.
وقتی میخواستند خبر سقوط خرمشهر را به امام بدهند، نگران قلب ایشان بودند.
امام ایستاده بود برای نماز. اذان و اقامه را گفت. دست هایش را که تا نزدیکی گوش بالا آورد، یکی نزدیک شد و خبر را آرام کنار گوش امام زمزمه کرد. امام همان طور که دست هایش بالا بود کمی سرش را برگرداند گفت:
«جنگ است دیگر..»
---معنی آیه: اگر (در میدان احد،) به شما جراحتی رسید (و ضربهای وارد شد)، به آن جمعیّت نیز (در میدان بدر)، جراحتی همانند آن وارد گردید. و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم میگردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آوردهاند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمیدارد.۱۴۰ آل عمران
✍ #ک_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#امام_خمینی
〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
85.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽﷽
〰〰〰〰〰
#روایت_هفته
با تعجب گفت: ایران؟!
به پدرش نگاه کرد: "ایران کجاست؟"
✍ #صامره_حبیبی
🎙#سمیه_غلامرضاپور
🎞 #طیبه_ملکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#ایرانْ_جان
#امام_خمینی
🔻قصهی شما هم برای روایت شدن زیباست.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
مرد را به مادرم میشناسم. به تصویرهایی از کودکی که میخ شده توی مغزم. تصویری روی مجلهای سفید رنگ که در جماران هدیه گرفتم. یکی از دستهام توی دست مامان است و لای انگشتهای دستِ دیگرم تصویری از مرد روی صفحه اولِ مجله. تصویر قابی دور قهوهای روی دیوار خانهی عزیز. مردِ توی قاب نشسته روی زمین و دور و برش سرسبز، عبایی قهوهای به تن دارد. زیر عکسش نوشتهاند او یک حقیقت همیشه زنده است. تصویر صدایی که از تلويزيون پخش میشود و مرد که نشسته در جمعی و میگوید: "آنچه هست از خدای تبارک و تعالیست. اوست که همۀ کارها و زمام همۀ امور در دست اوست و ما هیچ و هیچ اندر هیچ هستیم." تصویر صدایی از گویندهی خبر که رفتنِ مرد را، عروجش را، رحلتش را با لحنی محکم و گیرا بیان میکند. « بسم الله الرحمن الرحيم. انالله و انااليه راجعون. روح بلند رهبر کبير انقلاب حضرت امام خمينی(ره) به ملکوت اعلا پيوست.»
مرد را به مادرم میشناسم و به تصویرهای کودکیام. به آدمهای دیگر هم میشناختم. "میشناسم" را منی مینویسم که هنوز بر این فعلام. "میشناختم" را منی مینویسد که چیزکی دیده این میان. از "آدمهای دیگر" چندتایی دیگر با مرد نیستند. مامان هست هنوز. هنوز، یعنی بیست سی سال بعد از وقتی که خودش مرد را شناخته. امروز گوشی موبایلش را هل داد توی بغلم. گفت برای پروفایل شبکههای مجازی و تصویر زمینهی گوشیاش عکسهایی از مرد انتخاب کنم. سرم توی گوگل بود برای پیدا کردنِ عکس که گفت: "حالا بذار هرقدر میخوان فحش بدن. بالاخره میفهمن کی بود." تصاویرِ بیشماری از مرد توی ذهنم است. چیزهایی از او فهمیدهام و خیلی چیزها نه. هنور در شناخت ابعادِ مرد توی سطحام. دوست داشتنام سطحی نیست. هر قدر بیشتر دشنامش میدهند جایگاهش در نظرم بالاتر میرود. مامان میگوید بگذار هرقدر میخواهند فحش بدهند. روزی میفهمند. من توی ذهنم میگویم نفهمیدند هم نفهمیدند. تا حالا که نفهمیدند طوری شده مگر؟
بیشمار تصویر از مرد توی ذهنم است اما تصاویر کودکی توی مغزم میخ شدهاند. ثابت. و مرد را هنوز به مادرم میشناسم. خوب که فکر میکنم، به مامان که نگاه میکنم، خیال میکنم شاید اگر زن دیگری مرا زاییده بود جور دیگری بودم! مامان زن شگفتانگیزی است. روزی از مامان مینویسم. از زنی که خمینیِ عزیز را با او شناختم و هم از مردی که اعجازش همه معادلاتِ جهانی را برای همیشه برهم زد!
