«قسمت اول»
_الان هوش و حواس درستحسابی ندارد، تا فرصت از دست نرفته حکم را از او بگیر.
_خیالتان راحت باشد عمو. شما زمان را از دست ندهید. شروع کنید. مطمئن باشید تا پیش از طلوع آفتاب حکم را به دستتان میرسانم.
پیرمرد چشمانش را لحظهای میبندد.
_اگر این کار به سرانجام برسد در سرسرا آنقدر میرقصم تا بیهوش شوم.
لحظهای بعد چشمانش را باز میکند و خیره در چشمان ملکه ادامه میدهد:
_مسئولیت بزرگی بر دوش توست استر! فردا بزرگترین عید یهود خواهد شد.
لبخندی روی لبهای دختر مینشیند. پیرمرد دستی به ریش بلندش میکشد. چهرهاش در هم میرود و دوباره سکوت اتاق را میشکند.
_اگر موفق نشوی هامان هر چه کردهایم رو میکند. همهمان را پای محاکمه میکشد. از همه چیز سردرآورده مردک نحس! او را اول از همه میکشم... نه... نه... اول هر ده تا پسرش را یکی یکی جلوی چشمانش میکشم، بعد خودش را.
استر خیره به چهرهی سرخ شدهی عمویش نگاه میکند و ریزریز میخندد.
_عموجان، گفتم که میتوانید از همین حالا شروع کنید، به من مطمئن باشید. حال که مست است، هر چه بگویم انجام میدهد. خشایار در برابر من تاب مقاومت ندارد.
✍ مریم بردبار
📝 متن ۷۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«قسمت دوم»
_جناب مردخای حکم رسید.
پیرمرد از کنار بدن پسران هامان بلند میشود. قطرات خون روی پیشانی و گونهاش پاشیده. ریشهای خاکستریاش را هم سرخ کرده است.
با پایش به سر یکیشان ضربهای میزند.
_اینها را در میدان شهر به دار بکشید. زن و مردشان، حتی کودکانشان هم باید ببینند و طعم وحشت را بچشند. این ایرانیان کثیف باید بفهمند با یهود نباید درافتاد.
با دستمال سفیدی خون را از روی دستهایش پاک میکند و به سمت جوان قاصد میرود.
_عجب از این دختر... هنوز سپیده هم نشده... بخوان نامه را.
جوان مهر و موم نامه را باز میکند و بند به بند می خواند. یهودیان حق ماندن در امپراتوری ایران، حق تجمع، حق محافظت از خود و حق انتقام از دشمنانشان را دارند.
چشمهای پیرمرد برق میزند و لبخند رضایت روی صورتش مینشیند. چرخی میزند و رو به جمعیت میگوید:
_شنیدید؟ خبر را برسانید به همهی آنهایی که منتظر حکمند. بیمعطلی وارد خانهها شوند.
صدایش بلندتر میکند.
_اول حکومتیها. میخواهم هیچ وزیر و وکیلی، هیچ سرباز و سرداری زنده نماند. سراغ درسخواندهها و باسوادها هم بروید. بعد از آن آزادید. هرکس دشمنی با شما کرده هر کس چپ بهتان نگاه کرده، جان و مالشان بر شما حلال است. بروید.
جمعیت به تکاپو میافتد، یهودیان میان خندههایشان شمشیر از غلاف بیرون میکشند و در زمان کوتاهی حیاط خانهی هامان خالی میشود.
✍ مریم بردبار
📝 متن ۷۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«قسمت سوم»
_ بریز، جام را پر کن.
مردخای سر بر میگرداند و به صورت قاصد نگاه گذرایی میکند.
_زبان باز کن پسر.
_در جوهای کوچه و بازار خون جاری است. همهی خانهها بازرسی شده، ایرانیان آوارهی کوه و دشت شدهاند تا جان سالم به در ببرند. شهرها همه خالی است.
_ چند نفر؟
_ در دربار شوش حدود پانصد نفر از مهمترین افراد حکومت، همانطور که امر کردید... در استانها... متاسفانه آمار دقیق نیست، تا ۷۷ هزار نفر قطعی است اما بعضی آمارها هم میگویند که تا ۵۰۰ هزار نفر را کشتهایم.
ابروهای مردخای تا جای ممکن بالا میپرند. ناباورانه به صورت جوان خیره شده و جام در دستش بیحرکت مانده است.
استر جام را از دست عمویش میگیرد و روی میز میگذارد.
لبخندی روی صورت مردخای پهن میشود و کمکم تبدیل به خندهی بلندی میشود.
از جایش بلند میشود و صدای پایکوبی و قهقهههایش سرسرای هخامنشی را پر میکند.
پ.ن. جمعیت ایران در زمان خشایار شاه: ۸۰۰,۰۰۰ نفر!
پ.ن. ۲۰۰۰ سال است که یهودیان قتلعام ایرانیان در این روز را جشن میگیرند...
✍مریم بردبار
📝 متن ۷۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
راه حل
از بیرون صدای گرومپ گرومپ میآید. موشکها شهر را به وحشت انداختهاند.چند روز است که اسرائیل شهر را با قدرت تمام میکوبد.
با خودم میگویم: این بهترین راه حله!
پسرم فاضل ایستاده نگاهم میکند. رنگش پریده است. دستم را روی سرش میکشم: چند شب خونه عمو رحمان بمون. کارم که تموم شد میام دنبالت.
آب دهنش را قورت میدهد: نمیشه خونه خودمون بمونم؟
صدای گریه مادرش از اتاق پشتی میآید: نه پسرم.
به پسر برادرم چشم میدوزد که پشت پدرش رحمان پنهان شده: پس چرا پسرعمو محمد و آبجی زهرا میتونه اینجا بمونه؟
صدای گرومپ بلندتر میشود و خانه زیر پایمان میلرزد. دستپاچه اسباب بازیش را به دستش میدهم: قول میدم چند روز دیگه که اومدم دنبالت یه ماشین دیگه برات بخرم.
بغض میکند و سرش را تکان میدهد. جلو میروم. دست محمد را میگیرم: بیا عموجان. قول میدم بهت خوش بگذره.
محمد نگاهی به پدرش میکند و با تردید به سمتم میآید. رحمان دست روی شانهام میگذارم: برادر جان تو و جان محمدم!
اشک توی چشمهایم حلقه میزند: مثل پسر خودمه. تو هم مراقب پسرم باش.
سرش را تکان میدهد. اشک توی چشمهای او یخ بسته. اما نگاهش را از من برمیگرداند. دست فاضل را میگیرد و از خانه بیرون میرود. نگاه فاضل هنوز به چشمهای من گره خورده است. بعد از رفتن آنها وسط اتاق روی دو زانو میافتم. دستهایم را مشت میکنم و به زمین میکوبم: پسرم مجبورم. این طوری لااقل میتونم خونوادهام رو حفظ کنم. صدای جنگندهها از بیرون شنیده میشود. ساختمان میلرزد و فرو میریزد....
✍ فرانک انصاری
📝 متن ۷۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
هشدار سطح نارنجی صادر شده!
همهجا پر از گرد و غباره!
انگار قراره طوفان بیاد و گرد و خاک بیشتر بشه!
البته طوفان قبلا شروع شده، ولی انگار قراره بهزودی به شهر و خونههای ما هم برسه!
