eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
228 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽ 〰〰〰〰〰 بَرِ فلسطین با صدای مهیبی از جا می‌پرم. چند دقیقه از ساعت یازده شب گذشته است. پا تند می‌کنم سمت در بالکن. سمت چپ اتوبان نواری حجیم از نورهای سفید و زرد ماشین‌ها تا چند کیلومتری کشیده شده. چشم ریز می‌کنم در تاریکی. ماشین سیاهی با سقف افتاده روی کاپوت ماشین سفید رنگ. مدل هیچ‌کدامشان معلوم نیست. صد و پانزده را می‌گیرم. وقتی می‌گویند گزارش شده گوشی را قطع می‌کنم. بی‌وقفه آیه‌الکرسی می‌خوانم و چهار قل. آمبولانس‌ها هنوز نرسیده‌اند. سوسوی چراغ‌های گردان ماشین‌های آتشنشانی که پر سر و صدا آژیر می‌کشند، نزدیک می‌شود. یکی داد میزند: _ قفل فرمون بیارین. دود سفیدی از ماشین سیاه بیرون میزند و ناگهان شعله‌های سرخ آتش، پُر زور هر دو ماشین را محو می‌کند. قلبم از جا کنده می‌شود. پاهایم بی اختیار می‌لرزند. داد و فریاد مردها با جیغ‌ زنانه‌ای قاطی می‌شود. _کپسول کپسول .. این یعنی مجروحین توی ماشین گیر افتاده‌اند. گهواره طور مدام این پا به آن‌پا می‌شوم. کلمات آیه‌الکرسی را جابه جا می‌خوانم. پاهایم سست می‌شود. اشک امانم نمی‌دهد. می‌نشینم کف بالکن و سرم را توی دست‌هام می‌گیرم. این صحنه فقط یکی از صدها صحنه‌ی تصادفی‌ست که سال‌هاست در این اتوبان دیده‌‌ام. خانه‌ی ما بَرِاتوبان است. اولین روزهایی که به این خانه اسباب کشیدیم، با هر ترمز ماشین یا آژیری از جا می‌پریدیم و به سمت بالکن کشیده می‌‌شدیم. گاهی‌ از اینکه اتفاقی نیفتاده خنده پهن می‌شد توی صورتمان و یک روزهایی شبیه این تصادف مرگبار بی‌تاب و گریان می‌شدیم. پسرها مدام در موردش حرف میزدند‌ و سوال پیچم می‌کردند. _ مامان  به نظرت چند تا آدم تو ماشین بودند؟ _مامان بچه‌ کوچیک هم تو ماشین بوده؟ تا سه سال اوضاع همین آش و کاسه بود. تا اینکه گلخانه‌ی کوچکی توی بالکن درست کردیم. مجبور شدیم برای مدتی کل بالکن را با حصیر و نایلون بپوشانیم. سر و صدا‌های اتوبان را می‌شنیدم اما دیدمان به دنیای بیرون کور بود. بوق بوق، که با آهنگی شاد قاطی می‌شد می‌دانستیم عروس کشان‌ است و وقتی در شیپور بد صدایی دمیده می‌شد حدس می‌زدیم یکی از دو تیم پرسپولیس یا استقلال بازی را برده‌اند. اما آژیر آمبولانس و آتشنشانی هیچ‌وقت معنای خوبی نداشت. بیشتر اوقات ترس و اضطراب را هوریز می‌کرد توی دلمان. اما ما کم‌کم به همان صداهای دلهره آور هم عادت کردیم. عوضش انواع و اقسام گلهای سبز آپارتمانی چشممان را نوازش می‌داد. گلخانه بین ما و اتفاقات تلخ و شیرین اتوبان فاصله انداخته بود. خانه ما بَرِ اتوبان بود ولی انگار نبود. یک سال بعد آفتی افتاد به جان گل‌ و گیاهم.بساط گلخانه جمع شد و همه چیز به حالت قبل برگشت‌. این روزها اما فریاد‌های بلند‌تری از آن دورترها من را به سوی خودش می‌کشاند. مظلومیتی که ذره ذره در آتش و خون و قحطی محو می‌شود. غزه جلو چشم دنیاست اما انگار نیست. هیچ صد و پانزده‌ای به دادشان نمی‌رسد. پدری تکه‌های بدن همسر و پسرش را از زیر آوار بیرون می‌کشد و دختری میان شعله‌های آتش چادرها زنده زنده می‌سوزد. دل دیدن خیلی از صحنه‌ها را ندارم. دردناکتر آنکه نکند این کودک کشی‌‌های هر روزه‌ی اسرائیل برای من و دیگران عادی شود. چیزی درونم شورش کرده است. حرارت بدنم بالا رفته. احساس می‌کنم انگشتانم قدرت گرفته‌اند. باید در فضای مجازی فعالتر شوم، بی آنکه از طرد شدن بترسم. باید صدای غزه شوم. حصیر را