eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
615 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله اینکه چرا تا این لحظه چیزی برای پیاده روی اربعین ننوشته ام، برمی گردد به بلاتکلیفی ام و یک خاطره! داشتیم می رفتیم مشهد امام رضا علیه السلام. بابا ساک ها را می چپاند توی کوپه تا راه باز شود و مردم بتوانند در راهرو واگن، راحت تردد کنند. قطار هنوز مسافر سوار می کرد، من بیرون کوپه ایستاده بودم و عین مأمور های مخفی زل زده بودم به در ورودی و رفت و آمدها را چک می کردم، همینطور که داشتم به رنگ و مدل ساک ها نگاه می کردم و توی ذهنم آن هایی که ساک چرخی داشتند را باکلاس و آنها که ساک دستی و بقچه توی دست و روی سرشان بود را بی کلاس می خواندم، خانواده ای آمدند که از چرخ های ساکشان پیدا بود باکلاس اند، چند نفر هم برای بدرقه شان تا پای قطار آمده بودند و این مُهر تأییدی بود بر باکلاسی. همینطور که داشتند پله های قطار را بالا می آمدند و دیده بوسی و خداحافظی می کردند، یکهو یکیشان آستین آن یکی _از افراد هیئت بدرقه_ را گرفت و کشاند توی قطار و از آن اصرار و از دیگری انکار، اما بالاخره آن که دسته ی ساک چرخی توی دستش بود پیروز شد و با مهمانِ ناخوانده ی یکدفعه خوانده شده نشستند توی کوپه ی کناری ما! مأمورهای قطار درب ها را بستند، چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق راه افتاد و ما بودیم یک جاده ریل و شوق زیارت! وقتی برای مامان تعریف کردم گفت: «قربون امام رضا برم، خودش زائرشو انتخاب میکنه، لابد اسمش تو لیست زائرا نوشته شده، قسمتش بوده بره زیارت» و من توی ذهن پنج ساله ام به این فکر می کردم که حالا این زائرِ یکهویی توی این چند روز چی می پوشد، چطور مسواک می زند و باید یک عالمه خرید کند و ... راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دَم آخر که کوله پشتی همسرم را می بستم هم امید داشتم،حتی بعد از اینکه صدای بسته شدن درِ خانه پیچید توی سرم! حتی بعد از اینکه زنگ زدم و پرسیدم: «الان کجای راهی؟» باز هم توی ذهنم فکر می کردم چکار کنم دخترک با گرما کنار بیاید و این طفل معصوم چهارماهه را چه کنم که بتواند بی رحمی آفتاب را تاب بیاورد و چه برایشان بردارم و کدام چادرهایم را سر کنم و ... بعد همینطور که داشتم توی خیال کوله پشتی ام را می بستم مامانِ درونم گفت: « توی این گرما کجا میخوای بری؟ زیارت از بچه داری که واجب تر نیست، بشین تو خونه ت این از همه چیز واجب تره» هنوز کوله پشتی را نبسته توی ذهنم بازش کردم! راست می گفت اما من امید داشتم یکی بیاید یقه ام را بچسبد و بکشاندم توی جاده دلم می خواست یکی بیاید و بگوید: _تو زائر امام حسینی! _اسمت جزء اربعینی هاست _امام حسین پای گذرنامه ات امضا زده ... اما هیچ کس هیچی نگفت. حقیقت این بود که من امسال باید می نشستم کنج خانه تا به قول مادربزرگ ها بچه هایم را زیر بال و پرم بگیرم تا مبادا گرمازده بشوند و .... حالا ابرم، ابری که نیازی به گذرنامه ندارد... چند روز پیش دوستی گفت: «بیا و نیت کن به خاطر امام زمان نرو! چون الان به بچه شیعه ها خیلی نیازه باید بیشتر از قبل ازشون مواظبت کنیم» دیدم پُر بیراه نمی گوید. نیت کردم، ماندم و خانه ام را موکب کردم، موکبی که توی جاده نیست، تهِ یکی از فرعی های دور دست است. حالا اینجا خادمم، صبح ها که چشم باز می کنم اجاق موکب را روشن می کنم و به یاد چای عراقی ها، قوری را پر می کنم از سیاهِ لاهیجان... ظهرها به یاد قیمه نجفی بشقاب های گل سرخی را می گذارم وسط سفره ... و شب ها همین طور که دارم رختخواب ها را پهن می کنم زمزمه می کنم: «تِزورونی اَعاهِـدکُم به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم می‌دانید که من شفیع شمایم أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم اسامی‌تان را ثبت می‌کنم هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید» اینجا خادم دوتا بچه شیعه ام... مثلاً من هم زائرم... الحمدالله ✍️ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @tahere_sadat_maleki
بسم‌الله بلند بگو خانمم - «نه! نشد، باید طوری داد بزنید که صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل» این صدای خانم کریمی ناظممان بود که توی میکروفن مدرسه داد می‌زد و ما را تشویق می‌کرد تا از اعماق وجودمان فریاد بزنیم و صدایمان را برسانیم به آمریکا و اسرائیل و من در ذهن هشت-نُه ساله‌ام فکر می‌کردم خانه‌ی آمریکا و اسرائیل چند کوچه آن‌ طرف‌تر است، طوری داد می‌زدم که دویدنِ خون پشت صورتم را حس می‌کردم و می‌توانستم رگ باد کرده‌ی گردنم را لمس کنم. وقتی به صورت بچه‌هایی که در صف به خط شده بودند نگاه می‌کردم، همه را مثل لبو می‌دیدم. جمله‌ی خانم کریمی به مناسبت‌های مختلف تغییر می‌کرد گاهی باید صدایمان به مردم مظلوم فلسطین می‌رسید، گاهی باید به یمن می‌رسید و گاهی هم بی مناسب صدایمان باید دعای فرج می‌شد و به آسمان‌ها می‌رسید. چیزی که برای خانم کریمی مهم بود هم‌صدایی و رسیدن صدایمان به جایی بود. اگر کسی ساکت بود یا اگر بچه‌ای سرگرم بازی و شلوغ‌کاری بود، پشت میکرفن اسمش را می‌خواند و از صف خارجش می‌کرد. چی شد که یاد این خاطره افتادم؟ صبح‌های زود، وقتی آفتاب پایش را روی گل‌های قالی دراز می‌کند. با صدای مرگ بر آمریکای سیصد چهارصد تا دانش‌آموز بیدار می‌شوم. ناظم مدرسه‌ی سر کوچه‌مان توی بلندگو می‌گوید: «بلند بگو خانمم! می‌خوام صداتون برسه به غزه»، بعد میکرفن را می‌گیرد جلوی دهان چهارصد تا دختر و صدایشان در گوش محله می‌پیچد. ناظم می‌گوید: « اول صبحی ماست خوردید؟ می‌خوام صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل»دخترها طوری جیغ می‌کشند که فکر می‌کنم اگر آمریکا و اسرائیل یک شخصیت بودند و دسترسی به آن‌ها ممکن، همین یک مدرسه برای نابود کردندشان کافی بود. همصدایی بالاخره جواب می‌دهد. همانطور که یک روز پدرها و مادرهایمان همصدا شدند و شاه را بیرون کردند، همصدا شدند و صدّام را با آن‌ همه کبکبه و دبدبه خار و ذلیل کردند، ما هم یک روز اسراییل را از صفحه تاریخ محو می‌کنیم. یک روز صدایمان را به آسمان‌ها می‌رسانیم و اماممان را برمی‌گردانیم... ان‌شالله... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @tahere_sadat_maleki