eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
229 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ا﷽ روایتی از 🔻شُکر نعمت جوان‌تر که بودم پدرم همیشه بهم می‌گفت: فکر نکنی همیشه همین‌طور جوان و سرحال و پرانرژی هستی. قدر جوانی‌ات را بدان. داشتن همین دست و پا، پدر و مادر یا هرچیز دیگری که در اطرافمان می‌بینیم یا حتی نمی‌بینیم وقتی برایمان عادی بشود شُکرَش بر زمین می‌ماند. چندین سال است دلم می‌خواهد زیارت اربعین بروم ولی بخاطر مشکل کمرم معذورم. امسال بیشتر از هرسال هوایی شدم. غرغرها کردم. اشک‌ها ریختم که چرا نمی‌توانم پباده‌روی اربعین بروم. هرسال پای تلویزیون می‌نشینم و دلم را گره می‌زنم به پای زائرانی که در مشایه قدم می‌زنند و نفس می‌کشند. همسرم بارها با این عبارت که "کلهم نور واحد"، خدارا شکر کن که امام رضا ع را داریم و به زیارت ایشان می‌رویم، سعی در آرام کردن من دارد. یکی از لذت‌های من در حرم امام رضا ع این است که بنشینم و مردم را نگاه کنم. به حرف‌هایشان گوش بدهم. زائران متفاوتی که زمستان و تابستان، درگرما و سرما، از جایْ جایِ ایران خودشان را به حرم می‌رسانند و با زبان‌های مختلف حرف دلشان را به آقا می‌گویند. روز شهادت آقا امام رضا ع است. روی فرش‌های لاکی رنگ حرم نشسته‌ام. الحمدلله امسال آن‌قدر زائر زیاد است که همه چِفت در چِفت نشسته‌اند. گفتگوی دو دختر جوان از پشت سر توجهم را جلب کرد. یکی از دخترها گفت: بار اول است که به زیارت آمده است. دلم روی نقشه ایران شروع به گشتن کرد. او را از یکی از دورافتاده‌ترین روستاهای ایران فرض کردم که تا این سن هنوز نتوانسته زیارت بیاید. جواب دختر جوان به سوال از کجا آمدی؟ چنان سیلی محکمی شد به تغافلم که ماتم برد و از دورافتاده‌ترین روستای روی نفشه سُریدم به 130 کیلومتر دور از مشهد و شهر قوچان. نگاهی به گنبد کردم. جمله‌ای از خاطرم گذشت: ما آرزوهای شما را داریم زندگی می‌کنیم. سرم را از خجالت پایین انداختم و شرم صورتم را با اشک چشم شستم. /مشهد 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻ساعت به وقت شهیدم عصر آخرین روز ماه صفر، روضه منزل شهید علی موحدی دعوت شدم. برق رفته بود ولی نسیم خنکی از حیاط می‌وزید. به ساعت نگاه کردم تا از آمدن برق مطلع شوم. اما ساعت خیره مانده بود به یک ربع به ۹. خواهر شهید اشاره کرد که سه سال پیش که مادرم به برادرشهیدم ملحق شد، ساعت از حرکت باز ایستاد و متوقف شد؛ خانه مادری را همانطور نگه داشته‌ایم، روضه و مراسم‌هایمان را گاهی اینجا برگزار می‌کنیم و به یاد پدر و مادر و برادرشهیدمان دورهم جمع می‌شویم. راست می‌گفت، خانه مادرشهید بودم ولی مادر و شهید هیچکدام نبودند. آسمان چشمانم بارانی شد. خوشا به سعادت همچین مادری... چه فرزندان با معرفتی..چه شهید پر رزقی. جرعه‌ای از چای روضه با برکت نگاه شهید در استکان کمر باریک منزل مادر شهید می‌نوشم که برق می‌آید و همه صلوات می‌فرستند. /قم 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻*کل یوم عاشورا* بین جمعیت راه می‌روم. از جلو، چشم شده‌ام و مردم را رصد می‌کنم. از پشتِ سر، گوش شده‌ام و حرف‌ها را ضبط می‌کنم. سه روز و نیم است در مشهد شوری به پا شده که قابل وصف نیست. زائر است که از زمین می جوشد و به سمت حرم می‌رود. در این چهارده سالی که در مشهد هستم شهادت و ولادت‌های امام رضا(ع) و شب‌های قدر، حجم جمعیت را دیده‌ام ولی امسال صحرای محشری است غیرقابل تصور! صدای گریه‌ی دخترکی توجهم را جلب و من را از افکارم بیرون می‌کشد. به شدت به گریه‌های بچه‌ها حساسم و تپش قلب می‌گیرم. می‌ایستم و به سمت صدا برمی‌گردم. دختری لاغراندام و ریزه است و احتمالا سه سال بیشتر ندارد. خسته شده است و گریه می‌کند. لباس مشکی‌اش از شدت عرق شوره زده و به تنش چسبیده