eitaa logo
ختم و چله
1.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
25 فایل
ایدی مدیر👈 🆔 @Baghani ایدی کانال👈 🆔 @khatm_chele لینک پیام ناشناس به مدیر کانال👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17013351538880
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 نماز شب: در روایات آثار شگفت‌انگیز زیادی برای خواندن نماز شب ذکر شده، مثلا: وحشت قبر را از بین می‌برد، گناهانِ روز را نابود می‌کند، موجب وفور نعمت و برکت می‌شود و ... پس حتما اگر سختتان است که قبل از اذان صبح برخیزید، شبها بعد از نیمه شبِ شرعی نماز شب بخوانید و بخوابید... علمای اخلاق می‌فرمایند: برای اینکه از نماز شب خسته و زده نشوید، لازم نیست از همان ابتدا یازده رکعت بخوانید؛ بلکه چند ماه دو رکعت بخوانید، بعد از چند ماه چهار رکعت و به مرور یازده رکعت ... 🔴شرکت در طرح نماز شب👇👇 https://eitaa.com/khatm_chele/1790 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
🌙 ✍استاد مؤیدی (حفظه‌الله) کوشش کنید هرگز نمازشب‌تان تَرک نشود! حتی اگر احساس می‌کنید، کوهی با همه سنگینی‌اش روی شماست، باز همّت کنید و برای نمازشب برخیزید!🌸 🔴شرکت در طرح نماز شب👇👇 https://eitaa.com/khatm_chele/1790 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✨امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد. 🔴شرکت در طرح نماز شب👇👇 https://eitaa.com/khatm_chele/1790 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 از کجا بفهمیم خدا هر امتحان رو با چه قصدی از ما می‌گیره؟ ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختم صلوات در حال اجرا تا جمعه از شنبه ختم جدید میزاریم
چهل حدیث تا تولد امام رضا(ع) ✨رضا ✨ 3⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام: «خَاطَرَ بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَغْنَی بِرَأْیِهِ» آنکه خودرأی باشد خود را به هلاکت افکنده است. عیون اخبار الرضا علیه السلام ، ج ۲، ص ۵۴ 🌺🌺🌺 4⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام : «اَلْمَسْألَةُ مِفْتَاحُ الْبُؤْسِ» دست نیاز به سوی دیگران بردن کلید فقر و تنگدستی است. بحار الانوار/  ج ۹۳، ص ۱۵ 🌺🌺🌺 ۹روز تا تولد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد علیه‌السلام را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
طرح ده شب با خدا 18(نماز شب ) این طرح تمام بشه تا ماه محرم دیگه طرح نماز شب نداریم تا امشب ساعت 24 مهلت دارید برای ثبت نام ختم صلوات در حال اجرا
🔴شرکت در طرح نماز شب👇👇 https://eitaa.com/khatm_chele/1790 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
🔴با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته.... هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است.... که دشمن برای تصرف سرزمینی حتما باید؛ اول آن را بگیرد....~! هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
دیروز من در آغوش تو بودم امروز تو در آغوش من هستی! دیروز من روی دستهای تو بودم امروز تو روی دستهای من هستی! دیروز من در چشم های تو بودم امروز تو در چشم های من هستی! هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
•‌‌°میگُفټ: ڬاۺ اونقَدر؎ کھ عݢښ پُروفآیݪ و آید؎ و بیوموݩ رو از شُهـدا ڪپۍ میکُـنیم..! •. مَرامشوݧ رو تو زِندڱیموݧ کُنترڶ کُنیم..ღ..😊 هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
‼️ خانم خوشگله! دوست ! انلاینه 😊 الوووو نیستی خواهرررر ؟؟!!! بیا ی لحظه کارت دارم😩 [حوصلشو نداری؟!, سین نمیکنی چرا😟] اوه اوه 🙊 هم گروهی که انلاینه!😋 + سلام علیکم خدمت خواهر بزرگوار خودم خوبید ان شاالله؟✋ [بابا بزار جوهر پی ام ش خشک بشه بعد سین کن!😏] - سلام برادر☺️ بله الحمدالله عالیییییی ،ممنونم🙏 [عه حالت عالیه؟؟؟؟! پس چرا جواب اون یکی دوستتو ندادی؟! اهاااان خب چت با اون حال نمیده ظاهرا !!! بله بله ... خداقوت شیطان بزرگوار ! چی گفتی؟! چ ربطی ب شیطون داره؟! بله بله واقعا ربطی نداره‌! این کارا ب فکر شیطونم نمیرسه اخه] 🌸🌸🌸🌸 + خب خواهرجان، چ خبر از درس و دانشگاه ‌؟!همه چی خوب پیش میره؟! - اره خوبه اگه این پسرای مزاحم کلاسمون بزارن!😒😒 [یه خالی بستی تا طرفو حساس کنی؟! اونم غیرتی شه برات توهم ذوق کنی ‌!!! بعد میگم اینـکارات بفکر شیطونم نمیرسه ناراحت نشو!] + عه عه عه کی جرات کرده خواهر منو اذیت کنه؟!😡 عکس بده جنازه تحویل بگیر !