چشم به آسمون میدوزم!
آسمونی که الان نارنجی شده از هجوم خاکها!
طوفان کِی به اینجا رسید؟!
هوا تاریکتر شده... تاریکتر از معمول همیشه این ساعت!
پیشبینی هواشناسی میگه طوفان تا فردا صبح تموم میشه!
به تموم کسایی فکر میکنم که سالهاست زیر خاک و آوار و غبارن!
یه طوفان باید بهپا بشه که همه این غبارو با خودش از اینجا ببره...
معمولا وقتی طوفان تموم میشه و غبارش فرو مینشینه، هوا انگار صافتر و آسمون تمیزتر میشه
چه لذتی داره وقتی غبار این طوفان فرو بشینه و کبوترا رو شاخههای درخت زیتون آواز بخونن
صبح نزدیکه...
✍ فرشته
📝 متن ۷۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سلام بفرمایید.
سلام، خانمِ .... ، دخترتون رو از مدرسه منزل بردید؟
_نفسم برای لحظهای قطع شد .
_نه، آقای بَقالان . مگه تو مدرسه نیست .
_الان کل مدرسه رو فرستادم گشتند، فاطمه زهرا نبود.
خانم، من نمیتونم منتظرش بمونم، دیرم میشه ،خودتون لطفا پیگیری کنید .
نفس در قفسهی سینهام اسیر شده بود.
چنگش میزدم تا آزاد شود.
دور تا دور پذیرایی را با سرعت بالا متر کرده بودم .
جواب نمیدادند.
تلفن مدرسه دائم قطع میشد. انگار اشکال فنی داشت.
خدایا به من رحم کن .
همان طور که لباس میپوشیدم تا مسیر چهلوپنج دقیقه با ماشین را طی کنم و به مدرسه برسم.
یادِ شماره تلفن خانم عسگری ،معلم پرورشی که در گوشی ذخیره داشتم، افتادم.
با زنگِ اول، جواب داد.
گفت که دخترم با مدرسه اردوی دوساعته به اداره رفته و هنوز نرسیدند .
زندگی چقدر سریع شیرین شد.
سینهام نفس را آزاد کرد.
دست از مِتر کردن برداشتم و روی زمین وِلو شدم .
_سلام، بفرمایید.
_سلام آقای مدیر، مادرِ *عماد عدیلی* هستم .
پسرم هنوز منزل نرسیده. مدرسه مانده؟
مادر، در انتظارِ شنیدنِ خبر سلامت فرزند،
نفسهای اسیرشدهاش، به شماره افتاده.
آقایِ مدیر اما، خبر سلامت نوجوان را نمیدهد .
اردویی در کار نیست.
عمادِ شانزده ساله شهید شده.
بی هیچ دلیلی، هدفِ تیر مستقیم صهیون قرار گرفته.
و هزاران مادرِ به نفس افتادهی دیگری در سرزمین فلسطین نشستهاند خیره به دَر،
که فررندِ نوجوانم خودش میآید یا خبر شهادتش.
مثلِ مادرِ *محمد فادی نوری*
مادرِ *فارس السرساوی*
مادرِ نفس حبس شدهیِ *عدی طراد صلاح*
مادرِ بیقرارِ *میلاد منذر الراعی*
مادرِ مضطرِ *فارس السرساوی*
مادرِ ستمدیدهی *عثمان عاطف ابوخرج*
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۸۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
#ble.ir/httpsbleirravi1402۷
از صبح خانه تکانی داشتم.
خسته و هلاک، تازه خواب،مهمان چشمهایم شده بود.
صدای مهیبِ رعد و برق که در خانه پیچید.
از خواب پریدم و وحشتزده با تمام خستگی،
به سمتِ اتاقِ بچهها دویدم.
هر لحظه منتظر بودم پنجرهی اتاقی از صدای رعد، روی سر یکی از بچهها که زیر آن خوابیده بودند بریزد.
سراسیمه ،همسرم را صدا میزدم تا به دنبالِ پسرکم برود.
رعد و برق، خیال آرامشدن نداشت.
اتاق که تا نصفه روشن شد، فهمیدم که قرار است دوباره صدایِ مهیب از آسمان خشمگین از ظلم بلند شود . کنارِ پسر کوچکم، دراز کشیدم و او را به آغوشم چسباندم.
صدا بلند شد.
پنجرهای از خانه، اما تکان هم نخورد.
چه برسد به ریختن روی سر بچهها.
دخترکانم هم بیدار نشدند.
با ترس نخوابیده بودند که هول باشند و با کوچکترین صدایی از خواب بپرند و وحشت زده به خانه ای که هر لحظه ممکن است با هر صدایی برسرشان، فرو بریزد، نگاه کنند.
نورِ برق، دوباره خانه را روشن کرد. من اما، دیگر نمیترسم .
آنچنان خردسالم را گویی که آخرین بار است، اورا میبینم . به آغوش نمیچسبانم .
دلم قرص است که آسمان فقط هیاهو دارد.
بمب و خمپاره ندارد .
زیرِ سر و صدای آسمان ،جای من و طفلانم اَمن است.
این، سر صدای بشرِ عصیانگر است، که خواب را از چشمها ربوده . خانهها را ویران کرده و مادرانی با آغوش خالی از طفل به جهان هدیه داده.
آسمانِ خانهی ما اَمن است ، فقط هیاهوی بی خطری دارد که بوی نمِ باران نیمه شب را خاطره انگیز کرده است.
اما آسمان غزه.........
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۸۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
#ble.ir/httpsbleirravi1402
دیروز بیستم مهرماه هزار و چهارصد و دو بود. صبح برخاستم و به خانه نگاه کردم. بههمريخته بود. اسباببازیها و لباسهای کودکم کف هال را پر کرده. جای پا گذاشتن نیست. از یک گوشه از سمت تلویزیون شروع کردم به جمع کردن. دستمال کاغذی، کاغذهای رنگی و سفید پاره شده. نقاشیهای پراکنده، تکههای لگو و ظرفهای اسباببازی و دست و پای شکسته عروسکها... آه عروسکها...
چند وقتی است دخترکم به بازی با لگوها علاقه پیدا کرده، و همچنین به پخت و پز با ظروف و وسایل آشپزخانه اسباببازیش، ظرفهایش کماند، لگوهایش تابه تا هستند. در واقع مال دختر بزرگترم هستند. در فکرم برای تولدش که چند روز دیگر است یک بسته لگوی بزرگ بخرم.
اگرچه روی زمین پخش میشوند و اول کس، خودش پایش روی آنها میرود و جیغش درمیآید. آه، جیغ...
به یاد کودکان غزه میافتم. چه بر سر اسباببازیهایشان آمد؟ لگوها، عروسکها، ظرفهایشان کجا پراکنده شد؟ چه کسی آنها را جمع میکند؟ اصلاَ خانهشان کجاست؟ زمین پوشیده از خرابهها و خردههای آجر و آهن و شیشه است. مبادا کودکی روی این خرابهها راه برود. راستی مادرشان کجاست؟
این روزها یک دلمان در زندگی خودمان، پیش بچههای خودمان و یک دلمان در غزه است.
من از زیر پتو مینویسم! شما از کجا؟
مینویسم از یک کودک پنجساله یا دو ساله یا هر سن دیگری در غزه، که چند روز دیگر تولد او هم هست، نمیشود باشد؟ چرا که نه؟ لابد هست. اسمش را نمیدانم. نمیدانم دختر یا پسر است. نمیدانم چه سنی است. نمیدانم کدام گوشه غزه است. من هیچ چیز نمیدانم. چیزهایی از کلیات میدانم. میدانم هر جا باشد امنیت ندارد. ترس و وحشت او و خانوادهاش را فرا گرفته. اصلاً خانوادهاش زندهاند؟ میدانم هر جا باشد آب و غذایش رو به اتمام است. برق و روشنایی ندارد. راستی تنش سالم است؟ اصلاً جان دارد؟
من عادت کردهام به کلیات واکنش نشان بدهم، بر اساس آنها فکرم را طرح بریزم و جزئیات را نزد خودم تصور کنم.
من برای غزه، برای فلسطین، برای مظلومترین مظلومهای دنیا فقط چند تا کلمه خرج میکنم، که نصف بیشترش درباره خانه امن و کودک سالم و دلخوشیهای کوچک خودمان است. من از دلخوشیهای کودک غزه چه میدانم که دربارهاش بنویسم؟
عکسهای خونین و زخمی آنها را دیدهام. ویرانی خانههایشان را دیدهام. خبرها را خوانده و شنیدهام. لازم و ناکافی. مطلقاً ناکافی. فلسطین در نلویزبون ما یک کلیت مبهم، ناواضح، دور و پوشیده در هالهای از مه است. راستش را بخواهی این رسم مسلمانی نیست. من زن فلسطینی معینی را با مشخصات کافی نمیشناسم، آنطور که خواهرم و دخترخالهام و زن همسایهام را میشناسم. کودکی از غزه را حتی فقط یکی را، مثل کودک خودم نه، لااقل مثل بچه خواهرم نمیشناسم.
این چیزی است که میخواهم، این چیزی است که لازم میدانم.
من برای غزه برای کودک فلسطینی چه کردهام؟چند کلمه خرج کردهام که هیچ جای دنیا جز چند نفر همعقیده و همراه خودم آن را نمیخواند. این هم از برکات طرح صیانت! خفه کردن خود به دست خود! آن آقایانی که از اسلام و انقلاب و جنهوری اسلامی فقط همین صیانت کردنش را بلد بودند حالا کجا هستند؟ برای این بخش دیگر از اسلام برنامهای ندارند؟ یا جزو آداب مسلمانی نمیدانند؟
حتی همین خبرهای روزمره را از کجا دارم؟ از تلگرام! از کانال اخُ فی الله که لحظه به لحظه خبر میفرستد. پیش از تلگرام از کجا؟ از اینستاگرام لعنتی. من خبرهای قدس را از پیج محسن فائضی و دیگران مشابه او دارم. از بعد قضیه حی شیخ جراح از پیج مونا الکرد و یکی دو تا صفحه دیگر از جوانان خود فلسطین دنبال میکردم. خبرهای اعتصاب غذای ماهر الاخرس را از اینستاگرام دنبال میکردم. محسن فائضی به تنهایی هر روز به اندازه یک برنامه تلویزیونی محتوا و خبر از فلسطین میداد. یک روز کامنت دادم و گفتم من کارهای نیستم، اما اگر میتوانستم هر روز یک فرصت یک ربع بیست دقیقهای در پربیننده ترین ساعت-شبکه میدادم شما درباره فلسطین برنامه بسازید. فقط خبرهای دست اول با جزئیات فراوان. طوری که انگار محلات خانیونس و رفح کمی آنطرفتر از آخراسفالت یا لشکرآباد است.
اخبار تلویزیون میگفت: سه فلسطینی شهید شد. دو کودک کشته شد. ما عادت کرده بودیم حداقل خبر را داشته باشیم و با همین حداقلها غصه بخوریم.. اما پیجهای عربی و محسن فائضی مینوشتند که آن افراد که بودند؟ عکسشان را میدیدم، نامشان را میخواندم. خانه و خانوادهشان را میدیدم. این چیزها توقع مرا بهحق بالا برده.
حالا از کجا خبر بگیرم؟ چه کسی جزئیات را میگوید؟
۱
۲
وقتی که مینویسم، یک قطره از دریایم. این قطرهها به پای کدام درخت میرسند؟ این همه نوشته در فضای استریلیزه ایتا و پیامرسانهای داخلی. با چه راهی پیام همدردی خودمان را به مردم فلسطین میرسانیم؟ چطور این کلمات که هر کدام میتوانستند قوت قلبی، سفیر دوستی و محبتی، آبی بر جگر سوختهای باشند، به چشم و گوش آن زنان مظلوم و کودکان وحشتزده میرسند؟ میتوانستم صدایم را ضبط کنم. لالایی بخوانم، قصه بگویم. عربی حرف زدن بلد نیستم. اما میتوانستم از روی کتاب برای بچههای فلسطینی بخوانم، مثل بچههای خودم.
چه میدانم؟ شاید اصلاً او خبر نداشته باشد که قلبی این سوی دنیا برایش میتپد. شاید اصلاً لالایی یا شعر و قصه مرا دوست نداشته باشد. تا صدایم را نشنود، صدایش را نشنوم از کجا بفهمم که دوست دارد یا نه؟
این همدردیهای درونریز ما بیشتر شبیه خودآزاری است تا همدردی.
میتوانستیم بهجای ریختن کلمات لابه لای اشکهای خودمان، جریانی از محبت به سوی بچههای فلسطین بفرستیم. گاهی وقتها کلمات قدرتمندترین سلاح و محکمترین پناه هستند.
مگر دین ما بدون کلمات به ما میرسید؟ مگر مردم غزه را چیزی جز کلمات خداوند به حرکت و جهاد و فداکاری و شجاعت واداشته است؟
کلمات، کلمات، کلمات.
کلمات ما به غزه نمیرسد. به بقیه جاهای دنیا هم نمیرسد، چون ما در حال صیانت از خودمان هستیم! امام حسین ع هم نعوذبالله عقلش نمیرسید از خانواده بزرگوارش صیانت کند، که آن همه رنج سفر و مصیبت اسارت را به آنها تحمیل کرد تا زینب کبری فریاد علیوارش را از مرکز کاخ یزید به گوش جهان آن روز برساند.
گوشها مهماند، شنیدن و شنواندن مهم است. اینستاگرام کاخ یزید است، یک کاخ یزید به ما بدهید تا به جای ناله کردن فریاد بزنیم.
.
صدای ما به غزه نمیرسد.
شارژ گوشیها تمام شده. سوخت نیروگاه تمام شده. غزه تاریک و ساکت است. بهجز برق انفجار بمبهای اسرائیلی. و به جز نور خداوند که مبارزان و قهرمانان جبهه حق را دربرگرفته. آخرین راههای ارتباطی به زودی قطع میشود. کلمات ما به آنها نمیرسد و این غمانگیزتر است.
به یاد قیصر امین پور میافتم: خوب من چه کردهام؟ شاعرم که شاعرم! خدا رحمتش کند، شاعری را کار نمیدانست. من که حتی شاعر هم نیستم. خوب، من چه کردهام؟
✍ صدیقه کجباف
📝 متن ۸۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سفره را جمع میکنم و میگویم خداراشکر،
دلم هری میریزد...
