eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
228 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ا﷽ روایتی از 🔻مانده بر عهد توی بدو بدو های روز آخر، بادکنک‌ها و شکلات‌ها را گذاشتم توی کیف و راهی دورهمی دوستانه‌مان شدم. قرار بود روی بادکنک‌ها پرچم فلسطین را بکشیم. اما هرچه کردیم تمیز از آب درنمی‌آمد. اگر هم می‌شد، زمان زیادی می‌خواست و عملا ممکن نبود. بی‌خیالش شدیم. توی هر پلاستیک، یک بادکنک و یک شکلات جا‌به‌جا کردیم. خیلی زود، همه‌شان بسته‌بندی شده بودند. اما انگار ته دلمان راضی نبود. بسته‌ها یک چیزی کم داشتند؛ یک چیزی شبیه به معنا، شبیه به هویت. هنگام خداحافظی، دوستم گفت: « کاش حداقل عکس شهدا یا حضرت آقا رو می‌زدیم روی بسته‌ها.» نتیجه این شد که برچسب عکس شهدا و آقا را چاپ کنیم و توی بسته‌ها بگذاریم. خودش کار را تقبل کرد و تا آخر شب، یک عکس مهمان هرکدام از بسته‌ها شده بود. انگار تازه معنا پیدا کرده بودند. چند روز بعد، هدیه‌های شهدا، توی طریق‌الحسین، به دست کودکان می‌رسید. دخترک سن و سال زیادی نداشت. بعید به نظر می‌آمد که هفت سال را رد کرده باشد. عکس را بوسید و روی پیشانی گذاشت و چند بار دیگر، همین کار را تکرار کرد. بسته‌ی کوچک که توی دستانش آرام گرفت، چشم تیز کردم که ببینم عکس کدام عزیز بوده است. چشمانم روی لبخند سید حسن خیره ماند. چیزی نگذشت که دوباره قاب نگاهم از عکس خالی شد و عکس بین لب‌ها و پیشانی دخترک عرب به هروله افتاد. توی گوشم، صدای تلویزیون خانه پیچیده بود که زنده از بیروت، مراسم تشییع سید را نشان می‌داد. موسیقی همایونفر، غم و حماسه را زنده‌تر میکرد. جمعیت یک‌صدا فریاد میزد: «انا علی العهد یا نصرالله» حالا این دخترک بود که وسط مشایه، را تصویر میکشید. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @janpanahh
ا﷽ روایتی از 🔻پرده‌ی خیمه کنار رفته! مدّاح می‌خوانَد «دارند آقایمان را می‌کُشند». صدای گریه‌ی مستمعین بلند می‌شود؛ بی‌تابِ لحظه‌ی آخرَند. انگار که بخواهند برای هزار و چندمین بار، کار به «والشّمرُ جالسُ..» نرسد و واقعه‌ را، در همان لحظه نگه‌ دارند. نشد؛ امام را، «انسانِ کامل» را، دوباره «نحر» کردند و باز از غمش نمردند. همیشه کار که تمام می‌شود، چند لحظه‌ای همه ساکت‌اند؛ حتّی میان‌دارهای چهارشانه‌ای که کارشان دمیدنِ شور در مجلس است. همه نفس‌ْبریده و یکّه‌خورده، انگار دارند تمام صحنه‌ها را یک‌بار روی دورِ تند مرور می‌کنند تا باورشان شود که، اتّفاق افتاده و کار از کار گذشته. بعد، تنها صدای وای و آه است که از ته‌ِ گلویشان بلند می‌شود و شانه‌ها سنگین از داغ، اُفتاده، بالا و پایین می‌رود. در نوعی از مصیبت، که صاحب‌عزا باشی و تقدیر، پایانی مشترک برای تو و عزیزت در نظر نگرفته باشد؛ زنده ماندن یعنی تحمّلِ بسیار باید و صبری که احتمالِ به گریه افتادن در آن، بسیار زیاد است. گریه‌ که با صبر و تحمّل همراه باشد، دردی در سینه‌ات می‌دَود، درست مثلِ کبودی. اصلاً ما از همین کبودی، خاطره‌ی بد داریم. همان اوّل‌ْباری که در روضه، آستین به دندان گرفتنِ بچه‌های باباعلی را هنگامِ گریه، در ذهنمان تصویر‌سازی کردیم؛ تصویر، هنوز در