😎 [قند تو دلت اب شد؟! ] _ ای بابا، برادر.... انقدررررر زیادن ک باید البوم بدم قبرستون تحویل بگیرم ..😜😅😅 [شیطون کم اورد رفت بخوابه😐 شما ادامه بده! ] +ای بابا😂😂😂 راستی خواهرجان،عکس پروفایلتون خودتونید؟! [اوه اوه بلاخره ب ارزوت رسیدیا! روزی صدتا عکس از خودت گذاشتی تا بلاخره طرف رفت سر اصل مطلب! ] - اره داداشی خودمم!🙈با چادرم که عشقمه😍 [عشقته؟! اون عشقت احیایا حرف و حدیثی درباره حیا نزده باهات تاحالا ؟!] +به به .... عالییییییییه عالیییییی😊 واقعااااا تو این اشفته بازار اخرالزمان، کم پیدا میشن فرشته هایی مثل شما !🙊 -فرشته تنها ب چه درد میخوره؟!😢 [حتما باید مجرد بودنت رو یاداوری میکردی؟! ] _ خدا بزرگه خواهر! ایشالا یه روز هردو از تنهایی در میایم!😞 [بپا فشارت نیفته ! 😒] - مورد که زیاده برای از تنهایی دراومدن! [ (الان خواستی حس رقابت بهش بدی که عجله کنه عقب نمونه و بیاد خواستگاریت؟!] - ولی خب دل ادم مهمه که هرجاییی اروم نمیگیره!🙈🙈🙈 + امان از دست این دل خواهررررر....😞 - عه شما چرا داداشی ؟ مگه شما هم با دلت مشکل داری؟! 😉 [خیره سرت خواستی زیرزبون بکشی الان؟! ] +یعنی شما نمیدونی؟! 🙈 [بدو خودتو بزن ب اون راه😐] - نه والا 😶اگه بدونم که میرم خواستگاریش برای داداش گلم😍 [مثلا خواستی بگی عمراااا ن ب ذهنت رسیده ن دلت میخواد ک اون ی نفر خودت باشی؟!!!! ] + یعنی تو نمیدونی کیه ؟!🙈 - نه داداشی! 😢 + یه فرشته س😍🙈🙊 - چه شکلیه؟!🙈 + شبیه خودت🙈🙈🙈 - واقعاااا😍 +اره خوده خودت😢🙊🙈مهربون و دوست داشتنی🙊 [ قلبت وایساد؟!!! ب هدفت رسیدی؟ داره پیام میاد برات .... دوست مونث واقعیته ! کارت داره،، * عزیزم پیاممو خوندی جواب بده منتظرم ...☹️ عه عه عه برای داداشیت ، نه ببخشید برای عشقتم داره پیام میاد.... 😒 *داداشی نیستی؟! ببخشید دیشب یهو رفتم نتم تموم شد.... 😢 به به ! چقد ازین فرشته ها داره عشقت! ! ((شهدا شرمنده ایم😭)) هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
ختم صلوات تا جمعه ساعت 24 مهلت دارید بفرسید و شرکت کنید طرح ده شب با خدا تا امشب ساعت 24 مهلت دارید برای ثبت نام
چهل حدیث تا تولد امام رضا (ع) ✨امام مهربانی ✨ 5⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «اَلْمُذِیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخْذُول زرٌ وَ الْمُسْتَتِرُ بِالسَّیِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ» هر که کار زشت دیگران را بر ملا کند خوار می گردد و هر که آنرا بپوشاند خدایش می آمرزد. میزان الحکمة، ج ۲، ص ۹۸۸ 🌺🌺🌺 6⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام: «لاتَسْتَقِلُّوا قَلِیلَ الرِّزْقِ فَتُحْرَمُوا کَثِیرَهُ» روزی کم را اندک نشمارید که از روزی فراوان محروم می شوید. بحار الانوار/ ۷۵/ ۳۴۷ 🌺🌺🌺 ۸روز تا تولد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هردو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چندروز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس مارا تنها گذاشتند تا باهم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ازشنبه ختم جدید داریم
چهل حدیث تا تولد امام رضا (ع) ✨شمس الشموس✨ 7⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «لَیْسَ لِلنَّاسِ بُدٌّ مِنْ طَلَبِ مَعاشِهِمْ فَلاتَدَعِ الطَّلَبَ» انسان برای معیشت چاره ای جز تلاش ندارد، پس سعی و تلاش را رها مکن. وسائل الشیعة، ج ۱۲، ص ۱۸ 🌺🌺🌺 8⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام: «اَلْمُؤْمِنُ اَلَّذِی إِذَا اَحْسَنَ اِسْتَبْشَرَ وَ إِذَا اَسَاءَ اِسْتَغْفَرَ» مؤمن کسی است که چون نیکی کند شاد گردد و چون بدی کند استغفار نماید. عیون اخبار الرضا علیه السلام / ج ۲/ ص ۴ 🌺🌺🌺 ۷روز تا تولد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه‌ام را درهمه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هروقت می‌دیدمت دلم میخواست باهمه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیرلب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیرلب زمزمه کرد:«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیرچشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید:«دخترعمو!تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد:«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند وآخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با‌صدایی که از طپش‌های قلبش میلرزید، پرسید:«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele