر جاده دست بلند کردند فکر کردیم ماشین🚘 نیست برای ثواب سوارشان کردیم. همان لحظه آقایی از داخل یک ماشین سرش را درآورد و مظلومانه و با اعتراض گفت من ماشین خطی هستم یک ساعت هست اینجا هستم.خانم ها در حال سوار شدن بودند و قبل از این که ما عذرخواهی کنیم آقا شیشه را بالا کشید. قیافه اش به نظرم آشنا آمد بعد یادم افتاد که چند وقت پیش رفته بودم نانوایی 5 تا نان سنگک می خواستم نوبتم که شد هزار نفر یک نانی پیدا شدن و من هم با صبوری تماشایشان کردم که دیدم همین آقا سه تا نان برداشت وقتی گفتم نوبت من بود ایشون با خونسردی گفت شما همین‌طور وایسادی و هیچی نمیگی چه می دونم که نوبت تو هست. منتظر بودم عذرخواهی کنه و نان‌ها رو به من بده که با خونسردی نان‌ها را برداشت و رفت. حالا سرجاده ما ناخواسته و ندانسته مسافرهای او را برداشته بودیم. 🎬@khaterehay_shirin
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«همه» امیدوارند حتّی «نیامده» ها...! سمِعَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ سلام الله علیه يَوْمَ عَرَفَةَ سَائِلًا يَسْأَلُ النَّاسَ فَقَالَ لَهُ وَيْحَكَ أَ غَيْرَ اللَّهِ تَسْأَلُ فِي هَذَا الْيَوْمِ إِنَّهُ لَيُرْجَى لِمَا فِي بُطُونِ الْحَبَالَى فِي هَذَا الْيَوْمِ أَنْ يَكُونَ سَعِيداً؛ امام زین العابدین علیه‌السلام در روز عرفه صدای گدایی را شنید که در حال درخواست از مردم بود، به او فرمود: وای بر تو آیا در چنین روزی از غیر خدا درخواست می‌کنی، همانا امید است که جنین‌هایی که امروز در شکم زنان باردار است خوشبخت (عاقبت به خیر) شوند. 📚من‌لایحضره‌الفقیه، ج۲، ص۲۱۱. 🎬@khaterehay_shirin
سلام کوچیک‌تر که بودم مهمون داشتیم مامانم گفت برو بشقاب میوه ها رو جمع کن، آقا رفتم بشقاب میوه مهمون که هنوز نخورده بود با چاقوش برداشتم میوه هاش هم گذاشتم رو زمین جلوی پاش😁برگشتم مامانم رو دیدم تمام آلات کشتار یه لحظه تو چهرش دیدم😱😓 🎬@khaterehay_shirin
یه بار خاله ها و دایی ها دور هم جمع بودیم شبش هم یه جا خوابیدیم خواهرم نصف شبی بلند شد داد زد فرار کنید فرار کنید آقا ما هم با یه وضعیتی خودمون رو رسوندیم تا حیاط خالم بالشتش رو هم آورده بود زن‌داییم نینیش رو زودی گرفته بود بغلش آورده بود یه وضعیتی بود نفس نفس میزدیم داییم گفت مهناز کجاست؟ (خواهرم) مامانم گفت نمیدونم پس خودش کجاست 🤔رفتیم دیدیم خانم گرفته خوابیده اون هم که داد زده بود تو خواب بوده آخه خواهرم تو خواب حرف میزنه ما هم فکر کردیم دزدی، زلزله ای چیزی هست😆😀 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان صدای آمبولانس آمد یاد حرف آقا معلّم، حدود چهل سال پیش افتادم. کلّاً هروقت صدای آمبولانس می شنوم یادش می افتم. هروقت صدای آمبولانس می آمد و ما نگران می شدیم، آقای سمیعی که عینک داشت و سرش به زیر بود، از بالای شیشه های عینکش نیم نگاهی به همه می کرد و می گفت ان شاء ا... که زائو هست😍و ما از نگرانی در می آمدیم و لبخند به لبمان می نشست. هرجا هستی آقا معلّم پاینده باشی. ❤️🌹 یکی از شاگردان قدیمت که الان دبیر بازنشسته است☺️ 🎬@khaterehay_shirin
الان تو شهر ما رعد و برق میزد یاد یه خاطره قشنگ افتادم اینکه یه بار وقتی رعد و برق میزد بلند شدم از جام از ترس هر چی می دیدم تو برقه می کشیدم یعنی یخچال و تلویزیون و حتی تلفن خونه😐 همه رو از برق کشیدم چیکار کنم خب ترسیدم بسوزه، یه بار هم شب چهارشنبه سوری معمولا آخه چراغ روشن میذارن من هم تموم چراغ های خونه با دستشویی و حموم و اتاق ها همه رو روشن کردم 😄😄 🎬@khaterehay_shirin