ذهنمان قاب نگرفته‌ بود که، جایی از قلبمان تا اَبَد کبود مانْد. هربار، وقتِ مصیبت، انگار همان یک تکّه را، دوباره لَت می‌زنند. اکنونم، پُر است از به میدان رفتنِ امام. پُر است از سکینه‌ای که مَشک را دست عمو داده و آب می‌خواهد. پرده‌ی خیمه‌ را انگار برایم کنار زده‌اند؛ دارم اطفال را می‌بینم. همه دشداشه‌هاشان را بالا زده‌؛ شکم، به رطوبت خاک چسبانده‌اند. به جبرِ تقدیر است یا بُعدِ مسافت، نمی‌دانم؛ من امّا بر بلندای نگاه، یکّه‌خورده و نفس‌بریده، هر روز، دارد همان یک تکّه از قلبم، برای کودکانِ غزّه، لَت می‌خورَد. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻اقم الصلاة خطبه‌اول نماز جمعه عبادی است و خطبه‌ی دوم سیاسی. در خطبه اول امام مردم را به تقوا دعوت می‌کند و در خطبه دوم به صلاح و فساد جامعه اسلامی می‌پردازد. در زیر آسمان‌ خدا، مردم برای نماز جمعه‌ی دانشگاه تهران زیر طاق‌هایی که آنها را از آفتاب تابستان حفاظت کند، صف می‌کشند. زمستان هم اگر باران ببارد و برف بیاید، سقف مصلی پناه خوبی‌است. دستگاه‌های گرما‌ساز هم کار می‌کنند و خونی که در اثر سرما در رگ‌ها چگال و سنگین شده، راه می‌افتد. حس گرم شدن تدریجی لذت‌بخش است. نمازگزاران پای خود را زیر تنه جا‌به جا می‌کنند تا سوزن سوزن نشود. وقتی هم که بعد نماز متفرق می‌شوند، می‌دانند ناهار در انتظارشان است. شاید آبگوشت روز تعطیل یا زرشک پلو با مرغ یا حتی اشکنه... مهم این است که غذایی هست. زیر همین آسمان خدا، مردمی مسلمان نه در دانشگاه تهران و نه در مصلی، بلکه برای نماز جمعه در میان ویرانه قامت می‌بندند. سایبان پیش‌کش! خانه‌هایشان هم سقف ندارد. آفتاب زل می‌زد به این خاک تفتیده. اما مردان صف می‌کشند. نمی‌دانم امام جمعه از تقوای الهی چه می‌گوید؟ چگونه باید آن را رعایت کنند؟ از کدام جامعه مسلمان حرف بزند و صلاح و فسادش را بگوید، جامعه‌ای مانده است؟ سالهاست این مردم جمعه و بقیه روزهای هفته فریاد زده‌‌اند‌. از بزرگترین مفسده‌ی دنیا پرده برداشته‌اند، اما حاکمان مسلمانان خواب سنگینی دارند. آنها جان داده‌اند اما حاکمان کشورهای همسایه سکوت کرده‌اند. آنها که دورترند، خود را به نشنیدن زدند. برای ملتی که با دست‌خالی جلوی خبیث‌ترین افراد عالم ایستاده‌اند، تقوا را چگونه باید معنی کرد؟ تقوا و دوری از گناه باید موضوع جمعه‌های بقیه دنیا باشد که بدشان نمی‌آید پرونده فلسطین بسته شود و خلاص شوند.امام‌جمعه غزه چه نیاز دارد از سیاست بگوید وقتی با تمام وجود کثیف‌ترین سیاست جهان را دیده و با آن جنگیده است؟ آنها از این دنیایی که بقیه مسلمانان سفت آن را چسبیده‌اند، چیزی نمی‌خواهند. سوال اینجاست، باید به مردانی که هزار هزار شهید داده‌اند، چه گفت؟ تنها دارایی آنها ایمان است که دو دستی آن را نگه داشته‌اند. نهار گرم روز جمعه در انتظارشان نیست، لازم است سخن کوتاه شود و بماند همان جمله‌ی "اقم الصلوه". آنها به مرز مرگ و زندگی رسیده‌اند. دیگر جای هیچ حرف دیگری برایشان نیست . هرچه بود با پوست و گوشت خود چشیده‌اند. فقط ایمانشان مانده که دور نیست زمانی که نجات‌‌شان می‌دهد. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/vazhband
ا﷽ روایتی از 🔻کالاهای تحریمی خانم یکی از دوستان از شیعیان آلمان است. الحمدلله تازه ازدواج کردند و خانم برای زندگی مشترک آمده ایران. به من پیام داد و گفت:" خانمم رفته یک فروشگاه تو ایران دنت دیده شوکه شده" پرسید این اینجا چکار میکند؟!!! ما توی بلاد کفر این را تحریم کرده بودیم حالا پاشدم آمدم مهد مبارزه با اسرائیل باز هم دارم کالاهای کمپانی حامی این رژیم نحس را می‌بینم. رفیقم عکس گرفته برایم فرستاده میگوید شما که در این زمینه کار کردی ببین واقعا خانمم اشتباه نمی‌کند شرکت دنت همان دنت حامی اسرائیل است؟ گفتم بله متاسفانه دقیقا خودش است. مانده واقعا چی جواب خانمش را بدهد. بنده خدا میگوید تو فروشگاه های ایران سرم را نمی‌توانم جلوی خانمم و فامیل‌هایش بالا بگیرم توی نظامی اینقدر مقتدر توی... اینقدر منفعل 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @Qiam_ir
ا﷽ روایتی از 🔻کربلایش سرخ، طریقش سبز... حاج قاسم با کوزه‌ی سفالی سقا شده بود و ابومهدی خرما تعارف می‌کرد. این طرح پیکسلی بود که در راهپیمایی اولم به بچه‌های عراقی هدیه دادم، با شعاری که بالای سرشان نوشته بود؛«ما ملت امام حسینیم،نحن امة حسینیة». انتخاب خودم تصویر ابومهدی بود که با دو تا انگشت پرچم آمریکا و رژیم را زمین می‌انداخت. حاج قاسم پشت سرش، به اصطلاحِ ما دست‌هایش را چپ و راست کرده و عمیق‌ترین نگاهش را روی نقشه‌ انداخته بود. نقشه‌ای که به نظر من با جمله‌ی بالای عکس یکی بود: «کربلا طریق‌الاقصی» کربلایش سرخ، طریقش سبز و اقصایش مشکی... همین‌قدر واضح و همین‌قدر دلربا. کسی که قرار بود پیکسل‌ها را درست کند گفت نمی‌شود، تصویرش خوب درنمی‌آید. آن یکی را فرستادم؛ سقای دشت نینوای امروز، حاج قاسم. صبحانه‌ی مختصرمان نان و پنیری بود که مثل بیشتر مسافرانِ مشایه، سرپا خوردیم. غم مردم غزه، قرار ناگفته و نانوشته‌ای بود که برای غذا خوردنمان گذاشته بودیم. اولین کاسبی دوربینم اول صبحِ پنجشنبه‌، موکبی پر از عکس‌ شهدای مقاومت و علمای عراقی بود. زینت موکب ساده‌شان هم؛ عکس بزرگ ابومهدی و حاج قاسم. همان «کربلا طریق الاقصی» که دوستش داشتم. دیدنش ذوق داشت برای من که دنبال نشانه‌ای از فلسطین و مقاومت و مبارزه بودم اما یک موکب پر از عکس، بی هیچ حرف و فعالیتی، فقط علائم حیاتی برای زنده ماندن بود. برای اینکه بگوید ما هم هستیم. هنوز نفس می‌کشیم. به دادمان برسید. داریم زیر بار گرسنگی و پهپادهای انتحاری و تیرهای ناغافل... خواستم بگویم تمام می‌شویم اما تمام شدن واژه‌ی منصفانه‌ای نیست. یک سال و چند ماه است که رویین‌تنیِ غزه برای همه‌ی دنیا اثبات شده و به اعجاز مردم قرآنی‌اش ایمان آورده‌ام. مقاومت، ققنوسی شده که رفتن سید حسن و یحیی سنوار و فرماندهان دیگر، نویدِ زاده‌ شدنِ ققنوس‌های تازه‌ایست برای نابودی صهیونیسم. سر ظهر به موکب فلسطین، عمود ۸۳۳ رسیدیم. موکبی مرتب که ورودی‌اش تخت‌های سنتی با روکش نقش‌ گلیم که گمانم رندبافی بود، گذاشته بودند برای استراحت. وارد فضایی گنبدمانند شدیم که نمایشگاهی از عکس‌ها و دست‌سازه‌هایی از حوادث و شهادت‌ها بود. سنگ‌های انتفاضه، قابلمه‌ای پراز خون، مبل یحیی سنوار، تصویر بزرگان مقاومت و بنر بزرگی که رویایمان را واقعی کرده بود؛ مسجدالاقصی و رزمنده‌های موتورسوار با پرچم یمن و عراق و ایران و چند تا پرچم مقاوم دیگر... قسمتمان بود که ظهر در خانه‌ای همان نزدیکی استراحت کنیم. منزل تر و تمیزی با صاحبانی خوشرو که مثل بیشتر روستایی‌ها، مهمان‌خانه‌‌ی بزرگشان را آماده و خنک نگه داشته بودند برای زائران. تا کوله‌هایمان را گذاشتیم و رفتیم برای ریختن آبی روی سر و پکالمان، از اینکه طعام خورده‌ایم یا نه پرسیدند. خورده بودیم، از نذری‌های همان موکب‌های توی مسیر. لباس‌ها را پهن کردیم و روی نیمکت‌های فلزی توی حیاط نشستیم تا جانمان کمی گرم بشود. تماشای بازی دختربچه‌ها که از سر و وضع خودشان و مادر و مادربزرگشان مشخص بود دستشان به دهانشان می‌رسد، جرقه‌ی کارهایی که باید برای سال آینده انجام می‌دادم را در ذهنم زد. تو دلی به خودم خندیدم. همیشه وسطهای سال ادعا می‌کنم که این آخرین پیاده‌روی من است به دلایلی، و نزدیک اربعین آقا دستم را می‌کشد و می‌آورد. حالا هم روی نیمکت نقره‌ای کنار دیوار، داشتم برنامه‌های فرهنگی مشایه‌ی ۱۴٠۵ را می‌چیدم. اربعینی که امید دارم همقدمِ امام زمانم تا مسجدالاقصی برویم. از دخترها و مادرها خداحافظی می‌کنیم و در ادامه‌ی مسیر، پیکسل‌های پرچم فلسطین را به جوانان موکب‌دار عراقی هدیه می‌دهم. جمله‌ی «فلسطین حی» را به همه‌شان می‌گویم و اشاره می‌کنم که به پیراهن‌هایشان وصلش کنند. این کمترین کاری بود که می‌توانستم انجام دهم، خیلی کمتر از کارهایی که دلم می‌خواست و نمی‌توانستم، شاید هم راهش را بلد نبودم. تا عصر دنبال نشانه‌ها گشتم و تنها یافته‌ام فقط عکس‌ها و بنرهاست. حالا علاوه بر سوال«جایگاه و حضور فلسطین و غزه در پیاده‌روی اربعین» یک دغدغه‌ی دیگر هم به افکارم اضافه شده بود؛ «برای مرکز خلافت صاحب‌الزمان چه کاری می‌توانیم انجام بدهیم؟»؛ پایتختی که هنوز آماده‌ی حکومت نبود... 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽ روایتی از 🔻نبرد بقا شاید آن‌وقت که بین پسرها چو افتاد غذا نزدیک است تازه لباس کنده و تنی به آب زده بودی. نفهمیدی چطور تن‌پوش قرمز را بر کردی و چگونه خودت را به خانه رساندی. تک پا تک پا به مطبخ رفتی، نکند گرسنه‌ها بیدار شوند. نمی‌دانستی خواب‌اند یا از ضعف بیهوش‌. اول دیگچه رویی را برداشتی. نگاهش کردی: «کمه. برای ده نفر این یه ذره کمه.» قابلمه سیاه آن‌سوتر بود، یک بند انگشت خاک هم رویش. یادت نیامد آخرین بار کِی چیزی تویش پخته‌اند، کی شسته‌اش. دست انداختی و هر دو را زیر بغل زدی. ‌دویدی. دلنگ دولونگ به‌هم‌خوردن ظرف‌ها موسیقی راک دویدن تو. مسابقه‌ی دو، مسابقه‌ی تو. ‌رقابت برای بقا. زنده‌ماندن، حتی به بهای مردن. الجزیره و یورونیوز نیاز نبود. این چند ماه به چشم خودت دیدی رفقایت چطور برای به‌چنگ‌آوردن لقمه‌ای نان زیر دست‌وپا له شدند، تیر خورده‌، چشم و سر و دست داده‌. چه باک. بعد پدری که ماه‌ها ندیدی، تو مرد خانه‌ای. نانی نیست اما که به خانه بیاوری. خواهر و برادرهای کوتاه و بلندت گوشت به تن‌ ندارند. سوی چشم‌های مادرت از بی‌رمقی رفته. چشم‌های مادرت به توست، به مرد خانه. وسط بیابان دست‌وپایت به بوته‌ای خار گرفت و با صورت زمین خوردی. دیگچه کج‌وکوله، یک‌ور. بی‌معطلی بلند شدی. آن‌قدر دویدی تا رسیدی جایی که می‌گفتند کامیون‌ها می‌ایستند. دست گذاشتی بالای ابروهات و چشم گرداندی سرتاسر دشت. قطرات عرق روی صورتت سرسره‌بازی ‌کردند، پشت لب‌هایی که کم‌کم سبز می‌شد، خیس آب. زانو زدی. گوش خواباندی بر زمین. سکوت کشنده. دست سایه‌بان پیشانی، آن یکی گوش بر خاک. قابلمه‌ها روی کمرت، مثل سنگ‌پشت. آوازی از دوردست شنیده شد. بین آدم‌ها ولوله افتاد. غوغا برخاست. دادوفریاد پسرها از صدای ماشین‌ها بلندتر. چه جانی کندی که از بین جمعیت خودت را به پاتیل برسانی. چه زوری زدی تا نفر اول صف باشی. نشد. زرنگ‌تر از تو زیاد بود، سریع‌تر، چابک‌تر. هیچ‌کدام ولی مادرشان نابینا نشده. تمام تنت دست، دیگچه را از روی شانه‌ی پسری آبی‌پوش کشاندی جلو. دستی با ملاقه‌ دراز شد و شکم خالی ظرف را پر کرد. همه را سرازیر کردی توی قابلمه و دیگچه لخت‌وعریان را گذاشتی روبه‌روی ملاقه تا باز پرش کند. وسط جنگی تو. نبرد با همسایه و هم‌وطن و رفیق، بر سر غذا، برای بقا، زنده‌ماندن. دیگ ‌و دیگچه سلاحت. دست ملاقه‌دار تنها آشنایی که می‌تواند سوی چشم‌های مادر را برگرداند. بقیه دست‌های غریبه‌ای که باید از سر راه کنار بروند. قحطی دوستی نمی‌داند. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻وقتی غزه، قصه‌ای برای محمدیاسین شد از سفر اربعین که برگشتم، دلم برای هیچ کاری رضایت نمی‌داد. تمام وجودم را در مسیر کربلا به نجف جا گذاشته بودم، انگار تمام روحم آنجا مانده بود. این حال و روز را قبلاً فقط وقتی پدر و مادرم را از دست دادم تجربه کرده بودم؛ همان حس عمیق سوگ و دلتنگی. در همین افکار غرق بودم که صدای محمدیاسین از خواب بیدارم کرد: «مامااان، پرچم کجاست؟”» نگاهی به پرچم کردم، پرچم فلسطین بود. دوباره به رویاهایم برگشتم، چهره‌های بی‌جان و رنگ‌پریده کودکانی که التماس غذا می‌کردند، قلبم را به درد آورد. محمدیاسین دوباره پرچم را جلوی چشمانم تکان داد: «مامان، فلسطین کجاست؟ داخل اسرائیله؟» چشمانم از تعجب گرد شد، احساس کردم صورتم آتش گرفته است. با تمام وجود فریاد زدم: «نهههههه! اسرائیل داخل فلسطینن!» از صدای بلندم، محمدیاسین عقب رفت. لب‌های کوچکش شروع به لرزیدن کرد. به خودم آمدم، بغلش کردم و محکم بوسیدمش. از اینکه سرش داد زده بودم، معذرت‌خواهی کردم. پرسیدم: «دوست داری برات قصه بگم؟» چشمانش برق زد! پرچم ایران، پرچم حماس، عکس سیدحسن نصرالله و حاج قاسم را جلوی من گذاشت و گفت: “قصه این‌ها رو برام بگو.” قلبم شروع به تپیدن کرد؛ قصه این‌ها برای یک پسر پنج‌ساله…! قصه را شروع کردم: «مردم غزه در یک خانه شیک با همه امکانات زندگی می‌کردند. همه چیز خوش و خرم بود که یکهو اسرائیل در خانه‌شان را زد. مردم غزه در را باز کردند و به آن‌ها اجازه دادند که بیایند و کنارشان زندگی کنند. اما اسرائیل خیلی خیلی بدجنس بود.» محمدیاسین دستش را روی سرش گذاشت و با چشمانی درشت پرسید: «یعنی مثل گرگ بدجنس؟» محکم پشت کمرش زدم و گفتم: «آفررررین!» ادامه دادم: «خلاصه کم‌کم همه مردم غزه را گذاشتند توی یک اتاق و در را روشون بستند!» یکهو مثل جرقه از جا پرید و دست‌هایش را مشت کرد. در حالی که رگ‌های گردنش متورم شده بود، فریاد زد: «مرررگ بر اسرائیل!» صدای یاسمین‌زهرا هم بلند شد: «یاسیییین، بشین دیگه! بذار بقیه قصه رو بشنوم!» خلاصه، بعد از کمی شعار دادن و راهپیماییِ خانگی، قصه را ادامه دادیم. تمام آن روز، بازی محمدیاسین «اسرائیل و حماس» بود. دوباره فریاد زد: «پس اسرائیل پرچمش چه رنگیه» دست‌هایم را مشت کردم، «اسرائیل… اسرائیل…» بعد از کمی فکر، خودش گفت: «آها! فهمیدم! پرچم اسرائیل همونیه که ستاره‌ش داره خراب می‌شه!» دوباره داد زد: قصه سید حسن نصرالله و حاج قاسم را هم بگو. به او گفتم: «یه روز دیگه این قصه رو برات میگم حالا دیگه باید غذا درست کنم.» /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻مهد اتحاد خرداد یک هزار چهارصد و چهار همه داشتند برای عید غدیرخودشان را آماده می‌کردند. عده‌ای دنبال خرید شیرینی بودند و عده‌ای به دنبال کار تزئین مساجد و سر در منازل.‌ اما...بامداد بیست و سه خرداد تمام رویاهای شیرین را به تلخی بدل کرد. صدای انفجار را که شنیدم از خواب پریدم فکر کردم خواب دیده‌ام اما نه! صدا بلندتر و بلندتر می‌شد و چند باری تکرار شد. با خودم گفتم شاید جایی لوله گاز ترکیده باشد اما یک نگاه به شبکه‌های مجازی کافی بود تا بفهمم که اسرائیل دست به چه جنایتی زده. من آن شب را به هر نحوی بود سحر کردم و صبح زود بیدار شدم دیگر در خانه قرار نداشتم بیرون رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده. یادم افتاد که روز جمعه است به سمت مصلی حرکت کردم. چشم می‌چرخاندم همه در خیابان‌ها بودند. به چشمانشان که نگاه می‌کردی پر بود از حس غرور ملی و تنفر از دشمن. خودم را به نماز جمعه رساندم.کنار یک خانم مسن نشستم لبخندی زد و گفت: نگرانی ؟؟؟گفتم:کمی. گفت: سال پنجاه و نه دشمن هم ما را مورد حمله و تهاجم قرار داد.قصد داشت یک هفته‌ای تهران را فتح کند خودش را سردار قادسیه معرفی کرد. اما درنهایت چه شد؟؟ خداوند مکر آنها را برخودشان برگرداند. لبخندی بر گوشه لبانم نقش بست و سری به نشانه تاکید تکان دادم. آن روز نماز جمعه از تمام نماز جمعه عمرم متفاوت بود هر قشری از هر عقیده‌ای آمده بودند. آمدند و این حضور آنها در صحنه اطمینان قلبی مرا بیش از پیش قلب مرا روشن میکرد. شعارهای آنها دستان گره کرده و خشم از دشمن همگی اینها برایم کافی بود تا بدانم اینجا ایران است، مهد اتحاد و همبستگی مهد تمدن وقدرت. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻یا‌ الله پسرم هشت نه ماهه بود. وقتی می‌خندید اول مروارید‌های توی دهانش پیدا می‌شد. چهارتا دندان ریز و کوچک. دوتا پایینِ فک و دوتا بالا. دندان سمت راستِ بالا هنوز خوب درنیامده بود و دلمان قنج می‌زد از دیدن این کج و معوجی‌ها. یک‌روز وسط تاتی تاتی‌های شل و ولش خورد زمین. زبانش ماند بین دندان‌ها. نمی‌دانیم چطور خودمان را رساندیم بیمارستان. شوکه بودم. فقط شوهرم را می‌دیدم که تمام لباسِ آبی‌اش لک خون دارد. یک کاغذ توی دستش دارد و از این سر راهروی بیمارستانِ بوعلی‌ می‌دود به آن سرش. علی توی بغلم خواب بود. دهانش نیمه‌باز. رد خون خشک شده تا زیر چانه‌اش کشیده بود. تا روی روسری سفیدم. روی صندلی فلزیِ اورژانس نشسته بودم و نبودم. شوهرم آمد خواست بغلش کند نگذاشتم. صورت خونی‌اش را بوسیدم و گفتم : خدایا بچمو نجات بده. امشب یک فیلم دیدم. زنی که فرزندش را به آغوش کشیده بود. سرتا پا غرق خون. با چشم‌هایی که تمام غم‌های عالم را داشت. سینه‌کش آفتاب، خاکی و خونین، با تمام رمقی که در جانش نبود، می‌دوید و می‌گفت: یا‌ الله. مردی آمد بچه را بغل کند نگذاشت. وسط راه افتاد زمین‌. با بچه‌ی بی‌جان در بغلش. یا الله... اللَّهُمَّ لَا أَشْكُو إِلَى أَحَدٍ سِوَاكَ ، وَ لَا أَسْتَعِينُ بِحَاكِمٍ غَيْرِكَ ، حَاشَاكَ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻درس اخلاق روزی که حکم ارتقاء شغلی‌اش را دادند، پاهایش روی زمین بند نمی‌شد. چنان باد کرده بود که حتی جواب سلام رئیس اداره را هم با اکراه می‌داد. سال‌ها سختی کشیده بود. به همسر و بچه‌هایش سخت گرفته بود. بعضی روزها از باب خوش‌خدمتی تا شب در اداره مانده بود و اضافه‌کار کرده بود. رقبا را یک‌به‌یک کنار زده و بالاخره خودش را به این صندلی رسانده بود. با پُست گرفتن اخلاقش نیز تغییر کرد. بدزبان و بی‌حوصله بود، بدزبان‌تر و بی‌حوصله‌تر شد. هر صبح که وارد اداره می‌شد، با غرور پا بر زمین می‌کوبید و از کنار همکارانش رد می‌شد. صبح بیست‌وسه خرداد، همه‌چیز عوض شد. دیوارها لرزیدند. شهر دیگر همان شهر چند ساعت قبل نبود. مرگ از بیخ گوشش گذشته بود. بچه‌هایش را بغل کرد. هنوز بر اوضاع مسلط نشده بود. که خبری او را داغدار کرد. ریحانه‌ همکار قدیمی‌اش که روز پنجشنبه کنار میزش نشسته بود و ریزریز می‌خندید، حالا دیگر زنده نبود. سرش را به دیوار چسباند. اشک پهنای صورتش را گرفت. از آن روز به بعد دیگر آن آدم سابق نشد. /مشهد 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ روایتی از 🔻روضه‌های مجسم بین هق‌هق گریه‌ها صدای مداح بلند شد:« ز خانه‌های شامی بوی طعام می‌آید...» گریه‌ها شیون شدند. صدای تق‌تق دست‌ زن‌هایی که محکم به روی پایشان می‌زدند، بلند شد. ذهنم پرتاب شد چهل سال قبل. آن موقع درک درستی از این نوحه‌‌ها نداشتم. نه گرسنگی کشیده بودم؛ نه شامی دیده بودم. ته گرسنگی، ظهر‌ها موقع تعطیل شدن از مدرسه بود. ته ظلمی هم که دیده بودیم، بلند شدن بوی ماکارونی و قورمه‌سبزی از خانه‌ی همسایه. آن هم به شب نرسیده مامان تلافی می‌کرد که مبادا هوس ما کهنه شود. بعد سال‌ها، به لطف نحوست شامی‌های مدرن، روضه‌های مجسم جای روضه‌های غیر قابل باور را گرفته‌اند. وقتی اولین بار کودک غزه‌ای را در حال خاک خوردن دیدم، فهمیدم گرسنگی یعنی چه. وقتی پشت دیوارهای غزه، دود بلند شده از منقل‌ها را دیدم، فهمیدم شامی یعنی چه. شاید در عالم بچگی نوحه‌ها را فقط برای اشک ریختن می‌شناختم. اما حالا اشک، روح آزرده‌‌ام را آرام نمی‌کند. دلم بی‌تاب است و مشتم گره شده. خدا می‌خواهد ما را امتحان کند. یک عمر گفتیم «یا لیتنا کنا معک». کربلا نبودیم. الان که هستیم. بسم الله... ز خانه‌های شامی بوی طعام می‌آید /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻عملیات مهندسی وقتی برای اولین بار آن کتاب را دیدم، محصل ابتدایی بودم. یک فرو رفتگی گوشه‌ی حال داشتیم که قبل از تعمیرات و جابجایی سرویس، محل روشویی بود. برای پنهان کردن کاشی‌های آن یک کتابخانه چوبی درست اندازه‌ی آن درست کرده‌بودیم. فکر می‌کنم کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. از باسوادی خودم ذوق می‌کردم و هرچه کتاب آنجا بود برمی‌داشتم و چند صفحه‌ای می‌خوانم . حال و هوای کتابخانه در دهه ۷۰ مثل روزهای انقلاب بود. کتاب‌های اعتقادی شهید مطهری و دکتر شریعتی و چند رمان زیر خاکی مستعان و یکی دو اثر از اوریانا فالاچی یادم مانده است. تعداد زیادی کتاب هم توی طبقات نبود و گذاشته بودنشان در کمد زیر طبقات کتابخانه. عصر یک روز پاییزی، در کمد را باز کردم تا مثل همیشه کتاب جالبی پیدا کنم و چند صفحه‌ای بخوانم‌. از هیچ‌کدام چیزی یادم نمانده است آنقدر که محتوای کتاب‌ها مناسب سنم بود! بین کتاب‌هایی دور از دسترس یک کتاب دیدم به نام "عملیات مهندسی؛ جزییات شکنجه سه پاسدار به دست منافقین". کنجکاوی کودکانه نگذاشت بازش نکنم. کسی حواسش به من نبود که کدام کتاب را برداشته‌ام. یک گوشه نشستم و اولین صفحات را خواندم. جزئیات بازجویی منافقینی بود که در این عملیات بازداشت شدند. معصومیت کودکانه‌ام و تصویر زیبایی که از انسان داشتم ناگهان فرو ریخت. تا ۸،۹ سالگی بدی را در حد و اندازه دروغ گفتن و اذیت‌های کودکانه می‌شناختم. ولی انسان را در لباس شیطان مجسم نکرده بودم. خطها را یکی در میان می‌خواندم. حالم رفته رفته دگرگون شد. تمام شکنجه‌ها به صورت شفاف شرح داده شده بود..نمی‌دانم چطور دوام آوردم. اما به عکس‌ها رسیدم و حس کردم دارم بالا می‌آورم. کتاب را با وحشت در کمد پرت کردم. از ورق‌هایش و از سیاهی دل منافقین شوکه شده بودم. وحشت امانم را بریده بود. جرات اینکه گریه کنم یا به مادرم بگویم کدام کتاب را از ته کمد بیرون کشیدم، نداشتم. سفره‌ی شام که پهن شد، دل‌درد به سراغم آمد. هرچه خوراکی می‌دیدم، تهوع می‌گرفتم. مادرم به خیال اینکه مریض شده‌ام و لابد چیز ناجوری خوردم به دادم رسید. آن شب و چندین شب بعد عکس‌های شهدای شکنجه شده از پیش چشمم دور نمی‌شد. زمان، این رنج و آسیب را کمرنگ کرد اما این اتفاق جز خاطراتی است که هرگز فراموش نمی‌کنم. شاید تنفر امروزم از تروریست‌‌های گروهگ منافقین به اولین مواجهه‌ام با ذات پلید آنها مربوط باشد. بعدا باز هم از آنها خواندم و شنیدم ولی اولین رذالتی که از آنها دیده‌بودم، هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشد. بهانه نوشتن این سطور، سریال عملیات مهندسی است که از شبکه سه پخش می‌شود. این سریال به فعالیت‌های منافقین در اوایل دهه ۶۰ می‌پردازد. در قسمتی که امروز پخش شد منافقین داشتند محل شکنجه را با پلاستیک‌های ضخیم و شانه‌ی تخم‌مرغ می‌پوشاندند که صدای ضجه و فریاد هیچ کس از آنجا خارج نشود! با اینکه اقتباس تصویری این واقعیت، ماکتی از آن اتفاق هولناک بود، دوباره حال بد کودکی‌ام به سراغم آمد. جریان نفاق در هر عصر و زمانه‌ای آنقدر پلید است که هرچه کنند روی سیاه‌شان پاک نخواهد شد. پ.ن: اگر دل دارید در مورد عملیات مهندسی منافقین در سال ۶۱، چرایی و چگونگی‌اش در نت جستجو کنید. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/vazhband