باخود میگویم،این شکرمن خودخواهی نیست؟
با آرامش لقمه در دهان کودکم میگذاشتم،مادری درغزه سرگردان برای لقمه نانی ،قطره آبی که عطش و گرسنگی کودکش را برای لحظه ای آرام کند.
چه سخت تاریخ تکرار میشود،شعب ابیطالب که با سنگ برشکمبستن روزگار گذراندند...
تکرار میشود،مادری که قرن ها پیش در صحرای کربلا،لحظه ها برایش کند میگذشت تا علمدارشان قطره آبی بیاورد....وآن قطره آب هرگز نرسید....
تکرار میشود،جوانی که در کانال کمیل روزها زیر آتش دشمن تحمل کرد و آخر تشنگی امانش را برید...
ابوفاضل ازتو و دستان غیورت آب میطلبیم برای کودکان غزه...
✍ س.گ
📝 متن ۸۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرک ده دوازده سال دارد، اما از پشت وجنات ده دوازده سالگیش، سیمای یک عاقله مرد کامل پیداست.
صدای پشت دوربین میپرسید :وقتی بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟
پسرک نگاه نجیبش را از صدای پشت دوربین بر میدارد وبه دورترها می دوزد و آهسته زمزمه میکند: وقتی بزرگ شدم..؟
دوباره نگاهش را به صدای پشت دوربین میدهد، هالهای از لبخند روی صورتش مینشیند، ابروهایش را به هیبت مردانهای بالا میدهد و میگوید: ما در غزه بزرگ نمیشویم، ما در غزه هر لحظه ممکن است تیر بخوریم، هر لحظه ممکن است بمیریم، زندگی ما در فلسطین اینطوری است.
خدای من! آرامش از سر و رویش میبارد.انگار که دارد یک لطیفه تعریف می کند...
یاد مصاحبه برزو ارجمند می افتم در برنامه دورهمی و آن همه اضطراب صورتش، وقتی از نگرانیش برای آینده پسرش در ایران می گفت و بعدتر آن رقص چاقویش روی سن، کنار مهناز افشار و حمید فرخ نژاد.
و تمام برزو ارجمندهایی که برای تضمین آینده فرزندانشان رفتند و تمام برزو ارجمندهایی که هنوز نرفته اند ولی روز شب نگرانند و وردهای سمی خود را در فضا پخش می کنند....
✍ زینب موسی
📝 متن ۸۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
همه جای باغچه کاکتوس کاشته ام. چون زن همسایه سگش را بغل میکند به باغچه ی جلوی خانه ی ما که میرسد اجازه میدهد برود توی باغچه، خودش را... چون ما توی این محله وقتی میگفت مرگ بر دیکتاتور، ساکت ماندیم. چون محرم ها پرچم مشکی میزنیم چون حواسش نیست ما هم ایرانی هستیم. هم وطنش هستیم. هم شهریش و حتی همسایه اش. چون حقوق شهروندی فقط برای خودش است که تاپ میپوشد زیر پیراهن نازکش. زن همسایه پیتزا میخرد هنوز هم، ولی هر بار نوشابه اش را که تمام میکند خیره میشود به آدم های توی تلویزیونش و توی ذهنش داد میزند اینجا جای ماندن نیست. که خوشحالی فقط برای اینهاست. و برای آن یکی که خیلی قشنگ میرقصد دست میزند. زن همسایه تاریخ نخوانده استر را نمیشناسد، ریاضی را دوست ندارد، وقتی کسی میگوید استر و مردخای 75000 ایرانی را کشتند دست میگذارد روی گوش هایش و برای مردمی که توی خانه های بقیه به زور زندگی میکنند شمع روشن میکند.
زن همسایه گوشی اش سرچ ندارد. اینترنتش به بیشتر از کلیپ های دروغ جواب نمیدهد، معنای جشن پوریم برایش مهم نیست.
زن همسایه جنگ ندیده. محاصره توی یک باریکه نبوده. هیچ وقت هیچ کس به زور خانه اش را نگرفته. هیچ وقت با صدای انفجار بمب توی خانه ی همسایه از جایش نپریده. هیچ وقت روی تل خاکی که از محله اش باقی مانده ننشسته. هیچ وقت زنی که همه ی پسرانش را با هم از دست داده، بغل نکرده و سرش را روی شانه اش نگذاشته.
۱
۲
گریه ی مرد امدادگر برایش بی معناست.
زن همسایه سر کوچک با گلوله ی بزرگ توی گیجگاهش را هیچ وقت نوازش نکرده. هیچ وقت بوی خون و باروت توی ریه هایش نرفته.
زن همسایه منتظر است مهسا دوباره بمیرد بیاید لب پنجره داد بزند مرگ بر دیکتاتور
✍ سیده زینب نعمت اللهی
📝 متن ۸۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@kaashkoul
بسم الله
چند ماه بود که از فلسطین میخواندم. هر چیزی که دستم میآمد.
فلسطین،کودک کشی، غزه، آوارگی و همهی کلمات دیگری که میتوانست نشاندهنده مظلوم بودن ابدی و رنج ممتد یک ملت باشد را توی فیدیبو و طاقچه و گوگل جستوجو می کردم تا شاید کتاب جدیدی پیدا شود. دنیای جدیدی پیدا شود.
صفحه اینستاگرام بلاگرهای فلسطینی را پیدا کرده بودم. دلم میخواست کوچه خیابانهای فلسطین را ببینم. شادی و جشن و دورهمی گرفتنهایشان را ببینم. دلم میخواست توی هوای قدس و غزه نفس بکشم.
کتابها مثل همیشه کمکم کرده بودند. یک ماهی بود که دیوارهای غریبگی بین من و فلسطین برداشته شده بود. حالا میتوانستم سنگ فرش محلههای قدیمی قدس را زیر پایم حس کنم. طرز تهیه ملوخیه و مقلوبه و حمص و غرابیه را بلد شده بودم. یک ذره فهمیده بودم توی قلب زن و مرد و بچههایشان چی میگذرد.
کتابها و فیلمها و مستندها، عشق فلسطین و مردمش را توی سینهام جاسازی کردند. درست مثل یک بمب ساعتی. کتابها کمکم کرده بودند؟ تا هفته ی پیش ممنونشان بودم. از همهی کتابهایی که من را بیقرار قدمزدن در کوچههای قدس آزاد کرده بودند ممنون بودم. اما حالا چی؟
حالا فکر میکنم کتابها میتوانند کشتنده باشند، مثل یک بمب ساعتی. اگر زن و مرد نویسندهی فلسطینی، خودش و رنج مردمش را برای من روایت نکرده بود، اگر کتابها نبودند، اگر قلب من را با کلمههایشان تسخیر نکرده بودند، حالا راحتتر نبودم؟
کتاب زخم داوود،حقیقت سمیر، الی، سرزمین مقدس، بازگشت به رام الله... را خیلی دوست دارم. میخواهم دوباره بخوانمشان. یکی را باز میکنم. فیدیبو برایم مینویسد:
کلمهها در راهند... تا چند دقیقه دیگر کتاب آمادهی مطالعه میشود...
توی دلم میگویم: گلوله ها در راهند، تا چند دقیقهی دیگر آمادهی شلیک میشوند...
✍ مرضیه اعتمادی
📝 متن ۸۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«احساس سوختن»
بعضی ها دیوزا هستند.باید ازدیو زاییدن به خدا پناه برد.الهی به زمین گرم بخورد.هرچه گشتم اسمش را پیدا نکردم، یکی بوده یا بیشتر، زنده است یا مرده!نمی دانم....
بعضی ها یکیشان هم خسارت است برای دنیای آدمیزادی. فکرش را بکن!چقدر باید بشره ات سیاه باشد!یک چیزی بسازی که سفید باشد اما وقتی بیفتد روی سر و کله آدم زنده زنده سیاه شود.خون توی رگ هایش به دمای جوش برسد! خون به آن داغی بچرخد توی کل بدن آدم را نمی شود تصور کرد.خیالِ آدم مشتعل می شود.اصلا سوختن را باید آدم خودش تجربه کند!چی می گوید شاعر؟
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
ان ها که جنس بدش را می شناختند می گفتند دعا کنید اگر قرار است به جایی از تن آدم بخورد، بخورد توی سر یا سینه اش، آن وقت به ده ثانیه نکشیده نفسش دیگر بالا نمی آید و تمام می شود اما خدا نکند بخورد توی دست و پایش......آن وقت خونش به دمای جوش می رسد.
باید خیلی صبر کند تا تمام شود. عمرش ها!
خدای «جابر العظم الکسیر» برای مشتعل هایش جبران کند.برای آن ها که نخورد توی سر و سینه شان.
کاش مادر انسان دیو نزاید. که بمب فسفر هم مزارع زیتون غزه را مشتعل نکند.که شاعر هم آرزوی سوختن برای کسی نکند.
مرد نوشته بود:
غریب ترین کاری که امشب انجام دادم این بود که دوتا از پسرانم را با دوتا از پسران برادرم عوض کنم که اگر خانه آن ها موشک خورد از خانواده او کسی زنده بماند و اگر خانه ما موشک خورد از خانواده من کسی زنده بماند.
خدا نصیب نکند. فسفر به تن آدم بخورد درد لاعلاج است. آدم مشتعل می شود.
باید از دیو زاییدن به خدا پناه برد.
پ. ن:
*مرکز اطلاع رسانی فلسطین، سازمان دیدهبان حقوق بشر تأیید کرد که رژیم صهیونیستی طی روزهای ۱۰ و ۱۱ اکتبر در حمله به غزه و لبنان از بمب فسفری استفاده کرده است.
*فسفر سفید مادهای است هواسوز است که با آب خاموش نمیشود.بمب فسفری جزء رده تسلیحات کشتار جمعی است و دودی سمی دارد که مشكلات حاد تنفسی در حد خفگی یا سوختن ریهها در فرد را ایجاد میكند.
✍ طیبه فرید
📝 متن ۸۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@tayebefarid
زنگ تفریح تمام شده بود. بچه ها برگشته بودند توی کلاس. صدای یکی از پسرها از در ورودی میآمد《خانوم! امیر محمد داره گریه میکنه خورده زمین.》ناظم مدرسه چادر سر کرد و توی حیاط دوید. کمی بعد صدای گریه امیرمحمد همهی سرو صداها را خواباند. از کلاس بیرون رفتم. امیر محمد بود. پاچهی شلوارش را بالا داده بود و گریه میکرد. پوست پایش کمی خراش برداشته بود. رنگ و رویش پریده بود. بچه ها را فرستادم کلاس سفال. خودم را به او رساندم. توی بغل ناظم گریه میکرد. ترسیده بود. خواستم حواسش را پرت کنم خواستم زمین خوردنش را فراموش کند. شروع کردم قصه های من درآوردی خنده دار تعریف کردن. صدایش بند نمیآمد. بهانه مادرش را میگرفت. مثل همه بچه ها که وقتی زمین میخورند یا تنشان زخم برمیدارد یا ترسیده اند، بهانه گیر شده بود. سبد اسباب بازی ها را جلوی رویش گذاشتم.کمی آرام شد، اما هنوز لب و لوچه اش آویزان بود. لبهایش بی رنگ شده بود. دستهایش را باز کرد. خواست در آغوش بگیرمش. باز بهانه مادرش را گرفت. ناظم شماره را گرفت و گوشی را برد دم دهانش. بنا کرد گریه کردن 《مامان زمین خوردم. تازه پام زخم شده. مامان کی میای دنبالم .همین الان بیا》 تلفن را قطع کرد. حیوانات پلاستیکی را روی زمین کنار هم چیدم. شروع کردم به تعریف کردن ماجرای خرگوش مزرعه. خرگوش هم از چیزی ترسیده بود و پشت بوتهای بزرگ قایم شده بود. خواستم امیر محمد کمکش کند تا ترساش بریزد. امیر محمد گفت و گفت. زمین خوردنش را برای خرگوش تعریف کرد. گفت او هم وقت زمین خوردن، ترسیده است. امیر محمد حرفهای توی سرش را به خرگوش گفت.
بچهها دلشان کوچک است. زود میترسند. وقت زخم خوردن و ترسیدن، دلشان کسی را میخواهد که نازشان را بخرد. کسی که دستهایش را باز کند و تن کوچکشان را توی بغل بگیرد. کسی که بلد باشد حرف های بامزه و خنده دار بزند. کسی که او را به حرف بیاورد، که حرفها توی دلش نماند. کسی که عزیزم گفتن از زبانش نیفتد. کسی که چند حبه قند توی آب بریزد و دم دهانش بگذارد کسی که بنشیند و بازی راه بیندازد. بچه ها حتی اگر از ترس، گریه نکنند باز هم دلشان همهی اینها را میخواهد.
من خیال میکردم پسرهای هم قد و قواره تو را خوب میشناسم. خیال بود. تو را نمیشناسم. کارهای تو مثل همهی چیزهایی که تا به حال دیدهام نیست. سن و سالت به پسرهای کلاسم میخورد. اما با آنها فرق داری من این نگاهها را نمی فهمم. روی سنگی که روزی سقف و ستون خانهای بوده نشستهای و تماشا میکنی. چه میبینی؟ چرا صدایت در نمیآید؟ چرا اشک نمیریزی؟ چرا دستهایت را برای در آغوش کشیده شدن باز نمیکنی؟ گوشهایت تیر نمیکشند؟ مگر قلبت چند بار از جا کنده شده که حالا این طور نشسته ای و نگاه میکنی؟ تو گریه هایت را کِی کرده ای؟
میدانم. میدانم بار اولی نیست به چشمت این چیزها را میبینی. گوش های تو از آن روزهایی که نوزاد شیرخواره بودی، صدای تیر و تفنگ و بمب و خمپاره را شنیده است. میدانم، موسیقی لالایی مادرت، صدای افسران گردنکلفت اسراییلی بوده است. میدانم. تو اول بارت نیست که آوارگی را به چشم می بینی.
پنج ساله پنجاه ساله! من برای اشک نریختنات و برای لب و لوچه ای که آویزان نیست و برای بهانه نگرفتن هایت، اشک میریزم. تو حالا باید از شنیدن صدای ریختن خانه ها جیغ میزدی و گوشهایت را میگرفتی. هیچوقت دلم نخواسته بچه ای اشک بریزد یا بهانه بگیرد یا داد و فریاد کند. اما حالا دلم میخواهد تو گریه کنی. اشک بریزی. بهانه بگیری.
راستی کسی مادرت را خبرکرده؟ کسی گفت بیا برایم حرف بزن. کسی دستهایش را برای بغل گرفتنت باز کرده؟
صدای بمب و خمپاره ترس دارد. تو را به خدا داد بزن .کسی را صدا کن. تو یک عکس توی تلفن همراهم هستی، اما صدای قلبت را میشنوم.
عزیز دلم! کاش صدایم به گوشت می رسید. کاش کنارت بودم. کاش میشد چند حبه قند، توی آب بریزم و لیوان را گوشه لبهایت بگذارم. کاش میشد روبرویت بنشینم و با تکه پارههای آهن و سنگ، مزرعه و خرگوش بسازم و با قصهاش تو را به حرف درآورم. کاش میشد در بغل میگرفتمات و انگشت توی گوشهایت فرو میکردم.
پسرم! من از دیدن بچه هایی مثل تو قلبم درد میگیرد و نفسم بند میآید. چند روز است تصویر تو همه جا با من است. همین که قربان صدقه بچه های کلاسم میروم، جلوی چشمم میآیی. گوشی را توی دست میگیرم. تصویرت را باز میکنم. آنرا روی قلبم میگذارم. از دور، برایت آیت الکرسی می خوانم.《 دورت بگردم》 و 《دردت به جانم》 و 《عزیزم》 میگویم و گوشی را برمیدارم.
✍ فهیمه راهی
📝 متن ۸۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
به نام خدا
*ما با هم فرق داریم*
من در یخچال را باز میکنم. نگاهی به آنچه داریم، میاندازم. به غذای روزهای قبل فکر میکنم و دنبال گزینهای میگردم که تنوع غذاییمان حفظ شود.
اما او احتمالا یخچال را که باز میکند و میبیند چیزی درون یخچال نمانده به غذای روزهای آینده فکر میکند. به اینکه همینها که مانده هم چند روز دیگر سالم میماند؟ حالا که هرم موشکها توی تن شهر خزیده و برقی هم نیست که چیزی را خنک کند.
من از صبح که بیدار میشوم سعی میکنم مادر خوبی باشم، به فرزندم توجه کنم و احیانا اگر چیزی دلش خواست برایش فراهم کنم اما وقتی شب میشود دیگر خستهام، مغزم نمیکشد دلم میخواهد زودتر بخوابد. فردا صبح حتما مادر سرحالتری خواهم بود.
او اما احتمالا اگر در خانهی خرابنشدهی خودش باشد، صداهای بلند توی خانهاش انعکاس پیدا میکند و توی گوشش تکرار میشود. نگران از این اتاق به آن اتاق میرود و با هر صدای بلندی دنبال راهی میگردد که فرزندش نترسد.
شب موقع خواب فرزندش را محکم در آغوش میگیرد، نه به این امید که فردا سرحالتر باشد. به امید آنکه فردا باز هم مادر این بچه باشد. باز هم در همین خانه زنده باشند و سالم.
من هر وقت حال داشته باشم ظرفها را میشویم. الان نشد، ساعتی دیگر. امشب نشد، فردا.
اما او احتمالا خیلی باید منتظر بماند تا آب باز شود و دیگر نگران خالی نماندن لیوان آب کوچک فرزندش نباشد.
من هر روز که همسرم را بدرقه میکنم یادآوری میکنم که اگر میشود شب زود برگردد.
او احتمالاً هر بار که همسرش را بدرقه میکند بدون هیچگلهای با چشمانش التماس میکند لطفاً برگرد. هر وقت که شد.
من هر شب که میخواهم بخوابم به برنامههای فردا فکر میکنم. کجا بروم یا چه کنم؟
او احتمالا هر شب که میخوابد، امید دیدن فردا را در دلش زنده نگه میدارد. امید به اینکه خورشید یک دور کامل در خانه بزند و بعد برود.
من در ایران زندگی میکنم .
او احتمالا در فلسطین است. اگر تا الان به آسمان، پیش خدا نرفته باشد.
محل زندگی ما با هم فرق دارد. ما با هم فرق داریم.
✍ مهدیه دهقانپور
📝 متن ۸۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله
«هدفــی که گم نمیشود»
بزرگترین هدفی که برایش جنگیدهاید چه بوده؟ چندسال برایش جنگیدهاید؟
خود من جنگهای بزرگم، به یکی دو ماه و چندماه رسیده اما همین. بعدش یا وا داده ام یا جنگ، آنقدرها هم سرسختانه نبوده و تمام شده. طبیعی هم هست، دنیا زوی یک پاشنه نمیچرخد.
اما دقیقا در همین روزهایی که خیلی از ما تمام دغدغهمان در حد ورودی و خروجی حساب، مانده یا کمی فراتر اشتغال و... کسانی زیر همین گنبدکبود، برای هدف مقدسی هفتاد و پنج ساله، می جنگند. نه از این جنگها که گاه به گاه، اتفاقی بیفتد.از جنگهایی که دمادم صدای ترسناکی خانهها را آوار کند. آنها یا عزیزانشان را زیرخروارها خاک مدفون کند، عزیرانشان را در آنی، به ظالمانه ترین وجه از آنها بگیرد، طوری که حتی مجالی برای کفن و دفن و ترحیمشان نداشته باشند. بندبنددلهای مادران روزی هزاربار و باهر پرواز بی، مهابای هواپیما، با هرشکستن دیوار صوتی، بلغزد و فرو بریزد.
جوری که هر روز هزار بار بیش از تمام این هفتادسال آرزو کنند که این بار یا ازخواب بیدار نشوند یا کابوس هفتادسالهشان به پایان برسد.
آری اینها، مبارزه را نسل در نسل نه تنها آموخته، بلکه انجام داده اند. پدر بزرگهایشان، با سنگ جنگیدهاند،حالا پدر بزرگها مو سفید کردهاند، البته اگرزنده مانده باشند و کنار پسرها و نوههایشان، به عشق هدف والا مبارزه میکنند. مبارزهای که اگرچه شکلش متفاوت و پایه اش قویتر شده اما ماهیتش تغییر نکرده. ماهیتش، دفاع هفتاد و پنج ساله از آزادی قدس است. از حریم مسجدالاقصی، از بیوطن نشدن فلسطینیها، از حک نشدن دروغ بزرگ کشوری غاصب روی خانهها و کشتزارهای فلسطین.
آری این بزرگ مردان و زنان، بیش از نیم قرن است که پای آرمان بزرگ مسلمانان در جنگ و شکنجه و زندان و تحریم، ناامیدی را، شرمنده کرده و به روی مرگ خندیدهاند.
زیر باران موشکها، عروسی گرفتهاند و در جنگ با نسلکشی اسراییلیها و تولید نسل سگیونیستیشان، فرزندآورده و تقدیم جهاد و مقاومت کردهاند.
اما هدف و آرمان بزرگشان در طول هفتاد و پنج سال نه کوچک شده، نه از خاطرشان رفته و نه خسته و سستشان کرده و همین روزهاست که به اذن الله پیروز شوند.
ما چند آرمان جهانی داریم و چندسال برای رسیدن به آرمان جهانیمان تلاش کردهایم؟!!
✍محنـــــــــــــــــا(زدبانو)
📝 متن ۹۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
«موشکبازی»
بچهها با اصرار به بابا میگن: بریم موشکبازی! بریم موشکبازی!
هربار این اسم این بازی اختراعی را میشنوم، نفسم بند میآید!
بابا و بچهها چند دقیقهای با خنده و قهقهه دنبال هم میدوند و موشکهای کاغذی را به سمت هم پرتاب میکنند!
وقتی موشک به یکی بخورد، میمیرد! موشکش را همانجا رها میکند، میرود توی اتاق تا زنده شود و به بازی برگردد!
همین قدر ساده! همین قدر فانتزی!
من دیدمت دخترک زیبا! که تو هم همراه بابات موشکبازی میکردی! و بعد قاه قاه میخندیدی!
فقط نمیفهمم چجوری اینهمه ترس و اضطرابی که توی چشم و صورت قشنگ و معصومت ریخته بود را با قهقههی زیبایت جمع ببندم!
کاش موشکها و بمبها و خمپارهها، همه کاغذی بودند!
کاش خندههای تو، مثل بچههای ما واقعی بود!
کاش تو هم با رفتن توی اتاق، دوباره زنده میشدی و به بازی برمیگشتی، «گنجشکک بهشت»!
✍ فرشته
📝 متن ۹۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
.
پشتبند هم میگویم یا صاحبالزمان. همیشه همینطورم. دلم که آشوب میشود و طاقت دیدن که از کفم میرود، بغض و اشک و شوری و تلخی را قاطی فرو میبرم. به تصویرهای روی صفحه تلویزیون نگاه میکنم، روی پا میکوبم و پشتبند هم میگویم: "یا صاحبالزمان."
صبحی که دزد به خانهمان زد هم همین را گفتم. حیران به دستهای همسرم که بر سر کوبید نگاه کردم و گفتم: "یا صاحبالزمان."
دزد از خانه ما طلا و نقره برده بود. جایی را به هم نریخته بود. همان نیمه شبی نرم و بیصدا آمده بود و بیخیال ما که در اتاق دیگر خواب بودیم کارش را کرده بود. جعبه طلاها را از جلوی میز آینه برداشته بود و نقرهها را از روی میز گرد کنار سالن جمع کرده بود. لپ تاپ دِل همسر و کیف چرم دستیاش را از گوشه سالن برداشته بود.
من دزد را ندیدم. ولی تا سالها و تا همین الان همیشه هراس دارم کسی بچههایم را بدزدد.
آن روز صبح مشت میکوبیدم روی سینه همسرم و میگفتم: "چی شد؟"
روی سرم میزدم و میگفتم: "یا صاحبالزمان."
دزد خانه ما، آن روز، به من، به جسمم، به جان عزیزانم دست درازی نکرد. ولی روح من خراش آن اتفاق را تا همیشه با خودش حمل میکند.
تصور دزدی که دست دراز کند و جانت را، بچه عزیزتر از جانت را، مقابل چشمهای باز و هراسانت، از میان چنگ و دندانت بیرون بکشد و ببرد، در توان کیست؟
من این روزها فقط روی پا میکوبم، روی سر میزنم و میگویم: "یا صاحبالزمان."
در پَس این برگریزانِ جانِ مسلمانان و خراشهای بیشمار، چه فتحی نهفته است؟
از ما چه کاری ساخته است یا صاحبالزمان؟
پ.ن: توصیه آیت الله جاودان است که "أمّن یُجیب" بخوانیم. ده هزار مرتبه. این پیام دارد دست به دست می چرخد، ده بار، صدبار، هر چند بار که بخوانیم، ان شاالله متصل می شود به قطره های دیگر و دریایی می شود. سیلی که ان شاالله اسرائیل غاصب را با خودش خواهد برد به حق اضطرار حضرت صاحب الزمان.
✍ الهه زمان وزیری
📝 متن ۹۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@mastoooor
.
در پیاده رو قدم میزنم...
هوای خنک پاییزی صورتم را نوازش میکند...
خیابان ها شلوغ است...
به خنده های از ته دل بچه ها نگاه میکنم.
به خانواده هایشان که با حال خوش دورهم در رستوران نشستند وشام میخورند...
به نوزادی که با آرامش بغل مادرش خوابیده...
با خودم میگویم مگر یک کودک چه چیزی از این دنیا میخواهد؟؟
ذهنم پرت میشود حوالی جایی...
نه نه...
این عادلانه نیست گوشه ای از دنیا دغدغه بچه ها این باشد که موشک بعدی خانه کدامشان را قرار است ویران کند...
عادلانه نیست محکم مادرش را بغل بگیرد از ترس نفسش در سینه حبس شود که مبادا همین حالا مادرم را از دست بدهم...
زخم و گرسنگی وتشنگی برای کودکان معصوم عادلانه نیست...
دردی عمیق در دلم نشست میکند...
حتی اگر بخواهم نمیتوانم نادیده بگیرمش...
آه طفل کوچک فلسطینی💔
أمن یجیب المضطر اذا دعاه
ویکشف الّسوء🤲🥺
اللهم عجل لولیک الفرج🤲...
✍ امیدی
📝 متن ۹۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سلام دنیا
من ماها حسینی هستم. یک خبرنگار از شهر غزه. در این لحظه که با شما صحبت می کنم بمب های آمریکایی اسرائیل بر ما می بارد. ممکن است این آخرین پیام تصویری من باشد چون باتری گوشی من در حال تمام شدن است. پس از خاموشی نیروگاه غزه ما با خاموشی تقریبا کامل رو به رو هستیم...
پیام ماها ناتمام می ماند.
شاید ماها می خواست در ادامه بگوید: دارند کاری می کنند که حتی صدای ما در جهان به کسی نرسد. حتی عکسی از کودکانی که دارند قتل عام می شوند، بیرون نیاید. دارند کاری می کنند که حتی صدای ضجه زنان و کودکان شنیده نشود. اینجا یک نسل کشی تمام عیار در جریان است.
برای اینکه در رسانه هایشان ادعا کنند فلسطینی ها انسان نیستند وحیوانند. برای اینکه ادعا کنند که حماس داعش دیگر است. برای اینکه ادعا کنند فلسطینی ها کودک کش هستند. برای اینکه ادعا کنند ارتش اسرائیل اخلاقی ترین ارتش است. برای اینکه جای جلاد و مظلوم را عوض کنند، باید هر خبر و صدای حقیقی را خفه و خاموش کنند. اما نمی دانند که حلقوم های بریده بلندترین فریاد خاموشند.
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۹۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
زمین که میخورد ، نفسش بند می آید .
حیدر بیست ماهه ام را می گویم .
چشمانش خیره و صورتش کبود میشود ، گردنش می افتد و بی رمق میشود .
چند هفته قبل بود . منزل دوستم ، مهمان بودم .
سفره را پهن کردیم ، ظرف غذا را گذاشتم وسط سفره ، هنوز کامل ننشسته بودم ، صدای زمین خوردن همان و گریه حیدر ...
نفهمیدم چطور دویدم .
تن بی رمق و گردن افتاده و صورت کبودش ، توی دستان علی هشت ساله ام بود .
چنگش زدم . التماس میکردم حیدر جان ، نفس بکش ...😭😭😭
یک یا صاحب الزمان میگفتم و یک نفس به طفلم میدادم . یک سیلی به صورتش میزدم ، یک صاحب الزمان میگفتم و تنفس بعدی .
دوستم کنارم از شدت غصه رنگش پریده بود .
علی برای برادرش بلند بلند گریه میکرد . خواهرهایش با عصه روی سرش نشسته بودند .
یک نفس که کشید ، خیالم راحت شد . بلندش کردم
اما انگار این بار ... مثل همیشه نبود.
دوباره صورتش کبود شد و گردنش روی دستم افتاد .
با استیصال و ضجه بیشتر میگفتم یا صاحب الزمان ... شاید در دلم ادرکنا و لا تهلکنا را هم میگفتم ،شاید هم ، نه . و باز تنفس ...
آب سرد بیارین ... بپاشین تو صورتش ...
و صدای گریه اش که بلند شد ، از زانو افتادم . تمام بند بند بدنم مرگ را به چشم دیده بودند .
کودکم بلند شد . کمی گریه کرد ، شیر خورد و رفت سراغ بازی . میخندید و میدوید .
اما ...
چه بر دل مادران ساکن غزه می آید ،وقتی طفل بی جانش ، روی دستش می ماند .
او چگونه التماس منجی میکند ...
آن پدری که طفلش روی شانه گرفته و میگوید : فدای مقاومت ، و گردن طفلش می افتد ... و من حیدرم را میبینم ، مه گردنش روی دستم می افتد .
چقدر سخت است هر روز منتظر باشی شاید برادر یا خواهر کوچکتر ، یا بزرگترت ، جلوی چشمانت پر پر بزند و پربکشد تا بهشت .
این روزها مادران غزه ، هر لحظه که به صورت طفلشان نگاه میکنند ، نمیدانند این نگاه آخر است یانه .
وقتی که خمپاره میخورد وسط خانه ، و او میدود و طفل کوچک خود را برمیدارد ، نه ضجه ها و تنفس هایش زندگی را به طفل برمیگرداند ، نه جان خودش را می ستاند که در کنار طفلش آرام بگیرد .
این روزها هر لحظه ، یاد مادران غزه و اضطراب هایشان می افتم ، باز از اعماق وجودم ، بند بند بدنم فریاد میزند : یا صاحب الزمان ادرکنا و لا تهلکنا ...
✍ ام حیدر
📝 متن ۹۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
یازده، دوازده ساله بودم که تصاویر شکنجه زندانیان ابوغریب رسانهای شد. توی هر بخش خبری با کمی سانسور نشانشان میدادند. آن موقعها، برعکس الان، پدرومادرها خیلی حواسشان به دیدنیهای بچههایشان نبود. منِ یازده ساله آن تصاویر را دیدم. بدنهای برهنهای که سرشان را با کیسه مشکی پوشانده بودند و به میلهها آویزان بودند.
پای تلویزیون تمام تنم یخ میکرد. زبانم بند میآمد. دهانم خشک میشد. سر سجاده مثل آدمهای عزیز از دست داده برایشان زار میزدم. اشک میریختم. توی همان عالم بچگی خدا را به خودش قسم میدادم که آنها را نجات دهد.
مدام توی فکرم بودند؛ سوال پشت سوال. الان دارند چه به روزشان میآوردند؟ چه به خوردشان میدهند؟ میگذارند بخوابند؟ شبها سردشان نمیشود؟ از جوابهای احتمالی وحشت میکردم. دردم را هم نمیتوانستم به کسی بگویم.
بیست سال است اسم این زندان که میآید تنم مورمور میشود.
حالا یک هفتهست که دارم یازده، دوازدهسالگیام را از نو زندگی میکنم. گیج و منگم. اخبار دارد مدام تصویر بچههایی را نشان میدهد که صورتشان مثل پارچهی دورشان سفید شده. خونهای دلمه بسته روی چهرههای بهشتیشان ترک خورده. چشمهایشان بسته و نیمه باز است. سرهایشان یکوری افتاده.
به پدرهایشان فکر میکنم؛ به مردهای غزه! چطور تاب میآورند شرمندگیشان را؟ وقتی تن بیجان بچههایشان را سر دست میگیرند به مادرشان چه میگویند؟ مردها مثل زنها نیستند که شیون کنند و ناخن روی پوست صورتشان بکشند. مردها توی خودشان غرق میشوند. بند بند وجودشان یکییکی پاره میشود. مردهای غزه بیچارهترین مردهای دنیا هستند. باید حواسشان به زن، بچه، نان، آب، بمب، موشک و آوار باشد.
22/07/02
✍ زهرا رشیدی
📝 متن ۹۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
دوشب پیش تهران باران میآمد. آسمان یک دفعه روشن شد بعد چند دقیقه گذشت و صدای غرش محکم خورد توی گوشهامان. من داشتم کتاب میخواندم که آسمان یکدفعه آنطور فریاد کشید. بابا دوید پیشم تا مطمئن شود نترسیدهام و بعد رفت و به بقیه سر زد. هروقت رعد میزند بابا میآید پیشمان و بغلمان میکند تا مطمئن شود ما نترسیدهایم و میگوید چیزی نیست. آن شب که صدای آسمان آنقدر بلند بود که مرا ترساند، من افتادم در خانهای که نمیشناختمش. یکدفعه آسمان در دل تاریکی نورانی شد و درخشید، بعد انگاری یکچیزی سوت کشید و بعد محکم سیلی زد توی گوشم. منگ شدم و به اطراف نگاه کردم تا بفهمم دارد چه میشود. نفهمیدم. یکدفعه صدای جیغ آمد. از سکوت مرگباری که بوی خون میداد، جیغ کشیدند و بعد صدای دویدن. آدمها داشتند میدویدند. خواستم بروم دم پنجره و نگاهشان کنم که مادرم دستم را کشید و به عربی چیزی گفت. ترجمهاش این بود؛ بیا کنار مادر، میزنن نامردا.
مادرم بغض کرده بود و دستهای سردش میلرزیدند. خواهرانم رنگپریده گوشهای کز کرده بودند و یکدیگر رادر آغوش گرفته بودند. بابام نبود. پیداش نکردم. داشتم فکر میکردم بابا کجاست؟ شاید رفته تا از زیر سنگ ماشین پیدا کند و ما را راهی جایی امن بکند، جایی که آن لحظه مطمئن بودم هرگز وجود ندارد. شاید هم اسلحه برداشته بود و شهر را که کف دستش بود، مراقبت میکرد. شاید هم رفته بود تا آب پیدا بکند...
نمیدانستم کجاست. آسمان درخشید. چندلحظه بعد یکدفعه صدای بلندی خورد توی گوشهام و بعد، من از غزه داد کشیدم و صدایم رسید به گوشهای تهرانم. بابا را پیدا کردم.
بابا رفته بود خار و خاشاک را از روی زمین جمع بکند برای ظهر فردا...
✍زهرا زردکوهی
📝 متن ۹۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
این روزها دل آشوبم
مثل مرغ سرکنده دنبال خبر
مثل روزهای بعد از شهادت سردار منتظر انتقام
مثل روزهای در بهت خبر هواپیما
دل آشوبم
منتظر
مضطر
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ قنبرزاده
📝 متن ۹۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat