eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
615 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
می دونی امروز آمار شهدا چند نفر شده؟ می‌دونی چند نفرشون کودک بودند؟ می دونی چند تا مادر بودند؟ چند تا پدر؟ روزهایی که مادر مریض میشه قلب من نامرتب می‌زنه. وقتی دستگاه فشار سنج و میذارم دستور میده به پزشک مراجعه کنم.به پزشک مراجعه نمی‌کنم چون می‌دونم قصه چیه. داغ عزیز دیدم. باید زمان خوبم کنه.‌اگر خوبم کنه.حالا اما هر روز کلی مادر می‌بینم که خونین و مالین روی زمین افتادن و بچه‌هاشون کنارشون ضجه می‌زنند.حالا هر روز کلی بچه می‌بینم که کفن پوش توی آغوش پدر و مادرهاشون در باران اشک و داغ بدرقه میشن. من زنده‌ام هنوز. ازاین که قلبم درد می‌کنه متوجه شدم. شبها راحت خوابم نمی‌بره. یه تلخی مدت داری راه گلو رو بسته. خوشحال نیستم و غذا و آب که می‌خورم از خودم می‌پرسم: الان اون طفل معصوما غذا دارن؟ آب دارن؟بعد لقمه زهر میشه برام.تو اما مدتهاست ساکتی. یعنی ساکت بودی. عین همه این روزها،در رنج‌ها و داغ های این مردم دم نزدی. علائم حیاتی در تو ندیدم. گفتم حتما مردی. اما، یک هو شروع کردی حرف زدن و داد و قال. بوق زنان و پای کوبان. اواو کنان و آزادیخواهان!عجب! پس تو ساکت نیستی.فقط موقعی که دستگاه تنفسی بچه‌ها رو از برق می‌کشن ساکتی.یا وقتی که خانواده ها زیر آوار موندن و کمک می‌طلبن اما کمکی نیست و اونا آروم می‌میرن!حتی وقتی بمب فسفری زدن و تا مغز استخوانشون سوخت تو ساکت بودی!!این هاراگیری انسانیتت من و می‌ترسونه. زنده بمون. نه برای اواو، برای همه این هجده هزاااااااااااااار نفر انسان! که جلوی چشمت پرپر زدن. زنده شو و حرف بزن.! ✍مریم رامادان 📝متن ۳۰۸_۰۳ @khatterevayat
هر مواجه‌ای راویان خاموش خودش را دارد. از مواجهه غدیر و سقیفه به بعد را خوب می دانم. فاطمه گردان تک نفره علی بود. ایستاد و روایت کرد. روایتش را به دستان کوچک حسن و حسین و زینبش سپرد و زینب شد راوی کربلا. از آن به بعد بود که زنان مقاومت یاد گرفتند باید روایت کنند. باید شبها توی گوش بچه هایشان، به جای قصه سیندرلا و شنل قرمزی، از مبارزه و کم نیاوردن بگویند. از سرزمین بگویند و از ایمان. نمونه بارزش را حالا در فلسطین می بینیم. کودکانی که محله هایشان در فلسطین را ندیده اند اما وقتی ازشان می پرسند اهل کجائید اسم همان محل خاص را به زبان می آورند و این یعنی پیروزی گمنامان روایت. یکی از زنان سوری می گوید که ما مثل زنان ایرانی و لبنانی نبودیم که مقاومت بلد باشیم. آنها توی مقاومت و مبارزه بوده اند و بلدند چه کنند اما ما بلد نبودیم. و به یکباره یاد می گیرند که توی مساجدشان جمع شوند و درس بخوانند و پیشاهنگ شوند و به بچه هایشان درس مقاومت بدهند. جبهه مقاومت زن و مرد ندارد. که همه شان بعد از مدتی مثل هم می شوند. مادرهای ما پشت جبهه پتوهای خونی می شستند و بچه هایشان را مدرسه می فرستاند و پرستاری می کردند و مادری و همسری. حالا زنان لبنانی، سوری و فلسطینی هم اینگونه اند. با جماعت است که رنگها توحیدی می شود. یکرنگی هست اما از نوع خداگونه اش. ترکیب راویان گمنام جبهه ها با خون مردان مجاهد است که سنگرها را مقاوم می‌کند و دست‌ها را بیشتر از پیش در هم گره می‌اندازد. ✍ سمیه شاکریان 📝 متن ۳۰۹_۰۳ @khatterevayat
عباس شان رفته بود... یکی دو روزی پیدایش نبود. شال و کلاه کردم احوالپرسی کنم به رسم همسایگی. اینطوری یادمان داده بودند. بقول بی بی جان: "تا فامیل برسه همسایه دستتو گرفته ننه ". پای چشمش ورم کرده بود؛ مثل شکم هفت ماهه اش. آب کتری جوش نیامده دلش را ریخته بود وسط. همان وقت ها که داعش گوربه گور شده کمر بسته بود به نابودی همسایه ها. عباس شان رفته بود برای اطاعت امر. می گفت دلمان تنگ است، مادرمان بیشتر از همه. مادر است دیگر. یک هفته نشده بود که پاگذاشته روی دلش و به برادر بزرگترش گفته:"پاشو مادر! پاشو بریم دیدن بی بی. حالا می فهمم پیرزن بعد از شهادت عموت چی کشیده." همین یک جمله برای لرزیدن دلم و ریختن کرک و پر ادعایم کافی بود. مادرش زن نازپرورده ای نبود. مردش را خودش رد کرده بود زیر قرآن؛ وقتی که نوعروس بوده. وقتی که همسایه خانم توی شکمش وول می خورده. زمانی که خواهرش وسط دلش ورجه وورجه می کرده؛ سر علی و عباس هم. از همان روز، از همان دوتا جمله دلم را گذاشتم وسط و هی نشتر زدم به جانش که :" آهای! دل پرمدعا! می تونی؟ تحملشو داری؟ تو که یه نیم روز نگذشته دلت برا همسر و پسرات پر می زنه، تو که جونت به جون بابا و داداشات بسته س، تو که..." از همان وقت مرید همه ی همسران و مادران شهدا شدم. همان جا آشوب افتاد توی دلم از امتحان سنگینی که معلم روزگار می خواهد از من بگیرد. حرف رفتن که می شود، مادر غزه ای را می بینم که نوزاد تکه تکه اش را روی دستش گرفته و فریاد می زند: " فدای فلسطین! " واقعیِ واقعی! درد دارد، خیلی، اما... نمی دانم! نمی دانم تا کجا می توانم بایستم و چشم هایم را برای نباریدن فشار بدهم و عزیزانم را از زیر قرآن رد کنم... قیام نزدیک است. باید آماده شوم. آقا منتظر است... ✍ طیبه روستا 📝 متن ۳۱۰_۰۳ @khatterevayat
"برسد به دست رزمنده‌ی فلسطینی" رزمنده و برادرم که نمی‌شناسمت و نمی‌دانم نامت چیست. شاید محمد یا حسام یا خلیل یا عماد! به این فکر می‌کردم که اهل یهود معتقدند اگر دری قفل باشد و نام مادر حضرت موسی را بر آن بخوانی آن قفل باز می‌شود. نام مادر حضرت موسی "یوکابد" است؛ خداوند در قرآن نام او را نبرده اما می‌گوید به او وحی کردیم تا پسرش را به دست دریا بسپرد تا دوباره موسی را به او بازگردانیم. مادر هارون و موسی... ما هم همین‌ کار را می‌کنیم. وقتی که تمام درها به رویمان بسته می‌شود. وقتی که مضطر می‌شویم و گره‌ها کور می‌شود ما هم نام "مادرمان" را صدا می‌زنیم. این را رزمنده‌ها و شهدا یادمان داده‌اند. حاج قاسم هم همین را می‌گفت؛ که وقت سختی‌ها و اضطرار جنگ، پناهی جز نام "مادر" نداشتیم. می‌گفت در شب والفجر هشت وقتی چشم‌هایمان به آب‌های خشمگین و ترسناک اروند افتاد و لرزیدیم هیچ نامی برایمان آشناتر از نام "مادر" نبود. می‌گفت "او" را در کنار اروند صدا زدیم. در تلألو اشک‌های غریبانه بسیجی‌ها، سیمای روشن او را جستجو کردیم و اروند را با نام "مادر" به کنترل در آوردیم؛ در شب کربلای چهار وقتی دشمن آتش خمپاره و توپ‌های خود را مستانه روی ساحل گشود، وقتی جوی‌های خون به سمت اروند سرازیر شد؛ تدبیری جز صدا زدن نام حضرت "مادر" نداشتیم. حاجی مکاشفه‌ی رزمنده لبنانی را روایت می‌کند که گِره جنگ ۳۳ روزه را هم "او" باز کرد. رزمنده و برادرم که نمی‌شناسمت و نمی‌دانم نامت چیست! دلم می‌خواست کنارتان بودم و باهم نام "مادرمان" را صدا می‌زدیم. کسی چه می‌داند شاید آن روز که موسی در ساحل نیل و پشت به لشکر فرعون ایستاده بود، نام "مادر" ما را صدا زد. نام "زهرا" را... ✍ امیرعباس صالحی 📝 متن ۳۱۱_۰۳ @khatterevayat https://eitaa.com/talabenegasht
پدرم از خوابِ بعد از ظهری با حال بد پریده بودند و از مادر حال من را جویا شدند. مادر که خبر خاصی نشنیده بودند، پدر را آرام کردند .زمان برای تماس تلفنی مناسب نبود پس به "ایشالا خیره" و صدقه اکتفا کردند ساعتی نگذشت که با پیام التماس دعای من مواجه شدند. پسر شش ساله ام قرار بود دندانش را که عفونت داشت ، بعد از یک هفته دارو خوردن بکشد. من هم خوشحال که دندان دردش تمام می‌شود . و به پیام "دعا کنین اذیت نشه " اکتفا کرده بودم . در مطب دندانپزشکی ،اما شرایط متفاوت بود. خب آمپول بی حسی تا اثر کند ،اذیت شدن بچه طبیعیست . دکتر مرا از اتاق بیرون کرد. ناگهان صدای جیغ بلند پسرم بند بند بدنم را از هم پاره کرد. صدای ناله و التماس عاجزانه اش لرزه به بدنم انداخت . چشمانم سیاهی رفت . سعی کردم خودم را کنترل کنم . وقتی از اتاق بیرون آمد اشکی نداشت  ولی از شدت درد مویرگ چشمش پاره شده بود. خواستم آرامش کنم که نگران چشمش نباشد،  ولی هر چه کردم نتوانستم بلند شوم .منشی شکلاتی برایم آورد. تا سرِپا شوم تمام بدنم از درون می‌لرزید. تنها کودکم را در آغوش گرفتم . این روزها  خبری خواندم : 《قطع عضو ۱۰۰۰ کودک در غزه بدون بیهوشی 🔹️صندوق کودکان سازمان ملل متحد (یونیسف) اعلام کرد که در جریان تجاوز به نوار غزه تاکنون حدود ۱۰۰۰ کودک بدون بیهوشی دست و پایشان قطع شده‌است.                                            امیدوارم مادری آنجا نباشد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
« داستان گوشواره ها » گوش های دختربچه ها را که سوراخ می کنی. اول بی تابی می کنند. می ترسند. گلوله گلوله اشک می ریزند. اما به محض اینکه گوشواره را در گوش شان‌ می بینند، دلشان غنج می رود. چشم هایشان برق می زند. به بقیه نشانش می دهند. بیشتر از همه اما نگاه شان دنبال پدر است، او که قربان صدقه شان می رود. گل از گل شان می شکفد. لبخندشان پررنگ می شود. درد یادشان می رود. خبرهای رسیده از غزه قلبم را به درد می آورد. موبایلم را مقابل صورتم می گیرم ،در قاب تصویر مردی را می بینم که پیراهن سبز سپاهی بلندی پوشیده و چفیه نارنجی رنگی به سرش بسته ، محاسن سفید و مشکی اش بلند و وزست. انگشت اشاره اش را با یک تکه پارچه سفید بسته. کنار یک کانکس ایستاده و دارد با خبرنگار صحبت می کند. روی صدایش مترجم حرف می زند. نامش احمد ابوالروس است. می گوید: « پسر و دخترم روح، روح‌ من بودند. داستان گوشواره رو که می خوام براتون بگم از این قراره، وقتی داشتم دخترم ریم و پسرم طارق رو با محلول نمک تمیز و خاک رو از سر و صورت شون پاک می کردم ، یه لنگه گوشواره دخترمو پیدا کردم. به ریم گفتم: گوشوارته عزیزدلم، میخوام پیش خودم نگهش دارم ، تا با این گوشواره به یادت بمونم. » استوری بعدی تصویر همان مردست که دختر بچه ای را در آغوش گرفته و به صورتش نگاه می کند. چشم‌ های دخترک بسته ست. روی پلک هایش انگار سایه سبز رنگی کشیده اند که به سیاهی می زند. چهره اش گرد ،گندم‌ گون و با نمک است. ابروهایش کوتاه و کمانی شکل اند، مژه هایش بلند و حالت دار است. موهایش وزست و با دو کش صورتی، برایش خرگوشی بسته اند. پاهای دخترک توی تصویر درست مثل یک تکه چوب صاف و بی حرکت ست. لباس صورتی پررنگی به تنش کرده اند که راه های افقی زرشکی و سفید دارد ، تکه ای لباس آبی روشن هم از زیر آن پیداست . شلوار مشکی اش خاکی و لباس هایش کوچکش شده اند، درست مثل همه بچه های در سن رشد. روی گونه اش یک زخم دارد. انگار گلی روی صورتش نقاشی شده باشد. مرد دختر را در آغوشش می کشد و چند بار این کلمه را تکرار می کند: روحون روح ، روحون روح او چشم های دخترک را با دست های مردانه اش باز می کند و بر آن ها بوسه می زند. در قاب گوشی این روزها تصاویر شهدای کرمان را می بینم. لحظه ای نگاهم روی یک تابوت می ماند. از ابعاد کفن پیداست کودک است. کاغذی رویش چسبانده اند. نمی توانم بخوانمش. اشک هایم را که پاک می کنم، تازه نوشته ها واضح می شوند . می خوانمش ؛ دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی در پایین قاب عکس دختری ست با لباس صورتی ، موهایش چتری ست و کمی از چتری هایش روی صورتش ریخته. چهره اش گرد ، سبزه و با نمک است. لبخند می زند. نگاهش اما به دوربین نیست .