است. پدرش دستش را گرفته و راه می‌برد. دختر مثل ابر بهار اشک می‌ریزد: خسته‌ام، دیگر نمی‌توانم راه بیایم. پدرش می‌گوید: من هم خسته‌ام و دیگر نمی‌توانم بغلت کنم. مبهوت به تماشا مانده‌ام که چه کاری از دستم بر می‌آید. مردی سمت آنها می‌رود و از پدر دختر اجازه می‌گیرد که او را بغل کند و تا یک مسیری با هم بروند. با دیدن این صحنه خوشحال می‌شوم، ولی چشمانم به یاد خرابه شام می‌بارند. دوباره با سیل جمعیت همراه می‌شوم. روضه امشبم جور شده است. از پشت پرده اشک همچنان سراپا چشم و گوش هستم. موکب‌های زیادی از شهرهای مختلف با کاربری‌های متنوع در دو طرف خیابان برپا شده است. بعضی موکب‌ها مه‌پاش به راه کرده‌اند و روی زائران آب می‌پاشند. غرفه کودک و نوجوان که بچه‌ها را سرگرم می‌کنند. چایخانه هم که همیشه مشتری خودش را دارد. غرفه هنری، ویلچر و... نگاهم روی یک موکب ثابت می‌ماند موکب دوخت چادر و مرمت لباس. زوار خانمی که لباس یا چادرشان در مسیر پیاده روی پاره شده است به رایگان برایشان تعمیر می‌شود. باز دلم روضه خوان می‌شود. با خودم می‌گویم اصلا جای تعجب نیست. وقتی امام رضا می‌فرمایند: يَا بنَ شَبيبٍ ، إن كُنتَ باكِيا لِشَيءٍ فَابكِ لِلحُسَينِ معلوم است که در پیاده‌روی روز شهادتشان جلوه‌هایی از کربلا را ببینیم تا اگر اشکی جاری شد به یاد جدشان حسین باشد. حتما این سیل جمعیت هم رازی می‌دانند، به خاطر همین در این گرما اشک‌ریزان خودشان را به حرم رسانده‌اند تا بگویند: امام رضا جان! ما هر کدام یابن الشیبی هستیم که نه فقط این دو ماه محرم وصفر، که کل سال برای جد مظلوم شما حسین اشک می ریزیم. کُلُّ یَومٍ عاشوراء و کُلُّ أرضٍ کَربَلاء ✍ /مشهد 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻آغوش پدر در جلسه‌ی تدبر در قرآن بحث روی کلمه‌ی برکت بود. کلاس به صورت کارگاهی پیش می‌رفت. قرار شد هرکس تجربه‌ای از برکت دارد بگوید. زهرا خانم تعریف کرد که وقتی بچه پنجمم دنیا آمد به طرز عجیبی برکت وارد زندگی ما شد. چک‌هایمان پاس شد. همسرم ارتقا شغلی گرفت. حتی مریضی‌های جسمی‌ام بهتر شد. مریم خانم هم گفت: شهریه طلبگی برکت خاصی دارد. الحمدلله در این دوازده سال با سه تا بچه زندگی‌مان به راحتی چرخیده و هیچ جای زندگی لنگ نماندیم. حتی همین که بچه‌ها دیر به دیر مریض می‌شوند و توانستیم برویم کربلا از برکت همین پول است. حدیث خانم با خنده گفت: باورتان نمی‌شود از وقتی جابه‌جا شدیم و به این خانه آمدیم اصلا انگار برکت از در و دیوار آن می‌ریزد. همه مشکلات روحی‌ام رفع شد. همسایه‌ها می‌گویند خانه با برکتی است هر مستاجری آمده، بعد خانه خریده و رفته است. وحیده خانم ادامه حرف را گرفت که قدم پدرم خیلی با برکت است هر وقت از شهرستان به خانه‌مان آمده یک پول درشتی گیرمان می‌آید. سیما خانم هم که از برکت سوره قریش تعریف کرد و گفت همیشه در گونی برنج و مواد خوراکی را که باز می‌کنم چند بار سوره قریش روی آن می‌خوانم برکت می‌کند مثل چی! نجمه خانم روی پایش جابه‌جا شد و گفت: راستش ما هر وقت کفش و لباس نو می‌خریم اولین‌بار می‌پوشیم می‌رویم حرم امام رضا. آن وسیله آن‌قدر سالم می‌ماند تا خودت از آن خسته بشوی. استاد همه‌ی نظرها را که درباره برکت شنید گفت: حتی بعضی از وسایل هم برکت دارند مثل چمدانی که من از وقتی خریده‌ام فقط با آن به زیارت رفته‌ام. همه تعریف‌هایی را که آن روز در جلسه تدبر از برکت شنیدم می‌گذارم کنار آن‌چه از ظهر پنجشنبه تا یکشنبه شب دیده‌ام! فوج فوج زائر است که به سمت حرم مطهر رضوی می‌رود. آغوش مهربان امام رضا به اندازه‌ی یک ایران جا باز کرده است. امسال از هر سال شلوغ‌تر است. موکب‌هایی از شهرهای آبادان، تبریز، قم، کرمان، یزد و... به چشم می‌خورند. شربت می‌دهند. چای می‌دهند. ساندویچ و عدسی و... کاروان‌هایی از شهرها و روستاهای بزرگ و کوچک کشورمان که بعضی با پارچه‌های سه گوشی که به گردنشان بسته‌اند اسم کاروان و شهر و شماره تلفن روی آن نوشته شده است. هیئت‌های بزرگی که با سنج و دمام و طبل‌های بزرگ و علم‌هایی با پرهای رنگی و چراغ‌های سبز آمده‌اند. سرم را که بالا می‌گیرم اشک می‌بینم و التماس بر لب‌های روبه گنبد. زائران پیر و جوان، زن و مرد، چادری و بی‌چادر، نوزادهای در آغوش مادر، دختران جوانِ با پوشیه و برعکس بعضی با موهای بافته شده‌ی از روسری بیرون زده، مردان ریش سفید و پدران جوانی که فرزندش را روی شانه‌هایش نشانده، پسران جوانی که موهای سرشان را به شکل‌های مختلف کوتاه کرده‌اند. همه مدل زائر در پوشش‌های مختلف و گویش‌های شیرین. سرم را که پایین می‌اندازم زائرانی را می‌بینم که از خستگی کنار جدول خیابان نشسته‌اند. عصاهایی که روی زمین می‌خورند از چوبی و طبی و حتی عصای سفید، کفش‌های بچگانه تا بزرگسال، نو و کهنه و حتی پاره! چرخ‌های ویلچر و کالسکه و پاهایی که خستگی این چند روز در آنها موج می‌زند، ولی همچنان به سوی نور حرکت می‌کنند. از چهار خیابان اصلی حرم و چهار شارستان، همه یک جا را هدف گرفته‌اند، گنبدِ طلایِ امام رضا، آغوش پرمهر پدر. با خودم می‌گویم بعضی وقت‌ها برکت در یک چیزی دمیده می‌شود. شاید وقتی شعر حاج محمود کریمی به دل رهبرمان شیرین آمد، برکت در آن دمیده شد. امسال مردم چندین برابر سال‌های قبل گروه گروه به طرف حرم آمده‌اند تا خودشان را در صحن امام رضا جا بدهند و حرم بشود مصداق همان میهن خدایی که جایْ جایِ آن حرم است یک آغوش پر از ایران در صحن امام رضایی! ✍ /مشهد 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻یا‌ الله پسرم هشت نه ماهه بود. وقتی می‌خندید اول مروارید‌های توی دهانش پیدا می‌شد. چهارتا دندان ریز و کوچک. دوتا پایینِ فک و دوتا بالا. دندان سمت راستِ بالا هنوز خوب درنیامده بود و دلمان قنج می‌زد از دیدن این کج و معوجی‌ها. یک‌روز وسط تاتی تاتی‌های شل و ولش خورد زمین. زبانش ماند بین دندان‌ها. نمی‌دانیم چطور خودمان را رساندیم بیمارستان. شوکه بودم. فقط شوهرم را می‌دیدم که تمام لباسِ آبی‌اش لک خون دارد. یک کاغذ توی دستش دارد و از این سر راهروی بیمارستانِ بوعلی‌ می‌دود به آن سرش. علی توی بغلم خواب بود. دهانش نیمه‌باز. رد خون خشک شده تا زیر چانه‌اش کشیده بود. تا روی روسری سفیدم. روی صندلی فلزیِ اورژانس نشسته بودم و نبودم. شوهرم آمد خواست بغلش کند نگذاشتم. صورت خونی‌اش را بوسیدم و گفتم : خدایا بچمو نجات بده. امشب یک فیلم دیدم. زنی که فرزندش را به آغوش کشیده بود. سرتا پا غرق خون. با چشم‌هایی که تمام غم‌های عالم را داشت. سینه‌کش آفتاب، خاکی و خونین، با تمام رمقی که در جانش نبود، می‌دوید و می‌گفت: یا‌ الله. مردی آمد بچه را بغل کند نگذاشت. وسط راه افتاد زمین‌. با بچه‌ی بی‌جان در بغلش. یا الله... اللَّهُمَّ لَا أَشْكُو إِلَى أَحَدٍ سِوَاكَ ، وَ لَا أَسْتَعِينُ بِحَاكِمٍ غَيْرِكَ ، حَاشَاكَ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻عشق را ضجه می‌زند... جایی می‌خواندم جمادات روح ندارند و به طبَعَش حس هم. نمی‌دانم منشاء پیدایش این نظریه چه کسی بوده. اما این را می‌دانم که حتماً سِرّ عشق و عاشقی را ندانسته، حس نظریه‌پردازیش گل کرده. قلم برداشته و غلیان دانسته‌ها و افکار توی مغزش را سُرانده روی کاغذ. شما اینجور فکر نمی‌کنید؟ من اما ایمان دارم به قدرت عشق و به معجزه‌اش. آنقدری که یک تکه آهن، سنگ، یا مثلا چوب‌خشکی به معجزه‌ی عشق، تشخُّص پیدا کند. حرف بزند. بخندد. گریه کند. عاشق شود حتی. باور نمی‌کنید؟ پس گریه‌های حنانه چه؟ هزارو چندصد سال پیش توی مدینه؟تنه‌ی نخلی خشکیده؟ شده بود ستون مسجد و تکیه‌گاه پیامبر(ص) به وقت ایراد خطبه. چقدر همان یک تکه چوب خشک دل‌دل کرده بود از اذانی تا اذان دیگر. تا وقت اذان برسد و مکبّر اللّه‌اکبر را بگوید و همه جمع شوند و پیامبر بیاید و نماز را بخواند و بعد تکیه بدهد به قامت خشکیده‌ی او و از واجب و مستحب مسلمان و مسلمانی برای مردم خطبه بخواند. چقدر انتظار سخت‌ است و جانکاه. فراق هم. مخصوصا وقتی عاشق باشی. دارم فکر می‌کنم به حال و روزش وقتی مرد عرب نجاری آمده، مقابل پیامبر ایستاده، دست ادب گذاشته روی سینه‌اش، سلام داده و پیشنهاد ساخت منبر را به پیامبر داده. ذهنم کلوزآپ زده روی لحظه‌ای که تنه‌‌ی‌خشک هاج و واج مانده. حتما آوندهای خشک و پوست ترک خورده‌‌ی تنش از اضطراب به تِرِک و تُروک افتاده‌اند. چقدر روزهای بعد و بعدتر را برای خودش بالا و پایین کرده؟ نمی‌دانم. چقدر ترس فراق مثل موریانه دویده توی تنش؟ باز هم نمی‌دانم. اما روز موعود که رسیده و پیامبر از پله منبر بالا رفته، تنِ‌خشکیده‌ی نخل به غم نشسته. غم‌فراق. اما مگر می‌توانسته غم را طاقت بیاورد؟ عشق است دیگر. جماد و نبات و آدمی‌زاد ندارد. تَن‌خشکیده‌ی نخل زده زیر ضجه و زاری. به حرف آمده که رسمش نیست رسول خدا. امید حضور تو بوده که توی تنم ریشه دوانده و سرپا نگهم داشته. هی گفته و گفته و گفته و هی غم فراق را ضجه زده. خب عشق است دیگر. جماد و نبات و آدمی‌زاد ندارد. مگر می‌شود به عشق حقیقی رسیده باشی، با آن زیسته باشی و بعد فراقش را تاب بیاوری؟!حاشا و کلا! این روزها روایت حنانه مدام توی سرم می‌چرخد مخصوصا وقتی گذرم به خانه‌ی پدری‌ام می‌افتد. وقتی حال و روز دیگ‌سیاهِ گوشه‌ی حیاط را می‌بینم که شده آینه‌ی حال و روز خودم. ۱۱مرداد که جرثقیل و کامیون و نیسان جلوی در خانه‌ی‌پدری‌ام ردیف شدند برای بردن کباب‌پز،کباب‌گیر، دیگ و دیگچه‌ی موکب نجف، نه من و نه دیگ‌سیاه به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد حال و روز این روزها را. دیگ سیاه توی صف اعزام بود. من هم پاسپورت به دست و سماح ثبت‌نام کرده، مشغول بستن کوله اربعین بودم. عاقبت اما رفتنی‌ها رفتند. مثل سال پیش و سال‌های پیش‌تر. و من جاماندم. من و دیگ‌سیاه گوشه‌ی حیاط. دیگ سیاه را که می‌بینم پیش خودم می‌گویم حالا چقدر توی دلش سیروسرکه می‌جوشد برای همراهان همیشگی‌اش که من حسش نمی‌کنم؟ چقدر اشک می‌ریزد که من نمی‌بینم؟ چقدر عشق را ضجه می‌زند که من نمی‌شنوم؟ چقدر هوای موکب نجف و پخت غذای حضرتی آتش به جانش کشیده که نمی‌بینم؟ بعد به خودم فکر می‌کنم. به حال این روزهایم. به دوری. به فراق. به پیام‌های "حلالم کنید عازم کربلایم"،" به یادتم توی مشایه"،" نائب‌زیاره شما و خانواده‌ام حرم ارباب". به عکس‌ و فیلم‌هایی ‌که به محض لمس پنجره‌ی چهارگوش ایتا یا اینستا دلم را آتش می‌زنند. به نوحه‌های عربی جنامی و خضرعباس که روحم را می‌کشند توی مسیر مشایه، توی بین الحرمین، روبه‌روی مَشک آویخته‌ی ورودی حرم، زیر قبه‌ و مقابل ضریح امام‌حسین. حق دارم اگر این‌روزها تلخ باشم. هی روز و روزگار را برای خودم دودوتا کنم یا اشک‌های یواشکی موقع ظرف شستن راه باز کنند و گلوله گلوله سُر بخورند روی صورتم. حق دارم حتی ضجه بزنم این فراق را. ندارم؟ چوب خشکی به محبت و عشق دلش غنج رفته، عاشق شده، شیدا شده، دوری از عشق را ضجه زده، من نزنم؟ مولا جانم حتی همان چوب‌خشکیده هم با دست مهر و تفقد پیامبر(ص) آرام شد. مولاجانم من دور افتاده را هم دریاب. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻انفاق اینجا یکی از جاهای امنی ست که وقتی می آیم انگار پا گذاشته‌ام توی خانه‌ام. دوست دارم بنشینم همانجا روی پله ها و ساعت ها به صدای طوطی‌های روی درخت گوش کنم و بعد هوای مرطوب با بوی گلاب روی مزار شهدا، بپیچد توی هم و من هوش از سرم برود. ما وقتی مثل خیلی از آدم ها حوصله مان سر می‌رود و می‌زنیم به دل آسمان و می‌رویم کیش تا هوایمان عوض شود ، قبل از اینکه حصیر را بزنیم زیر بغلمان و برویم لب دریا، یکراست می‌رویم مسجد امام حسن مجتبی (ع). کنار پنج شهید گمنام و یک شهید سلامت. شهید حجت الاسلام سیدعلی سیدین . می‌گويند اگر می خواهید انفاق کنید توی زندگیتان، ببینید کجا خلأیی هست، بچسبید به آن و پرش کنید. انفاق فقط به پول خرج کردن نیست ، هرچیزی‌ست که بتوانی از خودت بکَنی و ببخشی به یک ادم تا کم وکسری اش را پر کنی . شهید سیدین از همین آدم ها بود. توی روزهایی که فرزند از دیدن مادرش محروم می‌شد و برادر از برادرش فرار می‌کرد اولین نفری بود که توی کیش داوطلب شد برای تغسیل و تدفین اموات کرونایی. همان ایام بود که چند شبانه روز تب کرد و راهی بیمارستان شد و بعد تمام... با ماسک و کلاه و لباس سرتاسر سفید غسلش دادند و در غربت و از دور تابوتش را فرستادند در اعماق زمین . این آخرین خاطره‌ایست که من از ایشان دارم . ولی یک سوال همیشه گوشه ی ذهنم می‌ماند . که آدمی دقیقا چه کار باید بکند، چه چیزی را از خودش بکند و به دیگری انفاق کند که ادم ها بعد از پنج سال فراموشش نکنند. که روزی وقتی توی کیش می‌فهمند نسبتی با شهید سیدین داری میگذارند روی سرشان و حلوا حلوایت می‌کنند. یا مثلا زنی که اصلا چهره اش به این حرف ها نمی‌خورد سگش را میزند زیر بغلش وخواهش می‌کند یک دقیقه وارد مسجد شود و مزار شهید سیدین را زیارت کند. این ها ارزشمند است. نه فقط برای اینکه کنار شهدای گمنام به خاک سپرده باشندت. به خاطر اینکه مثل خیلی از ادم ها توی بهشت زهرا قطعه صدو چندم دفن نشدی که روی سنگت خاک بگیرد . به خاطر اینکه همیشه یک ادمی هست که یادت بکند و فاتحه ای نثارت کند. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻صغرای کبیر چشم بچه‌ها که خورد به عمود ۱۰۵۰ با خوشحالی گفتند:« رسیدیم، رسیدیم، استراحت.» جای نشستن نبود. گفتم:« بریم جلوتر یه جایی برای نشستن باشه خب.» دو تا عمود جلوتر، سمت چپ یک ردیف صندلی پلاستیکی چیده شده بود. ولو شدیم روی آن‌ها. موکب روبه‌رویی غذا می‌داد. بسته بسته چیزی شبیه ناگت خالی می‌کردند توی روغن داغ. دو دقیقه بعد در می‌آوردند و لای نان صمون می‌دادند دست مردم. بچه‌ها چندباری رفتند و دست پر آمدند. حس بلند شدن نداشتم. جای کوله روی شانه ام به شدت می‌سوخت. به فاطمه گفتم:« برای منم بگیر ببینم چه مزه‌ایه؟» داشتم لقمه را فرو می‌دادم که پیرزنی عرق ریزان کنارمان ایستاد. کوله، چادرش را به عقب کشیده بود. چند تار از موهای حنایی‌اش بیرون زده بود. کاغذی را به دوستم نشان داد و پرسید:« چن عمود دیه برُم می‌رسُم اینجو؟» الهام سرش را کمی تکان داد و گفت:« ۴۶ تا دیگه.» پیرزن سرش را کمی بالا برد و بعد هم با شدت پایین آورد. هی محکمی از دهانش بیرون داد و به سرعت رفت. الهام گفت:« بچه‌ها کاش کولش رو براش می‌بردیم.» کم‌کم بلند شدیم و راه افتادیم. کمی جلوتر به همان پیرزن رسیدیم. چشم الهام برق افتاد. به پیرزن سلام کردیم و با اصرار کوله را گرفتیم. فاطمه کوله را انداخت. هنوز چند قدم نرفته بودیم که دیدم هن‌وهن فاطمه درآمد. ـ مامان... واااای.... نمی‌تونم. این چقده سنگینه. کوله را گرفتم.‌ بی‌اختیار سمت کوله خم شدم. کوله‌بری سهم الهام شد. چشم‌های گشاد از تعجب‌مان را به هم دوختیم. ـ مادر چی گذاشتی تو کوله اینقدر سنگینه؟ خندید.« گندم» ـ گندم؟!!! همان‌طور که تند راه می‌رفت عرق صورتش را با پر چادر خشک کرد. ـ سال اولی که اومدُم کربلا دو تومن گندم خریدُم برا کبوتروی حرم. به امام حسین گفتُم اگه هرسال روزیم کِردی بیُم، بازُم گندم میارُم. الانه ده ساله که میُم. شیش کیلو گندم آوردُم. باز هم یک تعجب اشتراکی داشتیم. ـ شیش کیلو؟!! رسیدیم به عمود ۱۰۹۶. محل قرار پیرزن. نشست روی نیمکت کنار جاده. ما نگران پیدا نشدن همراهانش بودیم اما او آرام اطراف را نگاه کرد. سرش را تکان داد. ـ میون. دیر نِکِردن. الهام ابروهایش را بالا داد. ـ اگر رفته باشن چی؟ با آرامشِ کودکی که در آغوش مادرش به خواب رفته، گفت:« همین جو می‌خوابُم. بهشون گفتُم اگه پیدام نِکِردین فردا میُم تل زینبیه پیداتون می‌کنُم.» مانده بودم سرچشمه‌ی این دل و جرئت از کجاست؟ با خجالت از او اجازه خواستم عکسش را بردارم. خنده‌ی شیرینی کرد و گفت:« ها بفرمو» گفتم:« میشه کیسه‌ی گندمت رو هم ببینم؟» سرش را تکان داد. « ها ها بیو ببین مادر.» از توی کوله به سختی کیسه‌ای زرد رنگ را بیرون کشید. گره‌ی کور آن را به هزار ضرب و زور باز کرد. « بیا مادر هرکدوم یه مشتو بردارین. حاجت بگیرین الهی» گندم‌ها لای انگشتان لرزانش می‌رقصیدند. حتم داشتم خوشحالند. سهم کبوتران حرم شدن هم لیاقت می‌خواهد. موها را فرو کرد زیر روسری. فاطمه عکسش را گرفت. کمک کردیم کوله‌اش را ببندد. کیسه را با دقت خاصی گره زد. ـ نَوَم تهرون سربازه. موشک بارون که شد یه مشتُم نذر سلامتی او کِردُم. گفتم:« مادر اسمت رو به من میگی؟» برق چشمانش دلم را روشن کرد. ـصغری، صغری مردانی دولا شدم دستش را بوسیدم. دستش را کشید. سر و صورت همه‌مان را بوسید. برای همه دعا کرد. از او خداحافظی کردیم. دلم پیش او جا مانده بود. از فکرش بیرون نمی‌آمدم. باز هم مشایه و عجایبش پای‌مان را گرفته بود. پیرزنی با کوله‌ای سنگین، هزار و چهارصد و پنجاه و دو عمود پیاده، مگر می‌شود؟! جاده‌ی نجف، کربلا... می‌شود. ✍ /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ روایتی از 🔻روضه‌های مجسم بین هق‌هق گریه‌ها صدای مداح بلند شد:« ز خانه‌های شامی بوی طعام می‌آید...» گریه‌ها شیون شدند. صدای تق‌تق دست‌ زن‌هایی که محکم به روی پایشان می‌زدند، بلند شد. ذهنم پرتاب شد چهل سال قبل. آن موقع درک درستی از این نوحه‌‌ها نداشتم. نه گرسنگی کشیده بودم؛ نه شامی دیده بودم. ته گرسنگی، ظهر‌ها موقع تعطیل شدن از مدرسه بود. ته ظلمی هم که دیده بودیم، بلند شدن بوی ماکارونی و قورمه‌سبزی از خانه‌ی همسایه. آن هم به شب نرسیده مامان تلافی می‌کرد که مبادا هوس ما کهنه شود. بعد سال‌ها، به لطف نحوست شامی‌های مدرن، روضه‌های مجسم جای روضه‌های غیر قابل باور را گرفته‌اند. وقتی اولین بار کودک غزه‌ای را در حال خاک خوردن دیدم، فهمیدم گرسنگی یعنی چه. وقتی پشت دیوارهای غزه، دود بلند شده از منقل‌ها را دیدم، فهمیدم شامی یعنی چه. شاید در عالم بچگی نوحه‌ها را فقط برای اشک ریختن می‌شناختم. اما حالا اشک، روح آزرده‌‌ام را آرام نمی‌کند. دلم بی‌تاب است و مشتم گره شده. خدا می‌خواهد ما را امتحان کند. یک عمر گفتیم «یا لیتنا کنا معک». کربلا نبودیم. الان که هستیم. بسم الله... ز خانه‌های شامی بوی طعام می‌آید /اهواز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻عملیات مهندسی وقتی برای اولین بار آن کتاب را دیدم، محصل ابتدایی بودم. یک فرو رفتگی گوشه‌ی حال داشتیم که قبل از تعمیرات و جابجایی سرویس، محل روشویی بود. برای پنهان کردن کاشی‌های آن یک کتابخانه چوبی درست اندازه‌ی آن درست کرده‌بودیم. فکر می‌کنم کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. از باسوادی خودم ذوق می‌کردم و هرچه کتاب آنجا بود برمی‌داشتم و چند صفحه‌ای می‌خوانم . حال و هوای کتابخانه در دهه ۷۰ مثل روزهای انقلاب بود. کتاب‌های اعتقادی شهید مطهری و دکتر شریعتی و چند رمان زیر خاکی مستعان و یکی دو اثر از اوریانا فالاچی یادم مانده است. تعداد زیادی کتاب هم توی طبقات نبود و گذاشته بودنشان در کمد زیر طبقات کتابخانه. عصر یک روز پاییزی، در کمد را باز کردم تا مثل همیشه کتاب جالبی پیدا کنم و چند صفحه‌ای بخوانم‌. از هیچ‌کدام چیزی یادم نمانده است آنقدر که محتوای کتاب‌ها مناسب سنم بود! بین کتاب‌هایی دور از دسترس یک کتاب دیدم به نام "عملیات مهندسی؛ جزییات شکنجه سه پاسدار به دست منافقین". کنجکاوی کودکانه نگذاشت بازش نکنم. کسی حواسش به من نبود که کدام کتاب را برداشته‌ام. یک گوشه نشستم و اولین صفحات را خواندم. جزئیات بازجویی منافقینی بود که در این عملیات بازداشت شدند. معصومیت کودکانه‌ام و تصویر زیبایی که از انسان داشتم ناگهان فرو ریخت. تا ۸،۹ سالگی بدی را در حد و اندازه دروغ گفتن و اذیت‌های کودکانه می‌شناختم. ولی انسان را در لباس شیطان مجسم نکرده بودم. خطها را یکی در میان می‌خواندم. حالم رفته رفته دگرگون شد. تمام شکنجه‌ها به صورت شفاف شرح داده شده بود..نمی‌دانم چطور دوام آوردم. اما به عکس‌ها رسیدم و حس کردم دارم بالا می‌آورم. کتاب را با وحشت در کمد پرت کردم. از ورق‌هایش و از سیاهی دل منافقین شوکه شده بودم. وحشت امانم را بریده بود. جرات اینکه گریه کنم یا به مادرم بگویم کدام کتاب را از ته کمد بیرون کشیدم، نداشتم. سفره‌ی شام که پهن شد، دل‌درد به سراغم آمد. هرچه خوراکی می‌دیدم، تهوع می‌گرفتم. مادرم به خیال اینکه مریض شده‌ام و لابد چیز ناجوری خوردم به دادم رسید. آن شب و چندین شب بعد عکس‌های شهدای شکنجه شده از پیش چشمم دور نمی‌شد. زمان، این رنج و آسیب را کمرنگ کرد اما این اتفاق جز خاطراتی است که هرگز فراموش نمی‌کنم. شاید تنفر امروزم از تروریست‌‌های گروهگ منافقین به اولین مواجهه‌ام با ذات پلید آنها مربوط باشد. بعدا باز هم از آنها خواندم و شنیدم ولی اولین رذالتی که از آنها دیده‌بودم، هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشد. بهانه نوشتن این سطور، سریال عملیات مهندسی است که از شبکه سه پخش می‌شود. این سریال به فعالیت‌های منافقین در اوایل دهه ۶۰ می‌پردازد. در قسمتی که امروز پخش شد منافقین داشتند محل شکنجه را با پلاستیک‌های ضخیم و شانه‌ی تخم‌مرغ می‌پوشاندند که صدای ضجه و فریاد هیچ کس از آنجا خارج نشود! با اینکه اقتباس تصویری این واقعیت، ماکتی از آن اتفاق هولناک بود، دوباره حال بد کودکی‌ام به سراغم آمد. جریان نفاق در هر عصر و زمانه‌ای آنقدر پلید است که هرچه کنند روی سیاه‌شان پاک نخواهد شد. پ.ن: اگر دل دارید در مورد عملیات مهندسی منافقین در سال ۶۱، چرایی و چگونگی‌اش در نت جستجو کنید. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/vazhband
زیر لب با خودش مرثیه می‌خواند. دلم ضعف رفت. این قدر احساس و رابطه عاطفی با حیوان را درک نمی‌کردم ولی نباید انکارش می‌کردم. همدلی تنها کاری بود که از دستم بر می‌آمد. رفتم دنبالش و دستش را گرفتم و نشستیم. برنامک هوش مصنوعی را باز کردم. _بگو عزیزم... چه سوالی در مورد کرمت داری؟ از هوش مصنوعی بپرسیم. خندید و یک قطره اشک از حلقه چشمش جدا شد و افتاد: بپرس چطوری بچه‌دار میشن؟ نه... اول بنویس کجا پیداش کردی؟ بعد بپرس چی باید بهش بدم و بعد... من پشت هم تایپ می‌کردم و به لطف هوش مصنوعی در مورد کرم‌های گروه بادمجانیان اطلاعات کسب کردیم. آخر فهمیدیم این کرم ، کرم گلوگاه است و آخر الامر تبدیل به آن پروانه ریزه‌ها می‌شود. باید جایش تاریک و گرم باشد تا پیله کند. اصلا هم لب به برنج و کاهو نمی‌زند.... هوش مصنوعی نجات‌مان داد. آگاهی نسبت به حیوان حال مهدی را بهتر کرد. قبول کرد دست از سر کرم بردارد تا پروانه شود. گفتم: بهار برات کرم ابریشم می‌گیرم. خیلی بزرگتر از این کله‌قرمزه. پروانه شدنش را هم می‌بینی. طی مراسم باشکوهی در روز سوم حضور کرم با او وداع کردیم و امیر مهدی با چشمان اشکبار کرم را گذاشت توی خاک یک گلدان خالی در بالکن. یک برگ هم رویش انداخت. گاهی نگران این حجم از احساسات امیر مهدی می‌شوم. خیلی از اوقات باید شادی و عصبانیت‌م را در موقعیت‌های مختلف جمع کنم تا کمک کنم واکنش متعادل را یاد بگیرد. همه چیز دنیا را عاطفی نگاه می‌کند. به قول دوستم"خوش به حال زنش!" اما من بیشتر از عشق، نگران درگیری‌های دیگری با احساساتش هستم . الان در کنارش دراز کشیده‌ام. دو شب با کرم بود و امشب که دیگر کله‌قرمز رفته بود، مدت‌ها برایش اشک ریخت. اوقاتی که گریه می‌کند برای عوض کردم فضا می‌گویم : تو هنرپیشه‌ی خوبی میشی! چه زود اشکت میاد. امشب اما جای شوخی نبود. -مامان دیشب براش کتاب خوندم حالش بهتر شه! الان دیگه نیست لبخند زدم. _مامان جاش خالیه! حالا کجاست؟ پروانه شده؟ من گفتم: ... خوابیده تا چاق و چله شه برای پیله کردن و پروانه شدن. با بغض می‌گوید : تو اگه یه کرم داشتی که رفته بود ناراحت نبودی؟ نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم: نه! اخم کرد و گفت: برای اینکه نگذاشتی روی دستت راه بره، نمی‌دونی چه حسی داره کرم داشتن! نوازشش کردم. _می دونی چرا ناراحتم؟ چون نگهدارنده‌ی خوبی نبودم! _چرا؟ تو که خیلی حواست بهش بود. باز بغض کرد: بهش قول داده بودم ببرمش مسافرت. گفتم سوار ماشینش می‌کنم... اما به قولم عمل نکردم... خنده روی لبم خشکید. مهر و محبت در دنیای بچه‌ها تعریف خودش را دارد. تصور آنها با تعریف ما از دوست داشتن همخوان نیست. همه‌چیز شفاف است. صاف صاف. من هم با نگاه امیر مهدی دلتنگ کله قرمز شدم... کرمی که در سکوت آمد و رفت اما رسم دوستی را خوب بلد بود. امیرمهدی بالاخره خوابید همانطور که کتاب قصه‌‌اش بالای سرش باز مانده بود... 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/vazhband
ا﷽ روایتی از 🔻من از یادت نمی‌کاهم... امروز مهدیار را بردم بهشت معصومه. سر قبر آقا، مادرجون و بابابزرگ. بالای قبر مادرجون یک نهال خوش برگ و رنگی بود که یا من یادم نبود آنجا بوده یا اصلا نبوده. سایه‎ی تور مانندی انداخته بود به سنگ قبر داغ از آفتاب. نهال کنار یک درخت نسبتا تنومند کاج بود و پای کاج فواره‎ی کم‎جانی نور آفتاب را می‎شکست در قطراتش. یاد باغچه‎ی خانه‎ی مادرجون افتادم. یاد یاس و اناری که تازه تازه داشتند حیاط را خوش عطر و رنگ می‎کردند. روی قالی قرمزِ پهن شده در ایوان که می‏نشستی و منتظر کم‎رنگ شدن بخار چای می‌شدی، حال می‎آمدی از حجم سبز باغچه. اگر مادرجون با پشت انگشت‎ها می‎کشید روی گل‌های قالی که غبارشان را بگیرد و همین‎طور برایت تعریف می‎کرد از همه چیز و همه ‎کس، می‎شد شب برگردی و یکی از درست‎ترین و دوست ‌‏داشتنی‌ترین موقعیت‎های عمرت را بنویسی. من اما هیچ‎وقت در بودنش ننوشتم. امروز که صدای دوک دوک قطره‌های آب و گنجشک‏ها لابه‎لای "دلم برات تنگ شده"ام پیچید، حیفم آمد ننویسم. تصور کردم برای اولین بار است که مهدیار را برده‎ام خانه‎اش. برایمان فرش پهن کرده روی ایوان و سبد سیب را گذاشته کنار دستش. مهدیار را که می‎بیند می‏گوید: "آی پسر بیا ببینم چقدر شبیه بابات شدی... ماشالا به جونت". بعد به من توصیه می‎کند گوشت کباب کنم و بدهم به نیش بکشد تا درد لثه‏هایش کم شود و قوت بگیرد برای در آوردن دندان. بگوید دردش را ده مرد نمی‏توانند تحمل کنند و گناه دارد بچه. من بگویم که شب‏ها بی‎خواب می‏شود و ناله می‏کند از درد گاهی. چشم‎هایش را جمع کند و سر کج کند و بزند پشت دستش و بگوید: "آخخخخ بچه‎م". بعد اطمینان دهد که این یک کار آب روی آتش است. دعایی کند که اولش "الهی" باشد. امروز هم خواستم دعا کند. می‎دانم این‏بار خیلی نزدیک‎تر است به محل اجابت. می‎دانم نیاز به یادآوری نبود اصلا و خودش سراغ می‎گیرد از ما. شعر روی سنگ قبرها چیزی نیست که زنده‎ها در وصف عزیز سفرکرده‎شان نوشته باشند. این تعبیر که آن عزیز ما را خطاب قرار داده، درست‎تر است. عصرنشینی مادرجون که تمام شد امروز، موقع خداحافظی نگاهم به قاب قبرش افتاد: "...من از یادت نمی‎کاهم". ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @abrar212