چشمهایم مثل صبح های عاشورا متورم شده، صدایم هم گرفته ،دیشب دردناک بود وداع عزیزی با یارانش.قلبم تیر می کشد مثل وقتی شدم که پدرم را از دست دادم.اشکم بند نمی آمد.آه ...
اما کمی که آرام می گیرم حس خوبی ته دلم را روشن می کند. از سالها قبل سید جان شما را دعا می کردم. وقتی هنوز تولیت آستان قدس را داشتید. وقتی طرحی دادید که همه از هر جای مملکت می توانند خادم الرضا باشند. چه سنت حسنه ای به جا گذاشتید.با همت شما من هم خادمیار رضوی شدم. هر بار که برای خدمت عازم مشهد بودم دعایتان می کردم. وقتی کاندید شدید بدون تردید و دودلی به شما رأی دادم. بعد مثل خودتان شدم سیبل دشنام و تمسخر،تا همین چند روز پیش هم هر اتفاقی می افتاد می چسباندنش به رأیی که به شما دادم و آرامم نمی گذاشتند.تنها بودم و بدون مدافع. اما حالا خیلی هایشان سکوت کردند انگار لال شدند. امروز این جمعیت لال شان کرد.در سوراخ خزیدند. حالا خدا را شکر می کنم با افتخار سرم را بالا می گیرم که مدافع شما بودم. خدا نامتان را بلند کرد تا دهان نادانان دوخته شود.
سید شهید کم کاری ما را ببخش. هنوز هم دعایم بدرقه راهت است. هنوز هم خادم الرضا هستم. اما خدمت شما کجا و خدمت ما کجا
✍#مریم_جلالی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@jalalim1
با یک دست دوباره شماره اش را گرفتم.فقط بوق و بوق...با دست دیگرم امیرحسین را بغل کردم. دلم از حلقم داشت بیرون می زد. دلشوره عجیبی داشتم. از وقتی خبر را شنیده بودم مثل دیوانه ها به هر دری می زدم تا از حمید خبری هر چند کوچک بگیرم. همه درها بسته بود. حمید جزء تیم حفاظت رییس جمهور بود که به همراه گروهی برای حفاظت با رییس جمهور به سفر رفته بود. حامد بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. با مشتش چشمش را مالاند و گفت مامان آب می خواهم. امیرحسین را آرام روی مبل خواباندم. لامپ هال را خاموش کرده بودم اما با نور تلویزیون می شد دید. لیوان را آب کردم رفتم سمت حامد،بغلش کردم و لیوان را جلوی دهانش گرفتم.فقط دو قلپ خورد. انگار دلش بهانه گرفته بود. بغلش کردم، سنگین بود یا من نا نداشتم نمی دانم. روی تختش خواباندم و پتو را رویش کشیدم.منتظر نشدم تا دوباره خوابش ببرد. سرم داغ بود قلبم تپش اضافی داشت. برگشتم پای تلویزیون. فقط از بی خبری می گفت و سفارش به دعا می کرد. تسبیح را برای بار دهم چرخاندم و صلوات فرستادم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و من طول و عرض هال را بی هدف طی می کردم. با خودم آخرین تماس حمید را مرور کردم. حالش که خوب بود.انگار داشتند آماده می شدند که برگردند. فرود سخت یعنی چی؟؟ خدایا نصفه شبی چه کاری از دستم برمی آید. خسته شدم دوباره برگشتم روبروی تلویزیون نشستم و چشمان سرخم را دوختم به زیرنویسها. تندتند رد می شد اما خبر تازه ای نبود. می گفت هوا تاریکه،مه شده، بارندگی هست،خیلی سرده. لبهای خشکم دیگر به هم نمی رسید. از خشکی ته گلویم به سرفه افتادم.امیرحسین غلتی زد. ته لیوان روی میز چندقطره آب مانده بود خوردم بچه بیدار نشود. دوباره گوشی را برداشتم. شماره حمید را گرفتم فقط بوق زد و بوق زد. چشمانم می سوخت. کنترل به دست روی مبل ولو شدم. به نظرم چند دقیقه خوابم برد. خواب دیدم چند مرد درشت هیکل که صورتهایشان را پوشانده بودند داشتند در آپارتمان را از جا می کنند.شبیه داعشی ها بودند. در را کندند و آمدند من را با طناب ببندند که هراسان با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. گوشی بغل دستم بود. لرزان برداشتمش. شماره ناشناس بود. خدایا این موقع از شب ..داشت هیولای خبرهای بد به جانم چنگ می انداخت که انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدم. الو...الو...زهره جان منم حمید...
