هدایت شده از Dr.Mutter
از هند تا مِهران...
شیرزن؟
با صلابت؟؟
فداکار؟؟
در وصف مامانی نوشته بودین...
و من با خودم فکر میکردم گاهی کلمات چقدر ضعیف و ناتوانن از وصف گوشه ای از فداکاری و عظمت مادران این آب و خاک
براتون یه خاطره بگم؟!
خاطره ای که مامانم برام گفتن
سال ۱۳۵۶ یعنی قبل از انقلاب یکی از دایی جون های شهیدم رفته بودن هند برای ادامه تحصیل
مامانیم تمام وقت، یعنی تماااام وقت مداوم، یکسره در هر لحظه ای در حال گریه کردن بودن از فرط دلتنگی.
مامانم میگن این دایی جونم بین همه بچه ها سوگلی مامانیم بودن بس خوب و مهربون و کمک حال همه بودن.
گویا خیلی هم با سواد و اهل مطالعه و فهیم بودند
البته من که فقط چندتا از نوار کاست های سخنرانی هاشون رو دیده بودم که ازشون به یادگار مونده.
حالا نه اینکه فکر کنید دایجونم سن زیادی داشتن موقع شهادت ، ۲۳ سالشون بوده.
خلاصه اینقدر این گریه ها و بی تابی های مامانیم بی وقفه ادامه داشت که آقاجونم خیلی زود میرن هندوستان و به دایی جونم میگن اگر مامانت رو میخوای برگرد...
و دابجونم بر میگردن ایران.
چند سال بعد وقتی خبر شهادت دایی جونم اومد هیچ کس اشک مامانیم و آقاجونم رو ندید.
حتی وقتی تو مراسم هفتم شهادت دایی جونم اون یکی دایی جونم رو برای تشییع اوردن باز هم کسی گریه مامانیم و آقاجونم رو ندید
هر دو با هم در یک عملیات در شهر مهران تخریب چی بودن.
کانال #دکتر_موتا در ایتا
دوستانتون رو به این کانال دعوت کنید🌱
مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان
https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
استفاده از مطالب کانال به هر نحوی فقط با ذکر منبع