نشستهام پشت تلوزیون. آن بالا زده است "زنده". تیتر چیست؟ نمیدانم. برای من این است: "بازگشت ریاست جمهوری و همراهان از آخرین ماموریت". اشکهایم را پاک میکنم. تو چه خوب بلدی داستان بسازی خدا. این پردهی آخر عجب میخکوب کننده بود.
مجری میگوید قرار است از مهرآباد ببرندشان قم.
دلم خالی میشود. به مجتبی میگویم میخواهم بیایم. میگوید میبرمت اگر بخواهی. دلم نمیآید. دیروز هم که عزاداری کرده بودم، دردم زیاد شده بود. میگوید به جایش قرار است سرباز امام زمان به دنیا بیاوری. آرام میشوم اما با بغض.
وقتی میخواهد برود میگوید صدای هلی کوپترشان میآید، اول میآیند حرم از همینجا فاتحه بفرست. بغضم سنگین میشود در نگاهم رو به حرم.
میروم توی تراس شاید باز هم صدای روضه بیاید از حرم. در ذهنم تکرار میشود "علی سوختم... علی سوختم..." .
✍#سپیده
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
همان اولین تجربه های سه شنبه های مهدوی حساب کتاب خودم را کردم!
حساب کردم دیدم از زیرگذر حرم که بیرون می آیی چند متر جلوتر اولین عمود حرم تا جمکران را می بینی .
اربعین رفته هایش می دانند که احتمالا حد فاصل هر پنج عمود حرم تا جمکران می شود به متراژ تقریبی فاصله یک عمود تا عمود بعدی در کربلا .
می گویند اربعین را تنها نروید ،کسی را با خودتان همراه کنید خانواده ای ، دوستی ،رفیقی ..
آخ از آن اربعینی که با رفیقت طی کنی!
این مداحی را شنیده اید ؟
«رفیق نیمه راه من خداحافظ»
از صلات ظهر تا به همین حالا این مداحی مدام پخش می شود در این طریق حرم تا جمکران .
آن عکس راهم دیده اید؟ همان که حاج قاسم و ابو مهدی و در وسط هم این آقای مظلوم نشسته اند و خیره شده اند به رو به روی شان.
این عکس تازگی ها چشم همه را گرفته قبل تر ،عکسی بود که به نظرم آمد کلمه رفاقت می شود خود این عکس .
آدم های آن عکس همه خیره به دوربین با لبخند های محجوبانه و خجل ایستاده اند.
در آن تصویر ما قابی از حاج قاسم و ابومهدی و سید حسن و سید رضی و عماد مغنیه را داریم.
می خواهم بگویم این مداحی دارد از زبان چه کسی خوانده می شود در این آشفته حالی؟
کدام رفیق مانده که دلش آنقدر سوخته که خدایش مدام به دل مسؤل صوت می اندازد که دوباره و دوباره دستش روی دکمه تکرار برود؟
کسی مانده؟ یعنی کسی هست که جامانده؟
اینها که همه شان جمع شان جمع است .
آه ،خدا سید حسن را حفظ کند برای ما ...
_قسمت چهارم
✍#بنت_الصابر
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
هو الشهید
میگفت: همون موقع که شنیدم چه اتفاقی افتاده، شروع کردم باهاشون حرف زدن. بهشون گفتم: « میدونید شما رئیسجمهور محبوب و منتخبم نبودید. نه اینکه اگر بهتون رای ندادم از سر لجبازی باشد. یا مثلاً رقیب از شما بهتر بود. نه!
واقعا هرچه مناظرهها و برنامهها و صحبتهایتان را گوش دادم با خودم کنار نیامدم به شما رای بدهم. انتخابات را شرکت کردم ولی جسارتاً رای سفید دادم.
آدم گردن گرفتن دِین انتخاب شدنتان نبودم. ولی آدم خالی کردن میدان وطندوستی و وطنخواهی و اعتلای این مرز و بوم هم نبودم. با اینکه به شما رای ندادم اما همیشه دعا کردم بهترین عملکرد رو داشته باشید.
از وقتی مشمول رای دادن شدهام. فقط یک رئیسجمهور منتخبم روی برگه رأی، اسمش از صندوق بیرون آمده.
تمام این سه سال که شما رئیس مجریه بودید، و کم و زیاد بی اشکال نبودید. آرزو میکردم کاش همان قوه قضائیه مانده بودید یا حتی صحن و سرای رضوی.
احساس میکردم با کشاندن شما به این وهله، در حق خود شما هم اجحاف شده.
شما را آدم مومن و پاکدستی میدانستم و میدانم ولی رئیسجمهوریتان را دوست نداشتم. اگرچه از حق نگذریم شما کجا و مثلاً قبلیتان کجا.
البته همیشه شأن انسانیتان را دوست داشتم برخلاف آن عمامهپوش لجنپراکن.
گاهی که محل نقد قرار میگرفتید، شاید چیزی برای دفاع نداشتم یا بلد نبودم. ولی سعی میکردم نمک به زخم هم نپاشم و در دلم دعا میکردم کاش با همه اهمالهایی که در حق شما و ما شد، روسفید شوید.
میدونید درسته که حب و بغض شما در دلم جایی نداشت و مریدتان نبودم. ولی بیزار بودم از دشمنانتان و بی انصافی در قضاوت کردن.
اما حالا از وقتی فهمیدم هلیکوپتر حامل شما و همراهان دچار سانحه شده، چیزی دست برده سمت چپ قفسه سینهام، و ماهیچه و عضله و رگ و هرچه دم دستش بوده به هم گره زده و تابانده و پیچانده.
گرهاش درد داشته، درد انداخته به جانم. هول و ولا را ریخته در قلبم.
دلم نمیخواهد خبر تلخ سانحه هوایی، تلختر شود. ذکر امن یجیب برداشتم که خدا دوباره معجزه کند. »
_ : « ولی انگار کام خیلیها شیرین شده با این اتفاق؟! »
_ : « مرید سیدالشهدا دینداریش هم بلنگه تلاششو میکنه آزاده باشه. »
_ : کاش مریدشون باشیم.
✍#مهجور(م.ر)
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@maahjor
وقتی رسیدیم، باران شلاقی میبارید و انعکاس تصویر آدمها، روی آسفالت میلرزید.
فکر کردم، قم، آخرین بار کی باریده ؟
کسی ایستاده بود وسط بلوار و عکس رئیسجمهور پخش میکرد. مثل روزهای انتخاباتی. منتها این بار عکسش سیاه و سفید بود.
فکر کردم چقدر خوب انتخاب شده بود این رئیس جمهور!
مردم، کنار خیابان، روی جدولها، کنار باغچهها، منتظر بودند. دو ساعت بود.
کسی از میان جمعیت گفت "دارن میان!"
مردم کم کم بلند شدند. هرکس دنبال یک بلندی گشت.
همه، یکی یکی روی پنجه ایستادند و گردن کشیدند. خبری نبود.
یکی گفت:"هنوز اول پیامبر اعظم هستن. توی جمعیت گیر کردن." خیلیها برگشتند سر جای قبلیشان.
صدای مداحی کم کم از دور راهش را میان جمعیت باز کرد.
مردم دوباره بلند شدند. مثل موج ریختد روی جدول ها. اول ماشینهای بلندگو دار عبور کردند.
خیابان سکوت شد.
یا توی مغز ما سکوت شد.
رئیسجمهور برگشته بود.
توی پرچم.
با یک عمامه مشکی که انگار خاکی شده بود. حتم توی آن چند ساعتی که توی مه پیدایش نبود...
کی باورش میشد که رئیس جمهور یک کشور، توی جنگل گم بشود؟
آن هم برای خاطر اینکه رفته یک چیزی را نزدیک مرز افتتاح کند؟
مگر یک رئیسجمهور نباید پشت میز باشد؟
مردم دوباره از روی بلندی ها پایین ریختند و توی خیابان به راه افتادند. مثل رود. با عجله.
تابوت شهدا رفته بود.
مردم میخواستند به رئیسِ شهیدشان برسند.
فکر کردم رئیسِجمهور یعنی این!
باقی باید ادایش را در بیاورند...
✍ #خطیب
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@ahorahadashtsabz
حنانه: مامان! آقای رئیسی عینکشم با خودش برده پیش خدا؟
من: نه مامان جان، اونجا دیگه کسی احتیاج به عینک نداره.
حنانه: یعنی دیگه عینک نمیزنه ولی خوب خوب میبینه؟
من: اوهوم
حنانه: چه خوب... پس چرا تو ناراحتی؟ چرا گریه میکنی؟
من: من دلم تنگ شده مامان جان!
حنانه: عیب نداره، باید تحمل کنی. مثل وقتی موهای منو شونه میکنی من دردم میاد تو میگی باید دردشو تحمل کنی تا گرهها باز بشه و مرتب بشی.
من: راس میگی...
حنانه: عوضش آقای رئیسی دیگه نمیخواد هر جا میره نگران گم شدن عینکش باشه.
#رئیسی_عزیز دیگر نگران هیچ چیز نمیخواهد باشد.
عینکش هم به میراث بماند برای ما بلکه بهتر ببینیم.
دردها را هم باید تحمل کنیم تا گرهها یکی یکی باز بشوند.
اوضاع ما هم یک روزی بالاخره مرتب میشود.
اینطورها نمیماند، چون آنطورها هم نماند...
وَ_بَشِّرِ_الصّابِرین
✍#حدیثه_میراحمدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@hadise_dust
از تلوزیون خانه مان بدم آمد. درست از همان وقتی که یک خط سیاه کج ، را چسباندند به گوشهی سمت چپش . همان موقعی که عکسهای دست بریده و انگشتر سوخته را نشانمان دادند و گفتند سردار است. از زیر نویسهای قرمز و فرودگاه بغداد هم بدم آمد. بعد اعتکاف پسرها با توپ چهل تیکهای که جایزهی روزه شان بود زدند به کنج تلوزیون. زمین چمن و آدمهای تویش هزار رنگ شدند. راستش زیاد هم ناراحت نبودم. برایم مهم نبود چه قدر میتواند سخت باشد که دوباره یک نویش را بخریم و بچسبانیم جای قبلی. قاب جادویی جدیدمان که آمد باز هم خوش حال نشدم. امروز اما دیگر مطمئنم که از این مستطیل دور قاب سیاه هم کینه به دل گرفتهام. کاش توپ را پیدا میکردم و این بار خودم میزدم وسط سینهاش. بعد بلند داد میزدم تا کی میخواهی این طور جغد شوم باشی. تا کی میخواهی خنده را از ما بدزدی. نمیدانم . حالم بد است. غرولوندهایم را کجا باید ببرم تا بخرند. کجا باید بایستم و فریاد بزنم. خدا به دلمان صبر بدهد.
✍#زهرا_غلامزاده
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
مرهم دردها
#رئیسیعزیز
نا امید نبودم. فقط از آدمها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدمها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچکس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته میشد آمده بودیم. هیچکس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. میدانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی میدانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم.
هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبهای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم میسوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمیشد.
صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بیمیلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. میدانستم نباید توقع جواب داشته باشم.
گوشی را انداختم کناری و پلکهایم را روی هم گذاشتم.
روز بعد باید به درس و بحث میرسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماسها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید بهجا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسیام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف میزنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ...
رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شمارهام را ندارد.
او رئیسی بود. عزیز جمهور ...
✍ #محمددوست
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@mmohammaddoust
از وقتی تیتر خبری #فرود_سخت را شنیدم، دلم لرزید. بعد تیترها تبدیل شد، به #خبری_از_هلی_کوپتر_نداریم...
چطور می شود خبر نداشت و گفت فرود سخت؟!...
لحظه به لحظه خبرها را پیگیری می کردم. از ایتا به تلگرام، از تلگرام به اینستاگرام و خبری نبود جز #بی_خبری!