گمانم برای آدم های آن سوی لنز دارد دلبری می کند . بغضم می ترکد. نفسم تنگ می شود. گوشی ام را فاصله می دهم تا خیس نشود از سیل اشک هایی که دیگر کنترلی رویشان ندارم. انگشتم را روی صفحه حرکت می دهم. در تصویر بعدی مردمی را می بینم که دارند جنازه کفن پوشیده ای را دست به دست می کنند. مردی روی زمین نشسته. لباس های مشکی اش خاکی ست. دستش را به کفن نزدیک می کند. محکم روی سر و صورتش می زند. لب هایش تکان می خوردند اما صدایی شنیده نمی شود. از کنار هم قرار دادن تصویرهایی که در ذهنم حک شده است ،یاد کلیپی می افتم که چند وقت پیش دیده بودمش. دختری ترسان جلوی خیمه ها می دوید و گریه می کرد. زنی از چادر بیرون آمد و بغلش کرد. گوش هایش را گرفته بود و ناله می کرد. زن نشاندش. گمان می کرد صدای نعره های دشمن، خیمه های سوخته در آتش، جنازه های افتاده روی زمین دخترک را ترسانده ، اما نه ؛ انگار درد دخترک چیز دیگری بود. دست هایش را مقابل زن گرفت. خونی بودند. اشک هایش که سرازیر شدند ،زبانش باز شد و گفت: « عمه جان گوش هایم، عمه گوشواره هایم » ✍️ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بابا_نان_داد کودک_جان_داد زنگ در به گوش می رسد. دخترک در را باز می کند و پدر وارد خانه می شود. کودک نوپا عروسکش را زمین می اندازد و به سمت در می دود. پای پدر را می‌گیرد. دستش را به سمت پدر دراز می کند. پدر تکه نانی را می کند و به دست کودک می دهد. گونه اش را می بوسد. در آغوش می فشاردش. کودک با خنده از آغوش پدر فرار می کند. روبروی پدر می ایستد. گازی به نان می زند. صدای خنده اش خانه را پر می کند. و ناگهان... صدای انفجار... و صدای فروریختن آجر روی آجر... و صدای خنده ی فرو خورده... و صدای فریاد پدر... و کودکی غرق خون با آخرین گاز به تکه نان کوچک... کاش دروغ باشد این آخرین گاز کودک بوده و کاش دروغتر باشد که در غزه؛ کودکان،تنها یک وعده غذا میخورند. میان این همه هیاهوی دنیا غرق شده ایم و خود را گم کرده ایم. کاش دروغ باشد مادر بی فرزند... کاش دروغ باشد مرد بی همسر... کاش دروغ باشد داغ از دست دادن عزیز در پس دیگری..‌ ولی؛ همه ی اینها حقیقت است... حقیقتی تلخ ولی واقعی! به دور و برمان‌نگاه کنیم. فرزندانمان غرق در آرامش و نعمت، با خانه های گرم در زیر سایه ی امنیت و محبت... باید اول قدردان بود بخاطر تمامی نعمات و شکرگزار بود؛ تا نکند گرفته شود از ما هر آنچه خوبی و نعمت و محبت است... برایشان دعا کنیم که مظلومند و قوی... به_امید_پیروزی ✍ @khatterevayat @mahram_e_del 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله "این مادر" 🌿یک وقت‌هایی ذهن؛ یک وقت‌هایی روح؛ یک وقت‌هایی تمام وجود آدم کرخت می‌شود. برای ما مادرها اوج این وقت‌ها، وقتی است که فرزندمان دردی دارد یا مشکلی که کاری از دستمان بر نمی‌آید.برای ما مادرها، اینجا نقطه بن‌بست دنیاست... نمی‌دانم او دارد به همسر و برادرشهیدش فکر می‌کند یا به فرزندان دیگرش که شاید شهید شده‌اند‌. شاید مثل بیشتر مادرها، در چنین شرایطی، به این فکر می‌کند که پس چرا قلبش مثل باقی جسم و روحش کُند نمی‌شود؟! چرا خسته نمی‌شود و از حرکت باز نمی‌ ایستد تا این تلخی‌ها تمام شود؟! اما مادر است دیگر‌.مثل تمام مادرهای دنیا، ته‌ این سوال می‌رسد به یک جواب:"برای کاری هست که قلب می‌زند و شاید آن کار همین باشد که سایه‌ای باشم بالای سر این طفل معصوم" 🌿نمی‌دانم دیدن این اشک‌ها با قلبتان چه میکند‌اما حلال کنید.بگذارید کمی درد بکشیم. آخر ما غالبا صبرمان سر پا کوبیدن بچه‌ها برای نیازی مثل اسباب‌بازی، مثل "منم میام‌"ها و... از این قبیل تمام می‌شود؛ برخلاف مادران صبور فلسطینی در این صد روز که کوه صبر را شرمنده کرده‌اند و دنیا را در برابر عظمت روحشان به کرنش وا داشته‌اند. 🌿و این اشک‌ها! این سکوت! این کرختی در برابر اشک مدام فرزندی که لابد خیلی هم گرسنه‌ است و صد روز است دنیایش زیر و رو شده؛ همان صبر جمیل است و نردبان روح .... کاش این مادر همین یک غم را داشته باشد و کاش این غم‌ها زودتر به پایان برسد... ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
∆ برای غزه ∆ به نام خون شهید که پاک است و منزه؛ که این مردم، غم دیده و داغدار، دلشکسته و بی پناه، بی وطن هیچ اند. وطن! مقدس ترین بهانه روزهای تاریک... وطن ! نقطه ی اتصال درد و خون ؛... دلیل عاشقانه های بی وصال وطن ! معنای رقص خون در میان دلدادگی ها قسم به نام یگانه ی الله که رقیه ی حسین در خرابات غزه ناله کنان پدر را نجوا می‌کند. قسم به نام مقدس پناه بی پناهان که علی اصغر، بی جان افتاده بر دستان خونی غزه‌. که اشک آسمان چکیدن گرفت روزی که دستان دختر کوچکش زیر آوار بیرون ماند. آه از ناله های گمشده نواده های اسلام در میان روز های پر زرق و برق عربی از غزه میگویم ، نماد مقاومت فلسطین اشغالی نماد ایستادگی نماد زندگی نماد هرچه مقابله با بی نمادیست از دخترکی که چشم بسته خاک خانه را درآغوش گرفت؛ و کسی چه می‌دانست کدام قسمت قلبش زیر خاک جا مانده بود .... از پدری که در میان آوار، تکه های نوزادش را جمع میکرد‌، که تمام آرزویش پیدا کردن آخرین تکه پازل از بدن پاره جانش بود . از مادری که سهمش عروسک خونی دخترش شد.... از پسر بچه ای که جنگ را در کلاس اول نخواند اما از خون فرق شکافته پدر فهمید... و از تمام قصه های عاشقانه ناتمام؛ به حکم شرافت که این رسم انسانیت نیست.. به پهلوی مادرمان زهرا گواهی که حق زینب فاطمه زیر آوار پر پر شدن نیست. غزه ، دلسوز تر از مادر دست بر سر کودکان بی پناه خرابات کشیده، نوای هل من ناصر ینصرنی اش را لالایی وار در گوش لاله های پژمرده اش زمزمه کرده؛ از کرانه باختری تا غزه، صدای الهی و ربی من لی غیرک (خدایا جز تو کسی را ندارم) است که گوش زمین را کر کرده... آسمان چشم شده و گریسته برای ۴ هزار فرشته ای که بالهایشان به پرواز درآمده به سمت عرش. همان فرشته هایی که بیمارستان الشفا آغوش شده برای نوازششان. تقویم، ۲۹ دی ماه به وقت سال ۱۳۸۷ را فراموش نخواهد کرد. روزی که دنیا از مقاومت ۲۲ روزه مردم غزه مبهوت ماند. حقا که برازنده است نام غزه برای سیاه کردن ۲۹ دی در برگ های تقویم زندگی مان . ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
تحت تعقیب ترین‌ مرد(شب نگاری) شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمی خورَد!برادرم محمد را می گویم.عرب ها به میهمان می گویند ضیف!اولش به او می گفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیست شناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا می کرد.بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیست های آدمخوار قرار گرفت ،فلسطینی ها به او گفتند محمد ضیف.تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیست ها فرار کرده ،تعبیر به جائیست. واقعا به او چه می شد گفت.آواره؟آدمی که جایش توی قلب آدم هاست آواره نیست میهمان است.حبیب خداست.محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلی ها را کور کرد. قصه او یاد آور داستان موساست.موسی هم ضیف بود ،آواره‌طریق القدس.البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است.اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده. قیام هفت اکتبر بت شکنی بود.معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بی شناسنامه گذاشت.اینروزها صهیونیست ها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او می زنند.محمدی که حاج قاسم ما درباره اش گفته بود ضیف شهید زنده است! شهید زنده ی بی شناسنامه. ✍ @khatterevayat @tayebefarid 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک، همان‌جا کنار کوچه خوابش برده بود. پدر، روی کُنده‌های زانو، خودش را کشید کنار کودک. می‌خواست آرزوی کودک را بعد از یک هفته، برآورده کند! از لای پارچه متقال، دستِ کودک را بیرون آورد و بیسکویت را داخل انگشتانِ کبود‌شده، جا داد. دستِ کودک و بیسکویت، هرکدام به‌ یک سمت افتادند. پدر دوباره و دوباره بیسکویت را داخل دست کودک گذاشت. می‌خواست هرطور شده، پدربودنش را به کودک ثابت کند؛ اما کودک... خیلی خوابش عمیق شده بود! @khatterevayat @mosvadde 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
امروز داشتم با دست‌های کفی زیر چشمی شبکه خبر را هم نگاه می‌کردم. تجمع‌های مردمی برای حمایت از فلسطین را نشان می‌داد. به لطف چشم ضعیفم اسم کشورها را نمی‌دیدم اما از آب ‌وهوا و لباس مردم معلوم بود اکثرش کشورهای اروپایی است‌. لابلای پرچم‌های فلسطین چند پرچم دیگر هم بود که نمی‌دانستم مال کدام کشور است. یک دفعه یادم افتاد یک پرچم نیست. چندسال است آن طرف‌ها هر تجمعی حتی اگر برای سوراخ لایه‌ی اوزون هم تشکیل شود یکی هست که آن وسط پرچم قوم لوط را دستش بگیرد و بگوید ماهم بازی. اما در این سه ماه، سر و کله‌شان حتی در یک تجمع‌ حمایتی از فلسطین پیدا نشد. شاید برای بعضی‌ها چنین تضادی طبیعی و حتی بدیهی باشد. اما برای منی که از هر چیز دنبال نشانه می‌گردم، این‌ تناسب‌ها و تضادها پیام دارد. من و امثال من مثل خیلی‌ها آنقدر اهل تحلیل و فهم نیستیم که از رفتار و حرف آدم‌ها بفهمیم عیارشان چقدر است. برای همین دنبال نشانه‌ها می‌گردیم. وقتی هنوز یک اینستا‌گرد حرفه‌ای بودم روزهای مهم می‌رفتم شکار. شکار نشانه‌ها. مثلا شب عاشورا استوری همه‌ی فالوینگ‌هایم را چک می‌کردم که ببینم نسبتشان با امام حسین(ع) چقدر است. شب‌های خاص و مناسبت‌های خاص همیشه موعد کم و زیاد کردن فالوینگ‌هایم بود. به این فکر می‌‌کردم که من با کسی که شب عاشورا عکس کوه‌نوردی استوری می‌کند چه‌کار دارم؟ ما آدم‌های معمولی عیار آدم‌ها و تفکراتشان را با همین نشانه‌ها می‌سنجیم. حالا هم شاید برای شما بدیهی باشد. اما مطمئنم این نشانه می‌تواند شمعی در ذهن خیلی‌ها روشن کند. چرا گروهی که برای به رسمیت شناخته شدن بخشی از زندگیشان زمین را به آسمان دوخته‌اند؛ برای به رسمیت شناختن حق حیات دو میلیون آدم، حتی یک تکان هم به خودشان نمی‌دهند؟ شاید هم بشود برعکس به قصه نگاه کرد. چرا آزاده‌های دنیا که به جان آدم‌ها اهمیت می‌دهند هیچ نسبتی با قوم لوط ندارند؟ این چه سری است که انسان بودن را انقدر به خدایی‌ بودن پیوند می‌دهد؟ نباید این نشانه‌ها را نادیده گرفت. حتی اگر بدیهی باشند. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
حکایت این زمستان دارم به ویدیوی دختر بچه اهل غزه نگاه می کنم که زیر باران دارد می لرزد و به سقفی که شاید تا چند وقت قبل بالای سرش بود فکر می کند یا پدری که چتر بالای سرش می گرفت یا مادری که نگران بابت سرما خوردنش بود و شاید الان هیچ کدام را ندارد. دیگر لازم نیست هوا بیشتر از این سرد شود! همین هم خوب است. شاید خدا دوست دارد بهارمان را بارانی کند یا تابستانمان را! حتی دیگر دوست ندارم هواشناسی را چک کنم. دانستن اینکه هوا بارانی است یا برفی یا دما چند درجه میشود چه فرقی می کند وقتی قرار است بلرزی می لرزی. اما دلم خوش است به پایان این زمستان. اما دوست ندارم اوضاع مثل قبل هم بشود دوست دارم مثل لحظه ای باشد که آن طفل معصوم زیر باران مانده دلش می خواهد. ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/MimVamiM 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
« پپسی » دستم را به سمت بطری پپسی می‌گیرم و به مسعود می‌گویم: «اون مواد سمّی رو رد کن بیاد.» نیشخندی می‌زند و نگاه تمسخرآمیزی تحویلم می‌دهد. به روی خودم نمی‌آورم. انگار که اصلا قیافه‌ مضحکش را ندیده‌ام. نه اینکه بخواهم خودم را بگیرم‌ها! نه! نه! اصلا از اول صبح که تصویر آن زن و آن گربه‌های در حالِ خوردن را دیده‌ام، حالم یک‌طوری شده! دائم یک چیزی مثل کک یا شپش یا نمی‌دانم چی...، در حال جویدن مغزم است. «اصلا مگه گوشت انسان چه طعمی داره؟! شاید تلخ! شاید گس! شاید هم مثل همین پپسی، شیرینه!» معده‌ام پشت حلقم چنبره می‌زند و بی‌امان به ته حلقم فشار می‌آورد. مسعود بطری پپسی را می‌آورد توی قاب چشمم و با لب‌های یک‌وری‌اش غرولند می‌کند که «اگه سمّیه پس چرا اینقد کوفت می‌کنی؟ یه کمم به اون معده وامونده‌ت رحم کن». پپسی را از لای دستش می‌قاپم و می‌ریزم توی لیوان کاغذی. تصویر قاپیدنِ گوشت‌ها توسط گربه‌ها جلوی چشمم رژه می‌رود. «گربه‌ها حسابی پروار و گوشتی شده‌اند از بسکه این مدت گوشتِ آدمیزاد خورده‌اند.» این را فقط ذهنِ کثیفِ من نمی‌سازد! زنِ غزّه‌ای هم، توی آن کلیپِ حال‌به‌هم‌زن، همین را می‌گفت. می‌گفت: «صدای غذاخوردنِ سگ‌ها و گربه‌ها را از بقایای خانواده‌ام، در خیابان می‌شنیدم.» و باز می‌گفت: «همین امروز وقتی خیابان را تمیز می‌کردیم، هنوز بقایای آن‌ها روی زمین مانده بود و گربه‌ها مشغولِ خوردن بودند و ما به دنبال آن‌ها می‌دویدیم تا بقایای عزیزانمان را از چنگشان در بیاوریم و با احترام دفنشان کنیم.» فکر خوردنِ گوشتِ بدنِ غزّه‌ای‌ها، تمام دل و روده‌ام را زیر و رو کرده. نصف لیوان پپسی را یک نفس می‌دهم بالا بلکه بشورد و ببرد و راحتم بکند. تا عمق شکمم می‌سوزد و بعد از چند ثانیه، صدای قارتِ آروغم، حالِ مسعود را هم، به‌هم می‌زند. @khatterevayat @mosvadde 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربارخنده های شیرین "نایا" را تماشا می کنم دلم غنج می رود . اما سنگین ترین دردها هم به سراغم می آید. نایا تحمل قیچی کردن مویش را هم نداشت باهزار داستان وآبنبات چوبی اورا متقاعد کردند ونشاندند. اما حالا می گویند درعملیات سرشار از بی رحمی وبی حرمتی بیروت شهید شده است . باز سراغ خدا را می گیرم وعاجزانه التماس خدا را می کنم وظهور منجی بشریت را می خواهم. می توانیم همینجا صلواتی برای تعجیل در فرج بفرستیم. اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم . حالا بایدماتم بگیرم . نمی دانم نایا جانم آن لحظه که... خواب بودی.. بازی می کردی... تلویزیون نگاه می کردی... اما می دانم توتحمل این هجم از وحشی گری را نداشتی ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
۲ حالا دیگر کوچک نیستم، اما این حرف‌ها برایم زیادی بزرگ است. این اتفاق من را یاد حرف روحانی‌ای انداخت که بازیگرِ نقش روحانی بود. اینکه به عدد آدم‌های روی زمین راه برای رسیدن به خدا هست. مفهومش شاید همین باشد. یکی با حرف و سخن درست جهاد می‌کند، یکی با اسحله در دست. یکی با زخم و جراحتی که تازه شکفته شده با خدا عشق‌بازی می‌کند و یکی با از دست دادن عزیرانش. نمی‌دانم ولی گمانم دشمن برای بار هزارم اشتباه کرده، آدم‌های مقابلش، عقاید و افکارشان را نشناخته و خود شکست خورده‌اش را پیروز میدان دانسته. تازه پیجرها همان روز حادثه هم پیغام‌شان را رساندند، فقط دشمن کر و کور بود، که نشنید و ندید. نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ‏ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به نام خدا آن‌قدر دندان‌هایم را روی هم ساییده‌ام که فک‌ام درد گرفته. خشم مثل زبانه‌های آتش همه‌ی وجودم را دربرگرفته. به ناشکری مردم فکر می‌کنم که باعث شد نعمت وجود مردهای میدان، از کف‌مان برود. دست روی دست گذاشتن دولت جدید مثل چنگگ روی شیارهای مغزم کشیده می‌شود. خسته شده‌ام از این جماعت ابوموسی‌ اشعری‌ها و خوارج‌های ضد ولی! وقاحت و جنایات سگیون وقتی انفعال این‌ها را می‌بیند، بیشتر و بیشتر می‌شود و این مردم مظلوم غزه و لبنان و شیعیان و مسلمانان سراسر جهان هستند که مرکز توجه شیطان