گفتم:« حمید جان کجایی؟ من که مردم از بی خبری»
صدایش بغض داشت اگر روبرویم بود حتما قطره های اشک را توی صورتش می دیدم.
گفت:« حالم خوبه...من توی اون یکی بالگرد بودم...بعداز ظهری که می خواستیم پرواز کنیم رفتم سوار بالگرد رییس جمهور شدم، رفتم پشت ایشون روی صندلی هم نشستم اما بهم گفتند:« شما پیاده شو و با اون یکی بالگرد بیا» و زد زیر گریه....هر چی اصرار کردم قبول نکردند و من پیاده شدم.
حالا بالگرد رییس جمهور گم شده زهره... معلوم نیس چه بلایی سرشون اومده
و با صدای بلند گریه می کرد و خدا را صدا می زد. سید عزیز از کجا می دانستی که من توی این دنیا فقط حمید را دارم.
این یک اتفاق واقعی است.
✍ #مریم_جلالی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
لانهی شیطان.docx
حجم:
27.3K
🇮🇷﷽
〰〰〰〰〰
#ایرانْ_جان
....جمعه شبی که از هیئت برگشت بدون هیچ حرفی رفت و سیم و آنتن جعبۀ جادو را کشید و گوله کرد یک گوشه. اخمهایش را در هم کشید و رفت خوابید. بچه های بزرگتر زودتر فهمیدند ماجرا چیست. ولی ما سه تا هنوز گیج بودیم. فردا اول صبح تلویزیون راهی زیرزمین شد.
-خانم کسی به این لونۀ شیطون نزدیک نشه ها گفته باشم!...
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#دهه_فجر
🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
شبح
باز شبح آمد مثل دیشب و پریشب.پتو را تا روی دماغم کشیدم. قلبم مثل طبل می کوبید. از ترس باید می رفتم زیر پتو اما دوست داشتم ببینمش. شبح دراز و کشیده بود، آرام و بی صدا راه می رفت. از اتاق عقبی بیرون آمد و آهسته رفت سمت هال. حلقم خشک شده بود. زبانم تکان نمی خورد که کسی را صدا کنم. نوک پاهایم یخ کرد و انگشتانم کرخت شد. پتو را تا بالای سرم کشیدم و همان زیر لرزیدم. چند شب است کارم همین است و برای اینکه مسخره ام نکنند برای کسی تعریف نکردم. بقیه خواب بودند و هیچکس شبح را نمی دید.
سر سفره صبحانه که نشستیم به صورت مامان نگاه کردم. پای چشمهاش گود افتاده بود پلکهاش پف کرده بود چند تار سفید مو کنار شقيقه هاش برق می زد. با لقمه نانی که از کنار بربری کنده بود فقط بازی میکرد. سرش را بالا کرد و نگاه بی رمقش را به در اتاق دوخت.
نیمه شب شد. منتظر بودم ،تاریک بود، چشمهام را گشاد کرده بودم از ترس بود یا انتظار درست نمی دانم. نیامد، سر چرخاندم، زیر سرم از عرق خیس بود، دوباره طاقباز شدم، با اینکه چیزی ندیده بودم زیر پتو سردم بود. داشت خیالم راحت می شد که سایه دراز سیاه از اتاق بیرون آمد و باز رفت سمت هال. آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را بلند کردم چیزی ندیدم. جرئت پیدا کردم و نشستم. با خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار. بلند شدم،نوک پا رفتم سمت هال. دیدم مامان نشسته وسط هال. دلم قرص شد. ولی چرا اینجا توی تاریکی نشسته؟
-مامان چی شده؟
اشک توی چشمهاش دور زد. مات به من نگاه کرد.