سلام دوست عزیزمون یه خاطره از آمبولانس گفتن یادم افتاد که دوران دبیرستان یه معلم دین و زندگی داشتیم هروقت صدا آمبولانس میومد حتی وقتی تو دل درس بودن درس رو قطع می کردن می گفتن برای مریض داخل آمبولانس حمد بخونیم که شفا بگیره خیلی این حرکت رو دوست داشتم الان که 3تا بچه دارم هر وقت آمبولانس تو خیابون می بینیم بهشون یاد دادم به نیت شفا برای اون مریض حمد بخونن حتما، یه فرهنگ عالی هست، ان شاء الله کسی مریض نشه هیچ‌وقت 🎬@khaterehay_shirin
سلام ،خواهرم ۵ سالش بود، رفته بود خونه عمه‌ام و گفته بود که امروز تولدم هست، عمه‌ام هم به همه فامیل خبر داده بود همه دسته جمعی اومدن خونه ما تولد، ما هم از همه جا بی خبر خوابیده بودیم بیدار شدیم دیدیم کلی مهمون اومده برای تولد... تازه پدرم فرستادیم بره بیرون خرید کنه، و خواهر بزرگترم کلی با خواهر کوچیکم دعوا کرد که این چه کاری بود کردی... ولی بهترین تولد بود و کلی خوش گذشت. 🎬@khaterehay_shirin
سلام من هم می خواستم خاطره ام که مربوط به هفت سالگیم هست رو بگم اون موقع خونه ما نزدیک خونه عمم بود حدود یک خیابون با هم فاصله داشتیم عمه‌ام حامله بود یه روز من رفته بودم پیشش شوهر عمه‌ام داشت باهاش درمورد اسم بچه حرف میزد که بالاخره تصمیم گرفتن اسمش رو بذارن آرش من هم از بس هول شده بودم با سرعت اومدم خونه و به مامانم گفتم عمه اسم بچش رو میخواد بذاره آشِ کشک
چند روز پیش رفته بودم یه مجلس ختم یه خانم مسن هم بود سلام و احوال پرسی کرد اومدم بگم زنده باشید اشتباهی گفتم زنده ای؟ گفت آره هنوز نتونستم بمیرم همه غش غش خندیدن و من که پودر شدم رفتم تو اتمسفر زمین قرار گرفتم 😭 🎬@khaterehay_shirin
صبحتون بخیر و پر برکت 🌸🍃 🎬@khaterehay_shirin
سلام، همیشه خندان باشید. یک‌بار من فامیل های شوهرم دعوت کرده بودم،بعد از شام چایی آوردم و نشستم خیلی هم خسته بودم، زن‌دایی شوهرم گفت اعععع رو چایی من تفاله هست حتما برات مهمون میاد، من هم فوری گفتم بی‌ خووووود کرده😂وااااای یه لحظه از خجالت آب شدم. خیلی مهمون نوازم اما از خستگی متوجه نشدم اصلا چی گفتم.😂 🎬@khaterehay_shirin
سلام من بعد از هشت ماه اولین بار رفتم توی آشپزخونه خونه مادرشوهرم مثلا کمک کنم 😐رفتم بطری آبغوره رو برداشتم قشنگگگگ تکونش دادم بعد درش رو باز کردم😆 یه گندی زدم به آشپزخونه که نگووووو 😆هنوز بعد از ۸ سال دیگه نمیرم توی آشپزخونه‌شون 😅 🎬@khaterehay_shirin
سلام وقت بخیر تبلیغات پست آزاد تو کانالتون هست ؟؟ ✍️سلام برای تبادل و تبلیغ به کانون تبلیغاتی قاصدک مراجعه کنید. @ghaasedak
سلام من رفتم چشم پزشکی یه سوتی خیلی ضایع دادم دکتر گفت گروه خونیت چی هست؟ من هم گفتم مثبت آ😐 🎬@khaterehay_shirin
سلام عید قربان مبارک🙏💐 سالی که من حج مستحبی رفتم، عید قربان که شد، مادرم خدابیامرز گفت حاجی الکی چرا گوسفند🐑 قربانی نمی کنی😅یه خاطره هم از حج بگویم: من اسمم زهرا هست با هم اتاقی ها داشتیم از پیاده رو، جلوی مغازه ها رد می شدیم که یک آقای عرب دشداشه پوش که جلوی مغازه اش ایستاده بود بلند بلند و با لهجه گفت بفرما زهرا خانم... خانم زهرا... بفرما، من تعجّب کردم که چرا فقط اسم مرا می گوید🤔 و هنوز تو شوک بودم که دیدم به چند نفر پشت سرمان هم دارد همان طور تعارف می کند. کلّاً به همه خانم ها می گفت زهرا خانم😌 🎬@khaterehay_shirin
سلام من وقتی راهنمایی بودم رفتم بستنی لیوانی بخرم فروشنده بهم بستنی لیوانی با چسب زخم داد من هم بستنی رو گرفتم گفتم نه نه چسب زخم نمی خوام آقای فروشنده گفت چرا دخترم بگیر، بستنی که می خوری دستت خون میاد لازمت میشه!😐با تعجب از مغازه اومدم بیرون دیدم عههه چسب زخم نیست قاشق بستنی لیوانی جدید هست😂 🎬@khaterehay_shirin