ما بردیم...
پریروز بود. گوشیَم دوبار زنگ خورد. مشغول صحبت بودم، جواب ندادم. بعد خودم تماس گرفتم. پسربچهای با صدایی ضعیف پرسید: شما رای میدهید؟!
خیاط خودَش توی کوزه افتاده بود. گفتم چطور؟! گفت "آخه میخواستم بگم به آقای جلیلی رای بدید". رفتم توی یکی اتاقها گوشی را گذاشتم روی آیفون و به دوستانم اشاره کردم که جمع شوید.
حالا دیگر من سوال بارانش کردم. اسمش حسن بود. بچه قم. از پردیسان زنگ میزد. پدرش طلبه بود. شمارهام را از بیستکال گیرآورده بود. اما سوالی پرسیدم که همه ما جوابش را میدانستیم و بعد از آن نوعی اشک و لبخند را توی صورت همه ما نشاند: "حسن آقا! چند سالته، تو مگه اصلا خودت رای میدی."
دوست نداشتم گفتوگوی بین ما تمام شود. گفتم "حسن آقا تو میگی من به جلیلی رای میدهم اما بیشتر برام آیه و دلیل بیار" گفت: جلیلی جانباز و رزمندهست. بعد گفت: آهان شما آقای رئیسی را قبول دارید؟! گفتم بعله، خیلی. گفت آقای جلیلی خیلی برای تحریمها کمک آقای رئیسی کرده. واقعا بغض کرده بودم. گفتم الهی فدایت شوم. گفتم حسن آقا دعایم کن و بعد دوباره تاکید کردم. گفت "شما به آقای جلیلی رای بده من حتما دعات میکنم". گفتم نه واقعا میگویم. حتما دعایم کن. گفت: شما مشتی هستی و پرطرفدار. حسابی خندیدم. باز هم گفتم حتما وقتی قطع کردی هرچیزی که خواستی و به دلت افتاد برایم از خدا بخواه. خداحافظی کردیم و قطع کردم. واقعا و از تهدلم میخواستم حسن آقای سیزده ساله دعایم کند.
✍ #امیرعباس_صالحی
〰〰 🇮🇷
#خط_روایت
#غدیر
#انتخابات
#فراموش_نکنیم
〰〰 🇮🇷
@khatterevayat
https://eitaa.com/talabenegasht
سید حسن تعریف میکرد وقتی جنوب لبنان در اشغال اسرائیل بود، رفتم خدمت "آقا". گفتم اینطور نمیشود. نحوه مبارزه ما سنخیتی باهم ندارد. یادم نیست سید دقیقا چه مثالی میزد اما انگار یک چیزی شبیه به اینکه مثلا ما یک نارنجک دستی پرت میکنیم سمت خاک فلسطین اشغالی در عوض آنها یک روستا را میآورند پایین...
خلاصه اینکه سید میگفت حرفم که تمام شد، "آقا" تامل کرد، لبخند زدو گفت: شما راهی غیر از این ندارید. راه همین است. مبارزه مدام و حتی کوچک با دشمن.
سید میگفت من برگشتم و برای تشکیلات همین را تعریف کردم و گفتم همین راه را ادامه میدهیم.
ادامهاش را هم که میدانید. آزادی جنوب لبنان ...
فکر میکردم شاید برای توضیح سید، خاطره و روایتی که خودش نقل کرد مناسب باشد. یک انسان با درگیری مدام و مدام و مدام با دشمن با آن ویژگیهای فردی فوق العادهاش. سید یک انسان ویژه بود، با کلمات فوق ویژه. تقریبا بعد از هر سخنرانی یک شاهکار خلق میکرد. آدم را یاد کلمات مولا در نهج البلاغه میانداخت. میتوانستی با آن جملات تحدی کنی؛ که اگر میتوانی مثلَش را بیاور.
سید استاد عملیات جنگ روانی بود. یک بار میآمد جلوی دوربین و میگفت همین حالا که دارم با شما صحبت میکنم کشتی اسرائیلی را میزنیم و تمام. یک بار به دشمن نیشخند میزد. یکبار آنها را باد تمسخر میگرفت و جلوی همه عالم ریش اسرائیلیها میخندید. بازیشان میداد. میبردشان توی دَستگاه. منفعلشان میکرد. دشمن را ول نمیکرد، اول حسابی نشانَش میدادو به چشمَش میآورد بعد هم خوارَش میکرد. ابهتَش را میشکست. سید توی همین فضای مبارزه تربیت شد. خودش را درگیر دعواهای مسخره حیدری نعمتی نمیکرد و با دشمن فرضی درگیر نمیشد دشمنَش واقعی بود و به خاطر همین رشد کرد و قد کشید. شما چند بار دیدهاید او با گروههای لبنانی، حتی مخالفَش؛ با رقیبهای سیاسیاش با مجلس یا دولت لبنان با شخصیتهای سیاسی درگیر بشود؟! تیکه بیاندازد متلک بارشان کند. قهر کند. یا هرچی...
در عوض سخنرانی نبود که سید انگشت در چشم اسرائیل نکند.
"آقا" گفت به او به چشم یک مکتب نگاه کنید. باید بنشینیم و بیشتر در مورد سید گفتوگو کنیم. مبارزه سید از قدیمها برایم مصداق این آیه بود:
{ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ، فَإِذا هُوَ زاهِقٌ }
سید با آن ایمان استوار و روح بلند پروازش مدام بر سر باطل میکوبید، مدام. آنقدر که مغز باطل دهن باز کند و نابود شود.
✍ #امیرعباس_صالحی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/talabenegasht
با علی و سید از بشاگرد میآمدیم. توی راه بحث این بود که ما در اسلام پس انداز داریم یا نه. علی و سید یکطرف بودند. آنها میگفتند باید اگر اضافه داری در راه خدا بدهی برود. میگفتند پسانداز خلاف توکل و حسنِظن به خداست و در کل با روح شریعت سازگار نیست. البته مثالشان هم چیزی بود شبیه همین پساندازها و وسایل و طلا خریدن از ابتدای تولد برای جهیزیه و اینها...
من هم مخالفت چندانی نداشتم. اما میگفتم بدون پس انداز چطور میشود ماشین خرید، خانه خرید یا حتی اینها را ارتقا داد؛ یا اینکه "إعمل لِدُنیاک کأنك تَعيش أبدا". علی هم آنطرفَش را میگفت که "كأنك تموت غَدا"
خیلی هم البته بحث داغی نبود.
من حالا هم جمع بندی ندارم. البته قرائن و شواهد در قرآن انگار حرف سید و علی را بیشتر تایید میکند. همین "جاهدوا باموالهم"ها و "یجاهدون بالموالهم"ها، همین مفهوم "تکاثر" در سوره تکاثر یا "ألذی جَمعَ مالَه و عَدده" که شاید نزدیکتر هم باشد به همین معنای پسانداز؛ که خدا هم توبیخ میکند.
ضمن آنکه قرآن در بستر اجتماعی نازل شده، و انگار این آیات ظهور بیشتری در همین معنا دارد و اینطور به ذائقه زنده قرآن بیشتر میآید.
راستَش گفتنَش برایم سخت است اما گفتهاند صدقه واجب را آشکار کنید [صدقه واجب مثل خمس یا زکات] حالا هم که آقا کمک به مردم و رزمندگان لبنان را فرض کرده، من بیست، سی تومنی را گذاشته بودم کنار. خیلی هم کار خاصی با آن نداشتم، واقعا هم هیچوقت فکر نمیکردم آن پول برای "من" است. اما خب گذاشته بودمش کنار برای سفر زیارتی، مشهدی، کربلایی، چیزی. برای اینکه اگر دوستی مخصوصا دوستان همجبهه قرضی میخواستند، برای اینکه ماشین که حالا به خرج افتاده و انگار من بدهکارَش هستم که هر ماه میآید سراغم، برای اینکه یکیَم را بکنم دوتا یا یهقرون یهقرون جمع کنم تا ماشین را عوض کنم یا هرچی...
اما هر چه بود. اسمَش پسانداز بود و نیاز جبهه بیشتر از نیاز من؛ که ریختم به حساب مقاومت به امید اینکه شاید من هم شریک در آن گلوگهای باشم که پرت میشود سمت سینه یک اسرائیلیِ کثیف. یا پول قندی باشد روی میز موکبی کنار حرم عقیله بنی هاشم؛ که مهاجرین لبنانی با چایشان نوش جان کنند.
احساس هم نمیکنم مجاهدتی کردهام یا زندگیَم حالا به تکلُف میافتد.
مادرِ فاطمه هم یکی از النگوهایَش را تقدیم جبهه کرد...
از خدا میخواهم که کم مارا در راه خودش زیاد کند...
✍#امیرعباس_صالحی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/talabenegasht