کنار بزنم و تصویر بدهم به آدم‌ها. من بر فلسطین می‌مانم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻مدرسه امروز دو تا تماس داشتم. هر سال این موقع‌ها که می‌شود، از مدرسه‌های مختلف برای همکاری تماس می‌گیرند. تا سه سال پیش، نه می‌گفتم چون توی یک مدرسه کار می‌کردم و اگر وقت اضافه هم داشتم، با جای دیگر پرش نمی‌کردم. بعد از به دنیا آمدن آمنه دو سالی خانه‌نشین شدم. قبل‌ترش فکر می‌کردم خیلی حوصله‌ام سر برود و بعد از چند سال کار کردن، آدم توی خانه ماندن نباشم. اما وقتی می‌دیدم لازم نیست که هر روز صبح زود بلند شوم و بچه را زیر بغل بزنم و ببرم بیرون، نفس عمیقی می‌کشیدم و آخیش می‌گفتم. یا وقتی که غذای بچه‌ام را خودم دهانش می‌گذاشتم، خیالم راحت بود که طفلک معصوم غذایش را خورده، آن هم از دست مادرش. امسال فقط یک روز در هفته، آن هم برای پنج ساعت، تدریس پذیرفتم. آن هم با شرطی که همسرم گذاشت؛ مسیر نزدیک با مهد کودک در همان فضای مدرسه. اگر چه درس دادن و سر و کله زدن با بچه‌ها و نوجوان‌ها را دوست دارم اما فعلا اولویت بزرگ‌تری دارم. اما مادری در هر حالتش سخت است و خیال راحتی ندارد. اگر سر کار باشی دلت شور خانه‌ و بچه‌ها را می‌زند. اگر هم سر کار نروی، نگران این هستی که از قافله هم‌سن و سال‌ها عقب بمانی. به هر حال برای هر انتخابی باید بهایی پرداخت. خدا کند بهایی که برای انتخاب‌هایمان می‌پردازیم، ارزش آن انتخاب را داشته باشد. از همین جا هم به همه مادران شاغل در بیرون خانه، خدا قوت جانانه می‌گویم که کارشان بسی سنگین است. روزی‌رسان هم خداست و بس. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat eitaa.com/esmesh_hamin_bashe
ا﷽ روایتی از 🔻«مامان، مامان، نجاتم بده... ! » ته مانده‌ی غذاها را پاک می‌کنم و ظرفهای کثیف را مرتب می‌کنم، بشقاب‌ها یک طرف، کارد و چنگال و قاشق‌ها یک طرف، اول نوبت لیوانهاست بعد .... سرم به کار خودم گرم شده که صدایش را می‌شنوم که جیغ زنان می‌گوید: مامان، مااااماااان من گیر افتادم مامااااان کمکم کن، نجاتم بده. نمی‌فهمم چطور خودم را به اتاق خواب می‌رسانم، دست و پاهایم می‌لرزند. دخترم گریه می‌افتد، مامان داداشی نمیره! چهارپایه می‌گذارم و می‌روم از بالای در نگاهش می‌کنم، صدایم می‌لرزد و می‌گویم: نترس، نترسیا مامان جون الان میارمت بیرون. چند وقت پیش دستگیره و قفل درب اتاق خواب پایین خراب شده بود و چون صاحبخانه مستاجر جدیدی هنوز گیر نیاورده اجازه داده بود تا هر زمان که قطعی آب داشتیم برای شستن ظرفها بیایم طبقه‌ی پایین. متوجه نشده بودم کی پسرک بازیگوشم پی من راه افتاده بود و رفته بود توی اتاق خواب پایین و بعد حبس شده بود توی اتاق. تا زنگ بزنم بابای بچه‌ها برسد و بچه را از اتاق بیاوریم بیرون ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد اما رنگ پسرم شده عین گچ، سفید سفید. خواهر کوچولویش حسابی ترسیده، خودم هم... اصلا خودم را به کلی فراموش کرده‌ام مثل همیشه که توی بحران خودم را یادم می‌رود مثل همیشه که آرامش بقیه آرامش عزیزترین‌هایم برایم مهمتر از هرچیز دیگری است. بچه که بیرون می‌آید می‌پرد توی بغلم و هق هق می‌کند،دخترم می‌پرد توی بغلم و گریه می‌کند. اصلا به کل ظرفهای کثیف را فراموش کرده‌ام، تلویزیون طبقه‌ی بالا روشن مانده، هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم از روی زمین بلند بشوم انگار زیر پایم چسب یک دو سه زده باشند. همه‌ی این اتفاقات مجموعا یک ربع تا نیم ساعت طول می‌کشد. الان چند روز شده، چند ثانیه، چند دقیقه، چند ساعت که زیر باران گلوله و موشک مانده‌اند؟! زخمی، گرسنه، خسته، یوسف... تصویر یوسف کوچولو و التماس‌هایش از ذهنم بیرون نمی‌رود. مادرم می‌گوید گرگ بیابان بشوی و مادر نشوی! بیچاره مادرهای فلسطینی که هم غم خودشان را دارند هم دغدغه‌ی گرسنگی بچه‌هایشان را. بابای خانه به شوخی می‌گوید: همتون اینجا گریه می‌کنید آ شیری آبم که باز .... چطور می‌تواند توی بحران بداهه بگوید فقط خدا می‌داند! چطور مادرهای فلسطینی توی این شرایط بچه بدنیا می‌آورند و مثل شیر بزرگشان می‌کنند تا رجز بخوانند برای اسرائیلی‌ها خدا می‌داند. می‌خواهم از روی زمین بلند بشوم اما زیر پایم انگار چسب یک، دو، سه زده‌اند.... /اصفهان 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻بی‌دندان قبل‌تر نوشته‌بودم از اینکه آمنه امسال، رقیه خانه ماست. اما فکر نمی‌کردم اتفاقی بیفتد که زخم دلم را برای رقیه خاتون نیشتر بزند. همه چیز از وقتی شروع شد که آمنه را از شیر گرفتم. برای اینکه بهانه شیر را نگیرد، شیشه‌خور شد. شیر و شربت و آب‌میوه و آب و شیره انگور توی شیشه می‌ریختم و می‌خورد. چون خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردم بی‌تابی می‌کرد و باید یک‌جوری آرام می‌گرفت، دفعات شیشه خوردنش زیاد شد. همین شد که چهارتا دندان‌ جلو دخترک، پوسید؛ هر روز بیشتر از قبل. چند ماه پیش یکی از دندان‌‌ها عمودی شکست. دندان‌پزشک گفت فقط می‌شود فلورایدتراپی کرد و درست کردن ندارد. زبانش که به دندانش می‌خورد، اذیت می‌شد و می‌گفت: تیزه. اما این کار فایده‌ای به حال دخترک نداشت. دندان‌ها از بالا پوسیده‌تر شد تا اینکه شب بیست و دوم ماه محرم، وسط نواهای آقای پویان‌فر، توی مجلس روضه مدرسه، دندان دخترک با گاز زدن سیب کاملا شکست. خودش هم نفهمید چه شد اما وقتی خندید، گریه‌ام گرفت. بگذریم... امروز هم دندان‌پزشکی بودیم. باید آبسه توی لثه را خالی می‌کرد و یک دندان کرسی را عصب‌کشی. دکتر تمام فوت و فن روانشناسی کودک برای آموخته کردنش با فضا و ابزار را انجام داد. تجربه دندان‌پزشکی را قبل‌تر داشت و به این راحتی‌ها گول نمی‌خورد. اسباب‌بازی‌ها، جایزه‌ها کارتون‌ها هیچ‌کدام پابندش نکردند به یونیت دندان‌پزشکی. حتی وقتی دکتر برای عکس دندان ارجاعمان داد، زیر دستگاه opg هم ننشست. دعوایش کردم. قول بستنی را هم پس گرفتم. هرچند توی دلم از اینکه اشعه نمی‌خورد، خوشحال بودم. برگشتیم مطب. آمنه توی جواب خوش‌وبش نگهبان ساختمان، با بغض گفت: عکس نگرفتم، مامانم بستنی نمی‌خره. بماند عصر که رفتیم آیه را از مدرسه برگردانیم، توی راه خانه، بستنی‌ موعود و معهودش را هم دادم. داستانمان تازه شروع شده‌بود. دکتر تصمیم گرفت بدون عکس، کارش را انجام داد. توی بغل من روی یونیت، مثل گنجشکی که توی تله افتاده‌باشد، دست و پا زد. تمام اصول روانشناسی را یک‌تنه شست و برد. دکتر که اول با آواز و شعر و بازی مته توی دهان آمنه می‌چرخاند، آخر کار با فریاد و تهدید می‌خواست وادار به نشستنش کند که اصلا فایده‌ای نداشت. هرطور بود دکتر عملیات را به پایان رساند. دست و صورت دخترک از پس فشارها، سرخ شده‌بود. عرق از سر و رویم پایین می‌ریخت، مثل خود آمنه که انگار از توی حوض بیرون کشیده‌بودندش. هنوز دست‌هایم که برای نگه‌داشتنش تمام زور خود را می‌زد، درد می‌کند. گفتم: انگار دوباره به دنیا آوردمت، من همان‌قدر که مادر تازه بچه به دنیا آورده خسته است، از این کُشتی بی سرانجام خسته شده‌بودم و آمنه همان‌قدر که یک نوزاد، خیس و چسبنده است، غرق عرق شده‌بود. جای دندان، خالی است و باید دوهفته‌ای صبر کنیم تا عفونتش کامل خوب شود. معلوم نیست بشود تاج درست و حسابی‌ای رویش گذاشت که تا وقتی دندان شیری می‌افتد، جایش خالی نباشد. اما جای خالی دندانش بدجوری توی چشمم می‌زند، وقتی که می‌خندد، بیشتر. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/esmesh_hamin_bashe
ا﷽ روایتی از 🔻شهر بی بچه ها بابای بچه ها کربلاست. به سرم زد از خانه بزنیم بیرون. گفتم بچه‌ها را می‌زنم زیر بغل و می‌روم حرم. اول می‌روم چایخانه، چشم‌هایم را می‌بندم، مداحی چایخانه را گوش می‌کنم و چای را سر می‌کشم. انگار در مسیر کربلام. حسین را گذاشتم توی کالسکه و با آن دوتای دیگر راه افتادم. گفتم با اتوبوس می‌روم که نخواهد کالسکه را باز و بسته کنم. راحت‌تر باشد! راحت؟ کِی ورودی خط واحد، قسمت خواهران، پله دار شد؟ پله نداشت که! به زهرا و مهدی گفتم سوار شید. بعد دیدم تا حسین را پیاده کنم و بخواهم کالسکه را بیاندازم بالا شاید راننده حوصله‌ش سر برود و گازش را بگیرد برود. آن وقت زهرا و مهدی بدون من می‌روند! دوباره گفتم پیاده شوید. حسین را بغل کردم. با یک دست هرچه کردم نتوانستم کالسکه را بالا ببرم یک خانم جوان آمد کمکم. دوباره به بچه‌ها گفتم سوار شوند. هرچقدر کلافه و عصبی بودم را تبدیل کردم به خنده و از خانم جوان تشکر کردم. راننده از خلوتی خیابان.ها خوشش آمده بود و حسابی می‌تاخت. من؟ تا نشستم دیدم کالسکه دارد وسط اتوبوس بندری می‌رود. آخر هم پرت شد روی پله‌ها. تا آمدم برش دارم اتوبوس ایستاد و راننده در را زد تا مسافر سوار کند. در گیر کرد به کالسکه. به زور برش داشتم. عین خل‌ها می‌خندیدم که گریه نکنم. ‌ بعد یک ساعت! نزدیک به ایستگاه شدیم. دختر نوجوانی، در حالیکه پرستیژ جوانی گرفته بود به من گفت سه تاشون بچه شمان؟ گفتم بله! گفت بهتره روی یک صندلی بشینن تا مردم روی پا نایستند. گفتم ببخشید من آنقدر برای کالسکه رفتم جلو، متوجه این موضوع نشدم. بفرمایید! با بی‌محلی گفت دیگه دارم پیاده میشم. خانمی که به من کمک کرده بود، از هر دری بود حرف زد. از اینکه از مردی خوشش آمده که مذهبی بوده ولی سالم نبوده و به چه زحمتی دل کنده و خیلی دوست دارد ازدواج کند ولی خواستگار مناسب ندارد و عاشق بچه است و قربان حسین من برود و... رسیدیم حرم. کارتم شارژ نداشت. کارتخوان خراب بود. گفت بعدا حساب کنم. رفتیم حرم. بالاخره گرمای چای را توی دستم حس کردم. رفتیم و نشستیم کنار صحن. زهرا شروع کرد به گریه کردن. بی صدا ولی تمام نشدنی... دلتنگ پدرش شده بود. گفتم می‌رویم بازار برایت گل سر میخرم. زیارت مختصری کردم و رفتیم. توی راه صد و پنجاه و چهار دایه‌ی دلسوزتر از مادر به من گفتند بچه توی کالسکه خواب است و سرش کج افتاده. به صد و پنجاه و چهارمین نفر فقط نگاه کردم. گفت اگه سر خودت اینجوری باشه اذیت نمی‌شی؟ گفتم اگه شما جای من بودید چکار می‌کردید؟ گفت بغلش می‌کردم. گفتم چه خوب که کمرتون سالمه. ولی من مشکل کمر دارم و نمیتونم با یک دست بچه بغل کنم و با یک دست کالسکه هدایت کنم و با دوچشم پشت سرم مراقب دوتا بچه کوچکم باشم. گفت خب گناه داره. انگار دخالت کردم. خوشتون نیمده. گفتم اگه اولین نفر بودید تشکر می‌کردم. ولی الان عصبانی‌ام. خسته شدم از بس همه گفتن. گفت: پس لابد یه بی عقلی‌ای هست که همه گفتن. گفتم: ممنون. گفت: اگه ادم مادر باشه اینجوری نمی‌کنه و رفت. گفتم: من نامادری‌ام. و نرفتم. همانجا ایستادم کنار دیوار و نفس عمیقی کشیدم. هیچ کجای این شهر برای یک مادر با سه بچه کوچک ساخته نشده. نه خیابان. نه پیاده رو. نه اتوبوس. نه تاکسی. نه ادم‌ها! نه نگاه‌ها. نه زبان‌ها... پیراشکی خریدم و بستنی. خیلی بخور نیستند. پس تا اسراف نکنند یکی خریدم تقسیم به دو. اسنپ گرفتم. کالسکه را با سختی جمع کردم و خیزان و افتان خودم و سه بچه را به خانه رساندم. لا اقل تلاش کردم دلمان باز شود . خودم از خودم تقدیر میکنم. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/otaghekonji
ا﷽ روایتی از 🔻اربعین سال آینده یکی دو روز هست که به شهر و خانه رسیدیم. بعد از رفع خستگی سفر، مشغول جمع و جور شدم. کوله ها را باز کردم و هر آنچه شستنی بود ،شستم. بعضی از لباس ها و وسایل مخصوص پیاده رویی اربعین هستند. تا زدم و گذاشتم داخل کوله ها. زیپ کوله ها را بستم ،تمیز و مرتب داخل کمد گذاشتم. دستی به رویشان کشیدم و در کمد را بستم. کوله هایمان برای اربعین سال آینده آماده است. آقای من دلم برای اربعینتان، از همین لحظه تنگ شده است. روزها را به این امید سپری می کنم ، که اربعین سال آینده زائرتان باشم. آقای من اسمم را خط نزنی! /تربت حیدریه 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻گام اول انقلابم ساعت ده و ده دقیقه صبح است. دیرم شده. مثل هرروز. استارت می‌زنم. بلوتوث گوشی را روشن می‌کنم و می‌زنم روی قسمت پانزده سخنرانی "چگونه بهتر قرآن بخوانیم" پایم را روی پدال گاز فشار می‌دهم. هرروز این موقع‌ها تصمیم می‌گیرم که از فردا زودتر از خانه بزنم بیرون. ولی صبح روز بعد دوباره با تکرار همین تصمیم استارت ماشین را می‌زنم. - یکی از الزامات انس با قرآن کریم، تدبر است. اینکه بتوانی فکر کنی. چندین‌بار مراجعین داروخانه گله کرده‌اند که چرا در داروخانه را دیر باز می‌کنیم و آمده‌اند پشت در نیم‌ساعت منتظر مانده‌اند تا بیایم. شرمنده می‌شوم ولی ته دلم غنج می‌رود، با این‌که می‌توانست برود داروخانه بعدی که فقط سیصد متر جلوتر است، ترجیح داد صبر کند تا خودم برسم. - بعضی‌ها علاقه ندارند فکر کنند، بعضی‌ها عادت ندارند فکر کنند، بعضی‌ها سطحی فکر می‌کنند و بعضی‌ها هم فقط فکر منفی می‌کنند. عاشق این مشتری‌های وفادارم؛ همان‌ها که خیلی قبولت دارند و با دیگری عوضت نمی‌کنند. - یکی از عوامل فرار از تفکر، فضای مجازی است. توجه را جلب می‌کند. اما تفکر عمیق به آدم نمی‌دهد و تمرکز را هم می‌گیرد. مغزم روی موضوع نمی‌ماند. فکرم بین حرف‌های سخنران و مراجعین داروخانه می‌چرخد. - زیاد تلویزیون و سریال دیدن، زیاد توی اینستاگرام چرخیدن؛ جلوی فکر کردن را می‌گیرد. مدت‌هاست اینستاگرام را حذف کرده‌ام و هرازگاهی از سایتش استفاده می‌کنم. ولی تلویزیون؟! یاور دیرینه‌ام! از بچگی جلوی این جعبه جادویی عزیز بزرگ شده‌ام. با صدایش درس خوانده‌ام، کار کرده‌ام، زندگی کرده‌ام. همین حالا هم وقتی وارد خانه می‌شوم، اول با گوشه انگشت کوچک دست راستم_که احتمالا کمتر آلوده است!_ دکمه قرمز بالای کنترل تلویزیون را فشار می‌دهم. تازه بعدش می‌روم سراغ شستن دست‌ها و عوض کردن لباس‌هایم. فقط روشن می‌کنم. شاید حتی نگاه هم نکنم. شاید حتی بگذارم روی شبکه چهار بماند، با آن بحث‌های خواب‌آور و کسل‌کننده. ولی باید باشد. باید صدایش باشد. وقتی هست یک‌جورهایی انگار زندگی توی خانه‌مان در جریان است. وقتی نیست گویا یک چیزی کم دارم. به حضورش خو کرده‌ام. - علامه طباطبایی توصیه می‌کرد یک ساعت بنشین به یک گوشه خیره شو و به هیچ‌چیز هم فکر نکن یا فقط به یک موضوع خاص فکر کن. اجازه نده فکر دیگری بیاید توی سرت عجب حرفی! تا همین جای سخنرانی که پانزده دقیقه گذشته، به ازای هرجمله که گوش کرده‌ام چند دقیقه توی فکرهای خودم پرسه زده‌ام و نفهمیده‌ام آن چند دقیقه سخنران چه گفته. حالا می‌گوید یک ساعت فقط به یک چیز فکر کن! فکرش هم باعث می‌شود حس کنم مغزم دارد می‌سوزد! - همچین کسی ذهنش هرز شده و از این شاخه می‌پرد به آن شاخه. نمی‌تواند تفکر کند در قرآن. باید یک انقلابی بکنیم در سبک زندگی‌مان تا ظهر فکرم درگیر است. گوشی که می‌گیرم دستم، فکر می‌کنم چکار دارم؟ همین یک جمله ساده چندین‌بار باعث می‌شود رهایش کنم. البته چندباری هم از دستم در می‌رود و بین کانال‌ها می‌چرخم. در مسیر برگشت به خانه برای بار هزارم فیلم قرائت قرآن محمدرضا پورصفر را می‌گذارم پخش شود و برای بار هزارم گریه‌ام می‌گیرد. کلید را توی قفل در خانه می‌چرخانم. کیفم را می‌گذارم روی میز. ناخودآگاه دستم می‌رود روی دکمه‌ی قرمز بالای کنترل تلویزیون. صدایی توی ذهنم می‌گوید: باید یک انقلابی بکنیم در سبک زندگی‌مان دستم را آرام پس می‌کشم. گام اول انقلابم را برمی‌دارم! 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻«دست به ماشه!» یکی از نزدیکانم تصمیم گرفت ماشینش را عوض کند. بعد از دو هفته بالاخره سه روز پیش موفق شد ماشین قبلی‌اش را بفروشد. توی این سه روز در به در دنبال ماشین می‌گردد. کار شب و روزش شده سایت دیوار را بالا و پایین کردن و به صاحب آگهی‌ها زنگ زدن. با این چک و چانه بزن و با فلانی قرار بگذار. امروز به یک صاحب تارایی زنگ زد که دو روز پیش با هم صحبت کرده بودند و بهش گفته بود:«بیا ۸۰۰ تومن ماشینو ببر.»، تا قرار بگذارد، اما فروشنده گفت که:«قیمتش شده ۸۲۰ تومن!» هر چه این بنده خدا گفت ما که با هم صحبت کرده بودیم، گفته بودی ۸۰۰ می‌دهم، پس چه شد؟ ... ، یک جمله شنیده بود. یک جمله‌ای که پشتش سالها حرف است. سالها داد زدن‌ها و متهم شدن‌هاست. سالها خون دل خوردن جماعتی است که به افراطی بودن و ترسو بودن متهمشان کردند تا حرف حقشان شنیده نشود. جمله‌ای که پشتش در خوشبینانه‌ترین حالت، سالها نفهمی و کارنابلدی خوابیده و در حالت دیگر سالها خیانت! فروشنده بهش گفته بود:«قراره مکانیسم ماشه فعال بشه و بازار ملتهب شده، معلوم نیست چی میشه! منم کمتر نمیدم». این بنده خدا هم که همه‌ی زورش را زده بود تا همان ۸۰۰ تومن را جور کند، خداحافظی کرد و گوشی را قطع. آقای ظریف سلام علیکم! حال و احوال؟ آن وقتی که گفتید: «روز آخر توی برو و بیای مذاکرات یک فرانچسکو نامی آمد یک بندی به فرجام اضافه کرد و من نخوانده، امضا کردم!!!» را هیچ وقت فراموش نمی‌کنیم. جناب مستطاب بیش از ده سال است امضای نخوانده‌تان یقیه‌ی ۹۰ میلیون انسان را سفت چسبیده و نمی‌گذارد نفس بکشند. هربار خسارت جدیدی ازش رو می‌شود. دم و باز دم شما چطور است؟ راحت است ان شاءالله؟ یادتان هست چطور توی مجلس با اطمینان سینه ستبر کردید و گفتید: «از روز اجرای برجام، همه‌ی تحریم‌ها لغو می‌شود، تأکید می‌کنم همه‌ی تحریم ها لغو می‌شود» و بعد آنها که دلواپسان خطابشان می‌کردید، ته و توی واژه‌‌های انگلیسی را درآوردند و گفتند توی متن تعلیق آمده نه لغو، و شمای انگلیسی‌بلد! اول که قبول نکردید ولی بعد که متوجه شدید درست است طوری که انگار که نه انگار چه اتفاق بزرگی افتاده، خیلی شیک آمدید پشت تریبون و گفتید همه‌ی تحریم‌ها تعلیق خواهد شد. که همان هم نشد. حالا هم که قوز بالا قوز مکانیزم ماشه‌تان کشور را به دردسر انداخته. راستی از آن دریافت نشان درجه یک لیاقت‌ومدیریت و ۱۰۰ سکه‌ی طلایی که به عنوان پاداش مذاکرات از دست رئیس جمهور روحانی گرفتید چه خبر؟ اگر آن موقع خرجش نکرده باشید، الان ارزششان چند ده برابر بیشتر شده. آها البته حواسم نبود همانطور که بارها و بارها گفته بودید و قول داده بودید از روز اجرای توافق، همه‌ی تحریم‌ها لغو و آنچنان رونق اقتصادی‌ای ایجاد شد که تورم صفر شد و ارزش سکه‌هاتان الان با ده سال قبل تفاوت چندانی ندارد! ۱۴۰۴/۶/۶ /هموطنی از خوزستان سرافراز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/revayatekouzestan
ا﷽ روایتی از 🔻جهیزیه ملیحه خانم اشک می‌ریخت و از دستِ دخترش گِلِه می‌کرد. از اینکه با ایرادهای بنی‌اسرائیلی که می‌گیرد سه سال است توی عقد مانده که پولشان جور شود فلان منطقه تهران خانه بگیرند. می‌گوید حتما فرش‌هایم دستبافت باشند . مبلمان مارک می‌خواهم. خسته شده بود ازبس سر جهیزیه خریدن، خیابان‌ها را گز کرده و مغازه‌ها را گشته بود. از من می‌خواست که به عنوان یک مشاور و دوست بروم و با دخترش صحبت کنم. به او قول دادم توی یکی از همین روزها به خانه‌شان بروم. چند روزی نگذشته بود که جنگ شد. درگیرودار جنگ فراموش کردم سراغی از آن‌ها بگیرم. جنگ تمام شده بود. ملیحه خانم زنگ زد. خوشحالی از صدایش می‌بارید: باورتان نمی‌شود مهتاب بی‌خیال خانه در فلان منطقه و ادا اصول‌های دیگرش شده و تصمیم گرفته بعد ماه صفر بروند سر زندگیشان. ✍/مشهد 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻"کلمه" قانون کلاسمان را زیر پا گذاشتم و در کارگاه راوی شو ثبت نام کردم. قرار بود (آقای)حامد عسکری به رشت بیاید و مدرس کارگاه باشد.کسی که غزل هایش را با جان و دل گوش می دادم و با کتاب گدارش به کرمان سفر کرده بودم.جنگ ۱۲ روزه کاری کرد که چند ماهی از هم نشینی اش محروم شویم.حالا که دو ماه از جنگ گذشته تماس می گیرند که کارگاه پنجشنبه برگزار می شود. بین رفتن و نرفتن،زور رفتن می چربد و خودم را به حسینیه ایثار و شهادت می رسانم. دارم با دوستم حرف می زنم که حامد عسکری با تی شرت و شلوار مشکی وارد می شود،چند ثانیه ای نگاهم رویش می ماند. می گوید:《عادت ندارم یه جا بشینم،اگه اجازه بدین قدم بزنم.》رو به روی ما می ایستد و تسبیح مشکی را در دستش می گرداند.از پیامبری می گوید که به خاطر کلمه مبعوث شده،پیامبری که معجزه اش می توانست اژدها باشد،می توانست زنده کردن مرده ها باشد ولی خداوند به او کلمه بخشیده،در عربستانی که به شعر و شاعری و بلاغت خودش می بالیده ولی دخترانش را زنده به گور می کرده.نوشته ی روی تی شرتش را می خوانم:《چو ایران نباشد تن من مباد》 برایمان از روز هایی می گوید که شاعر جوانی بوده و هفت خان رستم را طی کرده است تا به اینجا برسد.یادم می آید که استاد جوان هم گفته بود برای نویسنده شدن باید صبر کنیم، تلاشمان زیاد باشد.آیا برای این راه آماده هستیم؟برای اینکه هر جا می رویم چشم و گوش و همه حواسمان به مردم باشد، به اینکه قلبمان برای مردم بتپد‌. استاد عسکری می گوید:《 باید بشین جزئی از سوژه هاتون》 در دلم می گویم:《 باید ما هم با آدما بسوزیم، باید حس کنیم درد اون درد منه.》 《شما بار سنگینی روی دوشتونه، با کلمه می تونین حرف مردم گیلانو منتقل کنین. خیلی خوشحالم که تعداد زیادی از شما خانم هستین. همه می گن میرزا کوچک خان ولی کسی از مادر میرزا کوچک حرف نمی زنه.》 لحظه های آخر است و بیشترمان دستمان را زیر چانه زده و نگاه از استاد بر نمی داریم.سخنانش را این طور تمام می کند:《 شاید هیچ وقت کتابتون در نیاد، شاید نویسنده نشین ولی از شما مادران و زنانی می مونه که بی تفاوت نیستن، که لااقل می تونن اتفاق هایی که تو استانشون می افته رو به گوش دیگران برسونن.》 ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @najva_revayat
ا﷽ روایتی از 🔻 می‌خواهم با کلمات نفس بکشم قبلاً یعنی یک‌سال پیش، البته کمی بیشتر. راستش توی حفظ کردن تاریخ حافظه‌ام گریپاژ می‌کند. مثل ماشین قبلی‌مان. القصه، قبلاً تا می‌خواستم چهارخط بنویسم، باید می‌خواندم. احسانو ته نوشتن بود برایم. نه که بهتر از او نباشد. بود. خیلی هم بود. اما من با نوشته‌هایش، خنده و گریه‌ام درهم می‌شد. توی دلم یک چیزی عوض می‌شد. اما حالا که دوره‌ها را تمام کرده‌ام، جوهر نوشتنم عین خودکار بیک که دارد نفس آخرش را می‌کشد خس خس می‌کند. شبیه رو به موت‌های تخت ته راهروی آی سی یو.‌ ضربان قلبش کند شده. اما کاری از دستم بر نمی‌آید. استادی گل فرمود: که نویسندگی کاری نیست که کنار شغلت یا اوقات فراغتت از پسش بربیایی. نویسندگی شکم سیری و خواب راحت نمی‌پسندد. دربه‌دری را خوش است. و من عین ماهی که لبهاش مدام به هم می‌خورد و از آب دور می‌شود له‌له می‌زنم. نویسنده شدن مرد می‌خواهد از نوع عجیبش. دلم تنگ کلمه‌هایی‌ست که عین پیچ و مهره توی هم چفت شوند و شب و روز آدمی را زندگی کنند که سرش به تنش بیارزد و عین موج عاشق پیشه، سرش به تخته سنگ‌های ساحل بخورد و خونین و از ریخت افتاده به دریا برگردد. کاش وسط جیغ‌های زندگی که مثل خراش ناخن روی تخته سیاه گوشم، خنج می‌اندازد، پیدایش کنم. من باید او را بنویسم تا زنده بمانم. می‌خواهم با کلمات نفس بکشم. پ‌ن:حالا اگر خانم عطارزاده متنم را بخواند غش غش می‌خندد که نرگس چقدر تتابع اضافات داری! و روی کلمه‌های رنگ پریده‌ام با رنگ زرد اخطار می‌گذارد. حیف که دیگر متن‌هایم را نمی‌خواند. ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/eghlimaaaa
ا﷽ روایتی از 🔻معلم کلاس اول من از کلاس اول تا دانشگاه از مدرسه کینه به دل داشتم. طلبکار بودم. صبح به صبح سینه دیوار می‌چسباندمش و زیر گوشش کشیده‌ای می‌زدم و می‌خواستم دست از سرم بردارد. اما صدای هم زدن چایی شکر سه خواهر و سه برادری که در خانه کوچکمان، آماده رفتن به مدرسه می‌شدند همه چیز را خراب می‌کرد. مدرسه جایی بود که نمی‌خواستی هم باید می‌رفتی. حتی وقتی یکسال از همکلاسی‌هایت کوچکتر باشی و نتوانی خودت را به آن‌ها برسانی. با این حال نمرات بیست را محض رقابتی نانوشته توی کارنامه‌ام ردیف می‌کردم. اما من کلاس اولی، بد شانس‌ترین بودم. معلم خواهرهایم با قربان صدقه آن‌ها را تا پشت نیمکت می‌نشاندند و من باید با ویبره تمام تنم، مورچه وار چشم به تابلو می‌دوختم و از ترس خط کش دراز و چوبی معلم مراقب رفتارهایم می‌بودم. من مهد ندیده، حتی ساعت و نظم کلاس برایم هزارتا علامت سوال داشت. حالا این مقنعه مخصوص یک معلم کلاس اول است. دلم می‌خواهد به او و به تک تک معلم‌های کلاس اول بگویم کلاس اول همه چیز یک دانش آموز است. می‌توانی در نگاهت و در دست‌هایت عشق بکاری و گل‌هایش را شاخه شاخه به فرزندان این سرزمین هدیه دهی. معلم سرمشق عشق بگو. دنیا عمیقاً به آدم‌های عاشق نیازمند است... ✍ 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat https://eitaa.com/eghlimaaaa