✍ #نرگس_ربانی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@AlefNoon59
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
بچه که بودم خیال شیرین قبل از خواب رفتنم این بود که لایهی اوزون را بدوزم. با خودم فکر میکردم پس این دانشمندان دقیقا چه کار میکنند؟ خرجش یک ملافهی خیلی خیلی خیلی بزرگ است و چند سوزن و نخ که من انجامش خواهم داد. بزرگتر که شدم به خیالم خندیدم.
یکبار سر کلاس قرآن نشسته بودیم و نمیدانم کدام سوره را میخواندیم که حروف مقطعه داشت. معلم گفت اینها رازهایی است که تابحال کسی از آدمهای معمولی معنایشان را نفهمیده. همانجا قصد کردم من آن کسی باشم که این رازها را با محاسبات پیچیدهای کشف میکند و به همه یاد میدهد. و باز بزرگتر که شدم فهمیدم این کارها در قد و قوارهی من نیست.
در ایام نوجوانیام خیالات شیرین کودکیام جایش را به آرزوهای شدنی و سخت داد. آن روزها انرژی هستهای و دستیابی دانشمندان ایرانی به آن بحث داغ مهمانیهای خانوادگی و بازارچههای شهر شده بود. در تب و تاب انتخاب رشته خودم را در قامت یک دانشمند هستهای میدیدم که سانتریفیوژهای کل کشور زیر دستش میچرخند. بزرگتر که شدم اما فهمیدم اصلا کار راحتی نیست.
حالا بزرگتر شدهام و مقیاس سختی کارها و تناسبشان با قد و قوارهی خودم را واقعیتر میبینم. حالا نشسته ام به این عکسها نگاه میکنم. به عکس مردی آسیایی که یک گوشهی دنیا پشت میز مطالعهی آبیرنگش روی معمولیترین زیرانداز دنیا نشسته و آرامش توی چشمهایش غوغا میکند. و به عکس همان مرد توی دست مردمی از تمام قارههای دنیا. نشستهام به این مرد نگاه میکنم و به قد و قوارهاش که توانست کاری کند کل دنیا تکان بخورد فکر میکنم.
من هم مثل تمام مردم داخل عکس شیفتهی این مرد و بزرگیاش هستم.
پن: عکس امام در دستان مردی در ایران، مردم کشمیر، کودکان بوسنی و هرزگوین و کودکان نیجریه.
✍ #سین_جیم
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
بابابزرگ با مردهای افسانهای برایم قرین بود. رستم، سهراب،بیژن، اسفندیار، زال، کی خسرو..
هزار بار داستان هفت خوان رستم را برایم تعریف کرده بود.
رستم و سهراب را تعریف میکرد و برایمان شعرهای شاهنامه را میخواند.
بابابزرگِ مردهای افسانهای چند روز مانده به چهارده خرداد مینشست روبروی تلویزیون، چشم هایش چفت میشد به تصاویر مرد افسانه ای دوران ما و لایه های اشک می آمد روی چشم هایش. بعد انگار که طاقتش تمام بشود از دوری میرفت توی کاروان اتوبوس مسجد ثبت نام میکرد و راهی حرم امام میشد.
✍ #ک_محمدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
شیشه های مینی بوس از سرما بخار کرده بود و چیزی دیده نمی شد.خانمهای صندلی عقبی یکریز حرف می زدند و صدایشان مثل وزوز زنبور توی سرم می چرخید. سرم داغ بود و شقيقه هام ذق ذق می کرد. چشمهام را بستم و سالن سخنرانی را توی ذهنم مجسم کردم. تا به حال داخل برج میلاد نرفته بودم درست نمی دانستم چه فضایی در انتظارم است همین داشت آزارم می داد و اضطرابم را بیشتر می کرد. چند روز پیش از بخش تبلیغ بانوان شهرداری زنگ زدند و گفتند که مقاله ام رتبه دوم استانی را آورده و باید برای ارائه مقاله پاور پوینت تهیه کنم و و در سالن همایش های برج میلاد ارائه بدهم. همه مطالب را آماده کردم و روی فلش ریختم. مینی بوس که ترمز کرد فهمیدم رسیدیم. پیاده شدم و به همراه جمعیت مدعو که مثل سیل از هر گوشه پیدایشان می شد دسته دسته با آسانسور بالا رفتیم و به سالن رسیدیم. من و دو نفر دیگر که رتبه های اول و سوم را کسب کرده بودند ردیف جلو نشستیم. هیئت داوران که اساتید سرشناسی بودند گوشه سمت چپ سن نشستند. ردیف جلو هم چهره های معروف علمی کنار ما نشستد. کسانی که همیشه توی تلویزیون دیده بودمشان حالا بغلدستم بودند و این استرسم را دو چندان می کرد. به پشت سرم نگاه کردم سالن مملو از جمعیت بود طبقه اول و طبقه دوم پر بود. با دیدن این همه آدم لرز به جانم افتاد. چطور می توانستم به اندازه بیست دقیقه جلوی این جمعیت و جلو چهره های علمی حرف بزنم؟! سر انگشتانم یخ زده بود طوری که به زور می توانستم روسری و چادرم را مرتب کنم. حلقم خشک شده بود و قلبم مثل طبل می کوبید. بعد از صحبتهای مجری از نفر اول دعوت کردند که برای ارائه مقاله روی سن برود. هر دقیقه ای که می گذشت و به پایان کارش نزدیک می شد ترسم بیشتر می شد. داغی نفسهایم پشت لبم را می سوزاند مثل وقتی که تب دارم. همینطور که داشتم متوسل به ائمه می شدم که کمکم کنند انگار یکی ذهنم را هول داد به این سمت که چطور شد که الان اینجا ایستاده ام، به این فکر کردم موفقیتی که ما زنان نصیبمان شده به برکت انقلاب بوده،به خاطر استقلالی است که امام خمینی برایمان ایجاد کرده، این ارزشی است که امام با قیامش به زن داد. انگار دلم قوت گرفت. گرما به سر انگشتانم برگشت،حمد و سوره ای با توجه به روح بلندش هدیه کردم و دلم آرام شد. اضطرابم تمام شد و وقتی اسمم را شنیدم که برای ارائه روی سن بروم دیگر آن آدم قبل نبودم.خیلی آرام بالا رفتم و با تسلط مطالبم را گفتم. وقتی تمام شد سرم را بالا کردم و به جمعیتی که تشویق می کردند نگاه کردم تازه به خودم آمدم که یاد کردن امام چقدر بجا بوده گویی آرامش همیشگی اش را به جانم پاشیده بود.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
هنوز ساکن جماران نبودیم. هنوز مامان مشتری تافتونی جماران نشده بود. هنوز آن چنار کهنسال را ندیده بودم.
یک ظهر تاسوعا از خانه کوچه مینا آمدیم بیرون که برویم مراسم. مقصد مشخصی نداشتیم. یک ساعت بعد وسط حسینیه جماران بودم. من حدود ده سالم بود. حسینیه جماران که میگویم نه آن حسینیه مشهور امام. نرسیده به آنجا، سمت چپ درخت کهنسال، توی سراشیبی کوچه منحنی که میافتادی، چند در پایینتر از نانوایی تافتونی، حسینیه جمارانی که میگویم بود.
روی دیوارهای حسینیه جابجا عکسهای امام خمینی بود و زنها تندتند برای شادی روح امام صلوات میفرستادند. مراسم که تمام شد. سفره انداختند. من مامان را گم کرده بودم. بوی غذا میآمد. از گرسنگی حال گشتن دنبال مامان را نداشتم. نشستم سر سفره. منتظر قیمه و قرمه بودم که بشقاب ملامین را گذاشتند جلوم.
عطر پلوی سفید و خورشت قهوهای روش رفت تا ته ریههام!
تا آنوقت، فسنجان نذری ندیده بودم!
بعد از آن هروقت مامان و هرکس دیگری فسنجان درست کرد من یاد او افتادم!
همینقدر ساده و همیشگی.
امروز ظهر، غذام که جا افتاد این خاطره را برای اهل خانه تعریف کردم.
یک ساعت بعد، بشقاب خورش را که گذاشتم وسط سفره بهشان گفتم:
بفرمایید؛ اینم خیراتی برای امام خمینی، یه فسنجون خوشمزه.
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun