eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
615 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
•بسم الله القاصم الجبارین• خط به خط این نوشته از قلم یک دهه هشتادیست این نوشته زمانی خوانده می‌شود که هم نسلی هایم برای صهیون رجز خوانده از وعده حق فریاد میزنند. من از دل خواهران و برادران هم نسل ام می نویسم... ای عالم بشنو در خاطر تاریخ حک کن در پیچ تاب تاریخ و محاصره غزه آنجا که نوزاد و کودکان دردش را مادر زاد فریاد می‌زنند، بشنو از حکایت آه مظلوم که صدایش را به قلب لندن و ژاپن میرساند. ای عالم زاویه دید گاهت را به ضاحیه متغیر کن به گودال قتلگاه زمانه به چاهی که فریاد می‌زند و به یاد می آورد آنچه با یوسف کرد را آنچه که چاه به اوج می رساند. رسانه های کور دل غرب پرست خوب به خاطر بسپارند؛ انتقام قاسم با نوجوانان ایرانی چنان کرد که محال است در خواب سلاح کنار بگذارند آنها با اسرائیل و آمریکا پدر کشتگی دارند و عهد دیرینه ای با سلاح خود بسته اند. اسرائیل بشنو... زین پس بدان همان می‌شود که پیامبر مان گفت آخر الزمان است و فرزندان سلمان فارسی دیگر کابوس برایت معنا ندارد کابوس منم، که از پدر آموختم حریف بطلبم حال که انتخاب سیاسی من در ورزقان در بوران سرما سوخت هیچ یک تهدید نیست مگر اینکه فتح خیبر را از یاد ببرید. ودر پایان کار... باید به حزب الله نوید باید داد خوشا علی و آنکه سالها با اوبود و سلمان و ابوذر و مقداد شد. خوشا فتح با پسر زهرا با اسم حیدر و خوشا آنان که با سید علی ماندند با عشق پای مکتب حسین زندگی کردند و آموختند عاشقی را خوشا ز عشق سوختن خوشا به پای عشقش پیر شدن ▪︎یقینا کله خیر■ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم حقیقت این است که امروز،در برخی خیابان ها و محلات تهران و همچنین در فضای آکادمیک و رسانه ای،عده ایی عامدانه و دسته ایی متاثر از بازیچه قرار گرفتن و تحت تاثیر از گروهِ عامد و البته بدلیل حجابی که به عقل و وجدان خود کشیده اند،در پی توهین و استهزا به اتفاقات اخیر و امروز و خطیب و امامِ نماز جمعه ۱۳مهر هستند. اما حقیقت این است بپذیرند یا نپذیرند سید علی حسینی خامنه ایی یکی از ملی گراترین افرادی است که تاریخ ۲۰۰ساله اخیر ایران به خود دیده که با همه توان از تمامیت ارضی و هویت ایرانِ عزیز دفاع میکند و هم وطنانش را بر این مهم تحریص میکند. توهین،سانسور،تحقیر و دروغ اما هیچگاه نافی حقیقت نبوده و این خاصیتِ راستی و واقعیت است که چون ضیا خورشید،پرنور و درخشان است. رشحاتِ سخنانِ امروز قطع به یقین بر قلوبِ بیداری که فارغ از هر رنگ و سلیقه ایی،در هرکجای این عالمِ پهناور،سینه هاشان از ظلم و ستم به تنگ آمده و با دیدنِ خونِ به ناحق ریخته شده مظلوم،دندان خشم بهم میسایند،نشسته و همگی در پرتو تدبیراتِ امام امت،منتظرِ روز موعود برایِ از ریشه برکندنِ سرطانِ صهیونیست هستند. امروز،این حکیمِ فرزانه،یگانه پرچمدارِ کشتی نجاتی است که حسین بن علی سال۶۱هجری برافراشت و این وعده حق الهی است که سرانجامِ زمین،بدستِ ساکنانِ این کشتی رقم خواهد خورد. ما همچنان امیدوار و دلخوش به وعده پیر و مرادمان،آسیدروح الله ایم که فرمود،سرنوشتِ انقلاب رسیدنِ این پرچم بدست صاحب اصلی آن است. مزه شیرین قدرتی که امروز تجربه کردیم تا سالیانِ سال زیرِ زبانمان خواهد ماند و فرزندانمان از ما سپاسگزار خواهند بود که در ایرانِ قوی متولد شدند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
هر چند مسئولین وظیفه هماهنگی و همکاری در اجرای هر چه بهتر نماز جمعه و مراسم‌های عمومی را دارند؛ ولی این تصویر از جهتی برای من دلنشین است. دلیلش را نمی‌دانم، ولی این تصویر گلزار شهدا را به ذهنم پیوند می‌دهد. البته نه گلزار شهدای فعلی که یکسان سازی نامطلوب شده است! گلزار شهدایی که هر کس با تنوع دلخواه خود آن را آراسته بود. یکی سجاده، دیگری چفیه، آن دیگری حصیری بزرگ برای خود و چند نفر دیگر تهیه می‌کند. به نظرم زیباست! از همان جهت گلزار شهدا با همان آراستگی دلخواه مردمی همراه بود. جلوه‌های ایثار و مهربانی را در همین قاب‌ها می‌توان دید. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @delneveshtetalabe
زیر تیغ آفتاب نشسته ایم.داغی و نور آفتاب دیدمان را محدود کرده.مغز همه مان می‌جوشد.چشمهایمان در چشمخانه باریک شده اند و عرق از تیره پشتمان شره میکند پایین.سنگ های آسفالت زیر قوزک پا و استخوان های دیگرمان بازی درمی‌آورند.هنوز خطبه شروع نشده و بطری های آبی که از خانه آورده بودیم خالی شده‌اند.صورت بچه های کوچک در هم پیچیده شده اما جز زیر چادر مادرهایشان سایه دیگری پیدا نمیکنند.هر وقت دیگری جز حالا،محال بود خودمان و بچه هایمان روی زمین سفت و هوای داغ بی سایه بنشینیم و در دلمان از ذوق هی پروانه پر بکشد و غنچه باز شود.مداحی های عربی و فارسی و شعر و دکلمه خوانی ها را پشت سر هم گوش میدهیم اما دلمان لک میزند برای شنیدن خطبه های حیدری پیر فرزانه مان.چقدر این لحظه ها شیرینند و این انتظارِ پرازدحامِ داغ و نمناک را دوست دارم.جایتان خالی.به نیابت از همه آنها که نیستند برای سلامتی سید علی جانمان وان یکاد بر فرازمیکنم… ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @sayeh_sayeh
🍃 شب، چادر سیاهش را روی اتوبان تهران_قم کشیده ا‌ست. همیشه راه بازگشت انگار کِش می‌آید. بچه‌ها از فرط خستگی خوابشان برده و صدای پخش، فضای ماشین را پر کرده. فرصت می‌کنم تا از ساعت ۶ صبح تا الان را، مرور کنم. جنس شیرینی امروز، نه مثل قند است نه مثل عسل! شیرینی‌اش نه به کام جسم ام؛ که به کام روحم نشسته و از قلبم با خون به تمام جسمم منتقل می‌شود... 🍃 فاطمه زهرا روی پا خوابش برده علیرضا هم مشغول پازل بازی است. حاج مهدی رسولی می‌گوید امروز رهبرمان آمده‌اند و آغوش گشوده‌اند تا ملت ایران را به آغوش بکشند... دلم غنچ می‌رود مثل دختری که نگران و مضطرب است و قرار است در پناه شانه‌های محکم پدرش آرام بگیرد 🍃 آقا وارد مصلی می‌شوند و جمعیت بدون آنکه آقا را ببیند، همینکه احساس می‌کند آقا وارد شدند، به پا می‌خیزد و پرشور شعار می‌دهد. دیگر دلم بی‌صبرانه منتظر اذان است انتظاری که با آغاز اذان، به پایان می‌رسد. گوش‌ها همه آماده‌اند تا مزین به صدای شود آقا با صدایی پر صلابت اما پر حزن شروع می‌کند به خطبه خواندن. 🍃 اگر چه خطبه اول هم حرف‌های زیادی داشت، ولی خطبه دوم عجیب به دلم می‌نشیند از اینکه تقریبا می‌توانم بدون واسطه، متوجه معنای عبارات عربی بشوم خیلی خوشحالم چرا که حتی دقیق‌ترین ترجمه‌ها هم نمی‌تواند لحن کلام را برایت ترجمه کند. خطبه دوم که تمام می‌شود مطمئن می‌شوم که آقا آمده‌اند تا آعوش باز کنند اما نه فقط برای من و تو؛ بلکه آغوشِ آقا باز شده به روی تمامِ آزادگانِ عالم... ۱۴۰۳/۰۷/۱۳ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @f_mohaammadi