هوا داشت تاریک می شد. به خورشید التماس می کردم امروز را غروب نکند. به آسمان التماس می کردم امشب را نبارد...
اما شب شد...
هوا سرد شد...
آسمان بارید...
سوالها در ذهنم می چرخید... مگر می شود با زخم و آسیب و خونریزی در این سرما و تاریکی و باران طاقت آورد؟
و باز صلوات می فرستادم برای سلامتیشان...
تا صبح با افکار پریشان دست و پنجه نرم کردم. اذان را گفتند و نماز خواندم. پیگیر اخبار شدم ولی باز "داریم میگردیم و پیدایشان نکردیم" به چشم می خورد.
در دلم آشوب بود... آشوب اتفاق ۱:۲۰...
صبح دلم نمی خواست گوشی را نگاه کنم... دلم می خواست در یک بیابان برهوت بودم بدون تکنولوژی... دلم دیروز را می خواست که هلی کوپتری نبود... سفری نبود... سقوطی نبود...
اما؛ پیامی که نباید می آمد، آمد...
و حالا، همه جا از خوبیش می گویند. از خدماتش، کارهایش، اخلاصش؛ و چقدر دیر یادمان می افتد خوبیها را ببینیم...
چقدر مفهوم خادم بودن را خوب بلد بود. خدمت کرد و در راه خدمت جانش را فدا کرد...
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@mahram_e_del
یک خداحافظی باشکوه
چند ساعت پیش یک قطره در دریای این آدمها بودم و روی نوک پا ایستادم تا ماشین حامل پیکر شهدا را ببینم.
امروز روز بغضهای فرو خورده بود که آزاد می شد. روزی که چشمها یک تلنگر کوچک می خواست تا ببارد.
جا برای سوزن انداختن نبود تا بتوانم حضور مردم را رصد کنم. اما زیبایی ها و قدرشناسی هایی دیدم که جز شرمندگی واکنشی نداشتم؛
پیرزنی که از صبح زود با وجود اینکه کتفش به تازگی آسیب دیده بود و با هر تکان درد جانش را پر میکرد به بدرقهی رئیس جمهور آمده بود تا او را راهی سرای ابدی کند.
دو کودک نوجوان را دیدم که به هر دری می زدند تا به ماشین حامل شهدا برسند، خواستم بهشان بگویم همانجا بایستند و به دیدار با فاصله رضایت دهند،دیدم مردی نابینا پشت لباس یکی از آنهارا گرفته است و آنها تلاش می کنند تا مرد را به شهدا نزدیک کنند.
و زنی که از راه دور آمده بود. دست دخترهایش را گرفته و به تهران سفر کرده تا دلش آرام بگیرد و آخرین وداع را با رئیس جمهور شهیدش داشته باشد.
خدا این مردم را حفظ کند که بی شک بعد از عنایات حضرت حجت،صدق و صفای دلهای آنهاست که ملت و دولت ایران را نگه داشته است.
بعد از همه اینها دعای خالصانه مردم آرامش به جانم انداخت. وقتی مداح برای سلامتی رهبری دعا کردند، جمعیت یک صدا همراهیاش کردند.
امیدوارم سایهی این ذخیره الهی، این کشتیبان قدرقدرت، بر سر ایران عزیز مستدام باشد.
✍#راضیه_بابایی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@vazhband
https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee
«کلمات خیس»
می روم توی آشپزخانه یک دور می زنم و سعی می کنم سر خودم را با کاری گرم کنم.اما فایدهندارد!یک دل سیر گریه می کنم .انگار گریه دانی ام قصد پر شدن ندارد.اصلا انگار وصل شده به یک منبع بی نهایتی که پر از اشک داغ تازه است.از داغش یکجوری سوختیم که دلمان شده شبیه انگشترش!عقیق دلمان کباب شده!تلفنم را بر می دارم و خبرهای آخرین سفر استانی خادم جمهور را بالا و پایین می کنم.یک حس مشترک سوختن توی دل غریب و آشنا شعله ور شده.
توی شلوغیِ خبرها یکی برایم پیام گذاشته.صفحه اش را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن.کلماتش را انگار با گریه نوشته ،انگار پرده اشکجلوی چشمهایش را گرفته بوده.ان را نه فقط از اشتباهات تایپی که از لحن کلامش می فهمم.کلماتی که آدم با گریه می نویسد با کلماتی که در حالت عادی تایپ می کند روحشان فرق دارد.کلمه های غمزده گرمند،رد اشک روی حروفشانشوره بسته.وقتی می خوانیشان دلت می لرزد،بناگوشت داغ می شود و چشمهایت می جوشد.
«اربعین هزار و چارصد و یک همه خانواده ام رفتن کربلا.منِ بیچاره پاسپورت نداشتم و جاموندم.دلم گرفته بود.شبش آقای رئیسی داشت توی تلویزیون درباره صدور پاسپورت موقت صحبت می کرد.فرداش سر از پا نشناخته پا شدم رفتم و باهزار امید ثبت نام کردم.چند روز گذشت و دیدم خبری نشد.خیلی به امام حسین التماس کردم کار منو ردیف کنه....بازم خبری نشد .منم که دلم پر بود و از وضع موجود شاکی بودم هی می رفتم اینستاگرام و برای صفحه آقای رئیسی پیامای گلایه آمیز میزاشتم و شکایت می کردم.می گفتم گناه چشم انتظاری منِ کربلا ندیده گردن شما،اصلا میرم ازتون به امامحسین شکایت می کنم ....حسابی بهش غر زدم و به ادمین گفتممدیونی گلایه منو به رئیس جمهور نرسونی.چند روز بعد پاسپورت موقتماومد و راهی شدم....کم کم یادم رفت.
امروز داشتم پیامای اینستامو زیر و رو می کردم که چشمم افتاد به نوشته هایی که برای صفحه آقای رئیسی ارسال کرده بودم.دلم شکست!پشیمون بودم.از ته دل احساس می کردم دلم براش تنگ شده و زیر بار غمش خُرد شدم.چقدر غرزده بودم.توی دلم بهش گفتم انگار تو زودتر رسیدی پیش امام حسین!سلام منو بهش برسون و بگو منِ ابراهیم رئیسی هر کی آرزوی زیارت رفتن داشت رو با یه تیکه کاغذ راهی کربلا کردم»
به اینجای متنش که رسیدم حس کردم دارد های های گریه می کند.کلمه های آخر متنش قشنگ خیس اشک بود....
و دلش داشت می ترکید!
راوی م. ن
✍#طیبه_فرید
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@tayebefarid
﷽
_______
چشمهایش
بزرگ علوی جایی در رمان چشمهایش مینویسد: با پول، با شوهر با این چیزها آدم خوشبخت نمیشود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.
عکس چشم ورم کردهاش را برایم فرستاد. زیرش نوشته بود: هر لحظه حالم اینه، حالم خرابه اصلا. بعدش استیکر سیل اشک.
بغض قورت دادم و برایش نوشتم: خوشحالم حالمون خوب نیست. این یعنی ما هنوز زندهایم ما هنوز تسلیم سیاهی نشدیم.
ننوشتم که خوشحالم هر دو داریم درد میکشیم و از درون شرحه شرحه میشویم. حس متناقضی ست. آدمِ راحت طلب عادت ندارد خوشبختی را با درد جمع بزند. شاید چون همیشه در حال فرار از واقعیت است. واقعیت اینکه زندگی غمهایش از شادیهایش بزرگتر و ماندگارتر است. ما آخرین شادیمان را دیرتر از آخرین غممان به یاد میآوریم.
صفایی حائری، جایی لابهلای بیان نگرشش، میگوید: انسان نمیتواند غمهایش را کم کند، پس باید خودش را زیاد کند. و همین است که رنجها میشوند زمینه ساز.
من گمان میکنم این رنج کشیدن جمعی، این درد مشترک، ما را دوباره بهم پیوند میزند. تاب آوریمان را بیشتر میکند و اینجاست که وجودمان از زیادتر هم، زیادتر میشود.
✍#زهرا_حسنلو
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@selvaaa