eitaa logo
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
14.7هزار دنبال‌کننده
428 عکس
174 ویدیو
25 فایل
پندیات/اشعارترحیم وروضه ازابتداتاانتهای مجلس ختم مادحین گرامی برای ارسال صوت مجالس خوددرکانال به این آیدی ارسال بفرمایید 👇 @khadeem110 @khatmkhanimajma #ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴 خوانی مجلس ختم برادر هفتم چهلم وسالگرد بسم الله الرحمن الرحیم یا رحمن یا رحیم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ♦️تو بودی غمگسارم ای برادر ♦️همیشه در کنارم ای برادر ♦️تو رفتی قامتم از غم شکسته ♦️دگر یاری ندارم ای برادر ⬅️خانواده محترم .......شما برادری مهربانی را ازدست دادید مدت هفت روز........جای خالی برادر را احساس انشاءالله خداوند به شما عزیزان صبربده اما برادران مرحوم همه آشنایان دوستان فامیل همه اقشار مردم آمدند درکنار شما بودند به شما دلداری وتسلیت گفتند عزیزان داغ برادر خیلی برای برادران سخته انشاءالله خدا کنه کسی تو مجلس ما نباشد که داغ برادر دیده باشه اما عزیزان، از دست دادن برادر یعنی از دست دادن ستون خیمه، یعنی از دست دادن پشت و پناه، یعنی از دست دادن همه چیز، نمی دونم اون لحظه ای که به شما خبر فوت برادرتون رو دادن چه حس و حالی داشتید، اونایی که داغ برادر دیدند، همه می گن به محض اینکه خبر فوت برادر رو به ما دادن، زانوهامون سست شد بی اختیار از پا نشستیم، دیگه توانی برای حرکت کردن نداشتیم، انگار دنیا روی سر ما خراب شده بود، عالم برای ما تیره و تار گشته بود، حالا خوبه اینجا کسی هست توی درد داغ برادر با شما همدردی کنه زیر بغلتون رو بگیره با شما عزاداری کنه، اما بمیرم کربلا؛ تا صدای اخا ادرک اخا رو حسین شنید... ابی عبدالله خود کنار بدن برادرش عباس رساند، چه برادری عزیزان داغ دیده دست ها قلم شده، فرقش شکافته شده، تیر به چشمان مبارکش اصابت کرده، چه گذشت بر عزیز زهرا، سر برادر را به دامن گرفت صدا زد: «الأن إنكسر ظهري و قلت حیلتی وشمت بی عدوی؛ الان کمرم شکست، چاره ام اندک شد، دشمنم زبان به سرزنش من گشوده». نشست کنار بدن غرق به خون برادرش ابا الفضل، خون از دو چشم برادر پاک کرد یک وقت دید برادرش عباس گریه می کند. فرمود: عباسم، چرا گریه می کنی. عرض کرد: حسینم، نور چشمم چرا گریه نکنم شما الان أمدی سرم را از روی زمین برداشتی اما ساعتی دیگر چه کسی سرتو را از روی خاک بر می دارد. صدا زد برادر تا زنده ام مرا به خیمه ها مبر چون که وعده آب به بچه ها داده ام. یا عبدالله بدن بی جان برادرش عباس را در علقمه گذاشت به سوی خیمه ها حرکت کرد یک دست به کمر و یک دست به عنان ذوالجناح را گرفت به سمت خیمه ها حرکت کرد، صدای ناله اهل حرم بلند شد. سکینه صدا می زند: بابا، عمو چه شد؟ زینب صدا می زند؛ برادرم چه شد؟ عزیز فاطمه دست برد عمود خیمه ابا الفضل رو کشید یعنی دیگه این خیمه علمدار نداره ناله بزن حسین الالعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون احمد بهزادی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 1403/10/7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀▪️▪️▪️▪️▪️ # مجلس ختم پدر پدر شهدا (چهلم سالگرد امام حسین (ع) بسم الله الرحمن الرحیم یارحمن ویا رحیم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🔸زندگی طعم خوشی داشت اگر بابا بود) 🔸دلم زارم چه غمی داشت اگربابابود 🔸باغبان فلک از داغ به خاک دل من 🔸بذراندوه نمیکاشت اگر بابا بود 🔸هیچ غمهای جهان دردل حسرت زده ام 🔸تا ابد پای نمیزاشت اگر بابا بود 🔸خانه تاریک شده بی گل رویش حالا 🔸خانه ام برگ وبری داشت اگر بابابود 🔸بال میزد دل من تا بخدا بانگهش 🔸دل من بال وپری داشت اگر بابابود چه پدری که طاقت اشکهای من غمدیده را نداشت 🔸طاقت دیدن اشک منه غمدیده نداشت 🔸گریه هایم ثمری داشت اگر بابا بود ⬅️مجلس امروز مناسبت روز(هفتم) پدرمهربان و دلسوز برگزار گردیده..پدری که عزیزی راازدست داده داغ پسری شهیدی را دیده خیلی دلتنگ عزیزش بوده بر پا شده است انشاالله روحش با ابا عبدالله حسین محشور بشه روح این پدر و فرزند شهیدش از این مجلس ومحفل فیض ببرد خانواده محترم شما،هفت روزه جای خالی بابا رو احساس می کنید هفت روزه که روی ماه بابا رو ندیدن. اما عزیزان داغ دیده به خدا قسم هیچ جای خالی بابا رو برایتان نمی گیرد اما زبان حال شما عزیزان روبگم 🔸همی نالم که بابا دربرم نیست 🔸صفای و سایه او برسرم نیست 🔸مرا گر دولت عالم ببخشند 🔸برابر با نگاه پدرم نیست بابا، دلمون خیلی برات تنگ شده ،بابا وقتی دلمون میگرفت ، میگفتیم بریم خونه پدر عرض ادب کنیم اما الان باید بیایم کنار قبرت بشینیم واشک بریزیم، بابا جون چطور جای خالیتو ببینم، بابا خونه بی تو عزا خونه شده بابا سلام ما رابه برادر شهید مان برسان عزیزان داغدیده، میدونم دلی غمدیده دارید نمیخوام نمک رو زخمتون بپاشم ولی باید بگم پدر ستون خونه و روشنایی خونه ا ست، پدر پشت و پناه دختره ، پدر تکیه گاه دختره حالا ک دلتون شکست بریم در خونه آقا ابا عبدالله اشکاتو آمیخته کن با اشکای یتیمان ابا عبدالله... اما من بمیرم برا یتیمان امام حسین ، آخه تو کربلا کسی نبود با عزیزان حسین همدردی کنه بمیرم هر وقت ک میگفتن بابا مونو میخوایم با ضرب تازیانه و سیلی جوابشونو دادن، شما رو فامیل با ناز و نوازش از بدن بابا جدا کردن اما بمیرم برا دختر امام حسین با ضرب سیلی از بدن بابا جدا کردند حسین آرام جانم حسین روح وروانم ️لبون.. دعا احمد بهزادی 🥀🥀🥀🥀🏴🏴 1403/8/12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#قسمت ۲۰ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ ارواح #ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین ✅از نیک پرسیدم: افراد در ا
✴️گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت. ✅ در همین وقت فرشته ی فریاد رس پرواز کنان ظاهر گردید و سلامی کرد و یک شمشیر،یک لباس زره مانند،یک سپر و یک خنجر به نیک سپرد و رفت. ✴️از دیدن این منظره گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید، با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: وسایل من بیشتر از گناه است. 🛑راستی اینها نتیجه ی کدام اعمال من هستند⁉️ ❇️نیک در حالیکه شمشیر را در دستش تکان میداد گفت: ✴️🗡 این شمشیر نتیجه ی راز و نیازها و دعاهای توست که در دنیا انجام دادی. ❇️سپس در حالیکه لباس را بر تن من میپوشاند گفت: این هم هم نشانه ی تقوای توست در دنیا، که البته ضخامت آن بستگی به درجه ی تقوای تو دارد. ✴️وقتی زره را پوشیدم شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت: این سپر هم نتیجه ی روزه گرفتن های تو در دنیا بوده.. ❇️  و سپس در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب میداد گفت: اصلا نهراس با یک ضربه او را از پای در خواهی آورد. ✴️سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم. ❇️🔥 گناه شمشیر را بلند کرد و شروع کرد به رجز خواندن: ✴️من به نمایندگی از شیطان و دنیا در برابر تو ایستاده ام تا تو را از پای در آورم.در همان لحظه سایه ی شمیر گناه را بالای سرم حس کردم و فورا سپر را روی سرم گرفتم. ❇️ضربه ی شمشیر چنان محکم بود که از سپر عبور کرد و دو دندانه آن سرم را زخمی کرد... ✴️در همین حال شمشیرم را بر پهلوی آن شیطان فرود آوردم و او در حالیکه فریاد زنان از من دور میشد، من مشغول رسیدگی به زخم سرم شدم که ناگهان فریاد نیک را شنیدم که فریاد زد: مواظب باش از پشت سرت می اید.... ❇️بیدرنگ به عقب برگشتم و با یک ضربه ی شمشیر ضربه او را دفع و ضربه ی دیگری به پهلویش وارد کردم. ✴️نبرد همچنان ادامه داشت. من ضربات بیشتری بر پیکر او وارد می آوردم و او نیز با یک ضربه غافلگیر کننده  زره ام را پاره  و بدنم را زخمی کرد. اما هنوز هم با تشویقهای نیک من برنده میدان بودم. ❇️هر از گاهی صدای نیک را میشنیدم: بهای بهشت،نابودی گناه است  و من روحیه میگرفتم. ✴️لحظات میگذشت و گناه خسته و خسته تر میشد.تا اینکه وسط جاده افتاد. ❇️رفتم تا ضربه ی آخر را بر فرقش بکوبم که نیک با خنجری که در دست داشت به من نزدیک شد و گفت: فقط با این میتوانی از شر او خلاص شوی وگرنه او نابود نمیشود. ⬅️❗️تازه فهمیدم که در میدان بدون خنجر بوده ام! ✴️نیک گفت: این خنجر نتیجه ی صلواتهایی است که در دنیا فرستاده ای. چون صلوات💫 این قدرت را دارد که گناه را به کلی نابود کند. ❇️خود را به پیکر نیمه جان گناه رساندم و بلافاصله خنجر را در تنش فرو کردم و به سرعت فرار کردم. ✴️بدنش بزرگ و بزرگتر شد تا با صدای مهیبی منفجر شد و به هزاران تیکه تقسیم شد.. ❇️صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در اغوش کشید و صمیمانه تبریک گفت. من هم از شدت خوشحالی او را در آغوش گرفتم. ✴️نیک گفت: با نابود شدن گناه تمام زخمهای بدن من هم خوب شد و از این جا به بعد با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد. ❇️من بار دیگر از شدت خوشحالی نیک را محکم در آغوش کشیدم و تبریک گفتم. سرانجام راه باز شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم... ✴️در حالیکه فراموش کرده بودم که قول و قرارم با نیک برای رسیدن به بهشت این بود که هیچ زخم و آسیبی از گناه بر تنم بر جای نماند.... ✍ادامه دارد...... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🔵مژدگاه شفاعت! ✴️گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم. ❇️هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم. ✴️نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم. ❇️گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام⁉️ ✴️نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد. ❇️نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند⁉️ ⬅️نیک جواب داد: ✴️یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی. ❇️حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی  شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی. ✴️نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست⁉️ ❇️ نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد: البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه. ✴️اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی. ❇️دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به  اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است. ✴️کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی⁉️ ❇️نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد. ✴️پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس! با امید فراوان قدم به قدم  به وادی شفاعت نزدیک میشدیم. ❇️کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم  آسمان تنها لایه ی نازکی  به چشم میخورد. سرانجام به تپه ای رسیدیم. ✴️نیک ایستاد و  مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه ،وادی پرخیر و برکت شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم . ❇️ اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت. ✴️با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند. ⬅️ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد.. ❇️با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه⁉️ اگر شفاعتم نکنند⁉️ ✴️نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ... ❇️ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود. ✴️فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت.. ❇️از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از  بین رفت.   ✴️ازخوشحالی فریاد کشیدم: درود بر محمد و خاندان پاک او،همانها که در برابر محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.) ❇️صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده⁉️ صدای شادی از تو شنیدیم. ✴️با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام. ❇️وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند. ✴️یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم⁉️ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم : شما برای چه شفاعت میخواهید⁉️ ❇️گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید... ✍ادامه دارد.. ⚠️نکته: ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
✴️آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید. ❇️در همان لحظه نیک صدایم کرد و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم. در راه از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست⁉️ ✴️گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند. ❇️اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک میشمردند. ✴️حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند. ❇️هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم: کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند. ✴️نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او هستند،گروهی برای وارد شدن به بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر... از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم. ❇️پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند،بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند⁉️ مگر اینکه مدتی در عذاب بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود... ✴️سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم. 🔸دروازه ی ولایت ❇️احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام برسانم. نگاهی  به بالا کردم،اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم.. ✴️رفتیم تا  از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند  و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. ❇️گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی،از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم:اینجا چه خبر است⁉️ ✴️نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است. اینجا دروازه ولایت است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است. ❇️گفتم دروازه ی ولایت چیست⁉️ گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله سپرده باشند.به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک  شوند.. ✴️با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم! ❇️نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود  و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد. ✴️گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند. ❇️سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست. ✴️آن مرد با نازاحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص  بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم ،دفتری  را که در پیش رو داشت ورق زد . ❇️ از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد  همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد..از خوشخالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم. 🔹دروازه های وادی السلام ✴️نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد.زمین صاف و همه جا سبز و با نشاط بود.شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و 🌟شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم. ❇️از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد.. ✴️نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد .دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد... ✍🏻ادامه دارد... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