-شیش ماهه از حسن خبر ندارم....بچه م کردستانه...اونجا که بچه های مردمو با کاشی سر می برن...اینجا میام میشینم که وقتی زنگ می زنه خودم در رو باز کنم.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#میلاد_حضرت_عباس
#روز_جانباز
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
پادکست خط روایت - شبح.mp3
زمان:
حجم:
5.94M
📻﷽
〰〰〰〰〰
#پادکست_خط_روایت
داشت خیالم راحت می شد که سایه دراز سیاه از اتاق بیرون آمد و باز رفت سمت هال. آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را بلند کردم چیزی ندیدم. جرئت پیدا کردم و نشستم. با خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار.
✍ #مریم_جلالی
🎙#مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#قهرمان
#روایت_بشنویم
🔻روایتهای زیبای شما هم میتواند شنیدنی باشد.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/khatterevayat_pod
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
#قهرمان
آقای علمدار مقاومت، شما هم شبیه اباعبدالله در گودال قتلگاه بودید،زائرانتان مثل اربعین حسین از گوشه و کنار دنیا،پرچم به دوش برای بدرقهتان آمدهاند. مثل مشایه هر عمود را می شمارند و انتظار بعدی را می کشند. توی راه برای مهمانهایتان موکب زدهاند و چای ابوعلی می دهند. ساعتهاست، عاشقانتان از عراق و ایران و بحرین و یمن،پای گودال قتلگاهتان ایستادهاند و به رسم تمام شبهای عاشورایی که با صورت برافروخته ما را به لبیک فرامیخواندید، صلای لبیک و هیهات من الذلة را فریاد می کنند. طوفان مردانی که سالها درس مقاومتشان دادید تمام اهل زمین را بیدار کرده و قدرت و پیروزی حق را به رخ عالم کشیده است. حالا همه می دانند تمام اینها جز به بهای خون به دست نمی آمد.خون ارزشمندترین مردان روی زمین.
امروز در بیروت قیامتی برپاست. هوا سرد است و برفی، اما دل مردم آن دیار به عشق و ایثار شما، سید شهید، گرم است. با جان و دل آمدهاند تا به شما آقای امین عالم, نشان دهند، بر سر عهدی که بستهاند هستند.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥤﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
این یک قضیه است و آن یک قضیه
از حج برگشته بودند و با ذوق به دعوتشان لبیک گفتیم و در سالن شیکی به دیدنشان رفتیم. میزبان مان زن و شوهری بودند که برای چندمین بار به عمره سفر کرده بودند. پذیرایی عالی بود، انواع میوه و شیرینی و نوشیدنی، پر و پیمان روی میزها چیده شده بود. حاج خانم و حاج آقا هم دور سالن می گشتند و گاهی کنار مهمانی می نشستند و از خاطرات سفرشان می گفتند. گاهی هم جلوی در برای خوشامدگویی می ایستادند. توی ذهنم دائم چیزی مرور می شد. اینکه قبل از سفر عمره صاحب مجلس ،از گوشه و کنار به ایشان گفته می شد که پول سفرشان را به غزه و لبنان بدهند، بار اولشان که نبود ،حج واجب هم نبود ،اما آقا و بانو اصرار داشتند که این یک چیز است و آن یک چیز دیگر. کسی حریفشان نشد و با هزینه بالایی رفتند و برگشتند و ولیمه آنچنانی هم که دادند. میزها را آماده کردند و ناهار مفصلی چیدند. وقتی قوطی های فلزی قرمز رنگ کوکا کنار بشقابها گذاشته شد ناخودآگاه احساس کردم توی هر کدامشان خون است. به افرادی که دور میز بودند گفتم جریان کوکا چیست گفتند :خوب الان که خریداری شده و برایمان آوردند نخوریم اسراف می شود. بعضی ها هم نخوردند. حاج خانم که برای تعارفات مکرر بالای سرمان رسید گفتم: خوب بود که به مسئول سالن می گفتید کوکاکولا نمی آوردند و حاج خانم نه گذاشت و نه برداشت گفت: اینجا فرق می کنه مالِ حاجیه بخورید!
یاد شعر امیر عید افتادم
این یک قضیه است و آن یک قضیه
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#تحریم_کالای_اسرائیلی
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
هیچ چیز دست من نبود
قسمت اول
گوشی همراهم زنگ خورد دو تا...سه تا...دستم بند و سرمان حسابی شلوغ. به سمتش که با من فاصله داشت کش آمدم تا شماره را ببینم ناشناس بود.نزدیک امتحانات پایان ترم بود و طلاب به تکاپو افتاده بودند.زنگ گوشی قطع شد.برگه های روی میزم را جمع کردم تا در کشو جایشان بدهم که دوباره زنگش به صدا درآمد. این بار سریع جواب دادم.
- سلا م علیکم بنده شهرکی هستم مسئول کارگاه های مهارت تفسیر که چند دوره در خدمتتون بودیم حدود دو سال پیش، به خاطر آوردید؟
گوشی را بین گردن و شانه ام نگهداشتم، ابروهایم را بالا دادم و تمام دوره های تفسیری را که شرکت کرده بودم زیر و رو کردم. قبل از اینکه درست یادم بیاید نشانه های دیگری داد و تازه تصویری از آقای شهرکی در ذهنم نقش بست.مرد مسنی بود قد بلند و کمی چاق با محاسن سفید.
- بله بله شناختم و سلام علیک قوی تری کردم.
- غرض از مزاحمت، اصل مطلب اینکه ما در خیابان انقلاب دفتری داریم که نیاز به یک رابط خانم دارد، حقیقتش ما با آستان قدس همکاری می کنیم.
- بله ، امرتون؟
- از لیست طلابی که برای کارگاهها تشریف می آوردند همینطوری اسمی انتخاب کردیم که رابط ما باشه در دفتر تهران.
گوشی به دست از دفتر بیرون آمدم و به اتاق حسابدار که خالی و ساکت بود رفتم. روی صندلی نشستم و اقای شهرکی ادامه داد.
- به تازگی آستان قدس از شهرهای دیگه هم غیر از مشهد خادم می گیره و این کار هماهنگی لازم داره. دفتر تهران در بخش خواهران رابط نداره اگه شما قبول کنید خیلی خوبه.
خیلی از حرفهایش سر در نیاوردم فقط فهمیدم که کار رابط، پاسخ دادن به تماسها و درخواستهای افرادی است که من باید اطلاعات آنها را وارد کند.
گفت که هفته ای یک روز هم وقت بگذارم کافی است.
- من پیشنهاد می کنم این کار رو قبول کنید در قبالش اسم شما رو به عنوان همکار ستادی و خادمیار استانی به آستان قدس میدم و شما خادمیار رضوی خواهید شد.
با شنیدن کلمه خادم و رضوی دهانم باز ماند اصلاً گیج بودم و نمی دانستم منظورش چیست. همینطور که از شرایط خادمیاری می گفت اشکم سرازیر بود گوشی داغ را دست به دست می کردم و در ذهنم خودم را کنار ضریح مقدس امام رضا ع با لباس سبز و چوب پر رنگی تصور می کردم. به نظرم چند بار سوال کرده بود که موافقید یا نه من آخرین بارش را شنیدم. یخ صحنه هایی که در ذهنم ساخته بودم خیلی زود آب شد تا گفتم باید با همسرم مشورت کنم و جوابش را فردا به شما بدهم.جملۀ آخر را که گفتم حلقم مثل چوب خشک بود، سرم داغ شده بود و سنگین. مثل روز برایم روشن بود که همسرم اجازه این کار را نمی دهد و دلایل خودش را ردیف می کند.من هم سرم را بی چون چرا پایین می اندازم و از خواسته ام می گذرم. اصلا تا برسم خانه خودم را قانع کرده بودم که مسئله را فراموش کنم و بیخود بحث و جدل راه نیندازم. وقتی جوابش را می دانستم چرا باید مطرح می کردم. تا شب با خودم کلنجار رفتم مثل مرغ سرکنده بیقرار بودم. از سر کار آمد و برایش چای بردم. خیلی من من کردم ولی آخرش چون باید فردا جواب می دادم دلم را به دریا زدم و گفتم.آرام آرام با تمام جزییات ماجرا را تعریف کردم هر چه جلوتر می رفتم چشمان شوهرم درشت تر و خیس تر می شد. گفتم و گفتم و یکهو ساکت شدم.
-حالا چی جواب بدم؟ مکثی کرد و گفت: چی می خوای بگی؟ امام رضاست مگه شوخیه؟ انتخابت کرده!!
این اولین و آخرین باری بود که چنین اجازه ای داد. خیره نگاهش کردم هیچ کلمه ای سرِ زبانم نمی آمد که بگویم. احساس کردم توی اتاق هیچ هوایی نیست و من مثل کسانی که آسم دارند و دنبال ذره ای اکسیژن دست و پا می زنند نفسم بند آمده بود.
- رفت و آمد داره ها.... آقاهه می گفت شیفت میدن چه می دونم کشیک داره.... میذاری برم؟
- خوب آره همه آرزشونه! دقت کردی بین 200 نفر چطوری اسم تو در اومده؟
راست می گفت به این فکر نکرده بودم. خدایا چی برایم رقم زدی؟ به زمین و هوا بند نبودم.انگار آن روز از صبح تا شب هیچ چیزش در اختیار ما نبود فرمان را کس دیگری به دست داشت و خودش می راند. شب از هیجان تا صبح خوابم نبرد. فردا اول وقت به آقای شهرکی زنگ زدم و موافقتم را خبر دادم.مشخصات فردی ام را گرفت که به عنوان همکار ستاد به آستان قدس بدهد و قرار شد هفته آینده برای شروع کار به دفترشان بروم. آدرس را برایم پیامک کرد.اخر هفته که قرار بود من شنبه بعدش به دفتر بروم آقای شهرکی تماس گرفت.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#ولادت_امام_رضا
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
قسمت دوم
-خانم جلالی اسم و مشخصات شما رو به آستان دادم و پذیرفته شدید برای انجام اموراتش خودشون با شما تماس می گیرند. اما نکته دیگری که می خواستم بگم .... یکهو توی دلم را انگار چنگ زدند، این امایش چه بود؟ -اما ما دیگه توی تهران دفتری که بخواد کار متقاضیان رو انجام بدیم نداریم یعنی قرار بر این شده که افراد اینترنتی ثبت نام کنند.
- یعنی من دیگه اونجا کاری ندارم؟ پس خادمیم هم ملغی شد؟
- نه خوشبختانه نام شما هفته پیش ثبت شد و کارتون این هفته لغو شده و خندید و باز گفت که حتما خدمتتون رو برید و این انتخاب گویی به دست ما نبوده!! دیگر مطمئن شدم دست غیبی در کار بوده که عرض یک هفته بدون اینکه کاری انجام داده باشم با یک تماس اسمم توی لیست خادمین امام رضا رفته باشد..
چند روز بعد از آستان قدس پیامکی آمد و تاریخ حضور و مصاحبه و آزمون حرم را مشخص کردند. با همسرم راهی سفر شدم وقتی محضر امام رئوف رسیدم و اذن دخول می خواندم فقط قلپ قلپ اشک ریختم.حالم دگرگون بود گفتم آقا لطف کنید یکبار دیگر لیست را رویت بفرمایید اسمم هنوز هست؟ پاک نشده؟ اشتباه نشده؟
بعد از زیارت به صحن غدیر رفتیم تا مدارکم را تحویل بدهم و کارت بگیرم. کارتم که آماده شد نشانی دفتر خادمیاران خواهر را گرفتم. بیچاره شوهرم از صبح دنبال من اینطرف و آنطرف می دوید و کلامی شکایت هم نکرد. داخل دفتر که شدم کارتم را نشان دادم و همه چیز تایید شد. خانمی که مسئول بود نشانی فروشگاهی را داد تا لباس مخصوص خادمیاران را تهیه کنم. دوباره با همسرم رفتیم. لباس سبز زیبای خدمت را که برای پرو پوشیدم دوست نداشتم دربیاورم. توی آینه میخِ خودم شده بودم انگار خیلی طول کشیده بود چون فروشنده بلند صدا زد که خانم سایزش خوب است؟ خنده ام گرفت گفتم خوب است مقنعه و ساق دست را که پوشیدم داشتم بال درمی آوردم.
بعد از نماز مغرب عشا دوباره به همان دفتر خادمیاران رفتم.وارد شدم و کارتم را و بعد لباسم را نشان دادم. شده بودم شبیه خودشان فقط یک آرم جلوی مقنعه ام کم داشتم. کارتم دست خادمی بود که پشت سیستم نشسته بود. دیدم به صفحه مانیتور خیره شده و نگاهش بین اسمم روی کارت و مانیتور سردر گم است. چشمهایش را ریز کرد و گفت : خانم جلالی شما که تازه لباس گرفتید و امروز تشریف آوردید ولی اینجا یک چیزی عجیبه!! همکارانش را صدا زد و سه نفری به اسامی موجود در لیست توی مانیتور خیره شدند. سرش را بلند و عینکش را جابجا کرد.
- خانم اسم شما برای شیفت امشب اینجا رزرو شده! چطور ممکنه قبل از آزمون و مصاحبه کشیک به شما داده باشند؟؟ کارت ملی تون رو بدید، دادم و منتظر شدم خودم هم نمی دانستم چه خبر شده! از پشت میز بلند شد و به اتاق مدیرشان رفت. همانجا ایستادم گیج و منگ بودم و غریب با تمام قوانین آنجا. چند دقیقه ای طول کشید حالا خانم مدیر هم به جمعشان اضافه شد و همگی خم شدند و لیست را دوباره نگاه کردند. خانم مدیر نگاهی به من کرد و نگاهی به کارتم و بعد نگاهش را سمت مانیتور سُر داد. من مظلوم و هاج و واج آن وسط ایستاده بودم.بالاخره گفت:
-خانم موسوی اسمشون توی لیست کشیک امشب ثبت شده بهشون کشیک بدید.
-قبل از آزمون و ....
-بله وقتی همه چیز کاملاً صحیحه چاره ای نیست از دست ما خارج بوده و کس دیگه ای کارشون رو ردیف کرده! به صورتم نگاهی کرد لبخند ملیحی زد و به اتاقش برگشت.
منِ از همه جا بی خبر باز انگار دست غیب دیگری خواست آن شب میان خادمیاران بنشینم و بفهمم که همگی شان قبلاً ثبت نام کردند و مدتها در انتظار بودند تا پذیرفته شوند و بعد ماهها در نوبت بودند که آزمون و مصاحبه بشوند تازه اگر قبول می شدند شیفت می گرفتند.اما من......
با خادمی که سرکشیک بود همراه شدم. ساعت ده شب، هوا سرد و صحن نورانی ثامن الحجج. ساختمان طوری واقع شده بود که وقتی از در بیرون می آمدی سرِ گنبد طلایی حضرت دیده می شد و می توانستی سلام بدهی. دستم را روی سینه گذاشتم سلام دادم. گفتم آقاجان فکر کنم لیست را که دوباره نگاه کردید خواستید با تلنگری هوشیارم کنید اسمم را توی لیست بعدی هم ثبت کردید نه!؟ سرکشیک صدایم کرد، حواسم جمع شد. همینطور که توضیح می داد ابر کوچکی جلوی دهانش شکل می گرفت. با لهجۀ زیبای مشهدی توضیحاتی می داد و من مثل جوجه اردکی که می ترسد از مادرش جدا شود پشت سرش و گاهی کنارش راه می رفتم.اشکهایم سرازیر بود و بغل مقنعه سبزم را تر کرده بود. تند راه می رفت، از این صحن به آن صحن. داشت خانۀ پدری مان را نشانم می داد و گردِ غربت درکنار آشنای قدیمی از دلم می تکاند.
لذتی را تجربه کردم که تا گاهِ مردن می دانم هرگز تکرار نخواهد شد.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#ولادت_امام_رضا
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
شیشه های مینی بوس از سرما بخار کرده بود و چیزی دیده نمی شد.خانمهای صندلی عقبی یکریز حرف می زدند و صدایشان مثل وزوز زنبور توی سرم می چرخید. سرم داغ بود و شقيقه هام ذق ذق می کرد. چشمهام را بستم و سالن سخنرانی را توی ذهنم مجسم کردم. تا به حال داخل برج میلاد نرفته بودم درست نمی دانستم چه فضایی در انتظارم است همین داشت آزارم می داد و اضطرابم را بیشتر می کرد. چند روز پیش از بخش تبلیغ بانوان شهرداری زنگ زدند و گفتند که مقاله ام رتبه دوم استانی را آورده و باید برای ارائه مقاله پاور پوینت تهیه کنم و و در سالن همایش های برج میلاد ارائه بدهم. همه مطالب را آماده کردم و روی فلش ریختم. مینی بوس که ترمز کرد فهمیدم رسیدیم. پیاده شدم و به همراه جمعیت مدعو که مثل سیل از هر گوشه پیدایشان می شد دسته دسته با آسانسور بالا رفتیم و به سالن رسیدیم. من و دو نفر دیگر که رتبه های اول و سوم را کسب کرده بودند ردیف جلو نشستیم. هیئت داوران که اساتید سرشناسی بودند گوشه سمت چپ سن نشستند. ردیف جلو هم چهره های معروف علمی کنار ما نشستد. کسانی که همیشه توی تلویزیون دیده بودمشان حالا بغلدستم بودند و این استرسم را دو چندان می کرد. به پشت سرم نگاه کردم سالن مملو از جمعیت بود طبقه اول و طبقه دوم پر بود. با دیدن این همه آدم لرز به جانم افتاد. چطور می توانستم به اندازه بیست دقیقه جلوی این جمعیت و جلو چهره های علمی حرف بزنم؟! سر انگشتانم یخ زده بود طوری که به زور می توانستم روسری و چادرم را مرتب کنم. حلقم خشک شده بود و قلبم مثل طبل می کوبید. بعد از صحبتهای مجری از نفر اول دعوت کردند که برای ارائه مقاله روی سن برود. هر دقیقه ای که می گذشت و به پایان کارش نزدیک می شد ترسم بیشتر می شد. داغی نفسهایم پشت لبم را می سوزاند مثل وقتی که تب دارم. همینطور که داشتم متوسل به ائمه می شدم که کمکم کنند انگار یکی ذهنم را هول داد به این سمت که چطور شد که الان اینجا ایستاده ام، به این فکر کردم موفقیتی که ما زنان نصیبمان شده به برکت انقلاب بوده،به خاطر استقلالی است که امام خمینی برایمان ایجاد کرده، این ارزشی است که امام با قیامش به زن داد. انگار دلم قوت گرفت. گرما به سر انگشتانم برگشت،حمد و سوره ای با توجه به روح بلندش هدیه کردم و دلم آرام شد. اضطرابم تمام شد و وقتی اسمم را شنیدم که برای ارائه روی سن بروم دیگر آن آدم قبل نبودم.خیلی آرام بالا رفتم و با تسلط مطالبم را گفتم. وقتی تمام شد سرم را بالا کردم و به جمعیتی که تشویق می کردند نگاه کردم تازه به خودم آمدم که یاد کردن امام چقدر بجا بوده گویی آرامش همیشگی اش را به جانم پاشیده بود.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
ا﷽
روایتی از #تجربهمعنوی
🔻مورد مشکوک
پیادهرو خیلی تاریک بود تمام مغازهها بسته بودند و هیچ نوری جلوی پایم را روشن نمیکرد. مثل هر شب زیر بمب و موشک میرفتم مسجد محلهمان نماز جماعت و مثل هر شب اهالی خانه جیغ زدند که توی این وضعیت مسجد رفتنت چیست؟ کمی از راه را که رفتم دیدم مرد لاغر و بلند قدی با دو ساک پلاستیکی بزرگ کنار نیمکت روبروی نانوایی توی تاریکی ایستاد و پلاستیکها را گذاشت روی نیمکت. سرش را به سمتم چرخاند صورت لاغر و سیاهش به اتباع پاکستانی میخورد. ما هم که در بحبوبه جنگ و جاسوس گیری و اطلاع رسانی بودیم زل زدم توی چشمهاش او هم زل زد به من. بعد خیلی با احتیاط دولا شد و ساک پارچهای که از قبل پشت نیمکت بود را برداشت. چند قدم جلوتر رفتم و گردن کشیدم. ساک را روی نیمکت گذاشت و صدای تلق تولوقی هم از خرت و پرتهای توی ساک شنیده شد، آنقدر پر بود که دسته هایش به زور به هم میرسیدند. دوباره برگشت و نگاه کرد. این حرف که اگر فرد مشکوکی دیدید مستقیم اقدام نکنید توی گوشم بود. از مرد عبور کردم اما چند بار سرم را برگرداندم زیر نظرش گرفتم. به سر کوچه مسجد که رسیدم چند جوان دور هم نشسته بودند. گفتم: لطفا به ۱۱۰ زنگ بزنید و اون مرده رو گزارش بدین
یک نفرشان سینه اش را جلو داد و گفت: چی شده آبجی من خودم صد و دهم!
مرد مشکوک را که حالا ساکهایش را برداشته بود و سلانه سلانه میرفت تا پهبادش را سر هم کند با دست نشانش دادم. سه نفری شور کردند که چه کار کنند. داغ کردم و گفتم مردک رفت بابا!
آقا بهزاد کفاش با موتور گاز داد و جلوی پایم ایستاد. سلام علیکی کردیم و پرسید چی شده حاج خانم؟
گفتم بابا زود باشید مرده رفت الان یه جا رو منفجر می کنه! و با دست نشانش دادم و شرح ماوقع گفتم. آقا بهزاد من را راهی مسجد کرد و خودش با بیسیم به بسیجیهای سر خیابان خبر داد که فلانی را با فلان لباس نگهدارید و ساکهایش را بگردید. اذان به حی علی صلوه رسیده بود و داشتم سجادهام را پهن میکردم و با شور و هیجان ماجرای لو دادن فرد مشکوک و کشف موفقیت آمیز یک گروه خفن تروریستی را برای خانم کرمانشاهی تعریف میکردم که خانم محمدی روی شانهام زد و گفت : آقا بهزاد پیغام داد مورد مشکوک عملی بوده بدبخت، به حاج خانم خبر بده!!
#مسجد
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #قهرمان
🔻شناسنامه
برای سه ساله امام حسین، سر آوردند. سر یعنی شناسنامه، یعنی همه چیز، یعنی بابا. میتوانی توی چشمهایش نگاه کنی و دردت را بگویی، به لبهایش چشم بدوزی و منتظر باشی تا بگوید جان بابا بگو! اما برای ریحانه چیزی آوردند که هیچ شباهتی به بابا نداشت، کوچک شده بود؛ از ۱۹۰ قد رعنایش فقط دو تا مچ دست و یک مچ پا را توی جعبه پرچم پیچ کرده بودند. این دختر چطور باید بابایش را می شناخت؟
#خط_خیبر #شهید_جواد_پوررجبی
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat