eitaa logo
خط شکنان فلاورجان
1.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
این کانال درراستای اطلاع رسانی وانعکاس برنامه های مختلف شهرستان وهمچنین نکات آموزنده تشکیل شده،شمامی توانیدجهت انعکاس برنامه ها باادمین کانال درمیان بگذارید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 از تماشای این عکس معروفش، سیر نمی شویم. جوان زیبای داخل سنگر که روی پیکر هم رزمش افتاده و هر دو به شهادت رسیده بودند، هر چشمی را گرفتار خود می کند. اما این شهید، راه و رسم ننه علی اش را پیش گرفته بود... 📖 ✍🏻 به قلم: مرتضی اسدی 🥀روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 🌐 سفارش کتاب قصه ننه علی 👇👇👇 https://b2n.ir/s87901 🌷کانال خط شکنان فلاورجان https://eitaa.com/khatshekananfal
قصه ننه علی فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت اول به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می رفت. حسین از پله ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا می کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه ی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشه ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می زدم، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم. » زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری میکنن؟! » یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. 🥀 روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷خط شکنان فلاورجان https://eitaa.com/khatshekananfal
🔔 از تماشای این عکس معروفش، سیر نمی شویم. جوان زیبای داخل سنگر که روی پیکر هم رزمش افتاده و هر دو به شهادت رسیده بودند، هر چشمی را گرفتار خود می کند. اما این شهید، راه و رسم ننه علی اش را پیش گرفته بود... 📖 ✍🏻 به قلم: مرتضی اسدی 🥀روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 🌐 سفارش کتاب قصه ننه علی 👇👇👇 https://b2n.ir/s87901 🌷خط شکنان فلاورجان https://eitaa.com/khatshekananfal
قصه ننه علی فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت اول به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می رفت. حسین از پله ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا می کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه ی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشه ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می زدم، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم. » زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری میکنن؟! » یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. 🥀 روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷خط شکنان فلاورجان https://eitaa.com/khatshekananfal
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت دوم ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه ت؛ دیروقته! » سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟! » از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم تمام تنم میلرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین! » دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه‌هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه ی من بهشت زهراست. » جا خورد، انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد، دوباره به طرفم برگشت. - کمکی از دست من برمیاد مادر؟! میخوای با شوهرت حرف بزنم؟! - فایده نداره پسرم. خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچ کس گوش نمیده. سرش را پایین انداخت و گفت: «حاج خانوم! نمیشه که تا صبح تو این سرما بمونی! دوستی ، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟! » با گوشه ی روسری بینیم را پاک کردم؛ معلوم بود سرما خورده ام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفت وآمد نداریم. خیلی وقته ندیدمش... » با احترام در ماشین را برایم باز کرد. نشستم داخل تا گرم شوم. باران نم نم میبارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه. » روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 خط شکنان فلاورجان https://eitaa.com/khatshekananfal