*همه عین دریاقلی آمدیم* 🔺امروز بعد از سال‌ها به نمازجمعه رفتم. دخترانم هم بودند. مادر ساداتی آن کودک بیست روزه‌اش را هم به بغل گرفته و همراه ساداتی آورده بود . قطره‌ای در دریا یا بقول جلال، همه این خانواده خسانی بودیم در میقات و یا قطره‌ای نادیده از آن در یای بیکران در وسط آن همه تهدیدات. 🔺منصور رفیق هم‌رزم زمان جنگم زنگ زد همیشه دوستم دارد و همیشه بحث، گفت کجایی، او بیش از بیست سال بیشتر است که به نماز جمعه اصلاً پا نگذاشته؛ من هم در چند سال گذشته بی‌تعارف، جز در روزهای حساس کاری با بعضی از سخنرانان نماز جمعه نداشتم. طبق شوخی همیشگی‌مان گفتمش باغیرت خانه‌ای؟؟؟؟..... انگار چیزی دوباره در ذهنش زنده شد و از جا جهید و آمد. در حین نماز هم مشاهده کردم که بسیاری در هنگام خواندن رکوع طبق عادت نماز عادی تمایل به سجده داشتند که ولی روال غیرعادی نمازهای جمعه خواندن قنوت بعد از رکوع است که نشان می‌داد آنان نیز پیگیر مدام نماز جمعه نیستند. ولی *غیرت همه را آورده بود. عین دریاقلی که با دوچرخه‌اش سر دو راهی مردی و نامردی، آن شب سرنوشت‌ساز اول جنگ در کوی ذوالفقاری آبادان، سر دوچرخه را چرخاند و راه مردان را انتخاب کرد.* 🔺این مادر در عکس هم برای من یک دریاقلی‌ست. چون تشخیص می‌دهد می‌تواند هزار گله از بنیاد شهید و فلان و بهمان بر سر نبود دو پسر شهیدش داشته باشد ولی با این حال نزار، به جای دوچرخه دریا، سر تختش را چرخانده و از مشهد خودش را رسانده. *ما همه آمدیم، چون می‌دانیم باید ایرانی باشد تا بعد بر سر چگونگی اداره‌اش دعوا کنیم. چون اگر صلح می‌خواهیم باید همبستگی همراه با قدرت داشته باشیم. عین کاری که با صدام کردیم.* 🔺و در آخر کل این مردم هستیم که نمی‌گذاریم ناتانیاهو به جشن (پوریم دومش) دست یابد، جشن دوم ایرانی‌کشی. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
▪️هو الجبار▪️ شکوه کلمات مشوق چشمانم میشود برای بار سوم آنچه نوشته را می‌خوانم : در کتاب ارمیا نبی وعده شکست به یهود داده شد به وسیله قومی قدیمی که به کمانداری معروف اند. سرم را به پایه صندلی تکیه میدهم به ابر ها سفید خیره می شوم با تیر آرش به دور دست های تمدنم می روم. آنجا که آرش هر چه توان دارد به پای کمانش می‌ریزد تا او را روسفید کند؛ جان داد آرش تا نام ایران و ایرانی به سرزمین کمانداران در دل تاریخ حک شود؛ باز جمله را می‌خوانم. از شکوه و عظمت نامش اشک میریزم ایران من تحسین انبیا بدرقه شجاعت توست فتاح،خیبرشکن،غدیر هر کدام تیر است که از کمان آرش زمانه روانه می شود. اشک چشمانم را پاک می کنم تا آسمان را واضح تر ببینم در جنگ با ما آسمان با نسل آرش است، آسمان با ماست مخصوصا اگر حریف اسرائیل باشد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
. خریدم که تمام شد و سوار ماشین شدم، خورشید هم به تاریکی می رفت. نزدیک اذان مغرب بود. تصمیم گرفتم بجای نماز فرادی، نماز جماعت بخوانم. این شد که بجای خانه، سر از مسجد درآوردم. مهر و تسبیح را برداشتم و خودم را بین صف دوم جا دادم. همیشه کار جمعی بهتر از کار فردی است. جمع به کارت ضریب می-دهد. بیخود نیست که خدا برای نماز جماعت ثواب بی حد قائل شده است. نمازاول که تمام شد، مکبر صدا برآورد: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، تکبیر! چند نفر تسبیح به دست گرفتند تا ذکر بگویند و چند نفرهم به سجده رفتند تا مناجات کنند و صدای کم جانی بین مردم شکل گرفت: الله اکبر، الله اکبر، خامنه ای رهبر... یاد و آن نماز جمعه ی تاریخی افتادم. درشرایط جنگی، فقط سه روز بعد از موشک باران اسرائیل توسط دلاورمردان ما، و بعد از تهدید فراوان از جانب دشمن برای رهبرمان، درحالیکه همه احتمال واکنش دشمن را میدادند، رهبرما نتنها در پناهگاه نرفت بلکه با اقتدار و با صلابت و با شجاعت تمام، از دو روز قبل اعلام کرد که من فلان روز، در فلان ساعت، در فلان مکان مشخص هستم! و آمد. برخلاف همیشه که فقط نماز جمعه را میخواند، نماز عصر را هم خودش خواند. بعدش هم نشست به مناجات و احوالپرسی با مسؤلین! زودتر از همیشه آمد و دیرتر از همیشه رفت. سلاح در دست، برخلاف دفعه ی قبل، درحالیکه انگشتش را از روی قناصه برداشته بود، شروع به خطبه خواندن کرد. آنقدر باتدبیر است که حتی حواسش به این ریزه کاری های معنا دار هم بود. غرا و کوبنده خطبه خواند. هم به زبان فارسی هم به زبان عربی! فصاحت خطبه های عربی اش به قدری بود که کاربران عرب خارجی توییت زدند (حاکمان که هیچ) حتی علمای ما هم به این فصاحت و بلاغت نمی توانند صحبت کنند! خیلی از شبکه های خارجی برنامه های عادی شان را قطع کردند تا صحبت های رهبر ما را پوشش دهند. دیدم با این صدای کم رمق حق مطلب ادا نمی شود. انرژی و افتخارم را درون صدایم ریختم و خودم هم با جمع همصدا شدم: خامنه ای رهبر، درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان (آیت الله مطهری، حاج قاسم سلیمانی،ابو مهدی، اسماعیل هنیئه، عماد مغنیه، و...)... داشتیم به قسمت مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا میرسیدیم. یاد جنایات وحشیانه شان در کشورهای مختلف افتادم. زیاده خواهی و استعمار و ظلم و ستمشان سالهاست گریبان خیلی از ملت ها را گرفته. فکر نمیکنم کشوری باشد که از سیاست های کثیف استعماری انگلیس و آمریکا ضربه نخورده باشد. تاریخ کشور ما که پراست از این ستم ها. هر گوشه ای از کشور های ثروتمند دنیا را که نگاه کنی نشانی از چپاول وخرابی و ویرانی و عقب نگه داشتن ملت آن کشور، توسط انگلیس و آمریکا خواهی یافت. اسرائیل اما این روزها، چهره ی واقعی غرب را به نمایش گذاشته. چهره ای که شاید تا سالهای گذشته پشت لبخندها و دستکش مخملی و سیاست اصلاحات ارضی وانقلاب سفیدشان پنهان میکردند. با خودم گفتم مگر میشود کسی هر روز خانه های آوار شده ی ساکنان غزه، نوزادان خونی و مالی، مادران پریشان و سرگردان، پدران مستأصل، شهیدهای مظلوم غیر نظامی، کودکان جان داده از ترس و هزاران جنایت فاجعه بار ضد انسانی را از اسرائیل و آمریکا ببیند و صدای تکبیرش انقدر کم جان و بی خشم باشد؟؟! انزجارم را درون صدایم ریختم و بلند تر از همیشه گفتم مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس... خانم سمت راستی و خانمی که صف جلوی من بودند، به سمت من برگشتند و نگاهم کردند. چشمانم را به جلو دوختم. صدای خودم بیشتراز قبل درون سرم پیچید؛ مرگ براسرائیلِ جنایتکار. خداوند همانطور که نماز و روزه و خمس و حج را واجب کرده، تولی و تبری را هم واجب گردانیده. و این تکبیرهای بعد از نماز که درود و سلام بر دوستان خدا و اعلام بیزاری از دشمنان خداست، اگر نمادی از ابراز تولی و تبری نیست، پس چیست؟ نماز بی «تولی و تبری» انگار یک چیزی کم دارد. تمام و کمال نیست. نماز دوم که تمام شد و اعلام فرمان تکبیر مکبر توی مسجد پیچید، خانم های کناری من هم همصدا با جمع شروع به گفتن کردند. حال انگار صدای آقایان هم ضریب پیدا کرده بودو بلند تر از قبل به گوش می رسید. و این است برکت جمع... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
وقتی آقاسجاد،اسم تخت بغلی اش را صدا می زند،لحظه ای ساکت می شوم . باتکان سراشاره می کنم "درست شنیدم" به آن تخت بغلی اش نگاه می کنم پا روی پا می اندازد،چیزی نمی گوید،خمیازه ای می کشد."آره درست شنیدی،اسمش شمرهست" شمر که نگاه های متعجب وکنجکاو من را می بیند"بله من بدل کار نقش شمرفیلم مختارنامه ام" باورتان می شود ازوقتی این را گفت دیگربه آن اتاق دوست نداشتم بروم . تا آن روز این قدر از نزدیک به شمرفکر نکرده بودم . وارد اتاق که می شدم طوری می رفتم که چشمم به او نیفتد. شمرنگاه های سنگین من را گویا متوجه شدخودش ادامه داد"الانم ار روی اسب افتادم" نگاهم دزدکی به سوی او می رودادامه می دهد"اسبی که درفیلم سلمان فارسی بازی می کنم ،فیلمی که هشت سال دیگر قرار است اکران شود" اسم سلمان فارسی راکه شنیدم لبخندی زدم وبرایش آرزوی سلامتی کردم . اما این روزها و شب ها دیگر چشمانمان به دیدن شمر های واقعی جنایتکاران صهیونیست عادت کرده . حالا باید مواظب باشیم این ظلم ها برایمان عادی نشود،خون جلو چشمانمان را بگیرد وهرلحظه منتظر انتقام سخت باشیم . ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
سروی که سرو نماند! در روزگاران دور پیرمردی نهال سروی در باغچه کوچک خانه اش کاشت.سروجوان همسایه تک درخت زیتون خانه پیرمرد بود. زیتون بزرگ بود وافتاده وسایه اش خنکای تن نحیف سرو.با هر نسیم باد شاخه های مهربانی زیتون روی سر نهال کوچک کشیده میشد و شبنم صبحگاهی شاخه هایش کام خشک سرو را سیراب میکرد. زیتون سرد و گرم کشیده ایام بود.غم روزگار تلخش کرده بود.روزها باغچه خانه پیرمرد پر از پچ پچه های زیتون بود. حکایت روزهایی بود که سردی تیغ تبر را روی کنده اش چشیده بود،داستان کرم هایی که تنش را آرام آرام میخوردند و پوکش میکردند. قصه کودکانی که زیر سایه اش جست و خیز می زدندو هنوز صدای آوازشان در گوشش موج میزد. زیتون همه را دیده بود. روزگار میگذشت همان طور که قامت سرو از زیتون عبور میکرد.ریشه هایش را به ریشه های زیتون گره میزد و بالا میرفت.حالا میتوانست مزه آسمان را بچشد و سربه سر گنجشک های بالای سرش بگذارد. روزی آسمان گرفت.صاعقه ای بر تن زیتون نشست.زیتون آرام آرام در چشمان سرو سوخت.خاطرات جوانیش جلوی چشمانش گُر گرفتند.بوی زیتون سوخته حیاط را پر کرد. حالا سرو تنها شده بود.تنهای تنها.بغضی خفه کننده بر جان سرو نشسته بود.به خودش یاد داده بود فقط بغض کند ولی گریه نه.بغض که میکرد جای پایش در خاک محکم تر می شد. روزی سرو خودش را در آینه قطره های باران تماشاکرد.سالها بود که خوش را ندیده بود درست بعد از آن صاعقه. بغض ها کار خودشان را کرده بودند. سرو زیتون داده بود. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
ساکنانِ ساحلِ بی‌تفاوتی... دنیای امروز دنیای درصدهاست. درصد سود در بورس، درصد چربی و درصد قند خون! یا درصدِ شارژ باتری وسایل الکترونیک. خواه‌ناخواه هرروز با درصدها سروکار داریم. درصدها گاهی خطرناک هستند. گاهی عددِ درصد سرآغاز هشدار است. گاهی از درصدها می‌ترسم. مخصوصاً آمارها و درصدهایی که مربوط به جنگ و کشتار در دنیاست. به نظرتان چند درصد از مردم ایران درگیر جنگ هشت‌ساله‌ی ایران با حزب بعث عراق به حمایت استکبار جهانی بودند؟ آیا کل مردم درگیر بودند؟ مثلاً چند درصد از افراد سرمایه‌دار کشور پای‌کار جنگ بودند؟ فکر می‌کنید چند درصد از مردم مقداری از تفریحات و سرگرمی‌های خود کمتر کردند تا کشور بتواند در برابر دشمن متجاوز ایستادگی کند؟ مثلاً چند درصد از مردم سفر تفریحی و سیاحتی خود را رها کردند تا با مشارکت در کمک به جبهه، شاید کشور بتواند سریع‌تر دست متجاوز را کوتاه کند؟ چند درصد شبانه‌روز درگیر جنگ و حواشی آن بودند؟ آنچه در میان تاریخ شفاهی و مشاهدات رزمندگان بیان می‌شود، عددی کمتر از پنجاه‌درصد است! عدد حقیقی نصف همین پنجاه هست. برخی حتی ده درصد از جمعیت کل کشور و کمتر از آن را بیان کرده‌اند! در خاطرات و کتب دفاع مقدس این مسئله را به‌وضوح می‌توان مطالعه کرد. در کتاب خاطرات «نورالدین پسر ایران»، این مسئله به‌طور واضح بیان‌شده است. رزمندگانی که برای چند روزی استراحت، درمان و یا دیدار خانواده از دل جنگ برمی‌گشته‌اند، بی‌تفاوتی برخی از مردم را به‌خصوص در شهرهای بزرگ به‌راحتی احساس می‌کرده‌اند. سخنان آقای رحیم‌پور ازغدی در مورد درصد مشارکت مردم در جنگ شنیدنی است. ایشان هم رقم خیلی کمی را اعلام می‌کنند. سپس خاطراتی از یکی از آشنایان خود بیان می‌کنند که واقعاً جای تأمل دارد. پدر شهیدی می‌گفت، در همان زمان دفاع مقدس که شور انقلابی در کشور حاکم بود، بعد از شهادت پسرم حرف‌های ناگواری به ما می‌زدند. شبیه این‌که برای پول رفته شهید شده...نمی‌خواست نمی‌رفت...و... کتاب‌های دفاع مقدس نیز چه از زبان همسران شهدا و چه با قلم خود جانبازان و مجاهدان و... همه مربوط به همان درصد کمی است که شاید به عددی دورقمی نرسیده است. درصدی که شاید اگر کمی افزایش می‌یافت، دفاع ایران از مرزهای خود تا هشت سال طول نمی‌کشید. چه می‌خواهم بگویم؟ روی سخنم باکسانی است که نه سن و سالشان با دفاع مقدس هم‌طراز است و نه مطالعاتی در این زمینه داشته‌اند. گمان نکنید که در دفاع مقدس همه‌ی مردم پای‌کار بودند. عده‌ای غرق لذات و سرگرمی‌های روزانه، روز خود را به شب می‌رسانده‌اند. عده‌ای از گرانی و تحریم در بازار جیب خود را پر می‌کرده‌اند. عده‌ای دیگر...اما همان درصدِ کم، پای‌کار جهاد و دفاع از کشور ایستادند. چه در جبهه نظامی و چه در پشتیبانی مردمی در پشت جبهه. داستان مدافعان حرم و سوریه را که فراموش نکرده‌اید! مدافعانی که باوجود همسر و فرزند، جان خود را کف دست گرفتند و عاشقانه مجاهدت کردند. ابتدا عده‌ای مخفیانه برای دفاع از حرم راهی شدند. نامی از آن‌ها در میان نیست. «نخسا» رمزی است برای پیدا کردن این افراد. نیروهای خودجوش سپاه اسلام (سرزمین‌های اسلامی). کم‌کم پای نیروهای داوطلب مردمی و نهادهای رسمی کشور به میان آمد؛ اما باز هم در این میان درصدها قابل‌توجه هستند. درصدها در زمان فعلی هم نقش مهمی بازی می‌کنند. چند درصد از مردم ایران در حمایت از لبنان و فلسطین وارد میدان شده‌اند؟ شاید کمترین کار، اعلام حمایت خود در فضای مجازی و کمک‌های مالی برای کمک به زنان و کودکان رنج‌کشیده از این ظلم اسرائیل باشد. سکوت در برابر ظالم، به‌گونه‌ای یاری‌کردن او در تداوم ظلمش بر عالم است. چند درصد از مسلمانان کشورهای اسلامی، این ظلم آشکار در حق مردم مسلمان فلسطین و لبنان را دیده و ندای دفاع از مظلوم سر داده‌اند؟ ما کجای این درصدها هستیم؟ به ضریب بخشی کدام دسته از درصدها کمک می‌کنیم؟ حالا که در بسیاری از کشورهای جهان، ندای یاری فلسطین بلند شده است، ما چکاره هستیم؟ ساکنانِ ساحل بی‌تفاوتی هستیم و یا سوار بر کشتی متلاطمِ مبارزه برای رسیدن به نجات؟ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @delneveshtetalabe
تولد نشسته بودم روی مبل روبروی تلویزیون؛ که داشت لبنان را نشان می‌داد. امدادگرها پسر بچه‌ای را از زیر آوار کشیدند بیرون. هنوز کوله‌ی مدرسه به پشت داشت. از گرد سیمان نقره‌ای شده بود. اشک از چشمم دوید روی گونه‌ها. فاطمه رو کرد به من:« برای چی گریه می‌کنی مامان؟» وای! حواسم به او نبود. تلویزیون را خاموش کردم. دستمال کاغذی را برداشتم. کشیدم به صورت. فاطمه نشست کنارم:« اون بچه چرا زخمی بود؟» خدا را شکر که نفهمید آن کودک شهید شده. با صدای گرفته گفتم:« هواپیماهای اسرائیلی بمب انداختند رو خونشون.» گوشه‌ی لبهای فاطمه کشیده شد پایین:« آخی! طفلک! حتما فردا نمی‌تونه بره مدرسه.» دست کشیدم به موهای نرمش:« ول کن مامان! بیا حاضر شیم! یکی دوساعت دیگه مهمونا میان!» چشم‌هایش درشت شد. چال افتاد گوشه‌ی لب هایش. چقدر خواستنی بود دخترکم. بغلش کردم. محکم فشردمش. صدای دادش هوا رفت:« مااامان!» رهایش کردم. رفتم آشپزخانه از آنجا چشم دوختم بهش:« نمیای کمک؟» زل زده بود به ساعت:« فک کنم این خراب شده.» همانطور که کتری را آب می‌کردم پرسیدم:« چطور؟» دست گذاشت روی چانه:« آخه عقربه‌هاش مثل لاک‌پشت راه می‌رن.» خنده ام را کنترل کردم. کتری را گذاشتم روی گاز:« به جای این کارا، برو لباساتو عوض کن. کم‌کم مهمونا می‌رسن.» همینطور که بی‌حال بلند می‌شد گفت:« آخه تا اون وقت دامنم چروک می‌شه.» باید سرگرمش می‌کردم:« پس برو مداد رنگیاتو بیار یه نقاشی بکش.» چشم‌هایش برق زد. دوید سمت کوله‌اش:« خوب شد یادم انداختی!» با جامدادی و دفتر برگشت. پهنشان کرد روی میز جلوی مبل. صدای خرچ خرچ کندن برگه از دفتر بلند شد:« مامان! پرچم اسرائیل رو چطور بکشم؟» یک لحظه مات ماندم. زیر گاز را زیاد کردم. شعله‌ی سبز می‌رسید به کتری استیل و زرد می‌شد. براق شدم تو صورتش:« چکار به پرچم اونا داری تو؟» قیچی کوچک را برداشت. سرکجی کاغذ را صاف کرد:« می‌شه نگم؟ آخه این یه رازه.» عجب! دخترم آن‌قدر بزرگ شده بود که برای خودش یک راز داشته باشد. ذوق کردم:« دوتا خط آبی بالا و پایین کاغذ بکش! وسط، دوتا سه گوش تو هم مثل ستاره.» مداد آبی را برداشت:« می‌شه کمکم کنی؟» آمدم کنارش. نشستم روی زمین. باهم شکل پرچم را کشیدیم. تمام که شد احساس کردم نحسی آمده تو خانه‌مان. از پنجره به بیرون نگاه کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. مثل یک شی نجس از گوشه‌‌ی پرچم گرفتم:« هنوزم نمی‌گی برای چی اینو کشیدی؟» پرچم را گرفت. ابرو بالا انداخت:« نچ! باید صبر کردنو یاد بگیری مامان جون!» صدای زنگ بلند شد. رفتم سمت در:« ای وروجک! برو لباساتو عوض کن. رو تخت گذاشتمشون.» دوید سمت اتاق خواب. مهمان‌ها با سر و صدا رسیدند. بعد از احوالپرسی، کیک را آوردم گذاشتم روی میز. دخترم مثل یک ملکه با آن لباس چین‌دار از اتاق آمد بیرون. دست‌ها را پشت سر قایم کرده بود. تلاش می‌کرد باوقار قدم بردارد. همه دست زدند:« تولدت مبارک فاطمه جون!» با تمام صورت لبخند زد. از بین مهمان‌ها گذشت. نشست روی مبل، روبروی کیک. فندک را دادم دست ریحانه که روی صندلی کنار نشسته بود:« تا شما شمعا رو روشن کنی من چایی می‌ریزم.» صدای تق فندک آمد. ریحانه رو کرد به فاطمه:« خب شاهزاده خانم! الان شما شش سالت تموم شده می‌ری تو هفت سال؟ یا داری می‌ری تو شیش سال؟» فاطمه هاج و واج نگاهش کرد. با سینی استکان‌ها برگشتم. بخار داغ می‌پیچید تو هوا و بوی عطر چای ایرانی بلند شد:« اذیت نکن دخترمو!» چایی را تعارف مهمان‌ها کردم. ریحانه رو کرد به من:« یه آهنگی، چیزی نمی‌ذارید؟» لبخند زدم:« خودتون قشنگتر می‌خونید.» ریحانه سر را بالا و پایین کرد. شروع کرد کف زدن:« تولد تولد تولدت مبارک. حالا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی!» فاطمه دست‌ها را از پشت سر بیرون آورد. پرچم اسرائیل را گذاشت روی میز. سینی چای به‌دست ایستادم. چشم‌های مهمان‌ها گرد شده بود. با ابروی بالا رفته به او نگاه می‌کردند. فاطمه پرچم را گرفت روی شمع‌ها. شعله از پایین کاغذ شروع کرد بالا رفتن. سر راهش پرچم سیاه می‌شد و بعد آتش می‌گرفت. خاکستر تکه‌تکه می‌ریخت روی زمین. فاطمه چشم‌ها را بست:« آرزو می‌کنم دیگه کسی رو سر بچه‌ها بمب نندازه!» محکم شمع‌ها را فوت کرد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بسم‌الله بلند بگو خانمم - «نه! نشد، باید طوری داد بزنید که صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل» این صدای خانم کریمی ناظممان بود که توی میکروفن مدرسه داد می‌زد و ما را تشویق می‌کرد تا از اعماق وجودمان فریاد بزنیم و صدایمان را برسانیم به آمریکا و اسرائیل و من در ذهن هشت-نُه ساله‌ام فکر می‌کردم خانه‌ی آمریکا و اسرائیل چند کوچه آن‌ طرف‌تر است، طوری داد می‌زدم که دویدنِ خون پشت صورتم را حس می‌کردم و می‌توانستم رگ باد کرده‌ی گردنم را لمس کنم. وقتی به صورت بچه‌هایی که در صف به خط شده بودند نگاه می‌کردم، همه را مثل لبو می‌دیدم. جمله‌ی خانم کریمی به مناسبت‌های مختلف تغییر می‌کرد گاهی باید صدایمان به مردم مظلوم فلسطین می‌رسید، گاهی باید به یمن می‌رسید و گاهی هم بی مناسب صدایمان باید دعای فرج می‌شد و به آسمان‌ها می‌رسید. چیزی که برای خانم کریمی مهم بود هم‌صدایی و رسیدن صدایمان به جایی بود. اگر کسی ساکت بود یا اگر بچه‌ای سرگرم بازی و شلوغ‌کاری بود، پشت میکرفن اسمش را می‌خواند و از صف خارجش می‌کرد. چی شد که یاد این خاطره افتادم؟ صبح‌های زود، وقتی آفتاب پایش را روی گل‌های قالی دراز می‌کند. با صدای مرگ بر آمریکای سیصد چهارصد تا دانش‌آموز بیدار می‌شوم. ناظم مدرسه‌ی سر کوچه‌مان توی بلندگو می‌گوید: «بلند بگو خانمم! می‌خوام صداتون برسه به غزه»، بعد میکرفن را می‌گیرد جلوی دهان چهارصد تا دختر و صدایشان در گوش محله می‌پیچد. ناظم می‌گوید: « اول صبحی ماست خوردید؟ می‌خوام صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل»دخترها طوری جیغ می‌کشند که فکر می‌کنم اگر آمریکا و اسرائیل یک شخصیت بودند و دسترسی به آن‌ها ممکن، همین یک مدرسه برای نابود کردندشان کافی بود. همصدایی بالاخره جواب می‌دهد. همانطور که یک روز پدرها و مادرهایمان همصدا شدند و شاه را بیرون کردند، همصدا شدند و صدّام را با آن‌ همه کبکبه و دبدبه خار و ذلیل کردند، ما هم یک روز اسراییل را از صفحه تاریخ محو می‌کنیم. یک روز صدایمان را به آسمان‌ها می‌رسانیم و اماممان را برمی‌گردانیم... ان‌شالله... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @tahere_sadat_maleki
صورتی،سبز،قرمزوسیاه! نور قرمز که روی صحنه نمایش هیئت پاشیده شد یزیدیان با آن لباس‌های قرمزشان روی صحنه آمدند آرام زیر گوشش گفتم: _ آدم بدا اومدن! اندکی نگذشته بود که آدم بدها دور سر مرد سبز پوشی حلقه زدند. شمشیرهای آخته‌شان زیر دکلمه حاج محمود کریمی بالا و پایین می‌ رفت و شانه‌های نفر کنار دستی‌ام را به لرزه می‌انداخت. باز آرام زیر گوشش گفتم: _ اون که لباس سبز پوشیده آدم خوبه! حالا خوب و بد دنیا برایش دو رنگ بیشتر ندارد سبز و قرمز .حالا سبز و قرمز هم به دنیای صورتی دختر سه ساله‌ام اضافه شد. حتی آدمک قرمز چراغ عابر پیاده هم آدم بد خیابان است و آدمک سبز آدم خوبه! آدمک‌هایی که یک جایی باید جلویشان وایستیم و یک جایی هم دنبالشان راه بیفتیم . دیروز دفتر نقاشی اش را گذاشت جلوام و گفت: _ بکش! و نگذاشت من بپرسم چی رو بکشم که خودش گفت یه آدم خوب واسم بکش! مداد سبز را برداشتم و برایش یک آدمک کشیدم، شبیه همان آدمک‌های داخل خیابان .چشم‌هایش را کشیدم و گودی لب‌هایش را به طرف آسمان قوس دادم؛ خندان خندان! بعد کنارش پرچم ایران را کشیدم و گفتم: این هم پرچم آدم خوبا! الله وسط پرچم تمام نشده بود که مداد قرمز را بین انگشتانم گذاشت و به صفحه سفید خیره شد. آدمک بد با چشمان نقطه‌ای اش و آن لب‌های آویزانش نگاهمان میکرد. بدعنقی روی کاغذ پخش شده بود! ایستاده بود کنار پرچم اسرائیل! سرم را که برگرداندم پرچم آدم بدها زیر خروار خروار خط سیاه گم شده بود شاید به تقاص بچه‌هایی که این چند روز در تلویزیون دیده بود، بچه‌هایی که آدم بدها آنها را زده بودند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
وارد آشپزخانه شد، چراغ را روشن کرد.طبق عادت همیشگی اول به سمت رادیویی که روی پیشخوان آشپزخانه بود رفت. موج دلخواهش را تنظیم کرد. با کبریت اجاق را روشن و کتری پر از آب را روی شعله گاز قرار داد. رادیو شروع به گفتن اخبار کرد: دانگ دانگ دانگ ...جنگنده های رژیم غاصب صهیونیستی با موشکباران ضایحه درجنوب لبنان... در ضایحه چه خبر بود؟ سید حسن کجا بود؟ چه بر سر امت حزب الله آمده بود؟ آیا بزرگترین دلگرمی کودکان غزه تمام شده بود؟ خبر خیلی سنگین بود! سنگین به اندازه ی بی خبری از شهادت رئیس جمهور محبوبمان... آب کتری به جوش آمد با چشمانی مالامال از اشک چای خشک را درون قوری سفید ریخت و با دست های لرزان آب جوش را به آن اضافه کرد. رادیو بدون مکث خبرها را پشت سرهم پخش میکرد. از طرف حضرت آقا بیانیه ای اعلام شد ؛  بر تمام مسلمانان فرض است با تمام امکانات خود در کنار مردم لبنان و امت حزب الله سرافراز بایستند...  صحبتهای حضرت آقا در ذهنش رژه می رفت. برتمام مسلمانان فرض است ... برتمام مسلمانان فرض است... با بغضی که روی سینه اش سنگینی میکرد با خود می گفت؛ خدایا چطور می توانم از درون آشپزخانه ی کوچک خانه،دعوت رهبرم را لبیک بگویم . شیر آب را باز کرد،دست هایش را زیر آب گرفت ، انگشتر مورد علاقه اش را لای انگشتان سفید و کوتاهش چرخاند،انگشتر زیبایی بود. سالها بود که از دستش جدا نشده بود. لحظاتی به فکر فرو رفت.دنیا برای او خیلی کوچکتر از متعلقاتش خود نمایی میکرد. انگشتر را با نیت کمک به جبهه ی مقاومت به سختی از انگشتش بیرون کشید و به حکم ولی زمان خود لبیک گفت. نزدیک ظهر بود ، درب یخچال را باز کرد کیسه بادمجان ها را بیرون آورد و شروع به پوست کندن آن کرد. حس عجیبی بود،حلقه کردن بادمجان ها برای او با دست بدون انگشتر خیلی لذت بخش تر از دست های سنگین شده از تعلقات دنیایی بود. ✍  اهواز ۱۴۰۳/۷/۲۳ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🪴«کمانِ دوست» شیشه را دادم پائین.هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند. -برای من نوشته گذشته ها گذشته/تمام قصه هام هوس بود برای او نوشتم برای تو هوس بود/ولی برای من نفس بود.... شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس باز بی وفاش نامه نگاری می کرد.هر چی لیلیِ بی معرفت با لفت دادنش اعتراف می کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته ،شاعرِ مجنون باورش نمی آمد و هی می گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده».حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یکنفر خیلی خنک داشت می خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه اش می کردند !فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که«چقدم شکست عشقی زیاد شده!معلوم نیست چه غلطی می کنن که یکیش به سرانجوم نمی رسه.چرا این تعلقای چرک مرده بیخودو روزی صد بار با خودشون ازین ور می برن اون ور.اصلا تو چرا داری گوش میدی؟»خود زنی و ضجه های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی.شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه اش و داشت عین‌خُل ها پته احساسش را می داد به آب.انگار هنوز صابون تجربه های شاعر قبلی به تنش نخورده بود.... -تو ماهی و‌چشمون سیاهت شب تارم چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم بین من و تو راز قشنگیست که عشقست... دل را تو نباشی به که باید بسپارم.... با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن.مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت.این همه عاشق شدن و فارغ شدن.... تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم.خالی بودن از درون مایه عاشقانه.چقدر عشق چیز بی اعتباری شده بود که آدم ها بی هیچ تیشه زدنی بدستش آورده بودند.چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند.یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه»بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچکاره. قصه ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند!عین لیلی و مجنون.که اگر رسیده بودند چیزی نمی ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف های بی مایه را نداشت.خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم: -ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی.... هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت«ای بابا ،خانم زودتر می گفتید،خدا رحمتش کنه» می خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق این هایی که داری می شنوی نیست اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق خیلی شریفتر از چشم‌های سیاه آدم است،خیلی عمیق تر و جدی تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت.اصلا با دوپس دوپس نمی شود به او فکر کرد.می خواستم بگویم عشق خون می خواهد و این که به تازگی از دستش داده ام از فرط عشق جان داده.اما نگفتم.... دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد.چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده وتوی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می کرد... آخرهای مسیر بودیم.رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون.توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر ومدر پلی کردم... «بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست ...» 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
با علی و سید از بشاگرد می‌آمدیم. توی راه بحث این بود که ما در اسلام پس انداز داریم یا نه. علی و سید یک‌طرف بودند. آن‌ها می‌گفتند باید اگر اضافه داری در راه خدا بدهی برود. می‌گفتند پس‌انداز خلاف توکل و حسن‌ِظن به خداست و در کل با روح شریعت سازگار نیست. البته مثالشان هم چیزی بود شبیه همین پس‌اندازها و وسایل و طلا خریدن از ابتدای تولد برای جهیزیه و این‌ها... من هم مخالفت چندانی نداشتم. اما می‌گفتم بدون پس انداز چطور می‌شود ماشین خرید، خانه خرید یا حتی این‌ها را ارتقا داد؛ یا اینکه "إعمل لِدُنیاک کأنك تَعيش أبدا". علی هم آنطرف‌َش را می‌گفت که "كأنك تموت غَدا" خیلی هم البته بحث داغی نبود. من حالا هم جمع بندی ندارم. البته قرائن و شواهد در قرآن انگار حرف سید و علی را بیشتر تایید می‌کند. همین "جاهدوا باموالهم"ها و "یجاهدون بالموالهم"ها، همین مفهوم "تکاثر" در سوره تکاثر یا "ألذی جَمعَ مالَه و عَدده" که شاید نزدیک‌تر هم باشد به همین معنای پس‌انداز؛ که خدا هم توبیخ می‌کند. ضمن آنکه قرآن در بستر اجتماعی نازل شده، و انگار این آیات ظهور بیشتری در همین معنا دارد و اینطور به ذائقه زنده قرآن بیشتر می‌آید. راستَش گفتنَش برایم سخت است اما گفته‌اند صدقه واجب را آشکار کنید [صدقه واجب مثل خمس یا زکات] حالا هم که آقا کمک به مردم و رزمندگان لبنان را فرض کرده‌، من بیست، سی تومنی را گذاشته بودم کنار. خیلی هم کار خاصی با آن نداشتم، واقعا هم هیچوقت فکر نمی‌کردم آن پول برای "من" است. اما خب گذاشته بودمش کنار برای سفر زیارتی‌‌، مشهدی، کربلایی، چیزی. برای اینکه اگر دوستی مخصوصا دوستان هم‌جبهه قرضی می‌خواستند، برای اینکه ماشین که حالا به خرج افتاده و انگار من بدهکارَش هستم که هر ماه می‌آید سراغم، برای اینکه یکی‌َم را بکنم دوتا یا یه‌قرون یه‌قرون جمع کنم تا ماشین را عوض‌ کنم یا هرچی... اما هر چه بود. اسمَش پس‌انداز بود و نیاز جبهه بیشتر از نیاز من؛ که ریختم به حساب مقاومت به امید اینکه شاید من هم شریک در آن گلوگه‌ای باشم که پرت می‌شود سمت سینه یک اسرائیلی‌ِ کثیف. یا پول قندی باشد روی میز موکبی کنار حرم عقیله بنی هاشم؛ که مهاجرین لبنانی با چای‌شان نوش جان کنند. احساس هم نمی‌کنم مجاهدتی کرده‌ام یا زندگی‌َم حالا به تکلُف می‌افتد. مادرِ فاطمه هم یکی از النگوهایَ‌ش را تقدیم جبهه کرد... از خدا میخواهم که کم مارا در راه خودش زیاد کند... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/talabenegasht
دیشب دوباره هیولاهای پرنده به شهرشان هجوم آورده بودند؛ تا از لابه لای آوارها، عروسک هایش را بدزدند. همان هایی که با صدای بهم خوردن بالهایشان لرزه بر اندام شهر می افتاد. وقتی می آمدند، مادر همه لامپ ها را خاموش می کرد در آن تاریکی محض تنها آغوش پر مهر مادر قدری از لرزش تن نحیفش کم می کرد. شبی که آن هیولای وحشی خانه شان را با بمب به خرابه ای تبدیل کرد. کابوسی بود که همیشه به سراغش می آمد 😭😭😭 باز هم با جیغ و گریه از خواب پرید. خودش را به سینه مادر بزرگ چسباند. مادر بزرگ می‌گفت: "وقتی مادرت به اهواز بیاید، عروسک هایت را هم می آورد." اما مدتیست که راضیه دیگر عروسک هایش را نمی خواهد؛ او بیشتر از هر چیز دلتنگ مادر است. یکماه دیگر مانده بود، داداش رضا به دنیا بیاید. مامان همیشه برای راضیه و رضا داستان می گفت. کم کم با نوازش دستان پینه بسته ی مادربزرگ به خواب رفت در رویا پدر و عمویش بالاخره هیولا ها را نابود کرده و به هویزه برگشته بودند او با دخترهای عمو کریم، مریم و مینا در نخلستان باباحجی، لابه لای نخل ها قایم موشک بازی می کرد. 🌴🌴🌴🌴 ۴۴ سال از آن روز ها می‌گذرد راضیه حالا ۴۹ساله است و خودش مادر دو فرزند، اما هنوز هم با شنیدن صدای هواپیما قلبش تند تند می زند. امروز وقتی تلوزیون را روشن کرد، چشمانش به زیرنویس شبکه خبر دوخته شد. چشمان درشت شده اش، مانند آهنربا او را به صفحه تلویزیون جذب کرد آیا درست می بیند؟! 😨 رژیم صهیونیستی با موشک های سنگر شکن مقر فرماندهی حزب الله را هدف قراردادند. هنوز از زنده بودن سید حسن نصرالله خبری در دست نیست."😭 دستان یخ زده اش را بی اختیار به صورتش کوبید، نفس هایش به شماره افتاد، زانوهایش شل شد و روی زمین ولو شد. باز هم حال و هوای قلبش طوفانی شد. موج های بیقراری به در و دیوار قلبش میکوبید و مروارید های اشک ساحل چشمانش را شستشو می داد. خبرهای تلخی از ضاحیه بیروت و بمباران خانه های مسکونی می رسید. راضیه طاقت دیدن صحنه های کشتار زنان و کودکان را نداشت اما گاهی بین اخبار یک لحظه ویرانه های غزه و لبنان به چشمش می خورد صحنه های دردناک زخمی ها و کشته ها، قلبش را پاره پاره می کرد. صحنه بمباران او را بیاد روزی می انداخت که بعد از شهادت حامد جرفی که فرماندار هویزه بود، رژیم بعث تمام شهرشان را بمباران کرد. در دلش آرزو کرد ای کاش می توانستم کاری کنم .😱😭😭 حالا دیگر چند روز از آن واقعه دلخراش گذشته و آن خبر تلخ هم مثل تمام اخبار تلخ دیگر تائید شده. 😞😞 ساعت یازده شده ولی راضیه نای بلند شدن ندارد قرار بود امروز دامادو دخترش به خانه اش بیایند، اما او هنوز ناهار درست نکرده. گویی دست و پایش سر شده، با بی حوصلگی هر نیم ساعت نگاهی به ساعت می اندازد گاهی هم گوشی را برمی دارد و پیام های شبکه های مجازی را چک می کند. حوریه دوست صمیمی اش، علی رغم قوانین گروه، پیام درخواست کمک گذاشته و برای جمع آوری طلاهای اهدایی پیشقدم شده. اول از همه هم خودش گوشواره هایش را بخشیده او با استناد به حکم رهبر از خانم ها برای حزب الله تقاضای کمک کرده. چراغ ها یکی یکی روشن شده اند، و به چراغ پنجم رسیده. 💡💡💡💡 چند روز پیش رهبر حکم جهاد دادند: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با تمام امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم آن را یاری کنند.» راضیه با دیدن این پیام یکباره از جا پرید. پتو را که مثل پیله ای دور خودش پیچیده بود تا با آن جسم یخ زده و روح مجروحش را التیام دهد، به یک طرف پرت کرد. حالا از دست او هم کاری برمی آمد. دست برد و گردنبندش را باز کرد یکدفعه به یاد مادر افتاد که تمام طلاهایش را برای کمک به جبهه هدیه کرد؛ اشک در چشمانش حلقه زد بوسه ای به گردنبندش زد که حالا لیاقت پیدا کرده بود در راه اسلام هدیه شود. روی آیدی حوریه زد: "سلام خواهرجون اسم من را هم به نیابت از امام حسین ع بنویس یک حلقه و یک گردنبند دارم چطور به دستتون برسونم ؟" پیام حوریه: "چراغ پنجم روشن شد ...💡💡💡💡💡 السلام علیک یا ابا عبدالله 🙏❤️" راضیه حالا پر از انرژی به سمت آشپزخانه حرکت کرد. مانند قطره ای که به سیلاب پیوسته. سیلابی که قرار است ریشه اسرائیل را از جا بکند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
"از شش سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم" باشنیدن این جمله ازراننده اسنپ خواهش می کنم پیچ رادیوش را بلندتر کند. سخنران مراسم شهیدسردارنیلفروشان درحال تعریفش بودوازآرزوی شش سالگی سردارشهیدمی گفت. مراسم به نیمه رسیده،من هنوزخیابان شهیدمدنی بودم. بالاخره به ته دیگ مراسم الحمدلله رسیدم. درحال برگشت به خانه بودم درآرزوی شش سالگی سردار سیر می کردم. انرژی ونور مراسم تشییع شهدا همیشه این طور است، انگار دوبال روی بازوهایت درآوردی وشوق پرواز داری . درهمین افکار بودم که دوتاپسربچه هفت ساله کلاس اولی جلومن را گرفتند"خاله خاله یه سوال بپرسیم" وسطشان ایستادم "بگو خاله جان" درحالی که پوسته ی شکلاتی در دستشان بود"خاله من میگم شکر ازقند تولیدمیشه ،دوستم میگه قندازشکر،کدومش درسته؟" هم خنده ام گرفته بود هم دنبال جوابش درکارخانه چغندر قندی که تا الان نرفته ام می گشتم. هم دلم گرفت درذهنم آرزوی سردارشهید نقش بست،اگرسردارشش ساله الان جلوم سبزمی شدحتما جنس سوالش ازجنس چگونگی نابودکردن اسرائیل بود. کاش یک بار ازسیرتاپیاز،داستان های قهرمانان،ازآرزوی هایشان برای فرزندانمان تعریف کنیم وسطح خواسته هایشان وسوالاتشان را بالاببریم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
"مرگ در میزند" وودی آلن اسم نمایشنامه را توی راهرو ورودی دیدم. برایم فرقی نمیکرد چه باشد. توجهم را هم جلب نکرد. همراه دوستم رفتیم توی پلاتو و روی همان سکوی اول نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا خوش و بش ها تمام شد. دو مرد و یک زن جوان با لباس های مشکی و شال سفیدی که به دور گردن داشتند پشت میز روی صندلی های چوبی شان نشستند. زن روی صندلی وسط نشست. جلو هر کدام یک نسخه از نمایشنامه بود با طلق و شیرازه ی آبی رنگ. و بطری کوچک آب معدنی که برچسپ نام و نشانشان را کنده بودند. پلاتو غرق در سکوت شد. سه نفر همدیگر را معرفی کردند. یکی نات بود و یکی مرگ. دختر هم صحنه خوان بود. مرگ وارد خانه شد. نات نپذیرفتش. گفت فقط پنجاه و هفت سال دارد و قصدی برای رفتن ندارد. مرگ ولی بی حوصله بود. میخواست زود کارش را تمام کند و برگردد. دخترک با صورتی سنگی مثل خورشید خانم های نقاشی های قدیمی با همان چشم و ابرو و دهان بود. صدای بی احساسش را بین جدال نات و مرگ می انداخت وسط و مثل گوینده ی اخبار صدایش را بم تر و قلنبه تر میداد بیرون و صحنه را توصیف میکرد. گاهی هم منتظر اعلام ساعت پرواز بعدی میشدم. نات مرگ را راضی کرد تا یک دست ورق بازی کنند و اگر برد یک روز مهلت بگیرد. ذهنم از پلاتو پر کشید تا بیروت. توی آن ساختمان. که از دیشب غمش افتاده بود به جانمان. فکر میکردم مرگی که آنجا رفته چه شکلی بوده. مرگ نمایش میگفت هر کس مرگش مخصوص خودش است. اصلاً همان خودش است. داشتم به سید حسن فکر میکردم. که مرگش اگر خودش بوده چه دلنشین بوده و مشتاق همراهش رفته. به همه ی ساکنین آن ساختمان فکر میکردم. که آیا هیچ کدامشان مثل نات با مرگشان چانه زده بودند. اصلاً فرصت این کار را داشتند. داستان که جلوتر رفت نات مرگ را برد. یک روز مهلتش را گرفت. ذهن بیقرارم دوباره رفت پیش سید حسن. اگر یک روز مهلت میگرفت. اگر میآمد جلو دوربین ها که من هستم. اگر همان یک روزباعث یک تصمیم اساسی میشد و موشک میشد به تن رنجورآن غده ی سرطانی. اگر ها را رها کردم و برگشتم به پلاتو. مرگ خدافظی کرد تا فردا. هنوز توی راه پله بود که صدای پرت شدن و ناله ش پیچید توی صحنه. صدای خنده های نات هم. همه بلند شدیم سرپا. ایستاده نمایشنامه خوان ها را تشویق کردیم. پایان ماجرا خوش بود. ذهنم اما دوباره بیروت بود. اگر زندگی هم قصه بود. اگر برای ابرقهرمان ها هم مرگ دست و پا چلفتی بود و پایش گیر میکرد و دیگر برنمیگشت. همه ایستادیم برای عکس یادگاری. رو به عکاس لبخند زدیم. لبخندم بغض داشت. اگر پایان آن قصه سید حسن هم، اگر اسماعیل هنیه هم، اگر شهید رئیسی هم، اگر حاج قاسم هم با لبخند کنار هم عکس یادگاری میگرفتند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد. سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله" چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است . دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم . امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم.. برای داشتنش.. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
_____🥀 هنوز سبزه عیدمان را گره نزده بودیم که زدند. نامردها بدجور هم زدند. توی روز روشن حمله کردند به کنسولگری و سردارمان را زدند. اصلاً انگار ۰۳ روی دور دو ایکس است‌. همان اولِ مقلب قلوبش قلب‌هایمان لرزید‌. چه می‌دانستیم قرار است در ماه بعدش رئیس جمهور و یکی از وزرای ناب و امام جعه و فرماندار را از دست بدهیم. بعدش به سرعت بدویم توی دور انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران. ما بچه‌های دهه هفتاد که به این چیزها عادت نداشتیم. قلبِ نازک‌مان تُرد است. خُب زود خُرد می‌شود. مثل وقتی فواد شکر را زدند. فوادِ ما هم تهی گشت؛ درست مثل مادر موسی؛ أَصْبَحَ‌ فُؤادُ أُمِّ مُوسى‌ فارِغاً بعدش توی پایتخت اسماعیل‌مان را ذبح کردند. من که از خجالت یخ کردم. خیلی برایم سخت بود که کسی به مهمان خانه‌مان دست درازی کند‌‌ و در سکونت شب راحت بزند. ولی نامردها زدند. چند روزی برای سبک شدن؛ خودمان را وصل کردیم به دریای بی‌کران اربعین حسینی تا کمی انتظار انتقام‌مان طاق شود. رفتیم عراق و آمدیم. خبر پیجرها و شهادت و زخمی هزاران نفر پیچید توی موبایلم. قلبم داشت شرحه شرحه می‌شد از این همه جوان رعنایِ جانبازِ شیعه. هی توی موبایل چرخ می‌‌زدم که خبر مصدوم‌ها و بمب‌ها و حمله ملخ‌های اسرائیلی را رصد کنم که چشمم افتاد به خبر شهادت سیدحسن. این دیگر نوبر بود. چقدر سخت بود آن روزها... لعنتِ خدا بر ... حاج‌ عباس هم که از همان شش سالگی چنین آرزوی فدا شدنی داشت. عاقبتش واضح بود و شفاف. و شفاف‌تر از همه زیر آسمانِ آبی پاییز، در دل جمعیت بروی نماز جمعه بخوانی خطبه بگویی. تعقیبات بخوانی و خوش‌وبش کنی و بعد بروی. آن هم برای کسی که همان لعنتی‌ها برایش خط و نشان کشیده بودند. این هم نوبر است. یعنی برای من جوان دهه هفتادی نوبر است. سر شب یک لیوان چای آوردم پای تلوزیون دیدم موشک‌های رنگی رنگی دارد می‌رود هوا. آسمان را زینت بخشیدند. واقعا این تلوزیون ایران است؟‌ زنده دارند می‌زند توی دل آن لعنتی‌ها؟ بله ولی لعنتی‌های هار، هارتر شدند و ترور پشت ترور. یحییی عزیز را زدند. ببخشید یعنی زنده‌اش کردند و حیّ. دویست و چهل‌پنج بار آن ۴۷ ثانیه سکانس آخر زندگی یحیی سنوار را ببینم هر دفعه مشتاق‌تر میشوم و تشنه‌تر. کلیپی که هیچ واژه‌ای برایش پیدا نکردم. یعنی هرچه زور زدم قلم حرکت کند. سفت و زخمت ایستاد و تکان نخورد. گفت فقط نگاه کن. آن هم با قلبت... این آخری هم که دیگر نگویم. خون به دلم کرد. سید صفی‌الدین عزیزم. اولین چیزی که با شنیدن خبر شهادتش به ذهنم خطور کرد حال مردم لبنان بعد از هر از دست دادن یک فرمانده چیست؟ اما بگویم رفیق بهتر نیست؟ مثل همین سوره نساء خودمان که گفته: و حسن اولئک رفیقا و ان‌ها چه خوب رفیق‌هایی هستند. واقعا هم چه خوب رفقایی هستند. که در بهشت هم نمی‌توانند تنها باشند. زود به وصال می‌رسند. تازه به کمک ملائک انفاق هم رفته‌اند. چقدر این روزها سرشان شلوغ است. با طلا می‌نویسند و تمام نمی‌شود. مردم ایران سنگ تمام گذاشتند هی فوج فوج نور می‌فرستند آن‌ بالا بالاها. الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّـهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ کاش این مشق سیاه را هم با خودشان می‌بردند بالا تا شهدای مقاومت دستی رویش بکشند. روشن بشود و نور بدهد. مثل خودشان قوی بشود و بشوم. تا من دهه هفتادیِ گیج‌وگنگ از خواب پریده‌ ایستاده بر نوک قله تاریخ را خوب ثبت و ضبط می‌کردم در قلبم... پ.ن:خودتان از تخیل‌تان بهره ببرید و عکس همه شهدای این ۸ ماه را تصور کنید. ۳ آبان ۰۳ ۲۰ ربیع ثانی ۱۴۴۶ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/kalamejari
به نام خدا ❤️ پیشگامان شهید جملات شهید صفی‌الدین کنار تصویرش، توی ذهنم رژه می‌روند. مثل جمله‌ای که در مراسم تشییع پیکر یکی از فرماندهان حزب الله گفت: _ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند. شهادت سیدهاشم صفی‌الدین گرچه غم روی دلمان را بزرگتر و سنگین‌تر کرد، اما باعث شد دنیای پیرامون‌مان را با وضوح و شفافیت بیشتری ببینیم. بی‌اعتنایی و خنثی بودن از بیماری‌های قرن است. این که ما اشکی داریم که بر مظلومیت زنان و کودکان فلسطینی و شهدای مقاومت می‌ریزیم، یعنی الحمدالله هنوز مبتلا نشده‌ایم. این را هم خوب می‌دانیم که خون‌های بر زمین ریخته شده پاک نمی‌شود، جز با نابودی کامل اسرائیل. مقاومت لطیف است، ناجوانمرد نیست، این را نه فقط با کلام بلکه با تصاویر نشان‌ جهان دادند. ابزار برای نشان دادن این قدرت و مقاومت‌ بر علیه دژخیمان زمانه متغیر است، گاهی اسلحه‌ و بمب و موشک‌ست، گاهی کلام و قلم. در این لحظات سرنوشت‌ساز می‌شود پشت سر رهبران شهید مقاومت پیش رفت، در حالی‌که شعارمان همان کلام شهید صفی‌الدین باشد. _ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند. پانوشت: شعار نابودی اسرائیل از زبان کودکان، زنان و مردان امت اسلامی از سرتاسر جهان شنیده می‌شود. این نیروی عظیم می‌تواند قدرت پوشالی صهیونیست را در هم بشکند. پانوشت ۲: نمی‌توانیم به اسرائیل قول بدهیم که مجال گریه و زاری پیدا کند، چون ما امتی نیستیم که زیر قولش بزند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
درخت زیتون ام زينب لباس یکسره نخی قرمزرنگی پوشیده بود و با یک دست پیازها را سرخ می‌کرد و دست دیگرش رها بود. عماد همان طور که ژاکتش را به تن می‌کرد و آماده بیرون رفتن می‌شد، دلش نیامد بدون سربه‌سر مادر گذاشتن خانه را ترک کند. جلو رفت و به شانه چپ مادر زد. مادر که از سمت چپ چرخید تا پشتش را نگاه کند، عماد از سمت راست مادر شروع کرد به تندوتند پیاز داغهایی که قبلاً سرخ شده بود و کنار دست راستش گذاشته بود را خوردن و خندیدن. مادر چهره‌اش را در هم کشید و با قاشق چوبی زد روی دست عماد. قاشق از جنس درخت سرو بود. عماد که می‌خواست دستش را بکشد، تیزی لبه کابینت دستش را خراشاند. ام زینب دلش آتش گرفت فوری با دو دستش دستهای بزرگ و مردانه عماد را گرفت و بوسید. عماد با دست دیگرش سر مادر را به سینه گرفت. عماد همان طور که سر مادر را به سینه داشت گفت: چیزی نشد. مادرگفت: چقدر جای من اینجا خوبه. بعد گفت: باقالابالدهن درست میکنم؛ دیر نیا. ام زینب دیگر هیچ وقت باقالابالدهن درست نمی‌کند. هیچ وقت دیگر از آن قاشق چوبی استفاده نمی‌کند؛ حتی دیگر خیلی غذا هم درست نمی‌کند؛ اما ظهرها همیشه منتظر است تا عماد وارد خانه شود. درخت زیتون، هر سال جوانه می‌زند؛ اما دیگر ثمر نمی‌دهد. مادر چسبیده به قبر و نای گریه هم ندارد. سرباز اما کلاه آهنی بر سر دارد. دو سرباز زن هم به جان دستهای ام زینب افتاده‌اند. دلش خسته و چشمش دریای سرخ است. مادر کنار قبر با صدایی که ندارد می‌گوید فقط اجازه دهید همین‌جا بمیرم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat خــــــــــــــــــط
هوای پاییز روزهای عجیبی می گذرانیم. گمانم این حسِ همه ی آدم های دنیا باشد. چه آن ها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش می کنند برعکس شنا کنند. چه آن عده ای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بی خیال دو طرف شده اند و نمی دانند آخرش یکی دستشان را می گیرد و یک وری می برد. چه آن قومی که تلاش می کنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همه ی ما در انتظار سرنوشتیم. این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکرده ام. از صبح که چشم باز می کنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت می گردم. پای اجاق گاز از بچه های غزه و لبنان عذرخواهی می‌کنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جمله ای که می نویسم فاصله اش را با این مسیر می سنجم. کتاب هایی که می خوانم، فیلم هایی که می بینم... پای شستن ظرف ها به زن لبنانی فکر می کنم و آشپزخانه ای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر می کنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم می گیرد. می گویم بغض، بخوانید گریه های ناتمام. همسرش را که می بینم، دل بزرگش را تحسین می کنم. به چهره ی شهدا که نگاه می کنم، پشت چشم هایشان خودم را می بینم و بچه هایم را. این روزها هوای پاییزم... خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دست هایی خالی... کجای این پازل ایستاده ام؟ نسبتم با جبهه ی مقاومت چیست؟ کاش دستی بیاید و بیدارم کند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat