eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
642 عکس
97 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا ❤️ ماسک لبخند از بچگی وقتی گریه می کردم اشکم بند نمی آمد. همه می گفتند: « دختر آخه تو این همه اشکو از کجا میاری. » چشم هایم درد می گرفت، نفسم تنگ می شد اما خیلی وقت ها این اشک ها به کارم می آمد، خصوصا موقع گرفتن چیزی که می خواستم و بهم نمی دادند، یا اینکه مقصر بودم و می خواستم زیر کاری که کرده بودم بزنم تا دعوایم نکنند. الان هم گاهی آنطور بی طاقت می شوم و اشک هایم بی وقفه شروع می کند به باریدن، دست خودم نیست. اشک ها کاری به شرایط ندارند، گاهی بدجور از کنترلم خارج می شوند. توی صف نماز نشسته ام. سَرَم را به دور و اطراف می چرخانم تا آمار بچه ها را در بیاورم. ساک را می کشم کنار تا خانمی کنارم بنشیند و صف را تکمیل کند. چادر رنگی ام را در می آورم و می اندازمش روی سرم. بچه غولی که از صبح چنگ انداخته بود بیخ گلویم آرام می گیرد و سر جایش می نشیند. نفس عمیقی می کشم تا هوای آنجا را با ریه هایم ببلعم برای وقت هایی که لازم شان دارم. به مادربزرگ ها یک طور دیگری نگاه می کنم. دلم آغوش گرم و مهربان شان را می خواهد، آروم باش مادر گفتن هایشان. دست روی صورتم می کشم و صلوات می فرستم. صدای الله اکبر را که می شنوم تازه متوجه می شوم که باید بایستم و قامت ببندم. تسبیحات را که می گویم قطره اشکی بی اجازه راه می گیرد و روی چادرم سُر می خورد. هیچ وقت این جمعیت را اینقدر ساکت ندیده بودم، همیشه مابین نماز یکی داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد. موضوع حرف هایشان اکثر اوقات گلایه بود، بعضی وقت ها از شوهر و بچه هایشان، و بیشتر اوقات از گرانی ها و اوضاع دولت. آدم ها توی مسجد حرمت نگه می دارند و هر حرفی را نمی زنند اما در صف نان و توی سوپری و قصابی دیگر لحن ها رنگ و روی دیگری می گیرد. دلشان پر است و حق هم دارند. گرانی ها خیلی ها را شرمنده خانواده هایشان کرده است. خانم ها یکی یکی از همان جلوی صف بلند می شوند. لحظه ای به خودم می آیم. « پاشو دیگه دختر زود باش » دستم را داخل ساک می برم. سه طرف ظرف شکلات را باز می کنم. چند تا برمی دارم. درش دستم را خراش می دهد. دردم می آید. در نطفه خفه اش می کنم. شکلات ها را جلوی دو تا دختری میگیرم که کنار مادرشان نشسته اند و دارند بازی می کنند. ریز می خندند و یکی یک دانه بر می دارند. بلند که می شوم چادرم را تا کنم، سرم گیج می رود. نوک انگشتان دستم هنوز سرد است. توی مسجد دور می زنم تا بچه ها را پیدا کنم. دختری می بینم. رحل قرآنی گذاشته جلویش و با انگشتی که لاک آبی از کناره های ناخنش بیرون زده خط می برد. نیم خیز می شوم سمتش و چند تا شکلات میگیرم روبرویش، بر می گردد و با چشم های کشیده اش نگاهم می کند. لبخند می زنم. بلند که می شوم صدای زنی را می شنوم که تشکر می کند. لبخندی کمرنگ تحویلش می دهم. سرم را پایین می اندازم و اشک رسیده به گوشه چشمم را پاک می کنم. دختری گوشه چادرم را تکان می دهد: « خاله میشه یه شکلاتم واسه داداشم بدی. » دستم را پر شکلات می کنم و میگیرم نزدیکش: « هر چند‌ تا دوست داری بردار. » به عکس روی شکلات ها نگاه می کند و سه تایشان را برمی دارد. » مادرشان سرش را بر می گرداند سمتم، تسبیح با دستش می آید بالا و به دختر اشاره می کند و بلافاصله صدایش می کند. نامش ریحانه است. بدو می رود و کنار مادرش می نشیند. نگاهی به ساعت موبایلم می اندازم. یاد غذای روی گاز می افتم. از آسانسور که پیاده می شوم کلاه آفتابی را می گذارم روی سرم. توی مسیر خانه بچه مدرسه ای ها را می بینم. به همه شان یکی یک دانه شکلات می دهم. دختری روی موتور نشسته و نگاهم می کند. شکلات را که می دهم دستش صدای مردانه ای از دورتر می شنوم که تشکر می کند. نمی ایستم. کلاهم را می کشم جلوتر. اشک توی چشم هایم حلقه زده. سه چهار تا خانم با بچه های کوچک شان می آیند سمت پیاده‌ رو، قدشان از قبلی ها کوتاه تر است، جلویشان می نشینم. نوبتی شکلات برمی دارند. کنار لب هایم را می کشم بالا. چشم هایم دارند برق می زنند. چند تایی از شکلات ها باقی مانده. دیگر وقت ندارم یا شاید طاقت ماندن در میان جمع را ندادم، نمی دانم. در را که باز می کنم بغضم مثل حباب شیشه ای می شکند. تلویزیون را روشن می کنم. عکسش را که توی تلویزیون می بینم داغ دلم می آید رو، بقیه شکلات ها را می ریزم‌ داخل ظرف. ماسک لبخند را می زنم و ظرف را میگیرم روبرویشان: « آقا سید ابراهیم، ش_ه_ا_د_ت تان مبارک. » ✍ @khatterevayat
قبل از آن انفجار کذایی، با ساک و بساط می‌رفتیم حرم.‌ همه‌چیز با خودمان می‌بردیم جز پیک‌نیک که راه نمی‌دادند. شب‌ها زیرانداز می‌انداختیم صحن انقلاب. پتو می‌کشیدیم رویمان و رو به گنبد کنار مامان که با تسبیح ذکر می‌گفت، می‌خوابیدیم. انفجار که شد مات و مبهوت ماندیم که حالا کجا بمانیم؟ هتل و مهمان‌سرا که هیچ، چادر مسافرتی هم هنوز مد نبود. برای ما که همسایه‌ی دو ساعت‌راهِ امام رضا بودیم کسر شأن بود که ماه بیاید و برود و مشهد نرویم. چاره چه بود؟ ما بودیم و فقط چادر سرمان که زانو بغل، چمباتمه بزنیم کنار دیوار صحن یا رواقی. چادر بکشیم روی سرمان و ساعتی خستگی در کنیم و وای به حال آن لحظه‌ای که بدنمان کمی از حالت قایم به سمت زمین خم می‌شد. خادم‌های مهربان مثل سیمرغی که پَرَش را آتش زده باشند بلافاصله بالای سرمان حاضر می‌شدند تا با صدای رسا اعلام کنند: « خانوم! اینجا، جای خواب نیست» جناب آقای رییسی! می‌پرسید حاصل این همه پرگویی چیست؟ عارضم خدمتتان که امشب، من و تمام آن خِیلِ زایرانی که شما باعث شدید در شب‌های بیتوته در حرم جایی برای استراحت داشته باشند، جایی که بتوانند بی‌دغدغه‌ی نامحرم و قلقلک پرهای سبز خادمان پایی دراز کنند، برای شما دعا می‌کنیم که در جوار امام‌رضا جانمان، شب اول قبر راحت، پرنور، در هوای بهشتی حرم داشته باشید همانطور که برای زایران رضا اینچنین امکانی را فراهم کردید. منزل نو مبارک خادم زایران رضا ✍ @khatterevayat
قدم‌های اولم را که به سمت مسیر برمی‌داشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت می‌کردند. گفتم تمام شد. نرسیدم. گفتم تهش هم برسم، از دور هم ببینم کافیست. آن دنیا اسمم ته لیست هم باشد کفایت است. رسیدم باب‌الجواد. غزال زنگ که کجایی؟ گفت بیا دور میدان. هنوز ماشین نیامده. پا تند کردم. آدم‌ها پشت هم می‌آمدند. بعضی‌ها ماشین را دیده بودند. گفته بودند رئیسی حلالم کن. اسمشان را پای تابوت نوشته بودند و از خیابان اصلی ریخته بودند به خیابان کناری. خط آفتاب چشمم را می‌زد. ایستادم دور میدان. مردی آمد و به صدای بلند تهدیدمان کرد. _خانمها برید عقب. ماشین بیاد سیل جمعیت پرتتون می‌کنه عقب‌. اون جلو چند نفر ساق پاشون خرد شده. خانم‌ها چند قدم رفتن عقب. چند نفر پا گذاشته بودن روی نرده و چند وجب از آقایان بلندتر شده بودند. دوربینم را گرفتم بالا. سوژ‌ه‌های اطرافم کم بود. می‌ترسیدم بروم جلو‌تر. گیر کنم آن وسط. علی هم نبود دستش را حائل کند دور بازوهایم. چند عکس معمولی گرفتم. گفتم شاید بعدها چیزی در بیاید. ماشین آمد. انداخت آن طرف میدان. همه‌ی کسانی که نرده‌ها را سفت چسبیده بودیم دویدیم وسط. رفتیم وسط بلندای میدان. دیگر جای تکان خوردن نبود. دست من روی شانه جلویی‌ام بود و خانم پشت سری مرا سفت چسبیده بود. ماشین آمد. دیگر نفهمیدم. آمده بودم چهره‌ی ادم‌‌ها را ببینم. نفهمیدم. صداها را می‌شنیدم فقط. صداها بوی نم میداد. دم گرفته بودیم: ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم... ✍ @khatterevayat @truskez
____________ یک. سوم خرداد هزار و سیصد و شصت و یک، چهل و دوسال پیش. احمد کاظمی از پشت بیسیم به غلامعلی رشید می‌گوید: "آقا میگم ما تو شهریم. مفهوم شد؟" و توی شهر بودنش را از پشت بیسیم چهار پنج تکرار می‌کند تا کلامش برای رشید مفهوم شود. صدا سخت به غلامعلی رشید می‌رسد. صدای کاظمی ارتفاع می‌گیرد و به چند کلمه ختم می‌شود: "خرمشهر رو خداوند آزادش کرد." و پیام بعد از چند بار قطع و وصلی در نهایت توسط رشید دریافت می‌شود. خرمشهر آزاد شد. ما به برکت خونِ رزمندگان و شهیدان‌مان حماسه ساختیم و ممد نبودی خواندیم و توی شهرهای ایران بزرگیِ خدا را از تهِ حلق فریاد زدیم. دو. سوم خرداد هزار و چهارصد و سه‌، چهل و دو سال بعد. گوینده‌ی خبر سه روز قبل، از پشتِ صفحه‌ی تلویزیون خبر شهادت رئیس جمهور و همراهانش را اعلام کرده. خبر توی دنیا ترکیده و پیامش به همه رسیده. رئیس جمهور و همراهانش شهید شده‌اند. شهرهای ایران پُر از مردمی‌ست که به برکتِ خونِ سیاست‌مدارانِ شهیدشان دوشادوشِ هم ایستاده‌اند و در تشییع پیکرشان حماسه ساخته‌اند. راهِ رجا بسته نیست می‌خوانند و بزرگی‌ِ خدا را از ته حلق هوار می‌کشند. صدا ولی برای همه مفهوم نیست! مردمِ توی شهر، ده‌ها میلیون بار توی شهر بودن‌شان را فریاد زده‌اند و صدا برای برخی هنوز مفهوم نیست. دریافت نمی‌شود پیام.‌ چهل و دو سال از خرداد شصت و یک گذشته و ما پیوسته در خیابان‌های ایران شهید می‌گردانیم و حماسه می‌خوانیم و پیام‌مان هنوز توسط برخی دریافت نشده! نمی‌شود. سه. در چهل و دومین سالروزِ حماسه‌‌ی آزادسازیِ خرمشهر، در شهرهای ایران شهید می‌گردانیم و بزرگیِ خدا را نفیر می‌کشیم و با عددمان حماسه می‌سازیم. از سوم خردادِ شصت و یک تا سوم خرداد صفر سه، هنوز ملت حماسه‌ایم؛ حماسه می‌مانیم! @khatterevayat @AlefNoon59
دیروز خوب گذشت. دست بچه‌ها را گرفتیم و بردیم بدرقه سید‌ابراهیم. البته به بدرقه نرسیدیم و هر چه در نزدیکی طرشت منتظر ماندیم خبری نشد. میگفتند هجوم جمعیت سرعت ماشین را کم کرده و احتمالا تا یک ساعت دیگر هم نمی‌رسد. دیدیم که هوا دارد گرم می‌شود و نمی‌توانیم تا سر ظهر بمانیم. اصلا چرا توی این گرما دست سه بچه کوچک را گرفته بودیم و آمده بودیم. سید ابراهیم را دوست داشتم سال ۹۶ که نه ولی همین انتخابات قبل به او رای دادم. ولی خودش را انقدر دوست نداشتم تا به خاطرش بچه یک ماه‌ام را برداریم بیاورم توی این جمعیت. پس به خاطر چه چیزی بود؟ حتما دلم هوس گردش کرده بود که قطعا کرده بود و دنبال راهی برای رفع پوسیدگی در خانه بود. اما همه‌اش این بود؟! بعد که برگشتیم خانه و مشغول کارها شدم و داشتم به پسرها غذا می‌دادم دیدم که من پسرهایم را خیلی دوست دارم. آینده‌ آن‌ها برایم مهم است و به خاطر آن‌ها بوده که توی این گرما دست‌شان را گرفته‌ام و برده ام توی آن شلوغی. دیدم سید ابراهیم رئیس‌جمهور بوده و توی ماموریت و به خاطر کارهای کشور از دنیا رفته یعنی به خاطر بچه‌هایم و بعد دیدم سیدابراهیم را بیشتر دوست دارم. لقمه آخر را به هر دو دادم که هر دو‌ تف کردند و فهمیدم که سیر شدند‌ و فکر کردم حالا که رئیسی رفته چه می‌شود که مهم نبود، حتما اتفاق خاصی نمی‌افتد. اتفاق مهم همین بود که افتاد. حالا دل‌همه ما به هم گرم شده و‌ دوباره دور واژه ایران جمع شدیم. ✍ @khatterevayat @Mamaa_do
روایت ۱: (جواب بچه‌ها را چه بدهم؟) راستش را بخواهید علی‌رغم میل باطنی‌ام دیروز بچه‌ها را نبردم. بر خلاف راه‌پیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم می‌گیریم و چفیه پیچ‌شان می‌کنیم و‌دل را می‌زنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولوله‌ای به پا شده بود بالاخره این‌ها هم باید مراسم تشییع رییس‌جمهورشان را می‌دیدند، چهار روز دیگر بزرگ‌تر می‌شدند و آن‌وقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخ‌شان می‌کشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان می‌گفتیم که از جلوی چشم‌مان رد شد و مردم پارچه‌هاش‌یشان را تبرک می‌کردند و بعد بچه‌ها با دل‌خوری رو ترش می‌کردند که چرا ما را نبردید. داشتم در محکمه درونم حق را به بچه‌ها می‌دادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان می‌شد که ناگهان وکیل‌الرعایا حکم نهایی را صادر کرد «آن‌جا، جای بچه‌ها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟» راست می‌گفت ، کوتاه آمدم و علی‌رغم خواست قلبی‌ام‌‌خانه نشین‌شان کردم. یادم آمد از تشییع حاج قاسم. تازه فرق مراسم دیروز با تشییع سردار این بود که منزل ابدی رییس جمهور قرار بود حرم باشد و این خودش عاملی بود بر جمعیت و ازدحام بیشتر. بعد، راستش کمی هم ترس برم داشت که نکند این شلوغی و فشار و گرما خاطره تلخی روی ذهن‌شان بنشاند و ترجیح دادم شکوهش را از تلویزیون بر چشم‌های دل و ذهن‌شان ثبت کنند. حالا باید بنشینم فکر کنم بچه‌ها که بزرگ شدند باید جواب‌شان را چه بدهم؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۲ یک ساندویچ اضافه کسی نمی‌خواهد؟ می‌گویم بزند کنار و یک ساندویچ بخرد بلکه این صدای قار و قور، گوش سیل عزادار را کر نکند. اصلا آدم گرسنه به کفر می‌رسد تشییع رییس جمهور که جای خودش را دارد. پیاده که می‌شود تاکید می‌کنم : «یکی کافیه با هم می‌خوریم» طبق معمول دستش به کم نمی‌رود و با دو ساندویچ و یک دوغ برمی‌گردد می‌گویم: «آخه دوغ؟ مگه می‌خوایم بخوابیم تو مراسم؟» یکی از ساندویچ‌ها را برمی‌دارم و آلمینیوم دورش را کمی بازتر می‌کنم و گاز بزرگی می‌زنم. ریز نگاه می‌کند ، ساندویچ پر است و نمی‌تواند دست به فرمان ساندویچ به دست هم بشود. ریز می‌خندم که باز کارت گیر من افتاد، حالا بنشین و نگاه کن. دلم طاقت نمی‌آورد . ساندویچ را جلوی دهانش می‌گیرم. یک گاز من می‌زنم و یکی او اما به ساندویچ دوم نمی‌رسد. «صدبار گفتم یکی کافیه ، الان این یکیو کجای دلم بذارم» می‌خندد : فدای سرت، بعدا می‌خوریم. حالا امروز ناهار دعوتیم و ساندویچ هنوز در یخچال است، کسی هوس یک ساندویچ کباب ترکی نذری مراسم تشییع رییس جمهور نکرده؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۳ (آمده بود بگوید بی‌طرف نیستم) تا چهارراه لشکر را با ماشین می‌رویم. از آن‌جا به بعد خیابان را بسته‌اند و ماشین‌ها اجازه عبور ندارند. از آن‌جا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقه‌ای راه است. خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین می‌خوانیم و گاها خنده به لب دوستان می‌آورد جای پارک خوبی روزی‌مان می‌شود. از همین‌جا سیل جمعیت شروع می‌شود. پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند. از دلم می‌گذرد:« کاش بچه‌ها را آورده بودم» ویلچری از کنارم رد می‌شود. از این ویلچر برقی‌هاست. همیشه این ویلچر برقی‌ها برایم جذاب بوده‌اند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرق‌ریزان زور بازو خرجش کند. پا تند می‌کنم. از ویلچری جلو می‌زنم. می‌خواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس می‌کنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را می‌شکافد. رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان. آمده بود بگوید : من هرچه هستم ، بی‌طرف نیستم یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود: بی‌طرف‌ها بدترین‌ها بودند …بی‌طرف‌ها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح می‌جنگیدند ✍ @khatterevayat
آفتاب از فرق سرم راه می‌گرفت توی بدنم. ساندیس که هیچ، آب هم گیرم نیامده بود. این پا و آن پا می‌کردم به فلکه برسم که از آنجا راهم را کج کنم برگردم. داشتم فکر می‌کردم اگر مداح دو دقیقه بیشتر اینجا نگهمان دارد و روضه بخواند همین وسط از حال می‌روم. یک دفعه چشمم به او افتاد. فکرها توی مغز داغم چرخیدند. مگر مستضعف‌تر از او هم هست؟ افسارگسیختگی قیمت‌ها سفره‌ی او را چند سانت کوچک کرده؟ هی کوله پشتی‌اش را بالا می کشید ولی آرام و بی‌عجله راهش را ادامه می‌داد و شعارها را تکرار می‌کرد. سرم را چرخاندم. زن‌های کنارم چادرهایشان از جنس اعلا نبود. ولی صدای لبیک یاحسینشان قطع نمی‌شد. تا آخر مراسم ماندم. تشییع شهید مهدی موسوی در شهرری @khatterevayat
گوشی دستم بود. بالای صفحه افتاد سانحه هوایی. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. یعنی باز چه خاکی به سرمان شده بود؟ سینی را روی اپن گذاشتم. دنبال خبر را گرفتم. وای. دویدم توی خانه خبر را فریاد زدم. اما فقط توی خانه‌ی خودمان. نشستم روی مبل. درست جلوی تلویزیون. نشستیم روی مبل. جلوی تلویزیون. ساعتی گذشته بود که دیدم دیگر نمی‌خواهم این مجری شبکه ی خبر را ببینم. چند بار تکرار میکنی فرود سخت؟! اصلا برو و حرفی نزن. چیزی بگو. اما نه همان حرف های تکراری. توی دقایق تکرار ساعت بی رمق به هشت شب رسید. چراغ اتاق خاموش و من نماز می‌خواندم. نفسم بالا نمی‌آمد. آب. شاید آب می‌خوردم نفسم جان تازه میگرفت. یکدفعه چراغ روشن شد. سلام دادم و برگشتم. این بار خدا خیرش بدهد که چراغ را زد. قبل از اینکه بگوید لیوان آب توی دستش دهنی است، آب را یک نفس سر کشیدم. صلی علیک یا ابا عبدالله ساعت به دوازده شب هم رسید و هنوز مجری خبر می‌گفت فرود سخت. پس چرا پیدا نمی‌شوید؟ ساعت یک نصف شب توی تختم تلوبیون تماشا میکردم. باز هم شبکه‌ی خبر . آخ اگر دستم به مجری خبر برسد؟! اتاق تاریک است. نفسم تنبل شده. من که خواب نیستم. بیدارم. انگار کارگران تنم خسته‌اند. خوابیده‌اند‌. نفس یکی درمیان. خودم باید فکری بکنم. تلوبیون نفسم را بند می‌آورد. باید بخندم. شایدم نفسم بالا بیاید. روبیکا. اکازیون‌. اکازیون‌ میبینم و میخندم. آخیش. یادم نمی‌آید نفسم بهتر شده بود یا... خواب و بیدارم. ساعت صبح خیلی زود است. مجری خبر بالاخره حرف تازه زد. تا نیم ساعت دیگر به محل فرود سخت می رسند. گوشی توی دستم خوابم میبرد. شش و نیم صبح بیدار میشوم. منی که بدم می آید صبح صدای هیاهو و بلند توی خانه بپیچد تلویزیون را روشن میکنم. شبکه‌ی خبر. هنوز نرسیده‌اند . حتی وقتی همه رسیدند باز هم شبکه‌ی خبر نرسید! تلویزیون چند روز است که روشن است. آن هم شبکه‌ی خبر. ومنی که دیگر طاقتم طاق شده است. جمعه است. حالم بد است. کاش تمام شود. راستی چه گفتم؟ امروز جمعه است. جمعه؟ آه. درست شنیدم؟ واقعا جمعه است و من بیخبر. آه از دل منتظَر. صبر خسته است از صبر شما مولای من. باز هم خودت برای خودت دعا کن مولای من. ✍ @khatterevayat
شاطر نانوا، چانه های هم اندازه را ماهرانه پرت می کرد روی سنگ مرمر کنار تنور گلی.بار اولش بود سبزوار می آمد.چرخ دستی های پر از میوه و سه چرخه های پر تردد، ذهنش را می کشاند به سه چرخه های اربعین و کربلا. کنار مغازه نانوایی ایستاده بود منتظر.دمادم حرکت اتوبوس بود.دلش قرار نداشت.کمک راننده با عینک ریبن و هیکل نحیف،پایش را گذاشت لبه پله اتوبوس.دستش را حلقه کرد دور دسته در.سرش را کشید جلو.دهانش را تا انتها باز کرد: مششد مششد.... جانمونی بچه. بچه گفتن شاگرد شوفر، برایش مهم نبود.زیاد شنیده بود. توی راه نزدیک نیشابور پا برهنه های پرچم سیاه بدست، دسته دسته راهی حرم بودند.راننده می‌خندید. دیوونه ها را نگا کن. جمع کنین مسخره بازیا را. بوق ممتدی محض خنده شاگردشوفر و خوشی خودش نثار جماعت کرد و پوسته تخمه دهانش را تف کرد بیرون. ترمینال مشهد پیاده شد ساک بلند برزنتی اش را که زیوار دو تا قرقره زیرش، در رفته بود از جعبه اتوبوس گذاشتند جلوی پایش. تاکسی ها صدا می زدند حرم ...حرم .. صورت آفتاب سوخته و موهای گرد شده اش از صد کیلومتری داد می زد که بچه کجاست. .از ترمینال پیاده راه افتاد تا حرم.صدای قرقر ساک، خلوت خیابان را بهم می زد. یک تکه نان برداشت از گوشه ساک برای صبحانه.طلای گنبد، چشم هایش را تر کرد و کمرش را تا نیمه قد خم . ورودی باب الجواد.بقچه نان پیرزن، را پهن کرد لبه خیابان. نان هایی که نذر شهید، توی تنور گلی خانه ی خشتی اش پخته بود. لبه بقچه اش گلدوزی چین چین ارغوانی داشت. تا فهمیده بود علیرضا عازم حرم غریب طوس است به نیت تشییع پیکر شهدا، شغال خوان خمیر کرده بود و خروس خوان، نان ها را گذاشته بود لب ایوان خانه ی بابا میرزا. هوا گرگ و میش بود.سگ سیاه ولگرد توی سطل زباله دنبال اضافه غذای زن بی ملاحظه ی اسرافکاری می گشت. یک چهارم نانی را گذاشت کنار سطل و سگ را از پرسه در هوای زباله راحت کرد. پرچم های سیاه توی باد می پیچیدند. نسیم زیارت امین الله بعد از نماز صبح می وزید در بند بند وجود آدم. نان ها را چید روی بقچه. نذر شهید! تارهگذری جان بگیرد و عطر صلوات مهمانش کند. دومتری فاصله گرفت.بساط واکس را پهن کرد روی سنگفرش پیاده رو.وسایل کار سال گذشته بابا میرزا و واسطه ی رزق ۵ سر عائله قد و نیم قدش .البته تا قبل از دیدار با آقای رییس جمهور. منتظر بود تا ایستگاه صلواتی خودش و پیرزن و اهل روستا با اولین زائر رسما شروع شود.آقا هم منتظر بود تا با بغل کردن خادمش،بساط عاشقانه ای برایش پهن کند خادمش پارسال، بابا میرزا را گذاشته بود سر یک کار درست و حسابی.با راه اندازی کارخانه ورشکسته نزدیک روستا.رییس جمهور، ناجی بابا بود و قهرمان پسرک نوجوان .اشکش را با آستینش پاک کرد و اولین کفش را که توی پای مردنابینای خسته از راه بود، واکس صلواتی زد.زیر لب گفت: شادی روح آقا ریسی صلوات برفست کاکا ✍ @khatterevayat
مکتب رئیسیسم زمان: ۳/۳/۳ مکان: مشهد،گوشه خیابان، لبه ی پله های مرمری هتلی لوکس و گران قیمت که تا به حال پایم به پذیرش آنهم باز نشده. از اصفهان تا مشهد آمده ام محض خاطر تو که مدتیست بسیاری از معادلات مجهول این روزها را حل کرده ای برایم. معادله ی اول: شکاف بین نسل ها و شکاف بین طیف ها.پیرزن ۸۰ ساله و کودک نوپا و من ۳۶ ساله آمده بودیم.آقایی که به تو رأی نداده بود، جوانی که اصلا رأی نداده بود و ما که رأی اول و آخرمان بودی هم توی خیابان برایت رخت عزا به تن کرده بودند. نسخه ی آرمان مشترک برای همه ما پیچیدی و رفتی. معادله ی دوم که در ذهنم مجهول بود، سودای سیاست و قدرت بود.از وقتی پایم به مباحث سیاسی کشیده شده بود،حدوداً نوجوانی هایم ، فکر می کردم هرکس برای انتخابات نامزد می شود، حتما در پشت تبلیغات خیر خواهانه و ژست های پوستری، سودای قدرت دارد. البته رفتارهای رییس جمهورها هم به این عقیده دامن می زد. تو محکم نشاندیم سر جایم و معادله ی چهار مجهولی مرا در ۳۶۵ روز کاری و غیر کاری حل کردی. معادله ی دیگر، گودال قتلگاه بود که همیشه برایم نامعلوم بود.گودال قتلگاه چه شکلیست! گودال قتلگاه آدم های شبیه حسین کجاست.بعد از تو و حاج قاسم فهمیدم گودال مزبور،حتما کف یک زمین خاکی نیست برای بعضی توی هوا اربا اربا شدن است و بین ارض و سما سوختن. و برای تو دره ای با عظمت می شود گودال که باید درختانش را کنار بزنیم و زیر لب بخوانیم نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب و پیدایت کنیم. معادله ی چهارم گرد بودن زمین است.در سه ساله ی زیست شناختی من از تو،عجیب تهمت هایی چسباندند وسط پیشانی ساجدت.سرت را انداختی پایین و کار کردی و خدمت کردی بی وقوف.خدا وکیل مدافع تو شد و همه را در زمان خودش پاسخ داد. معادله ی دیگر بی جوابم، اوقات فراغت بود که در برنامه ریزی هایم گرفتارش می شدم . با تو فهمیدم این گزینه، ستاره دار نیست و پرکردنش الزامی ندارد. می شود خستگی ناپذیر به سعادت رسید و تو به این آیه شریفه، زیبا عمل کردی «فاذا فرغت فانصب» و من با خیال راحت و بدون اینکه پایم در گل دنیا فرو رود می توانم راهت را ادامه دهم. حرم از جمعیت قفل شده و راه بسته است و من گوشه خیابان فلسفه ات را می بافم. راستی معادله ی آخر که در این شلوغی میابم، این بود که می شود وطن دوست بود و برای مردم کشورت جان بدهی و در عین حال یادت نرود بی سرزمین های دور دست را و آدم های بی رهبر درست و حسابی را که زیر چکمه های ظلم دارند له می شوند. تو جوری مدیریت داشتی که غیر ایرانی ها هم برای رفتنت عزا گرفتند.چرا که برادری ات را به ایشان ثابت کردی. جمعیت تمامی ندارد.مثل آواره های عزیز از دست داده گوشه خیابان مات و مبهوت زل زده ایم به سنگفرش خیابان.با کلی ایرانی و افغانی و پاکستانی و عراقی و ... صدای هلیکوپتر و هواپیما در هوا می پیچد. دلگیر می شوم .پرنده های مصنوعی بشر چه آدم هایی را از ما گرفتند. ✍ @khatterevayat
💔بسوزم برای دل غمگینت (( قسمت اول)) حوالی عصر بود. مثل همیشه با آنهمه سر و صدای توی خانه، جوری خوابم برده بود که اصلا نفهمیده بودم، تا اینکه با صدای همسرم از خواب بیدار شدم. _خانوم، بیدار شو. از جایم بلند شدم و نشستم، هنوز درست و حسابی، هوش و حواسم نیامده بود سر جایش که همسرم با عجله گفت: _بیدار شو، خانوم. بالگرد آقای رئیسی گم شده! تکان خوردم. یکهو انگار چیزی در درونم فرو ریخت. تلویزیون وسط سالن، روشن بود و مجری شبکه خبر داشت چیزهایی درباره رئیس جمهور می‌گفت. با وحشت از جا پریدم، رو کردم به همسرم و گفتم: _چی؟ چی گفتی؟ چی شده؟ همسرم که انگار از نحوه بیدار کردنم پشیمان شده بود، سعی کرد آرامم کند وگفت: _چیزی نشده! ان شاء الله صحیح و سالمن. بعد در حالیکه با عجله از خانه بیرون می‌رفت، گفت: _من رفتم سر کار، هول نکن. پیدا میشن. فقط دعا کن. با عجله و بی توجه به دخترها که وحشتزده بهم زل زده بودند، با ناراحتی نشستم جلوی تلویزیون. کنترل را گرفتم توی دستم. مجری شبکه خبر همچنان داشت از سانحه ای که برای بالگرد رئیس جمهور پیش آمده بود، خبر می‌داد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با عجله انگشتم را روی دکمه کنترل گذاشتم و تمام شبکه ها را زیر و رو کردم. چهره تمام مجری ها نگران و مضطرب به نظر می‌رسید. با خودم گفتم:((یا امام زمان! نکنه اونا از چیزی خبر دارن و نمی‌گن؟ نکنه چون شب تولد امام رضاست، میخوان تا صبح صبر کنن بعدش بهمون خبر بدن! )) کلماتی که از دهان مجری های تلویزیون بیرون می‌آمد، مثل صدای ناقوس کلیسا دنگ دنگ توی گوشم صدا می‌کرد و قلبم را به لرزه می‌انداخت. (( سد خدا آفرین، قزل قلعه سی، رئیس جمهور آذربایجان، افتتاح، بالگرد، فرود سخت، هوای مه آلود ، گروه امداد، کوهستان.....)) مثل آدمهای گیج و منگ، محکم کنترل تلویزیون را گرفتم توی دستم. دخترها مدام ازم درباره آقای رئیس جمهور می پرسیدند و من هی دست به سرشان می‌کردم . لحظات برایم سخت و طولانی می‌گذشت. همه چیز در اطراف من انگار توی مه فرو رفته بود و نگرانی و اضطراب مثل خوره به جانم افتاده بود. اصلا نمی‌دانم چقدر نشستم پای تلویزیون. وقتی خبرنگارها می‌گفتند : فعلا اطلاعات دقیقی نداریم انگار یک موج بلند می‌آمد و مرا با خود به پائین می‌کشید. وقتی می‌گفتند : شرایط آب و هوایی بد است، دلشوره، مثل بختک به جانم می‌افتاد . وقتی می‌گفت: مردم، دعا کنید، بغض می‌کردم، بغضی که مثل تیغ ماهی راه گلویم را می‌بست و راهی برای نفس کشیدن نمی‌گذاشت. آن روز عصر، روز 30 اردیبهشت 1403، من انگار به یک جریان قوی برق وصل شده بودم. اخبار بدی که از هر طرف می‌شنیدم، هر لحظه مثل رعد و برق تکانم میداد و بعد در خاموشی و ناامیدی فرو می‌برد. من، مثل خیلی از مردم درست مثل دانه اسفند روی آتش بودم. می‌سوختم و جلز و ولز می‌کردم. ✍️ @khatterevayat https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
بسوزم برای دل غمگینت (قسمت دوم) تمام مدت سؤالهایی تلخ توی سرم می‌چرخید: ((آقای رئیسی کجایی؟بالگرد ات چه شده؟ این فرود سخت که اینهمه ازش حرف می‌زنند، یعنی چه؟ نکند سقوط کرده اید؟ آقای رئیسی! اصلا برای چه به آذربایجان رفتی؟ نقطه صفر مرزی؟!! این سد قیز قلعه سی دیگر کجاست؟ )) بعد که کلمه افتتاح سد قیز قلعه سی را در گوگل سرچ کردم، حالم بدتر شد. تیتر خبر که ((افتتاح رسمی سد قیز قلعه سی با حضور رؤسای جمهور ایران و آذربایجان)) بود، موجی بلند از نگرانی را به جانم انداخت. چشمهایم خیره ماند روی خطوط تیزی که مثل خنجر توی قلبم فرو می‌رفت. (( سد قیز قلعه سی، در 220 کیلومتری شمال شرقی شهر تبریز و در 12 کیلومتری پائین دست مخزنی خدا آفرین، بر روی رودخانه ارس و در مرز ایران و جمهوری آذربایجان احداث شده است...... این سد، بزرگترین و مهمترین پروژه مرزی استان آذربایجان شرقی و اردبیل است که علاوه بر تأمین آب بزرگترین شبکه آبیاری زهکشی شمال غرب کشور، باعث تقویت دیپلماسی آب و حسن همجواری و افزایش تعاملات مناسب با جمهوری آذربایجان می‌شود.... )) باورکردنی نبود. با خودم گفتم:((چرا؟ چرا رئیس جمهور خودش شخصا برای افتتاح رفته؟ دیدار با الهام علی اف؟ آخر مگر.... )) از عصر یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 همینجور مثل مرغ پر کنده هی بال بال زدم، نه قدرتی برای دعا کردن داشتم نه حسی برای اشک ریختن. تنها کلمات رو‌شنی که تسلایم می‌دادند، کلمات رهبر معظم انقلاب بود که فرموده بودند:((ایران، ایران امام رضاست، نگران نباشید.)) آخر شب ساعت 23:20 دقیقه مریم سادات توی گروه بچه های دانشگاه، پیام داده بود که : _((و انه علی رجعه لقادر. )) شقایق پشت سرش نوشته بود: _(( دوستان، من فردا مأموریت هستم، میرم بخوابم. لطفا به محض اینکه بالگرد پیدا شد، خبر رو پین کنین، ببینم. شبتون به خیر. )) و لیلا بعدش نوشته بود که: _((بعیده تا صبح چیزی اعلام کنن. )) آن شب چه حالی داشتم. خیلی از بچه های گروه نتوانسته بودند از شدت نگرانی بخوابند. ساعت 5:37 فاطمه سادات، غزلی را توی گروه فرستاد که بند دلم پاره شد. تک تک بیت‌های آن غزل با دلم بازی می‌کرد. _((ای مرد، در میانه میدان، چه میکنی؟ در لابه لای جنگل و باران چه میکنی؟ میز ریاست تو چه کم داشت از رفاه در ورزقان و در مه و بوران چه میکنی دل کنده از اوامر و دستور و پایتخت در نقطه های مرزی ایران، چه می‌کنی؟.... غزل را با چشمانی خیس نوشیدم و انگار جام بلا نوشیدم. فاطمه سادات زیر غزل هشتگ زده بود: _ خادم ملت! رئیسی! زیر لب چندین بار زمزمه کردم:(( یا حسین! یا امام زمان!)) رفتم توی ایوان خانه و به باغچه که از دیروز عصر تشنه مانده بود، خیره شدم. هوای خنک دم صبح، مثل همیشه حالم را جا نیاورد. برگشتم و با بی‌قراری به گوشی همراهم زل زدم. همه اهل خانه را برای نماز صبح بیدار کرده بودم. دخترها دوباره خوابیده بودند اما همسرم مثل من افسرده و مضطرب نشسته بود جلوی تلویزیون. ✍️ @khatterevayat https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
بسوزم برای دل غمگینت (قسمت سوم ) ساعت 5:34، مریم سادات توی گروه نوشت: _((نقطه سقوط بالگرد پیدا شد.)) ومن یخ کردم. انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریخته بودند. ساعت 6 صبح، زهرا سادات، توئیت مهدی رسولی را فرستاد توی گروه که _((در این انقلاب، یلدا را در آخرین شب اردیبهشت دیدیم. مگر یک مرد در جستجوی درد مردم تا کجا می‌تواند پیش برود که نشود پیدایش کرد؟ )) ساعت 6:45 دقیقه راحله نوشت : _((شبکه خبر اعلام کرد، پیدا شد.)) شقایق هم عکسی از محل حادثه توی گروه گذاشت. و من، همه تن چشم شدم و خیره ماندم به عکس کوه ها و درختهای درهم تنیده و مه آلودی که هیچ چیزی در آنها پیدا نبود. راحله بلافاصله بعدش نوشت: _(( یعنی زنده موندن؟ )) و یک گیف گریان فرستاد. در ساعت 7:11 هم نوشت: _ ((انا لله و انا الیه راجعون. مبارکشون باشه این شهادت. خوش به سعادتشون. راحت شدن از این دنیا. )) و ده دوازده تا گیف غمگین فرستاد. چشمهایم خیس اشک شده بود و دلم در تب و تابی عجیب فرو رفته بود. ساعت 7:15 زهرا سادات نوشت: _((انا لله و انا الیه راجعون، آجرک الله یا مولانا، یا صاحب الزمان)) و یک گیف گریه فرستاد. گوشی را با ناراحتی گذاشتم روی زمین، مثل ماتمزده ها نشستم جلوی تلویزیون، کنار همسرم. هر دو مات و مبهوت و غمگین خیره شدیم به صفحه تلویزیون. هیچکدام قادر نبودیم به همدیگر دلداری بدهیم. ساعت 8 صبح، مجری شبکه خبر که پیراهن مشکی به تن داشت با صدایی غمزده گفت: _(( انا لله و انا الیه راجعون، خادم الرضا، خادم جمهور ایران، آیت الله دکتر سید ابراهیم رئیسی، رئیس جمهوری ایران، در راه به خدمت به مردم، به درجه رفیع شهادت رسید. بالگرد حامل رئیسی، رئیس جمهور جهادی مردمی و محبوب که دیروز برای بازدید از سد خدا آفرین و افتتاح چندین طرح ملی و استانی... ) دیگر درست نمی شنیدم که مجری چه می‌گوید. بغض خفه کننده توی گلویم، مثل سیل آمد و از چشمهایم سرازیر شد. صدای بلند گریه توی خانه ییچید. چشمهایم دیگر درست صفحه گوشی را نمی‌دید. راحله نوشته بود: _((فرمانده سپاه عاشورا در گفتگو با خبر فوری گفته است: بعضی از پیکرهای شهدا متأسفانه سوخته اند و قابل شناسایی نیستند. پیکر سه تن از شهدا در دره افتاده اند. )) سرم را گذاشتم روی زانوهایم، شانه هایم بی اختیار تکان می‌خورد. سوختم و سوختم. شقایق ساعت 9:15 عکسی از رهبری فرستاد که ایستاده بود کنار تابوت چند شهید، عکس، قدیمی بود و زیرش نوشته بود:((بسوزم برای دل غمگینت.)) ✍️ @khatterevayat https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
ساعت حدود ۳ بعد از ظهر روز سه‌شنبه است. هوا به شدت به هم ریخته، رعد و برق‌های خیلی شدیدی شنیده می‌شود، دل آسمان هم عجیب پر است. همین که از کوچه و محله خودمان خارج می‌شویم به ترافیک سنگینی برمی‌خوریم تا چشم کار می‌کند ماشین است و جمعیت فراوان. همه به سمتی خاص کشیده می‌شوند خیلی سر و صدا نیست،کسی صحبت نمی‌کند، ظاهراً غم بیشتر از آنی که فکرش را بکنیم برایمان سنگین بوده است. به نزدیکی‌های بلوار پیامبر اعظم که می‌رسیم جمعیت همین‌طور بیشتر و بیشتر می‌شود، صوت‌های مداحی که از ایستگاه‌های صلواتی پخش می‌شود فضا را غم انگیزتر می‌کند. بعضی با چتر، بعضی با لباس گرم و بعضی فقط آمده‌اند. هنوز ساعت ۴ نشده ولی جمعیت بسیار است. چند نفر بین جمعیت آرام و ریز ریز اشک می‌ریزند و ناگهان آرام می‌شوند و دوباره انگار که یاد چیزی بیفتند، دوباره اشکشان جاری می‌شود. خانواده‌ای کنارم ایستاده‌اند، خانم هق‌هق‌کنان گریه می‌کند و می‌گوید فکر نمی‌کردم هیچ وقت برای معذرت‌خواهی، به مراسم تشییع جنازه شهیدی بیایم و از او بخواهم تا حلالم کند.من خودم به ایشان رأی داده‌ام،کاش نمی‌رفت،عجیب دلم می‌خواهد بیاید و به من بگوید که حلالم کرده است.😭 با هر صدا توجه مردم به سمت حرم بیشتر جلب می‌شود،این مردم انگار در این چند ساعت،نه خسته شده‌اند،نه سردشان شده،و نه تشنه. طوری با شوق و اشتیاق به سمت حرم خیره شده‌اند،گویا فقط یک لحظه را انتظار کشیده‌اند،نه سه ساعت را با خستگی. پسری با چهره نمکین،عکسی بزرگ از شهید رئیسی در دستانش گرفته و منتظراست، می‌گوید منتظرم آقای رئیسی بیاید... شاید نمی‌داند که آقای رئیسی دیگر نمی‌آید...💔😭😭💔 ✍ @khatterevayat
﷽ الحمدالله رب العالمین سلام بر رحمت للعالمین وقتی حرف از قرآن است و آیه‌هایش، دیگر چانه زدن چه معنا دارد؟ عکس را می‌بینم. ترکیب رنگ قشنگی دارد. من را می‌کشاند به لایه‌های درونی‌تر از کتاب توی دستش. و به همان فطرت خدا آشنا و پاکی که در روحش تنیده. رفته است سازمان ملل! جایی که بیشترین دوربین‌ها چریک‌کنان تمام سَکنات و نفس‌ها و رفتار و حتی نوع ایستادن و صحبت کردن تا چروک‌های ریز قبا و عبا و کروات‌های آدم‌ها را می‌برند زیر لنز دوربین‌ و مخابره می‌کنند به همه! این‌که چه کلماتی کنار هم ردیف کنی و از چه بگویی. فرصت کمی که داری فضا را با چه واژگان معطری پر کنی تا عزت را بالا ببری و همه را متحیر، تبحری می‌خواهد کم‌نظیر! اما چقدر زیرکانه در میدان انتخاب، بهترینش را برمی‌گزیند. بالا می‌برد. می‌ایستد. محکم نگه می‌دارد را. از آن‌که همه چیز است می‌گوید برای همه‌کس. چه آشنا چه غیرش. می‌خواهد رحمت را جاری کند. از ماندگارترین کلام‌ حرف می‌زند و راز ثبات و پایداری‌‌اش. نترس و شجاع حق را می‌گوید. محکم و استوار دفاع می‌کند. چه دلبری قشنگی می‌کند! مخلصانه از کلام خالق می‌گوید. شجاعانه بهترین را معرفی می‌کند. ‌قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾ فرمود:«نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) می‌شنوم و می‌بینم! طه آیه ۴۶ او ذوب در فطرت الهی بود. الله هم خوب همراهش ماند؛ ماندگار و تا ابد. جمعه ۴خرداد۰۳ ۱۵ ذی‌القعده ۱۴۴۵ ✍ @khatterevayat
با یک دست دوباره شماره اش را گرفتم.فقط بوق و بوق...با دست دیگرم امیرحسین را بغل کردم. دلم از حلقم داشت بیرون می زد. دلشوره عجیبی داشتم. از وقتی خبر را شنیده بودم مثل دیوانه ها به هر دری می زدم تا از حمید خبری هر چند کوچک بگیرم. همه درها بسته بود. حمید جزء تیم حفاظت رییس جمهور بود که به همراه گروهی برای حفاظت با رییس جمهور به سفر رفته بود. حامد بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. با مشتش چشمش را مالاند و گفت مامان آب می خواهم. امیرحسین را آرام روی مبل خواباندم. لامپ هال را خاموش کرده بودم اما با نور تلویزیون می شد دید. لیوان را آب کردم رفتم سمت حامد،بغلش کردم و لیوان را جلوی دهانش گرفتم.فقط دو قلپ خورد. انگار دلش بهانه گرفته بود. بغلش کردم، سنگین بود یا من نا نداشتم نمی دانم. روی تختش خواباندم و پتو را رویش کشیدم.منتظر نشدم تا دوباره خوابش ببرد. سرم داغ بود قلبم تپش اضافی داشت. برگشتم پای تلویزیون. فقط از بی خبری می گفت و سفارش به دعا می کرد. تسبیح را برای بار دهم چرخاندم و صلوات فرستادم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و من طول و عرض هال را بی هدف طی می کردم. با خودم آخرین تماس حمید را مرور کردم. حالش که خوب بود.انگار داشتند آماده می شدند که برگردند. فرود سخت یعنی چی؟؟ خدایا نصفه شبی چه کاری از دستم برمی آید. خسته شدم دوباره برگشتم روبروی تلویزیون نشستم و چشمان سرخم را دوختم به زیرنویسها. تندتند رد می شد اما خبر تازه ای نبود. می گفت هوا تاریکه،مه شده، بارندگی هست،خیلی سرده. لبهای خشکم دیگر به هم نمی رسید. از خشکی ته گلویم به سرفه افتادم.امیرحسین غلتی زد. ته لیوان روی میز چندقطره آب مانده بود خوردم بچه بیدار نشود. دوباره گوشی را برداشتم. شماره حمید را گرفتم فقط بوق زد و بوق زد. چشمانم می سوخت. کنترل به دست روی مبل ولو شدم. به نظرم چند دقیقه خوابم برد. خواب دیدم چند مرد درشت هیکل که صورتهایشان را پوشانده بودند داشتند در آپارتمان را از جا می کنند.شبیه داعشی ها بودند. در را کندند و آمدند من را با طناب ببندند که هراسان با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. گوشی بغل دستم بود. لرزان برداشتمش. شماره ناشناس بود. خدایا این موقع از شب ..داشت هیولای خبرهای بد به جانم چنگ می انداخت که انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدم. الو...الو...زهره جان منم حمید... گفتم:« حمید جان کجایی؟ من که مردم از بی خبری» صدایش بغض داشت اگر روبرویم بود حتما قطره های اشک را توی صورتش می دیدم. گفت:« حالم خوبه...من توی اون یکی بالگرد بودم...بعداز ظهری که می خواستیم پرواز کنیم رفتم سوار بالگرد رییس جمهور شدم، رفتم پشت ایشون روی صندلی هم نشستم اما بهم گفتند:« شما پیاده شو و با اون یکی بالگرد بیا» و زد زیر گریه....هر چی اصرار کردم قبول نکردند و من پیاده شدم. حالا بالگرد رییس جمهور گم شده زهره... معلوم نیس چه بلایی سرشون اومده و با صدای بلند گریه می کرد و خدا را صدا می زد. سید عزیز از کجا می دانستی که من توی این دنیا فقط حمید را دارم. این یک اتفاق واقعی است. ✍ @khatterevayat
*من‌میخوام حدیثه ببینه!* «همینجا بشینیم». اینجا؟ از نظرم خیلی با سِن، فاصله داشت. این همه راه، و با این همه مصیبت، نکوبیده بودیم بیاییم حرم تا هیچ چیز نبینیم! چهل دقیقه قبل اما نزدیکی فلکه برق بودیم. قیامت بود. سوزن‌انداز نداشت. از روز قبل، یکی دوبار گفتم با بچه نمی‌شود. گفتم نگرانش هستم. خطرناک است. اما بهم گفت: «لازم نیس خیلی وارد جمعیت بشیم، همون گوشه کنارا، تاجایی که بشه بچه را برد می‌ایستیم. من می‌خوام حدیثه ببینه...دفعه اولشه» کدام گوشه‌کنار؟ آنجا گوشه‌کناری نداشت که بشود دو دقیقه با بچه ایستاد وتماشا کرد. همانطور اینور و آنور سرک می‌کشیدیم، جایی پیدا کنیم که یک‌هو از وسط جمعیت صدای طبل و سنج و دمام بلند شد. دلهره‌آور و گوشِ فلک‌کر کن. فکر اینش را نکرده بودیم. حدیثه دفعه اولش بود از نزدیک می‌شنید و با هر ضربه طبل، تنش محکم می‌لرزید، می‌ترسید. فایده نداشت. گفت: «برگردیم» حدیثه را گذاشته بود روی دوشش و تند تند از بین جمعیت راه باز می‌کرد و من پهنای صورتم از اشک و عرق خیس شده بود و پی‌اَش می‌دویدم تا برسیم به ماشین. جا گرفتیم توی‌اَش و حرکت کردیم. جفتمان دو به شک بودیم که برویم یک مسیر دیگر یا نه مستقیم برویم سمتِ خانه؟ نگاهم کرد. نگاهش نمی‌کردم. من اینطور آدمی‌اَم. اگر توی تشییع عزیزی شرکت نکنم و باهاش خداحافظی نکنم این سنگینی تویِ وجودم سبک نمی‌شود. سرِ شهادت حاج‌قاسم هم توفیق شرکت نداشتم. هرچه اشک می‌شدم، هرچه ختم قرآن می‌گرفتم، مگر آن وزنه‌ی سنگین از روی دلم برداشته می‌شد؟ بقول مامان:«به خاک که بسپریش سبک میشی، داغش خنک میشه» کلافه و خسته ترمز زد گوشه‌ی خیابان و گفت: «تو بگو چی کار کنیم؟...توخیابونا نمیشه...بریم حرم؟» گفتم«تو این قیامت حرم چطور بریم؟» چشمهام را چرخاندم سمتِ حرم، دیده که نمیشد. مجاور حرم چشم‌هاش قبله‌نما دارد و حرم را لای ساختمان‌هاپیدا می‌کند. گفتم :« تو حرمت، برا این بچه و مامان_باباش یه جای امن هس نه؟» دلم قرص شد.گفتم:«بریم» ماشین را توی کوچه پس کوچه‌ها انداختیم و خودمان را رساندیم سمتِ کوچه‌ی سراب.همان بغل‌ها پارک کردیم و رفتیم سمتِ خیابان نظرگاه. تا برسیم به گیت‌های حرم، ده دقیقه‌ای پیاده راه رفتیم. باورم نمی‌شد اینقدر راحت برویم توی حرم. جای قبلی‌ای که نشسته بودیم دور بود. دستش را گرفتم و گفتم بیا نزدیک‌تر برویم تا سِن را بهتر ببینیم. دور و بر پارکینگِ شماره یکِ صحن جامع یک فضای خالی پیدا کردیم. از مانیتورِ صحن، جمعیت از بالا دورِ تریلی‌ای که باهاش سید را می‌آوردند، پیچ و تاب میخورد! دلم پیششان بود. اما آرام بودم. این‌گوشه از حرم دلم قرار گرفته بود. هنوز تابوت را ندیده، وزنه را انگار برداشته بودند. خیره بودم به حدیثه. بینِ جمعیت چهار‌دست و پا می‌رفت. از دور هواش را داشتیم. می‌رفت پیشِ بچه‌ها، پیشِ آدم بزرگهایی که گریه می‌کردند. چادر و چفیه های رویِ سرشان را کنار می‌زد و خلوتشان را نگاه می‌کرد. از هر مسیری که می‌رفت و برمی‌گشت ، شکلاتی، کیکی، بیسکوییتی هم غنیمتی توی دستهاش می‌آورد. با هر روضه‌ای که توی صحن پخش می‌شد، ریتم می‌گرفت و سینه می‌زد. سید را که آوردند رفت روی شانه‌های باباش که بهتر همه چیز را ببیند. سروصداها بیشتر شد، گرفتمش توی بغلم و محکم‌ بهم چسبید. گوشه‌ی چادرم را کشیده بود روی صورتش، انگار قایم شده باشد. توی گوشش می‌گفتم: «داریم برای سید لالایی میخونیم که راحت بخوابه. تو هم میخونی مامان؟... لالایی بخون». تازه با ملودیِ آهنگِ گنجشک لالا، مهتاب لالا، لالایی یاد گرفته بود و تا حالا فقط برای ما و عروسک‌هاش خوانده‌بود. مشتش که روسریم را باهاش محکم گرفته بود، ذره ذره باز کرد. سرش را از لای چادر بیرون کشید: «لالا..لالایی..» فقط که باباش نبود. منم دلم می‌خواست که حدیثه ببیند. شاید بدرستی یادش نماند، ولی مگرمن یادم است؟ آن موقع‌هایی که مامان و آقاجون دستمان را می‌گرفتند و می‌آوردند تظاهرات و تشییع جنازه. یادمان نمانده، اما اثرش که مانده! اینکه این روزها سور و ساتِ شادی نداریم. اینکه خودمان بین آدم ها گم نمی‌کنیم. اینکه طلای عیاردار بیشتر از ناسره‌اَش به چشممان می‌درخشد. اینکه غمِ هر شهیدی وزنه می‌شود روی دلمان، بخشیش اثریست از زحمت آن روزهای پدر ومادرهامان، وقتی دستمان را می‌گرفتند و می آوردند اینجاها. همینکه باید به خاک سپردن عزیز را ببینیم تا کمی آرام شویم، مالِ این است که از وقتی خیلی کودک بودیم، از نزدیک این لحظه‌ها را دیده و حرمتش فهمیده بودیم! ✍ @khatterevayat @banoo_nevesht
من اگر قرار بود روضه خوان مجلس شهید جمهور باشم ،میکروفون را که به دستم می رساندن همان اول می گفتم «گریه کنید مردم! » بعد داغ شان را به داغ حسین گره می زدم و می گفتم اصلا خود حسین هم برای خودش سه جا گریه کرد ... اول آنجا که اصحاب همه رفتند و کار به بنی هاشم رسید ، علی اکبرش آمد که اذن میدان بگیرد ، حسین معطل نکرد مردم! تا علی حرف از دهانش خارج شد گفت برو پسرم . اما بعد از اینکه علی رفت ،سرش را بالا گرفت و گفت «خدایا شبیه ترین کس به جدم رو بین این قوم فرستادم» آنجا حسین گریه کرد ،خیلی هم گریه کرد ، اما از آن سخت ترش زمانی بود که به پیکر علی رسید آنجا حسین گفت «اگرچه بردن جسمت به عهده پدر است ، اما علی حساب کردم و دیدم و که کار صد نفر است...» بعد عبا را پهن کرد و گفت «حتی اگر کنار هم بگذارم تنش ، نه آن جوان خوش قد و بالا نمی شود ...» اینجا حسین خیلی گریه کرد آنقدر گریه کرد که زینب و عباس خودشان را رساندن و زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند، رو به زینب کرد و گفت « خواهر به خدا پیر شدم تا که بزرگش کردم ، زینبم خوب ببین که ثمرم افتاده ...» بعد همانجا عبا را انداخت روی بدن و گفت « علی یکی باید کنار جسم تو به داد من برسد ، تو صد نفر شده ای من هنوز یک نفرم ...» مردم این عبا خیلی به داد آل الله خورد! اولش آن جایی که علی فرمود سلمان عبا را بیاور بی اندازم به روی زهرا ... اینجای روضه ساکت می شدم و با دست محکم به سَر می زدم ، آنقدر هق می زدم که صدا از گلویم بیرون نیاید ، بعد با گلوی خراش خورده از ناله هایم می گفتم دومین جایی که حسین خیلی گریه کرد بالای سر عباس بود . حسین آمد بالای سر ابالفضل گفت « عباس ، یک عبا داشتم و خرج علی اکبر شد » بعد حسین با خودش گفت « اصلا عباس عبا بود و منم فرصت داشتم و جمع می کردمت اما عباس ،علی اکبرم رو با تو بردم ،تو رو با کی ببرم؟...» گریه مردم اینجا اوج می گیرد. سرم را می چرخاندم و از همه شان نگاهم را سرُ می دادم و بعد می گفتم سومین بارهم، آنجایی بود که قاسم از اسب به زمین افتاد و عمویش را صدا زد ،اما اسب ها زودتر به جسم کوچکش رسیدن ... اینجا هم حسین خیلی گریه کرد . بعد میکروفون را پس می زدم و دو دستی بر فرق سرم می کوبیدم . اینجایش را اجازه می دادم مستمع حسین گریان را تصور کند که یکه و تنها مانده. بی علمدار بی یاور تنها و غریب . ساکت می شدم تا مردم دم آه حسین وای حسین بگیرند. اینجایش دیگر مردم دل شان رفته کربلا و خاطر شان از تشنگی جسم سوخته ی آقای آل هاشم پرت است ... ✍ @khatterevayat
تاکسی جلوی پایم ترمز می‌زند. راننده پیراهن مشکی پوشیده توی دلم آیت‌الکرسی می‌خوانم تا زودتر به کانون ارزیابی برسم. پیرمرد از مسیریاب استفاده نمی‌کند. مقصد زائرشهر رضوی است. شهر رنگ‌وبوی عزاداری گرفته. انگار محرم خیلی زودتر رسیده باشد. اضطرابم بیشتر می‌شود که نکند مسیر را اشتباهی برود. می‌گویم: « آدرس مقصدو بلدین؟» آهی می‌کشد و می‌گوید: « اونجا با پیگیری‌های سید درست شد تا به زائرای امام رضا اسکان رایگان بدن، بلدم دخترم» دلم آرام می‌شود. ادامه می‌دهد «من ساکن منطقه‌ی ـــــــ هستم، ماهی یک‌بار توی مسجد گوسفند سر می‌بریدن، همه اهالی محله دعوت می‌شدن برای شام، بعضی وقت‌ها هم نهار برنج می‌دادن. حتی اگر مسجد نمی‌رفتیم غذا رو توی محله توزیع می‌کردن، هیچ‌کس نمی‌دونست بانی این کار کیه. اون منطقه محرومه، همون ماهی یک‌بار براما غنیمت بود» نمی‌دانم چرا این‌ها را به من می‌گوید. ماشین می‌ایستد، می‌خواهم پیاده شوم که می‌گوید «دیشب فهمیدیم بانی این کار خیر سید بوده» فکرم از مصاحبه و کانون ارزیابی پر می‌کشد به سمت رئیس‌جمهور شهید، نگاهم را می‌دوزم به پیراهن مشکی‌ راننده و فکر می‌کنم تدریسم را با صلوات برای شهدای خدمت آغاز کنم... ✍ @khatterevayat
💔 راز بعد از فتنه ززآ حس می‌کردم که او را از دست داده ام. یک دختر جوان دهه هفتادی را که چادری بود و مذهبی، صادق بود و دغدغه اش مردم محروم و مستضعف بودند. او را توی ایام اغتشاشات می‌دیدم که زیر آواری از اخبار نادرست و بی اساس، خرد شده. برای توضیح آنهمه اتفاق بد و پشت سر هم که توی کشور رخ می‌داد، برای مقابله با آنهمه اخبار نا امید کننده و مغرضانه که در فضای یله مجازی می‌خواند و تحت تأثیرش قرار می‌گرفت ، هیچ راهی نداشتم.او از گرانی ها شکایت داشت، از وضعیت بد اقتصادی، از آقازاده های رانت‌خوار، از اختلاسها و بی توجهی برخی از مسئولین به وضع مردم، از گشت ارشاد و و و.... و فکر می‌کرد که دیگر هیچ امیدی به بهبودی اوضاع کشور نیست. و ما کم کم از هم دور شدیم. دیگر شوق آمدن به راهپیمایی هایی که همیشه می‌آمد را نداشت. دوستهای دیگری پیدا کرده بود که جذبش کرده بودند. به من کمتر تلفن می‌زد انگار دل و دماغ حرف زدن با من را نداشت. نقطه های اشتراک فکری ام با او ، هر بار که میدیدمش، کمتر و کمتر می‌شد و من هر بار که بهش فکر می‌کردم ، غصه دار می‌شدم. با خودم می‌گفتم خدایا چه کنم؟ این جوان‌ها، سرمایه های نظام و انقلابند، چه کنم که راه را پیدا کنند. چه کنم که در بزنگاه حوادث کم نیاورند. چه کنم که برگردند. آن موقع ها دلم همیشه به یک نخ خوش بود. به یک سیم نازک اما محکم. به اینکه علی رغم همه دل چرکینی اش از نظام، هیچوقت دست امام حسین علیه السلام را رها نکرده بود. او، آن جوان دهه هفتادی، همیشه پای ثابت هيئت های تهران بود. آخر هفته هایش، معمولا با شرکت توی مجالس نریمان پناهی می‌گذشت. آن نخ، آن ریسمان، آن حبل الهی که بهش متصل بود، عشق و ارادت به ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود. می‌دانستم که آن گریه ها، آن گریه های بلندش برای سیدالشهدا ، یک روز دستش را می‌گیرد و به آغوش نظام برش می‌گرداند،به حرم ایران. امروز وقتی صدایش را از پشت تلفن شنیدم، صدای گرفته اش را، اولش جا خوردم. فکر کردم شاید سرما خورده، برای همین با احتیاط و دست به عصا مشغول صحبت و احوالپرسی با او شدم. بعد از حال و احوالپرسی نمی‌دانم چه شد که حرف از آقای رئیسی شد. ناگهان بی مقدمه گفت: _حیف، هنوز باورم نمیشه! چقدر آقای رئیسی مظلومانه رفت. چقدر براش گریه کردم. با تعجب گرهی به پیشانی ام انداختم. فکر کردم نکند دارد دستم می‌اندازد! نکند می‌خواهد حرف ناجور و طعنه داری بزند. در طی این چند روز چیزی که بیشتر از همه مرا سوزانده بود، اظهار خوشحالی یک عده بود که در کمال ناجوانمردی بر غم ملت خندیده بودند و داغ دلشان را بیشتر کرده بودند. سکوت کردم و او ادامه داد: _میدونین؟ باور کنین من برای آقای رئیسی بیشتر از حاج قاسم گریه کردم. اصلا حالم دست خودم نبود. گوشی همراهم را روی بلندگو گذاشتم و آنرا آهسته گذاشتم روی زمین. دوست داشتم صدایش توی اتاق بپیچد. صدای غمگین اش پیچید توی اتاق که _چرا هیچکس به ما نگفت که آقای رئیسی چه مرد خوبیه؟ چرا ما نفهمیدیم؟ چرا الان دارن از کارای خوبی که کرده حرف میزنن؟ آخه چرا این‌جوری شهید شد؟ اینطور مظلومانه؟ او می‌گفت و من در سکوت گوش می‌دادم. منی که در بهت و حیرتی دلچسب و عجیب فرو رفته بودم. _میدونین چیه؟ من یه دوستی دارم که بعد شهادت رئیسی یه کاری باهاش داشتم، رفتم دیدنش دیدم شال قرمز انداخته، خیلی ناراحت شدم. از شهادت آقای رئیسی خوشحال بود. بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید. گفت : _من چیزی بهش نگفتم اما وقتی رفتم خونه بخاطر مظلومیت آقای رئیسی بلند بلند گریه کردم. بعد ادامه داد: _حالا بزارین یه چیزی بهتون بگم. من از دست دوستم و از دست همه اونایی که خوشحال شده بودن، دلم خیلی گرفته بود، حالم خیلی بد بود و همه اش گریه می‌کردم . اما خدا شاهده وقتی برای تشییع پیکر شهدا رفتم و اونهمه جمعیت رو دیدم که برای تشییع اومده بودن و دیدم چطور از ته دل براشون گریه میکردن، آروم شدم. فهمیدم نباید به چند تا عکس و استوری تو اینستا و واتساپ فکر کنم.چون مردم همینایی هستن که کف خیابونن. او همینطور برایم حرف زد، از غصه ها و نگرانی هایش گفت، از اینکه ای کاش بعد از آقای رئیسی یکی مثل خودش بیاید، یکی که دنبال میز ریاست و قدرت نباشد،یکی که دلش برای مردم بتپد و من به آن نخ جادویی که او بهش وصل بود، فکر کردم و به این جملات شهید آوینی که هر شهید، کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان، انتظار می‌کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد. آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد. آری! در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی‌شود.. ✍️ @khatterevayat https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
«عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش» شیرین نبود.از همان وقت که مادرش او را زاییده بود .اصلا اسمش را گذاشت هند! نه ببخشید، شیرین. شاید که تلخی اش پیدا نباشد.بزرگ‌هم که شد پای هیچ فرهادی به زندگی اش باز نشد!آخر کدام مردِ پاک باخته ای حاضر می شد محض خاطرِ او تیزی چکشش را حرامِ دل سفت‌ و سخت کوه کند؟مردی که با او شوهر کرد!!!صدایش می زد« مادر فولاد زره» .بچه هایش وقتی بزرگ‌شدند بابایشان را مسخره می کردند که« تو زن نگرفتی،تو به شیرین شوهر کردی!» روزی که ابراهیم توی آتش سوخت مادر فولاد زره »گفت «سزاوار نبود اینقدر آسان‌ بمیرد! ابراهیم را می گفت ها! ابراهیمی که سوخته بود.سوخته !یکجوری که قدش کوتاه شده بود!یکجائی که هیچکس نبود خاموشش کند،یکجوری که اصلا کسی نمی شناختش. اما هند جگر خوار به این هم قانع نبود،کینه عین خون از کلماتش می چکید.اگر دستش می رسید غلامش وحشی را می فرستاد که تن او را مثل حمزه سید الشهدا مُثله کند. واقعا سوختن توی جنگل نموری که همه جاندارهایش از سرما می لرزند ،همه جایش را مه گرفته ،سنگ های خیسش کم مانده از سرما بترکد مرگ آسانست؟ آخوندها می گویند سختی و آسانی مرگ به شکل رفتن‌نیست.ممکن است یکی به رغم ظاهر سختِ مرگش آسان رفته باشد و برعکس.هر چه بود ظاهر مرگ سید ابراهیم سخت بود.حداقل برای آن هایی که شب تا صبح بیدار مانده بودند خبر زنده بودنش رابشنوند یا توی خواب کابوس دیده بودند که پیدا نشده. آن هایی که دوستش داشتند نگران بودند که خودش سوختنش را حس کرده باشد.او که وارث آرزوهای خاک خورده میرزا و صدنفر آدم‌ دیگر بود.اما گرگ آدم نما هر جا باشد گرگی می کند ،طبیعتش را از چشمهای دریده و دندان های تیز و زوزه کشیدن های ترسناکش نشان می دهد.مزاج گرگ آدم نما عین هند جگر خوار است،شاید هم برعکس.حُکماً شیرین اگر صد سال پیش قد و بالای یخ‌زده میرزا را توی کوه های تالش دیده بود وقتی که نعش هوشنگ آلمانی روی کولش خشک شده بود می گفت حقش نبود کوچک جنگلی اینقدر آسان‌بمیرد.شاید اصلا دیگر نوبت به محمد خان سالار نمی رسید که بخواهد سر میرزا را از تنش جدا کند. توی آن برف و بوران، بزرگِ جنگل را پیدا کردند . میرزا سالمِ سالم بود.فقط دیگر قلبش نمی تپید.صورتش همان شکلی بود.مثل قرص ماه. یخ‌زده.... سید ابراهیم را هم توی جنگل خیس ارسباران پیدا کردند.اولش نمی دانستند خودش است.از روی انگشتر سوخته عقیقش شناخته بودند.هیچ چیزش عین قبل نبود.می گفتند از صورتش چیزی برای شناختن نمانده . انگار خدا یکجوری برده بودش که همه قدر نشناسی هایی که در حقش شده بود جبران بشود.بقول حافظ: عِتابِ یارِ پری‌چهره عاشقانه بکَش که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند گرگها داشتند زوزه می کشیدند اماشهادت خستگی از جان میرزا به در کرده بود..... ✍ @khatterevayat @tayebefarid
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشم‌هایش سنگین شده. می‌دانم این نوبتِ شیرش را بخورد می‌خوابد. منتظرم لب‌هایش شل بشود و مژه‌هایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم. ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر می‌خورد. صورتم خیس شده. دارم نوشته‌های یکی از دوستانم را می‌خوانم. منتظرم محمدهادی لب‌هایش شل بشود و مژه‌هایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بی‌صدا با ابراهيم رئیسی حرف می‌زنم. ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمده‌ام توی پذیرایی نشسته‌ام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشک‌هایم را باهاش پاک می‌کنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانه‌مان نگاه می‌کنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانه‌مان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است.‌ می‌ماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم. یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برای‌مان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حواله‌اش می‌کردند، اما او سکوت می‌کرد و ادامه نمی‌داد و احترام گوش و چشم مردم را نگه می‌داشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نمی‌کرد که بهش بند کند، وقت برای زبان‌درازی و حرّافی جلوی دوربین‌ها نمی‌گذاشت. سرش را می‌انداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس‌ را برای‌مان گفت. نه. بهمان نشان داد. یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳ ✍ @khatterevayat @biiiiinam پی‌نوشت: با نوشته‌های خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت. @tayebefarid
داشتم سمت نمازخانه‌ی دانشگاه می‌رفتم که چشمم روی گوشی خشک شد. " شوهرم شهید شد." معنای کلمه‌ها را جدا جدا می‌دانستم. اما جمله‌اش برایم غریب بود. سر جایم ایستادم. اشتباه نمی‌کردم. در و دیوار دانشگاه و آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شدند هیچ شباهتی به دهه‌ی شصت نداشت. من وسط دهه‌ی نود و بین نسلی ایستاده بودم که شهیدها را فقط در قاب تلویزیون و لای برگه‌های کتاب‌ها پیدا می‌کردیم نه توی پیامک‌های موبایل. اصلا مگر خبر شهادت را با تلفن‌های سبز و نارنجی قرصی آن‌ هم از خانه‌ی همسایه نمی‌دادند؟ مگر راه ارتباط با شهدا نامه‌هایی نبود که مادرها شب به شب جملاتش را کم و زیاد می‌کردند تا سر ماه یکی برایشان بنویسد و به جبهه بفرستد؟ "آخرین ویس شهید" دیگر چه مدلش بود؟ به این یکی عادت نداشتم. مثل کسی بودم که در اتوبان ارابه دیده باشد. کلمات شهادت، اعزام و عملیات مال ادبیات زمان ما نبود اما کم‌کم داشت روی زبان‌ها می‌چرخید. زمان و مکان و آدم‌ها را گم کرده بودم. نمی‌توانستم بنر شهادت جوان‌های هم‌سن‌وسال خودم را که به در و دیوار شهر آویزان می‌شدند هضم کنم وقتی توی ذهنم، بیست ساله‌های دهه‌ی شصت را فرشته‌هایی استثنائی می‌دیدم که هیچ وقت قرار نبود تکرار شوند. هنوز مبهوت شهدایی بودم که کنار من با پلی‌استیشن و کوله‌پشتی چرخ دار و دفتر سیمی بزرگ شده بودند که دی ماه با تمام سوز سرمایی که داشت، داغ نیمه‌ی خرداد را روی دلم نشاند. اصلا دروغ نیست اگر بگویم‌ زندگی‌ام به قبل و بعد تقسیم شد. من قبل از آن، بهت و سکوت طولانی و نگاه‌های خیره به آدم‌های خیابان را نمی‌فهمیدم. بی‌قرار و بی‌هدف دور خانه چرخیدن یک شهر را ندیده بودم. موج افتادن به جمعیت تشییع کننده‌ها و زیر دست و پا ماندنشان را تجربه نکرده بودم. اما در روزهای آخر سال ۹۸ تمام این‌ها را فهمیدم و دیدم و تجربه کردم. انگار که درست توی خیابان‌های سال‌ ۶۸ ایستاده‌ باشم. خیابان‌هایی که حالا دقیقا مثل دهه‌ی شصت روی ماشین‌هایش چهره‌ی یک شهید حک می‌شد و تصویر یک شهید چسبانده می‌شد و اسم یک شهید خطاطی می‌شد. دهه‌ی نود داشت تنه به تنه‌ی دهه‌ی شصت می‌زد و زنده بودن آرمان‌های انقلاب را به رخ مردم دنیا می‌کشید اما باز هم نمی‌تواست برای من همانقدر شورانگیز باشد. هنوز یک چیز کم داشت. چیزی که من توی ۷ تیر و ۸ شهریور ۶۰ دنبالش می‌گشتم ولی یک‌دفعه نمی‌دانم چه شد که توی ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ پیداش کردم. وقتی اصلا حواسم نبود. وقتی که از اعماق وجودم اعتقاد داشتم رئیس جمهور شهید را فقط می‌توان توی روزنامه‌های سفید و سیاه دید. من تا همین یک هفته پیش، عزاداری جمعی و هق‌هق‌های توی خیابان و نمناک شدن بی‌هوای چشم‌ها برای یک سیاستمدار را فقط در مستند‌ها دیده بودم. یک پارچه سیاه شدن قبل از محرم و غبطه خوردن به یک وزیر را فقط از مردم زمان رجایی و بهشتی شنیده بودم. اول خرداد اما یک‌دفعه وزنه‌ای سنگین روی سرم افتاد و گیجم کرد.‌ نمی‌فهمیدم چه بلایی سرم آمده؟ چرا غم اینطور ناخن‌هایش را به قلبم می‌کشید؟ چرا آب چشم‌هایم بی‌اجازه بیرون می‌ریخت؟ مثل یک محتضر تمام فیلم‌های چند سال آخر جلوی چشمم پخش می‌شد. فیلم سفرهای استانی. فیلم اخلاق‌مداری‌های توی مناظره. فیلم کفش‌ها و لباس‌های گلی. فیلم افتتاح‌ها و کنلگ‌زنی‌هایی که دیگر حتی حوصله‌ی دیدنش را هم نداشتم. چرا تا آن روز ندیده بودم؟ چرا هنوز لابلای روزنامه‌ها و مستند‌ها دنبال فرشته‌هایی با بال‌هایی نامرئی می‌گشتم که روی پیشانی‌‌شان مهر شهید زده شده باشد و از دیدن خوبی‌ها و زیبایی‌های آدم‌های معمولی و زنده کور شده بودم؟ من زخم خورده بودم. من بی‌اعتماد و ناامید شده بودم. قلبم از دست رئیس‌جمهورهایی که یکی یکی به اپوزیسیون ملحق می‌شدند و تصاویرشان از تلویزیون محو می‌شد، گرفته بود. هی صوت بهشتی را پلی می‌کردم. عکس‌های رجایی را می‌دیدم. سخنرانی طالقانی را گوش میدادم. و هی غبطه می‌خوردم. خرداد ۱۴۰۳ اما امیدوارم کرد. به من نشان داد که می‌شود در همین ۱۴۰۰ هم رئیس جمهور و وزیر و امام جمعه و استاندار بود ولی عاشق بود. می‌شود سیاسی بود ولی پاک و خالص بود. می‌شود منصب داشت ولی خادم بود. شاید شهید جمهور آیت‌الله رئیسی و تمام سرنشینان آن هلیکوپتر آخرین ماموریتشان این بود که به ما نشان بدهند هنوز هم خیابان‌های انقلاب می‌تواند درست مثل دهه‌ی شصت سخت‌العبور اما شورانگیز و پر از امید باشد. هلیکوپتری که یکشنبه ۳۱ خرداد به کوه‌های ورزقان خورد و منفجر شد یک جمله را آن‌قدر بلند گفت که صدایش توی کل ایران پیچید : " این انقلاب هنوز زنده است‌." نثار شهدای خدمت صلوات @khatterevayat
به‌نام خدا، به‌یاد خدا، و برای خدا ان‌شاءالله «وجه مشترک همه ما بغضی بود در گلو...» روز یک‌شنبه ۳۰ ارديبهشت بود که استاد منطق، هنگام تدریس مثل همیشه نبود... حالی آشفته داشت... کلاس که تمام شد، برخلاف همیشه، استاد بلافاصله رفتند سراغ گوشی و بالاوپایین‌کردن کانال‌ها... مثل همیشه رفقا برای «خسته‌نباشید» گفتن و خداحافظی‌کردن خدمت استاد رفتند، ولی حال نگران استاد این «خسته‌نباشید»ها را تبدیل کرد به فضولی‌کردن در تلفن همراه استاد و خبری که توسط یکی از بچه‌ها بلند خوانده شد: «سقوط بالگرد رئیس‌جمهور در نزدیکی ورزقان!» نگاه بچه‌هایی که داشتند می‌رفتند برگشت؛ نگاه‌ها پریشان، بهت‌زده و نگران شد... - چی؟ - هلیکوپتر رئیسی توی سفرش به آذربایجان غربی توی کوه سقوط کرده! ▫️▫️▫️ حالا تمام صحبت‌ها بر سر همین موضوع بود و برای بچه‌هایی که به گوشی هوشمند دست‌رسی نداشتند، کلاس و گوشی استاد تبدیل شده بود به پایگاه خبری در کل مدرسه، حتی برای پایه‌های دیگر... استاد تا حدود یک‌ساعت بعد از کلاس هم مانده بود برای پاسخ به نگرانی‌های بچه‌ها... پس از اینکه استاد رفتند، دیگر راه دیگری نداشتیم جز این‌که برای گرفتن خبر جدید با گوشی‌های دکمه‌ای رادیو گوش کنیم و سهمی جز تکرار خبر سقوط چیزی عایدمان نمی‌شد... بعضی دیگر نیز با خانواده‌ها تماس می‌گرفتند تا شاید خبر جدیدی بشنوند... همان شب یکی از بچه‌ها پشت تلفن، مادرش را آرام می‌کند، مادری که نگران است از این حادثه با بغضی درگلونشسته... ▫️▫️▫️ ساعت خاموشی می‌شود با چشم‌هایی که خواب برای‌شان معنای بی‌بخاری داشت! صبح بعد از طلوع آفتاب تنها خبری که رسیده بود پیداکردن لاشه هلیکوپتر بود که هنوز به لاشه نرسیده بودند... ساعت ۷ صبح همه با کوهی از نگرانی به کلاس می‌رویم، همه حال‌مان خراب است مثل استاد... پس از اتمام کلاس راهی حجره می‌شویم و با گوشی دکمه‌ای به رادیو وصل می‌شوم... «آیت‌الله رئیسی رئیس جمهور ایران در سانحه هوایی شهید شدند» اولین بار است که با چنین خبر ناگواری مواجه می‌شوم... هرکس حالی دارد، یکی سرش را گرفته، دیگری به دیدار مشت می‌زند و من هم می‌روم که لباس سیاهم را بپوشم، لباسی که برای هیأت آورده بودم... وجه مشترک همه ما بغضی بود که در گلو بود، به کتابخانه می‌رویم برای برداشتن کتاب که تلویزیون مدرسه با اجازه معاونت آموزش روشن شده است، تصاویر شهید رئیسی را نشان می‌دهد در شهرهای مختلف، بین روستاهای دورافتاده، بین گل‌ولای برای درد مردم... اینجا بود که بعض همه ترکید و گریه‌ها شروع شد، ولی گریه‌ها صدا نداشت. ▫️▫️▫️ کتاب را برداشته و سر کلاس نشستیم با چشمانی اشک‌آلود، استاد شروع کرد: «بسم‌الله الرحمن الرحیم انا لله و انا اليه راجعون ان‌شاءالله که ما هم مثل ایشون شهید بشیم...» بعد این جمله گریه‌های بی‌صدای سالن مطالعه در کلاس جان گرفته بود... در این شرایط استاد چه کار می‌توانست بکند؟ جز این‌که با صحبت‌کردن این جمع بچه‌های ۱۶ساله را آرام کند... بعد از حدود ۲۰ دقیقه گریه و صحبت‌کردن‌های استاد، کلاس به شکل رسمی شروع می‌شود... درس امروز اسم فاعل بود و فاعل يعنی انجام‌دهنده کار، همین هم دوباره تلمیحی داشت به کننده و کاری‌بودن شهید رئیسی برای مردم... کلاس تمام شد... انتهای کلاس به کناردستی‌ام گفتم: «این‌جوری نمی‌شه، باید وقتی که رفتیم حجره روضه بگیریم» انگار که این سخن دونفری‌مان را استاد شنید و گفت که کلاس را با سلامی به امام‌حسین(ع) تمام کنیم... سه‌بار سلام دادیم و استاد شروع کرد به روضه‌خواندن... این روضه‌ خودجوش تسکین درد و فشاری بود که بر ما وارد شده بود و یاد روضه‌خوانی شهید رئیسی افتادم که می‌گفت اگر می‌خواهید برای چیزی گریه کنید برای امام‌حسین گریه کنید «إنْ كُنْتَ باكِياً لِكُلِّ شَئ فابك عَلى الحُسَيْن»... "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" (طلبه پایه یک حوزه) ✍ @khatterevayat
بغض خفیفی مهمان صدایش شد و گفت:الحمدالله.من افتخارم نوکری امام رضاست.گلایه زیاد است،اما برای مصلحت نظام صلاح به حرف زدن نیست.حتی به حضرت آقا هم حرفی نزدم که باعث اذیت ایشان نشود.خدا ناظر برهمه چیز بود.آمده ام گلایه ام را محضر امیرالمومنین کنم. شانه اش را بوسیدم و ازهم جدا شدیم وتمام. این اولین و آخرین دیدار من با سید ابراهیم بود که دربهترین جای دنیا رقم خورد. **** از آن روزها بالای هفت سال می گذرد. آقا سید ابراهیم،خبررسیده که رفته بوده اید سَدی را افتتاح کنید. رفته بوده اید سقایی کنید و راهی بگشایید و برای مردمتان آبی برسانید.اما......... آقای سید ابراهیم،شما همیشه می گفتید آمده اید باری از روی دوش مردم بردارید،اما امروز صبح،از تبریز به قم،از قم به تهران،از تهران به مشهد،روی دوش مردم بوده اید.حواستان هست آقا سید!صدای من را میشنوید اقا سید؟آقا سید ابراهیم،شما مهمان امام رضا شدید و چه عاقبتی قشنگ تر از اینکه خادم امام رضا،ایام ولادت آقایش،مهمان آغوش آقایش شود. الحق که بعضی از رفتن ها شاه کلید دارد.برای اهلش است.جنس پشت ویترین می شود. حسرت و بغضی می شود برای بعضی ها.از همان بغض ها که انگار،خِشتی خیس خورده در گلوی آدم جا خوش می کند و راه نفس را می بندد. راستش من دیگر توان نوشتن ندارم.من دیگر حتی رمق روضه خواندن هم ندارم،خودتان زحمت گریز سقای دشت کربلا را بکشید.خودتان برای خودتان ای اهل حرم دم بگیرید.ما یادمان نمی رود که علی اکبری سوار بالگرد شد و علی اصغری به دوش مردم رفت. من هم گلایه هایم را میگذارم برای رسیدن به حرم امیرالمومنین،به این امید که روزی برای وطنم،برای مردمم،بسوزم و اربااربا بشوم.مثل شما و مثل جد غریب شما،مثل همان آقایی که امام رضا فرمود: یابن شبیب،ان کنت باکیا لشی،فابک للحسین همین... ✍ @khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم مَسنَد عزّت زافتادگی به مَسند عزّت رسیده است یوسف کُنَد چگونه فراموش، چاه را چیزی شبیه داستان بود. سالهاست روایت تواضع و فروتنی را خوانده ام و شرح داده‌ام، ولی در یکی از روزهای سال 1402 فروتنی برای من در قامت یک مرد تجسم یافت. روز پنجشنبه چندبار عنوان شماره خصوصی روی گوشی ام افتاد و جواب ندادم. پیامکی کوتاه از شماره ای دیگر ارسال کردند که : «.....، موسوی هستم فرمانده یگان حفاظت رئیس جمهور». تماس گرفتم و گفتند آقای رئیس جمهور می خواهد شما را ببیند.گفتم قم هستم. گفتند رییس جمهور فردا قم می آید. از آنجا که در رسانه ها سفر ایشان اعلام نشده بود، کمی تعجب کردم. گفتم خبر می دهم. با یکی از دوستان مطلع تماس گرفتم، ایشان شهید موسوی را می شناخت و از تماس مطمئن شدم. روز جمعه ساعت 8.30 صبح به آدرسی که در قم فرستاده بودند، رفتم. خیابان و کوچه ای بسته نبود. تعجبم بیشتر شد. ولی به محض توقف ، یکی از محافظان بیرون آمد و مرا به داخل ساختمان راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم و روی مبلی در پایین اتاق نشستم. سردار شهید موسوی آمد و از من خواست روی مبلی در بالای اتاق بنشینم. ابتدا مقاومت کردم ولی گفت رئیس جمهور ناراحت می شود. به ناچار در بالای اتاق نشستم. پس از چند دقیقه خانم دکتر علم الهدی و دو دختر بزرگوار رئیس جمهور آمدند و بعد از آن هم آقای رئیسی تشریف آوردند. صمیمانه روبوسی کردیم و در مبل کناری نشست. آیت الله رئیسی خیلی ساده و طلبگی به من فرمود: خانواده از نهج البلاغه شما تعریف می‌کنند، آمده ام تا از نهج البلاغه برایم بگویی. من شوک زده شدم. آیت الله رئیسی ، رئیس جمهور بود. از من بزرگتر بود، نماینده خبرگان بود و فقیه شناخته می‌شد. من طلبه ای ساده در گوشه ای از شهر قم . نه رسانه ای بودم و نه شهرتی داشتم . آن جلسه یک ساعت و نیم طول کشید. آنچه از فقرات نهج البلاغه در باره مدیریت و حکومت در ذهن داشتم می‌گفتم. طبیعی است که گاه لحن انتقادی می‌شد . ایشان هم خیلی با علاقه گوش می‌کرد و گاهی آیه ای از قرآن می‌خواند و عملا مباحثه شکل می‌گرفت . در پایان دیدار خواستند چنین جلسه ای هر از گاهی تشکیل شود. خانم دکتر علم الهدی همان روز به من تاکید کردند که حاج آقا خیلی کار می‌کنند و استراحتی ندارند ولی دلخوشی و علاقمندی شان همین مباحث قرآن و نهج البلاغه است. آخرین بار اوایل اردیبهشت ماه 1403 بود که از دفتر مقام معظم رهبری در قم تماس گرفتند و برای نشستی با حضور رئیس جمهور دعوت کردند. آخرین سفر استانی رئیس جمهور به قم بود. آقای رئیسی از صبح دیدار عمومی و جلسات مختلف داشت و ساعت 22.30 به دفتر آیت الله خامنه ای آمد. استادانی که دعوت شده بودند ، استادان درس خارج و برخی چهره‌های معروف حوزوی بودند. سی یا چهل نفر بیشتر نبودند و در این میان کمترین بنده بودم که نمی دانم چرا دعوت شده بودم. رئیسی واقعا خستگی را نمی‌شناخت. تا 30 دقیقه بامداد ، نقدهای استادان حوزه را شنید و با صبر و حوصله پاسخ گفت و آنگاه فرمود: من خسته نیستم و تا هر وقت شما بخواهید اینجا نشسته ام و گفتگو می‌کنم. برای من این دیدارها درس‌ها داشت: عشق به نهج البلاغه، فروتنی، خانواده دوستی، اهتمام به تربیت خانواده در هر مرتبه و مقامی، تشویق افراد گمنام و علاقه مند به نهج البلاغه، صبر و تحمل فراوان. ای کاش اخلاق او را زودتر می‌شناختم و جلوه‌ای از سخنان امیرمؤمنان علیه السلام را در رفتار او تماشا می‌کردم: «هیچ شرافت و جایگاه اجتماعی مانند فروتنی نیست. 📚نهج البلاغه/حکمت 113». و یا این جمله منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام: «آنگاه كه انسان بزرگى، به فهم و دانايى برسد، تواضع مى‌كند. 📚غررالحکم/حدیث 4048» رضوان خدا بر تو باد که تواضع را آبرو دادی و با رفتارت ما را به تفسیر جملات نهج البلاغه رهنمون شدی. ۳ خرداد 1403 ✍ @khatterevayat @drgholamali
تشییع پیکر فرمانده قبلی بود . درست ساعت 2بعد از ظهر. آن روز هم خیابان داشت از آدم های سیاه پوش می ترکید. کیپ تا کیپ. خالکوب زن ها و مشتی ها و ریشوها همگی میدان دار بودند. این دفعه هم، همه جور قماشی دلشان لرزیده بود . آن روز عین لشکری که جسد فرمانده پیروز جنگش را به خاک می سپارد، قهرمان وار برای کل دنیا قیافه می گرفتیم. پیراهن عثمانش می کردیم و می کوبیدیمش توی سر سربازان آدمخوار دشمن. باد می انداختیم توی غبغب. مکتب فرمانده را برای عالم تند تند صادر می کردیم. شعارهای یکدست و کت و کلفتمان را عین تف می انداختیم وسط ریخت بی ریختشان. لشکری که از آشپزش تا سردارش روی یک خط بودند آرمانشان پیروزی بود ولاغیر. امروز هم خیابان سر ریز شده بود از آدم. رفته بودیم پیکر سرد و سوخته ی فرمانده ای دیگر را به دامن خاک دو دستی تقدیم کنیم. فرمانده مزبور، چندساعتی بود گم شده بود توی روزگار بی کسی. تازه لشکر یادش افتاد فرمانده داشته. فرمانده له شده بود توی خاکریزش.سوخته بود زیر آتش خروارها نامه ی بدبختی و فقر و ظلم. از امیر و وزیر لشکر تا سرآشپز و دربان می گشتیم دنبال فرمانده. خاکریزش خالی بود.سایه اش کم شده بود از سر ما. حالا خیابان شلوغ بود.فریاد می زدیم. شعارهای گنده تر از دهانمان می دادیم. سرمان پایین بود. دستمان توی دست فرمانده نبود تا روز آخر.غر زده بودیم به جانش.همه تقصیر ها را انداخته بودیم گردنش.طلبکار بودیم. هر جا کم آورده بودبم جلوی چشمهای پر سوال زن و بچه بد و بیراه حواله اش داده بودیم. حالا که رفت تازه حالی مان شد چه وزنه ای بود در این معرکه. حالا سرمان پایین بود.فریاد بر سر خودمان می کشیدیم. تف توی قیافه ناشکر خودمان می انداختیم.جلوی دشمن هم سرافکنده بودیم انگار. حتی نشناخته بودیمش که با آرمانش همراه شویم. تنها بود. این تشییع پیکر فرمانده نبود، تشییع جسدهای وارفته ی خودمان بود وقتی مردانگی هایش را صدا و سیما زد وسط مغز قفل شده مان. عزای عمومی، عزای کم کاری های خودمان بود. دیر شده و کاری از هیچ کدام ما بر نمی آید. فرمانده هان دیگری گوشه کنار لشکر قد علم کرده اند تا تیر های نانجیبان، دامان لشکر را ناپاک نکند. فرصت ها نسخه ی دومی ندارند. والسلام ✍ @khatterevayat
ما اکثریت بی‌تفاوت من به این یک هفته نیاز داشتم. یک هفته ماراتن وار که هر روز توی کوچه و خیابان و تلوزیون و هر رسانه ای که دریچه چشمم به رویش باز شد عکست را ببینم. توی خانه با اصراری عجیب زل بزنم به فیلم های آرشیوی که نمی‌دانم توی کدام پستوی مصلحتی صدا و سیما برای این روزها کنار گذاشته بودند. اما باید اعتراف کنم. تا چند روز یک قطره اشک نریختم. حتی حالا که این روایت را می‌نویسم چشمانم تر نیست. برعکس هر شهید دیگری در این سطح که بغض رفتنش بیخ گلویم را می‌چسبید و تا گلوله های اشکم خالی نمیشد آرام نمیگرفتم. شاید حجم شوک رفتنت زیاد بود. اینکه یک روز صبح بروی و برنگردی برایم عادی نبود. شبیه آنهایی که یک دفعه عزیزی را از دست میدهند بدون هیچ مقدمه ای. حس نمیکردم رییس جمهور هم دارد یک جایی می‌جنگد و باید گاهی وقت ها نگرانش باشم. اینکه تفنگی که روی دوشش نبود را ببینم و بفهمم به وسعت ایران میجنگد نه یک منطقه توی بلندی های جولان یا... تا روز سوم اشک نریختم. اینکه یک آدم سیاسی بودی بی تاثیر نبود. من از همان دسته آدم های خسته ای بودم که بعد از انداختن اسمت توی صندوق رای ۱۴۰۰ ارتباطم را با جهان سیاست کاملا قطع کردم. کاری که شاید نصف جمعیت رای دهنده ایران انجام می‌دهند و مرغ مقلد روح من هم پشت سرشان راه افتاد. از ۱۴۰۰ دچار یک جور خستگی سیاسی عجیب بودم و هستم که شاید مقصرش سیاسی های قبل از تو یا همراه تو بودند و هستند. بعد از انداختن رای، آقاسید سه سال نه دقیق پیگیر شما بودم نه حتی دنبالت می‌کردم. حتی نمیدانستم هر هفته سفر استانی داشتی. شاید شبیه همان نصف بیشتر... شاید این آفت که شبیه اکثریت باشم برایم عادی شده. روز اول و دوم گذشت. و چشم هایم هیچ واکنش احساسی و حتی معقولی نشان نداد. توی خودم دنبال دلیل بودم. بعد روز سوم رسید و تابوت پرچم پیچ شده ات زیر بیرق آمده ام ای شاه پناهم بده راه افتاد سمت حرم. چشم هایم چسبیده بود به صفحه تلوزیون و مقاومت می‌کرد برایت اشک بریزد. قفل شده بودم روی جمعیتی که دور و برت میچرخیدند. شاید مثل من عذاب وجدان این سه سال گریبان گردنشان را گرفته و آورده بود پیش تابوت. بعد چشم هایم جوشید و قطره های اشک صورتم را خیس کرد. انگار باید گوشه حرم خاکت می‌کردند تا باور کنم دیگر تو را نداریم. تو که اولین رای ریاست جمهوری من بودی و باید بیشتر از این ها دوستت می‌داشتم،پیگیرت می‌شدم و برایت تلاش می‌کردم. شاید رفتن تو تلنگر بود برای ما اکثریت بی تفاوتی که قفل اشک چشم هایمان برای امثال تو دیر باز می‌شود و از عالم سیاست خسته ایم. ... ✍ @khatterevayat @Anne57