« داستان گوشواره ها »
گوش های دختربچه ها را که سوراخ می کنی. اول بی تابی می کنند. می ترسند. گلوله گلوله اشک می ریزند.
اما به محض اینکه گوشواره را در گوش شان می بینند، دلشان غنج می رود.
چشم هایشان برق می زند. به بقیه نشانش می دهند.
بیشتر از همه اما نگاه شان دنبال پدر است، او که قربان صدقه شان می رود. گل از گل شان می شکفد. لبخندشان پررنگ می شود. درد یادشان می رود.
خبرهای رسیده از غزه قلبم را به درد می آورد.
موبایلم را مقابل صورتم می گیرم ،در قاب تصویر مردی را می بینم که پیراهن سبز سپاهی بلندی پوشیده و چفیه نارنجی رنگی به سرش بسته ، محاسن سفید و مشکی اش بلند و وزست. انگشت اشاره اش را با یک تکه پارچه سفید بسته. کنار یک کانکس ایستاده و دارد با خبرنگار صحبت می کند. روی صدایش مترجم حرف می زند.
نامش احمد ابوالروس است. می گوید: « پسر و دخترم روح، روح من بودند. داستان گوشواره رو که می خوام براتون بگم از این قراره، وقتی داشتم دخترم ریم و پسرم طارق رو با محلول نمک تمیز و خاک رو از سر و صورت شون پاک می کردم ، یه لنگه گوشواره دخترمو پیدا کردم. به ریم گفتم: گوشوارته عزیزدلم، میخوام پیش خودم نگهش دارم ، تا با این گوشواره به یادت بمونم. »
استوری بعدی تصویر همان مردست که دختر بچه ای را در آغوش گرفته و به صورتش نگاه می کند. چشم های دخترک بسته ست. روی پلک هایش انگار سایه سبز رنگی کشیده اند که به سیاهی می زند. چهره اش گرد ،گندم گون و با نمک است. ابروهایش کوتاه و کمانی شکل اند، مژه هایش بلند و حالت دار است. موهایش وزست و با دو کش صورتی، برایش خرگوشی بسته اند.
پاهای دخترک توی تصویر درست مثل یک تکه چوب صاف و بی حرکت ست. لباس صورتی پررنگی به تنش کرده اند که راه های افقی زرشکی و سفید دارد ، تکه ای لباس آبی روشن هم از زیر آن پیداست . شلوار مشکی اش خاکی و لباس هایش کوچکش شده اند، درست مثل همه بچه های در سن رشد.
روی گونه اش یک زخم دارد. انگار گلی روی صورتش نقاشی شده باشد. مرد دختر را در آغوشش می کشد و چند بار این کلمه را تکرار می کند: روحون روح ، روحون روح
او چشم های دخترک را با دست های مردانه اش باز می کند و بر آن ها بوسه می زند.
در قاب گوشی این روزها تصاویر شهدای کرمان را می بینم.
لحظه ای نگاهم روی یک تابوت می ماند.
از ابعاد کفن پیداست کودک است.
کاغذی رویش چسبانده اند. نمی توانم بخوانمش.
اشک هایم را که پاک می کنم، تازه نوشته ها واضح می شوند .
می خوانمش ؛ دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
در پایین قاب عکس دختری ست با لباس صورتی ، موهایش چتری ست و کمی از چتری هایش روی صورتش ریخته. چهره اش گرد ، سبزه و با نمک است. لبخند می زند. نگاهش اما به دوربین نیست .گمانم برای آدم های آن سوی لنز دارد دلبری می کند .
بغضم می ترکد. نفسم تنگ می شود.
گوشی ام را فاصله می دهم تا خیس نشود از سیل اشک هایی که دیگر کنترلی رویشان ندارم.
انگشتم را روی صفحه حرکت می دهم.
در تصویر بعدی مردمی را می بینم که دارند جنازه کفن پوشیده ای را دست به دست می کنند.
مردی روی زمین نشسته. لباس های مشکی اش خاکی ست. دستش را به کفن نزدیک می کند. محکم روی سر و صورتش می زند.
لب هایش تکان می خوردند اما صدایی شنیده نمی شود.
از کنار هم قرار دادن تصویرهایی که در ذهنم حک شده است ،یاد کلیپی می افتم که چند وقت پیش دیده بودمش.
دختری ترسان جلوی خیمه ها می دوید و گریه می کرد. زنی از چادر بیرون آمد و بغلش کرد.
گوش هایش را گرفته بود و ناله می کرد.
زن نشاندش. گمان می کرد صدای نعره های دشمن، خیمه های سوخته در آتش، جنازه های افتاده روی زمین دخترک را ترسانده ، اما نه ؛ انگار درد دخترک چیز دیگری بود. دست هایش را مقابل زن گرفت. خونی بودند. اشک هایش که سرازیر شدند ،زبانش باز شد و گفت:
« عمه جان گوش هایم، عمه گوشواره هایم »
✍️ #صفورا
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.