شده‌اند. خون مظلوم می‌مکد و قدرت پیدا می‌کند. از روی جنازه‌های شهدا با چکمه‌های میخ‌دار رد می‌شود و ویرانی به جا می‌گذارد. قرار است خدا آن‌قدر این کارد را فشار بدهد که به استخوان‌مان برسد. زمانی که مردمک چشم‌های‌مان از ترس دو دو زد، زمانی که نفس‌های‌مان توی سینه حبس شد و دنده‌هامان را شکاند، زمانی که جان‌هامان به گلو رسید، صبح پیروزی می‌رسد. قریب خدا با قریب ما فرق دارد. دودو‌تا چهارتاهای خدا با ما فرق دارد. باید هم این‌گونه باشد. فقط یکی از دردانه‌هایش باقی مانده. همان حجتی که همه‌ی گره‌ها فقط با دست‌های پرقدرتش باز می‌شود. باب الله‌ی که عمودهای کفر را فرو می‌ریزد و دست تک‌تک‌مان را می‌گیرد و توی دست خدا می‌گذارد. صبح خدا نزدیک است و این بشارت خداوند‌ست. خدایا چشم‌های پرآب‌مان به نصرت تو دوخته شده. ولی امر‌مان را برسان. ما را از یتیمی نجات بده و صاحب و پدرمان را برسان. ما آغوش گرم و پرعشق پدرمان را می‌خواهیم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
چشم ها در سکوت سخن می گویند. زبان حتی بی آنکه کلامی بگوید، ابراز دارد. دست و پا زدن ها و جیغ های شبانه ی کوتاه قامت را ، بزرگ قامتان بر نمی تابند. آرام باشید! این کودک ماه ها انیس فرشتگان بوده است. طبیعی است. او شب ها رفع دلتنگی می کند. وقتی با چشمهای بسته می خندد. خاطره بازی می کند با ملکوت. بی غرض نبود که پیامبر فرمود : طفل خود را اگر دختر بود، تا هفت روز فاطمه و اگر پسر بود محمد صدا کنید. ای فدای قد و قامت فکرت بشوم پیام آور ِ عالم! آری! این طفل، دلدارِ دل آرامی چون فاطمه بوده است. حق دارد. اما اهل زمین، اهل یقین را درک نمی کنند. او را به دکتر می برند. مقداری کارخانجات ناکجا آباد ِ قزوین را به خورد طفلک می دهند. آن قدر ادامه می دهند تا او هم دلش از آسمان کنده می شود و زمینی می شود. تاریخ می نگرد و می نویسد: آن کوتاه قامت، با همان ذره ذره عشقی که به لطف خدا، در قلبش می ماند، بلند قامتی می شود که قیامت می کند. عاقله بانویی برای خود می شود. بزرگ مردی برای اهل و دیارش می شود. گاه گاهی اسم فاطمه و حسین که می آید، بی اختیار مشک چشمش به یاد اهل آسمان پر می شود و روی بیابان ِ گِرد و گرم صورتش سرازیر می شود. بعد؛ سبک مانند ابرهای تازه ی بهار، گرد آسمان دل اهل بیت می گردد و خدا را تقدیس می کند. خدایی که آدرسش را از اهالی بیت نورانی خدا گرفته است. برمی خیزد. و می داند که اگر این چرخش قلب و زبان و چشم نبود، دوام نمی آورد. و هنوز که هنوز است تاریخ مشک های عباس را می نگرد و می گرید. آه! ای تاریخ! بر کودکان و زنانی باید گریان باشی که با اسم آزادی، در چاله های نفسانیت ِ غرب ِ خاموش، دفن می شوند. سرزمین مادری شان را می خواهند. حق نفس کشیدن می خواهند. ایها الناس! کودک تان سیراب می شود. یا حسین می گوید. شما را در آغوش می گیرد. آرام می خوابد. در میان ِ خواب ِ بلند دنیا، کودکانی در حسرت آخرین آغوش امن مادرند. تکان دهید گهواره ها را. هیس! کودک به خواب رفت! نه! گویا این بار هم موشک های عظیم الجثه، پیکر کوچک کودک را خواباندند. ... کلمه مُرد. دفترم سیاه پوشید. اما ؛ خاموش نمی مانیم. ای قلم ها تازه شوید که کارزار قلم رسیده است. ای قلم! به تعداد خفتگان ِ عالم، جوهر داری؟ جواب قلم را با تیر جوهرش می شنوم. الحمدلله! یاران جنگی برای امام زمان کم ندارم. آه! قلم سنگینی بار رسالت ِ یاران ِ یوسف فاطمه را درک می کند. قلم دارد می شکند. از اینجا به بعد،قلم هم تر می شد. خیس شد. بیایید! بربایید! رباب ها امروز در تلاطم اند. علی اصغر ها پر پر شده اند. داغ ِ سرد ناشدنی ِ مادران، گلوی مرا خنج گرفته و اجازه ی نفس کشیدن نمی دهد. صدای خس خس سینه ی پر درد یوسف زهرا را می شنوم. باز روزنامه چی ها لال شده اند. آه ای فرهنگ جاهلیت! در کنج ِ گوشی های مردم، خموش مانده ای؟ سکوت، سکه ی روسیاهی است. تاریخ! فریاد بزن: این خاموش ماندگان در قتل عام زنان و کودکان ، همانانی هستند که برای یک دختری که به طور طبیعی از دنیا رفت، سازی علیه پلیس کردند و واویلا گویان برای حقوق از دست رفته ی زنان در خیابان ها خون های بی گناه ریختند. ای تاریخ از زبان ما به فلسطین که میدان دار ِ اهل یقین در زمین است، بگو: قدس را به آغوش تو برمی گردانیم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
این روزها مدام چهره خسته و آفتاب سوخته‌شان جلوی چشم‌هایم می‌آید. روز قبل اربعین آن‌ها هم مثل ما مهمان خانه دکتر احمد بودند. از جنوب لبنان آمده بودند و می‌گفتند آن‌جا آرام و امن نیست. وقتی داشتم برای تشرف به حرم آماده می‌شدم یکی از آن‌ها آمد جلو و ملتمسانه خواست برای ظهور دعا کنم. کلمه ظهور را با تاکید چند بار تکرار کرد. و حالا من فکر می‌کنم در انفجارهای روزهای اخیر سرنوشت آن چند زن چه شده است. آیا حالا که دارم این کلمات را می‌نویسم زنده‌اند و یا اینکه زیر خروارها خاک مدفون شده‌اند. یادآوری خاطراتشان قلبم را درد می‌آورد. دندان‌هایم را روی هم می فشارم و اشک از گونه‌هایم سرازیر می‌شود. دلم می‌خواهد کاری کنم. مگر می‌شود بی‌تفاوت بود. توی روزگاری زندگی می‌کنیم که با وحشی‌گری و دنائت خون انسان‌های بی‌گناه را می‌ریزند و دنیا تنها نظاره‌گر است. خون مظلوم می‌مکند و هر روز وقیح‌تر و سرکش‌تر می‌شوند. مگر می‌شود این حجم از بیدادگری را دید و منقلب نشد. من روزشماری می‌کنم. روز شماری برای پایان جنگ غزه که نزدیک به یک سال طول کشیده است. روزشماری برای انتقام مهمان عزیزمان که دو ماه از شهادتش گذشته است. انتظار نابودی رژیم صهیونیستی را می‌کشم که می‌دانم قطعی‌ است لیکن لحظه لحظه حیاتش درد و رنج جدیدی بر ما وارد می‌کند. این روزها برای ظهور خیلی دعا می‌کنم و دلم قرص است به وعده خداوند که ما قطعاً پیروزیم. چرا که ما حقیم و خدا با ماست. به قول شهید ابراهیم عقیل، آمریکا (و اسرائیل) زمانی پیروز می‌شوند که بتوانند خدا را از میدان بیرون کنند و این کار ممکن نیست. پس هیچگاه پیروز نخواهند شد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
بین سلول های سیاه از رذالت بعثی ها پا به پای مصطفی به دنبال طوبی بودیم که یکباره سر از آوارهای ضاحیه برون آوردیم. طوبی را یافتیم اما خبری از سید و یارانش نیست. بی خبری از خبر بد شنیدن بدتر است. دردی زجرآور دارد. ذره ذره آب می کند. تا بذر امید قصد جوانه زدن می کند، آفت بیم و هراس آن را خشک می کند. نه فکر کنید این ها را که می گویم، لقلقه زبان است؛ نه. همه را چشیده ایم. شامگاه ۱۳خرداد ۶۸. انتظاری کشنده برای خبر بهبودی سید روح‌الله. نوجوان بودم اما تلخی طعمش تازگی دارد. به همان تازگیِ تلخ‌کامیِ گم شدن رییس جمهور محبوبمان سید ابراهیم در شامگاه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳. سانحه سقوط بالگرد. حالا، تازه تر از همه شامگاه ۷ مهر ۱۴۰۳. باز هم انتظار. انتظار برای سلامت ماندن سید مقاومت، سید حسن نصرالله. نمی دانم. شاید خدا دارد به ما راه انتظار می آموزد. انتظارِ با اضطرار. می خواهد بگوید برای سید و مولای غریبتان هم منتظرِ مضطر باشید. نه منتظرِ مرفّه. یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
یا حق و یا باطل... این چند سال دنیا افتاده است روی دور تند... از اتفاقات جا می‌مانم. همه چیز با دهه ۷۰ و ۸۰ فرق کرده است. هر روز چشم انتظار یک حادثه یا خبر غافلگیر کننده هستیم. دنیای دیگری دارد متولد می‌شود و این دنیا‌یِ آبستن روزهای پر التهابی را می‌گذراند. روزهای بلند و کش‌دار، شبهای بلند زمستان، صدای جیرجیرکها در گرمای تابستان، سریال های طولانی، خمودی و یکنواختی مال سال‌های دور بوده است. حالا همه چیز در حرکت است. هرچه بخواهیم سرمان را به این چیزها گرم کنیم و خودمان را به آن راه دیگر بزنیم، اتفاقات نمی‌گذراند. در شلوغی های سال ۴۰۱ هر شب که سر و صداها شروع می‌شد قلبم می‌تپید. در خبرهای تلخ قبل و بعد این تاریخ هم حالت تهوع می‌گرفتم. از به هم ریختن یکنواختی عادتی و برنامه‌ریزی برای سالهای آتی و آرزوهای درازم می‌ترسیدم. دلم می‌خواست همه‌چیز آرام شود و از گسل‌های وحشتناک اجتماعی خلاص شویم. ولی این یک سال اخیر، بغض و کینه‌ ، درون سینه‌ام بلا‌تکلیف مانده است. اسرائیل صریح و شفاف در سال‌های عجیب دهه نود در ایران دست به انواع خرابکاری و ترور زده است. دندان روی هم ساییدیم. سرمان را انداختیم پایین و در آن مارپیچ سکوت لعنتی مخفی شدیم. ولی این یک سال را چه کنیم؟ جواب خدا و وجدان‌ را چه دهیم که اسراییل می‌کُشد و ما تماشا می‌کنیم. از تپش قلبم می‌ترسیدم. از اینکه زندگی آرام و زیبایی‌ها‌ی دنیا که دلبسته‌اش بودم،از دست برود، خانواده‌ها چند دسته شود، رفاه کم شود، امکانات زندگی ریزش کند و هزار چیز دیگر. ولی تا کی باید برای ترس از دست دادن دنیا، امت اسلام تکه پاره شود و ما فقط نظاره گر باشیم؟ انگار خداوند دارد به ما تلنگر می زند که وقایع این دنیا قصد ایستادن ندارد. اگر دعا می‌کنید اللهم عجل لولیک الفرج، باید آماده این حوادث هم باشید. دیگر بعد از ماجرای ترور حاج قاسم، ماجراهای سال ۴۰۱، شهادت اسماعیل هنیه و حوادث ریز و درشت دیگر جای ساکت نشستن نیست. باید معلوم کنیم در جبهه حق ایستادیم یا باطل. اگر چند ده سال بیشتر عمر کنم چه گلی به سر خودمان و دنیا می‌زنیم که در ایستادن جلوی شیطان مجسم می‌ترسیم؟ من که قلبم می‌لرزد، اگر پنهان شوم و از رویارویی با دشمن فرار کنم، همه چیز آرام می‌شود؟ نه. دشمن ایستاده است تا قتل عام‌مان کند. او تصمیم گرفته کوتاه نیاید. تمام باطل مثل جنگ احزاب آمده تا کارمان را یکسره کند، چرا ما تمام حق نباشیم که جلوی اسراییل بایستیم؟ امشب با شنیدن شایعه شهادت سید حسن نه غصه خوردم و نه اشک ریختم. تبدیل به مصیبت زده‌ای شدم که چیزی برای از دست دادن ندارد. کار این اسرائیل وقیح را باید یکسره کرد. سوگ کافی است. اشک بس است. باید آماده شرایط جنگی باشیم. این بار هم ساکت باشیم و بخواهیم با دیپلماسی لنگ و لوچ چند صباحی زمان بخریم، فایده ندارد. اسرائیل نمی‌گذارد و سنگ پرانی را ادامه می‌دهد. روز به روز و لحظه به لحظه هزینه سکوت در برابر این خونخوار بیشتر می‌شود. دیگر باید برای شرایط جنگی آماده باشیم، آماده دیدن پیکر شهدا، آماده برای قوی بودن و ایستادن... امام زمان ما را رصد می‌کند تا جنم‌مان را ببیند. هیچ عقل سلیمی طالب جنگ نیست ولی گاهی وقایع راه گریزی برایمان نمی‌گذارند. نمی خواهم در حوادث دنیا جز جبهه مرددین باشم. دوست دارم سفت پشت سر حق بایستم.. توکلت علی الله ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/vazhband
آماده‌ی نبرد چند وقت پیش از نویسنده‌ای شنیدم یکی از مبارزان زمان انقلاب خودش و دوست‌هایش یک تمرین عجیب داشتند. چند ساعت همدیگر را تا می‌شد کتک می‌زدند. دلیلشان یک چیز بود. "اگر ساواک ما را دستگیر کرد زیر شکنجه‌ها دوام بیاوریم." دیشب که اخبار را پیگیری می‌کردم و مثل مرغ پرکنده از اینستا به تلگرام و از تلگرام به ایتا می‌رفتم که خبر جدیدی بخوانم درصد زیادی از توانم صرف شد. خواب آمد لای مژه‌های چشمم و قدرت تحلیل مغزم را کم کرد. دقیقا زیر تلویزیون دراز کشیدم و هر چند دقیقه یک بار از خواب می‌پریدم و زیرنویس العالم را نگاه می‌کردم که خبر جدیدی شده یا نه. تصویر روی بمباران زنده‌ی ضاحیه‌ی بیروت ایستاده بود. بیروت داشت می‌سوخت و من لابلای این سوختن می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. هربار که چشمم باز می‌شد فکرم می‌رفت سراغ مردمی که همانجا زیر آتش هستند و الان مثل من خسته‌اند اما نه جایی برای خواب دارند و نه ترس و صدای انفجار امکانش را برایشان فراهم کرده. حالا از همان دیشب دغدغه‌ام این شده که مبارزه با این غده‌ی سرطانی جز آرمان و عقیده چیزهای دیگر هم می‌خواهد. توان جسمی کمترین آن است. ذهنم هنوز زیر آوار انفجارها دارد دنبال سید حسن میگردد. اما او آدم نگران و خسته نمی‌خواهد. باید بلند شوم. باید برای خودم برنامه‌ی تقویت بدنی بچینم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
._._. ⃟ ﷽ ⃟ ._._. 🔻فراخوان روایت اقتدار🔻 رژیم موقت و غاصب صهیونیستی با حمله به ایران آبروی خودش را برد. اما 🔸تعدی به خاک جمهوری اسلامی ایران چیزی نیست که از طرف ما مورد قبول باشد. ✔️روایت‌هایتان از احساس خشم و انزجار نسبت به این اقدام مذبوحانه، عدم ترس و مقاومت پایدار ، ایستادن در کنار نیروهای نظامی، قدردانی از سپاه و ارتش فداکار و همچنین احساس افتخار به نیروی نظامی جمهوری اسلامی را برایمان بنویسید. 🟢ما اینجاییم تا صدای شما باشیم و روایت‌های شما از موضوعات روز را منتشر کنیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌱 https://eitaa.com/khatterevayat ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
درخت زیتون ام زينب لباس یکسره نخی قرمزرنگی پوشیده بود و با یک دست پیازها را سرخ می‌کرد و دست دیگرش رها بود. عماد همان طور که ژاکتش را به تن می‌کرد و آماده بیرون رفتن می‌شد، دلش نیامد بدون سربه‌سر مادر گذاشتن خانه را ترک کند. جلو رفت و به شانه چپ مادر زد. مادر که از سمت چپ چرخید تا پشتش را نگاه کند، عماد از سمت راست مادر شروع کرد به تندوتند پیاز داغهایی که قبلاً سرخ شده بود و کنار دست راستش گذاشته بود را خوردن و خندیدن. مادر چهره‌اش را در هم کشید و با قاشق چوبی زد روی دست عماد. قاشق از جنس درخت سرو بود. عماد که می‌خواست دستش را بکشد، تیزی لبه کابینت دستش را خراشاند. ام زینب دلش آتش گرفت فوری با دو دستش دستهای بزرگ و مردانه عماد را گرفت و بوسید. عماد با دست دیگرش سر مادر را به سینه گرفت. عماد همان طور که سر مادر را به سینه داشت گفت: چیزی نشد. مادرگفت: چقدر جای من اینجا خوبه. بعد گفت: باقالابالدهن درست میکنم؛ دیر نیا. ام زینب دیگر هیچ وقت باقالابالدهن درست نمی‌کند. هیچ وقت دیگر از آن قاشق چوبی استفاده نمی‌کند؛ حتی دیگر خیلی غذا هم درست نمی‌کند؛ اما ظهرها همیشه منتظر است تا عماد وارد خانه شود. درخت زیتون، هر سال جوانه می‌زند؛ اما دیگر ثمر نمی‌دهد. مادر چسبیده به قبر و نای گریه هم ندارد. سرباز اما کلاه آهنی بر سر دارد. دو سرباز زن هم به جان دستهای ام زینب افتاده‌اند. دلش خسته و چشمش دریای سرخ است. مادر کنار قبر با صدایی که ندارد می‌گوید فقط اجازه دهید همین‌جا بمیرم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat خــــــــــــــــــط
هوای پاییز روزهای عجیبی می گذرانیم. گمانم این حسِ همه ی آدم های دنیا باشد. چه آن ها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش می کنند برعکس شنا کنند. چه آن عده ای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بی خیال دو طرف شده اند و نمی دانند آخرش یکی دستشان را می گیرد و یک وری می برد. چه آن قومی که تلاش می کنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همه ی ما در انتظار سرنوشتیم. این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکرده ام. از صبح که چشم باز می کنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت می گردم. پای اجاق گاز از بچه های غزه و لبنان عذرخواهی می‌کنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جمله ای که می نویسم فاصله اش را با این مسیر می سنجم. کتاب هایی که می خوانم، فیلم هایی که می بینم... پای شستن ظرف ها به زن لبنانی فکر می کنم و آشپزخانه ای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر می کنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم می گیرد. می گویم بغض، بخوانید گریه های ناتمام. همسرش را که می بینم، دل بزرگش را تحسین می کنم. به چهره ی شهدا که نگاه می کنم، پشت چشم هایشان خودم را می بینم و بچه هایم را. این روزها هوای پاییزم... خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دست هایی خالی... کجای این پازل ایستاده ام؟ نسبتم با جبهه ی مقاومت چیست؟ کاش دستی بیاید و بیدارم کند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat