eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
643 عکس
97 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
شاطر نانوا، چانه های هم اندازه را ماهرانه پرت می کرد روی سنگ مرمر کنار تنور گلی.بار اولش بود سبزوار می آمد.چرخ دستی های پر از میوه و سه چرخه های پر تردد، ذهنش را می کشاند به سه چرخه های اربعین و کربلا. کنار مغازه نانوایی ایستاده بود منتظر.دمادم حرکت اتوبوس بود.دلش قرار نداشت.کمک راننده با عینک ریبن و هیکل نحیف،پایش را گذاشت لبه پله اتوبوس.دستش را حلقه کرد دور دسته در.سرش را کشید جلو.دهانش را تا انتها باز کرد: مششد مششد.... جانمونی بچه. بچه گفتن شاگرد شوفر، برایش مهم نبود.زیاد شنیده بود. توی راه نزدیک نیشابور پا برهنه های پرچم سیاه بدست، دسته دسته راهی حرم بودند.راننده می‌خندید. دیوونه ها را نگا کن. جمع کنین مسخره بازیا را. بوق ممتدی محض خنده شاگردشوفر و خوشی خودش نثار جماعت کرد و پوسته تخمه دهانش را تف کرد بیرون. ترمینال مشهد پیاده شد ساک بلند برزنتی اش را که زیوار دو تا قرقره زیرش، در رفته بود از جعبه اتوبوس گذاشتند جلوی پایش. تاکسی ها صدا می زدند حرم ...حرم .. صورت آفتاب سوخته و موهای گرد شده اش از صد کیلومتری داد می زد که بچه کجاست. .از ترمینال پیاده راه افتاد تا حرم.صدای قرقر ساک، خلوت خیابان را بهم می زد. یک تکه نان برداشت از گوشه ساک برای صبحانه.طلای گنبد، چشم هایش را تر کرد و کمرش را تا نیمه قد خم . ورودی باب الجواد.بقچه نان پیرزن، را پهن کرد لبه خیابان. نان هایی که نذر شهید، توی تنور گلی خانه ی خشتی اش پخته بود. لبه بقچه اش گلدوزی چین چین ارغوانی داشت. تا فهمیده بود علیرضا عازم حرم غریب طوس است به نیت تشییع پیکر شهدا، شغال خوان خمیر کرده بود و خروس خوان، نان ها را گذاشته بود لب ایوان خانه ی بابا میرزا. هوا گرگ و میش بود.سگ سیاه ولگرد توی سطل زباله دنبال اضافه غذای زن بی ملاحظه ی اسرافکاری می گشت. یک چهارم نانی را گذاشت کنار سطل و سگ را از پرسه در هوای زباله راحت کرد. پرچم های سیاه توی باد می پیچیدند. نسیم زیارت امین الله بعد از نماز صبح می وزید در بند بند وجود آدم. نان ها را چید روی بقچه. نذر شهید! تارهگذری جان بگیرد و عطر صلوات مهمانش کند. دومتری فاصله گرفت.بساط واکس را پهن کرد روی سنگفرش پیاده رو.وسایل کار سال گذشته بابا میرزا و واسطه ی رزق ۵ سر عائله قد و نیم قدش .البته تا قبل از دیدار با آقای رییس جمهور. منتظر بود تا ایستگاه صلواتی خودش و پیرزن و اهل روستا با اولین زائر رسما شروع شود.آقا هم منتظر بود تا با بغل کردن خادمش،بساط عاشقانه ای برایش پهن کند خادمش پارسال، بابا میرزا را گذاشته بود سر یک کار درست و حسابی.با راه اندازی کارخانه ورشکسته نزدیک روستا.رییس جمهور، ناجی بابا بود و قهرمان پسرک نوجوان .اشکش را با آستینش پاک کرد و اولین کفش را که توی پای مردنابینای خسته از راه بود، واکس صلواتی زد.زیر لب گفت: شادی روح آقا ریسی صلوات برفست کاکا ✍ @khatterevayat
مکتب رئیسیسم زمان: ۳/۳/۳ مکان: مشهد،گوشه خیابان، لبه ی پله های مرمری هتلی لوکس و گران قیمت که تا به حال پایم به پذیرش آنهم باز نشده. از اصفهان تا مشهد آمده ام محض خاطر تو که مدتیست بسیاری از معادلات مجهول این روزها را حل کرده ای برایم. معادله ی اول: شکاف بین نسل ها و شکاف بین طیف ها.پیرزن ۸۰ ساله و کودک نوپا و من ۳۶ ساله آمده بودیم.آقایی که به تو رأی نداده بود، جوانی که اصلا رأی نداده بود و ما که رأی اول و آخرمان بودی هم توی خیابان برایت رخت عزا به تن کرده بودند. نسخه ی آرمان مشترک برای همه ما پیچیدی و رفتی. معادله ی دوم که در ذهنم مجهول بود، سودای سیاست و قدرت بود.از وقتی پایم به مباحث سیاسی کشیده شده بود،حدوداً نوجوانی هایم ، فکر می کردم هرکس برای انتخابات نامزد می شود، حتما در پشت تبلیغات خیر خواهانه و ژست های پوستری، سودای قدرت دارد. البته رفتارهای رییس جمهورها هم به این عقیده دامن می زد. تو محکم نشاندیم سر جایم و معادله ی چهار مجهولی مرا در ۳۶۵ روز کاری و غیر کاری حل کردی. معادله ی دیگر، گودال قتلگاه بود که همیشه برایم نامعلوم بود.گودال قتلگاه چه شکلیست! گودال قتلگاه آدم های شبیه حسین کجاست.بعد از تو و حاج قاسم فهمیدم گودال مزبور،حتما کف یک زمین خاکی نیست برای بعضی توی هوا اربا اربا شدن است و بین ارض و سما سوختن. و برای تو دره ای با عظمت می شود گودال که باید درختانش را کنار بزنیم و زیر لب بخوانیم نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب و پیدایت کنیم. معادله ی چهارم گرد بودن زمین است.در سه ساله ی زیست شناختی من از تو،عجیب تهمت هایی چسباندند وسط پیشانی ساجدت.سرت را انداختی پایین و کار کردی و خدمت کردی بی وقوف.خدا وکیل مدافع تو شد و همه را در زمان خودش پاسخ داد. معادله ی دیگر بی جوابم، اوقات فراغت بود که در برنامه ریزی هایم گرفتارش می شدم . با تو فهمیدم این گزینه، ستاره دار نیست و پرکردنش الزامی ندارد. می شود خستگی ناپذیر به سعادت رسید و تو به این آیه شریفه، زیبا عمل کردی «فاذا فرغت فانصب» و من با خیال راحت و بدون اینکه پایم در گل دنیا فرو رود می توانم راهت را ادامه دهم. حرم از جمعیت قفل شده و راه بسته است و من گوشه خیابان فلسفه ات را می بافم. راستی معادله ی آخر که در این شلوغی میابم، این بود که می شود وطن دوست بود و برای مردم کشورت جان بدهی و در عین حال یادت نرود بی سرزمین های دور دست را و آدم های بی رهبر درست و حسابی را که زیر چکمه های ظلم دارند له می شوند. تو جوری مدیریت داشتی که غیر ایرانی ها هم برای رفتنت عزا گرفتند.چرا که برادری ات را به ایشان ثابت کردی. جمعیت تمامی ندارد.مثل آواره های عزیز از دست داده گوشه خیابان مات و مبهوت زل زده ایم به سنگفرش خیابان.با کلی ایرانی و افغانی و پاکستانی و عراقی و ... صدای هلیکوپتر و هواپیما در هوا می پیچد. دلگیر می شوم .پرنده های مصنوعی بشر چه آدم هایی را از ما گرفتند. ✍ @khatterevayat
تشییع پیکر فرمانده قبلی بود . درست ساعت 2بعد از ظهر. آن روز هم خیابان داشت از آدم های سیاه پوش می ترکید. کیپ تا کیپ. خالکوب زن ها و مشتی ها و ریشوها همگی میدان دار بودند. این دفعه هم، همه جور قماشی دلشان لرزیده بود . آن روز عین لشکری که جسد فرمانده پیروز جنگش را به خاک می سپارد، قهرمان وار برای کل دنیا قیافه می گرفتیم. پیراهن عثمانش می کردیم و می کوبیدیمش توی سر سربازان آدمخوار دشمن. باد می انداختیم توی غبغب. مکتب فرمانده را برای عالم تند تند صادر می کردیم. شعارهای یکدست و کت و کلفتمان را عین تف می انداختیم وسط ریخت بی ریختشان. لشکری که از آشپزش تا سردارش روی یک خط بودند آرمانشان پیروزی بود ولاغیر. امروز هم خیابان سر ریز شده بود از آدم. رفته بودیم پیکر سرد و سوخته ی فرمانده ای دیگر را به دامن خاک دو دستی تقدیم کنیم. فرمانده مزبور، چندساعتی بود گم شده بود توی روزگار بی کسی. تازه لشکر یادش افتاد فرمانده داشته. فرمانده له شده بود توی خاکریزش.سوخته بود زیر آتش خروارها نامه ی بدبختی و فقر و ظلم. از امیر و وزیر لشکر تا سرآشپز و دربان می گشتیم دنبال فرمانده. خاکریزش خالی بود.سایه اش کم شده بود از سر ما. حالا خیابان شلوغ بود.فریاد می زدیم. شعارهای گنده تر از دهانمان می دادیم. سرمان پایین بود. دستمان توی دست فرمانده نبود تا روز آخر.غر زده بودیم به جانش.همه تقصیر ها را انداخته بودیم گردنش.طلبکار بودیم. هر جا کم آورده بودبم جلوی چشمهای پر سوال زن و بچه بد و بیراه حواله اش داده بودیم. حالا که رفت تازه حالی مان شد چه وزنه ای بود در این معرکه. حالا سرمان پایین بود.فریاد بر سر خودمان می کشیدیم. تف توی قیافه ناشکر خودمان می انداختیم.جلوی دشمن هم سرافکنده بودیم انگار. حتی نشناخته بودیمش که با آرمانش همراه شویم. تنها بود. این تشییع پیکر فرمانده نبود، تشییع جسدهای وارفته ی خودمان بود وقتی مردانگی هایش را صدا و سیما زد وسط مغز قفل شده مان. عزای عمومی، عزای کم کاری های خودمان بود. دیر شده و کاری از هیچ کدام ما بر نمی آید. فرمانده هان دیگری گوشه کنار لشکر قد علم کرده اند تا تیر های نانجیبان، دامان لشکر را ناپاک نکند. فرصت ها نسخه ی دومی ندارند. والسلام ✍ @khatterevayat
می گفت:! البته همیشه می گفت: اگر شیطان یک کلام باشد، بی برو برگرد «ناامیدی»ست. سرم نمی شد ننجون چه می گفت! ولی برق امید را توی چشم های پیر چروکیده اش حالیم می شد. این روزها میان بازار شام قلبم که یک سرش غم معاش است و یک سرش درد وطن، زجر می کشم از آدم هایی که بعد از چهل روز ، فقط چهل روز از رفتن شهید، دوباره دنده ی عقب را انتخاب کردند . نمی دانم عیب از لقمه ی غذاست یا از لقمه ی افکار! حرص می خورم و خودم را به در و دیوار معرکه می کوبم. پایم را از گلیمم درازتر می کنم و بد و بیراه نثار زمین و آسمان می فرستم. دلسرد می شوم از بازی دوسر طلای انتخاب بهترین رییس جمهور. شب خوابم نمی برد عین همان شبی که جان به سر شدیم و تو.... تو...دوباره کاری می کنی کارستان! دلبر و دل نواز. متفاوت و دل و جگر دار. تو... عین فرمانده ی بی عیب و نقص همه چیز تمام، قدم رو و سرو قامت و پر صلابت، با شکوه ترین عکس جهان را، جلوی چشم دوربین های دنیا به تصویر می کشی. لبخند زنان، رجز می خوانی برای دشمن. عصایت را پشت درهای ناامیدی می گذاری و کرور کرور امید می ریزی توی چشم های نافذت تا قند ته دل ناامیدم آب شود. دل دوست با دیدنت خوش می شود و کام دشمن تلخ. لبخند می زنی شبیه پیروز میدان و «بردا و سلاما» می شوی بر آتشی که ساز و برگش از دیار شیطان کوک می شود. «آخیش» «خداراشکر» کلماتیست که بر زبانم می نشیند و تمام من می شود خود چشم های امیدوار ننجون. ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat
انگار قرار نیست تو رئیس جمهور ما باشی! بلوغ فکری عمیق تری می خواهد ملتی که یک ایران جهش را با تو تجربه کند. سال ۹۲ بچه توی دست و پایم نبود. با تمام وجودم ستادت را توی شهرم که طرفداری نداشتی چرخاندم. عکست را سردست گرفتم و کوچه و خیابانش را با تو آشنا کردم. و ناباورانه، با آمدن رییس جمهور دیگری آرزوها را در دلم خاک کردم. امسال اما امیدوار بودم به اینکه مار از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود و ما دیگر به عقب نخواهیم رفت.اما انگار تب فراموشی افتاد به جان مردم. دوسال زمان زیادی نبود که ما تلخی جام ننگین زهر ها و زجرها از سرمان بپرد. امسال هم نیمی از امیدها و آرزوهایم را گوشه ی باغچه ی حیات سیاسی ام چال می کنم. دل به خورشید کشورم میسپارم. زانوهایم را جان دوباره می دهم تا بایستد محکم محکم. بدون تکیه به دیوار اجنبی.دوباره بی صدا، خیسی چشمم را پاک می کنم تا راه گم نکنم برای سربازی وطنم. فقط دلم شور میزند برای بچه های غزه ! ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat
یک جای روضه می لنگد...
به نظرم این تکه از روضه جور در نمی آید با تو! از وجنات و تیپ شخصیتی تو که سی و چند سالیست مدام آنالیز می شوی زیر ذره بین ها و عدسی های دقیق و حساس وجودم این یکی توی کتم نمی رود که نمی رود. عباس دست هایش را شبیه کاسه ی آب کند و ببرد زیر خنکای فرات که شاید چند تا ماهی هم هل می دهند همدیگر را تا سهمی از بوسیدن ضریح دستانت داشته باشند. و در ادامه روضه می گویند حتی آب را تا نزدیک کویر لبهای مبارکت آوردی! باورم نمی شود ... یک جای کار می لنگد. تو عباسی! با وفا!با مرام... حتی باورم نمی شود که فکر آب خوردن زودتر از امام هم به ذهنت خطور کرده باشد. سال ها روضه خوان روی چهارپایه و کنج اتاق خانه های محله و روی منبرها، ادب سقا! را به رخ عالم کشیده است. بچه هیئتی ها گوش تیز کرده اند و سوز دل و اشک چشم پای روضه ریخته اند. از بچگی قسم راست راستشان ابالفضل شد و غیرتش علم کوچه و بازار بگذار دوباره بخوانم... می روم روی چهارپایه ی بازار شام دلم! دم می گیرم زیر علم و کتل صنف بدبخت بیچاره ها! عباس اسبش را زین کرد... به سوی فرات شتافت مشک به دست... چشمهای خیس بچه های حسین و لب های خشک و جگرهای سوخته شان ، آتش زده بود به غیرت عباس... مردی که نفسش به نفس حسین بسته،زانو می زند پای نهر علقمه... مشک را آب می کند چشمش می افتد به عباس توی نهر که زلف های پریشانش، از گوشه کلاه خود، خیس عرق شده. ...علی شش ماهه جان ندارد. نای دست و پا زدن هم ندارد.... ابرهای سیاه دشمن توی هم می رود. باران تیر از آسمان کربلا روی سر عباس می ریزد تنش را نشانه می رود عباس چشم های دخترک را می بیند نکند آب به خیمه ها نرسد حتی وسوسه نمی شود آب بخورد...چون چشمهای منتظر بچه ها مهر شده وسط پیشانی بلندش. بی دست بی چشم....دندان که دارم ...نه ....مشک سوراخ را کجای دلم بگذارم . نمی شود که نمی شود... و با تیر آخر خون نمیریزد از عباس.... شرم است که از تمام تنش فواره می زند و روی خاک غریب نینوا می افتد و با دیدگان خونین خیره می شود به چشم های کوچک امیدواری که ناامید می شوند از آمدن با وفاترین عموی دنیا. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد دمت گرم اسماعیل. ابراهیم را رو سفیدتر کردی.اگر روزگاری خدا نخواست ابراهیم پسرش را قربانی کند، اگر روزگاری پدر ، پسرش را در آغوش کشید و عید قربان شد امروز روز الوعده وفای اسماعیل است. آخر، خون اسماعیل که عمری خدا نخواست به مقتل برود ریخت روی دامن تهران . و تهران سبز شد عین دشت قشنگ طلاییه. تهران مادر شد و پسر رشید مقاومت را بغل گرفت و برای سال های خونین و مرگبارش لالایی امنیت خواند. خون پسر مقاوم فلسطین چکید روی جاپای مرگ براسراییل های توی هوا مشت شده و تهران مقتل زیتون سبز بی نفس شد. تهران رود شد. دریا شد نه! عین اقیانوس. دوید دور خشکی لب های علی اصغر های غزه و سیراب کرد العطش های خیمه ی بی علمدارش را. دوست دارم این قاطی شدن ها را . عین همان نیمه شب که خون سردار ما با خون پسر مقاوم بین النهرین بهم تنید. شد خار چشم اهریمن. اسماعیل تاریخ امروز نه به دست پدر، که روی دست های پدر و در قله ی امن مقاومت به معراج می رود. گل می کند روی سر ایران . عین گل سر سبد. مهمان حبیب خداست. رویمان سیاه . شهدا ! شما مهمان نوازی کنید امشب.... 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
تنم اینجاست. لخت و مغلول. ساکت. رنگ و رو رفته و دست و پا بسته. تشنه است. تشنه ی خون. میخواهد پر بکشد تا خود خود فلسطین. کمی آن طرف تر. همان جا که دیوانه وار می کشند. دسته دسته، گور میکنند. کرور کرور فرشته سلاخی می کنند. دستهایم میخواهند فولاد شوند. تنومند. رویین تن. بایستم رو در روی شیطان. زل بزنم توی چشم های بی صفت خونخوارش. با دستهای سترگم گلوی نحسش را بگیرم. فشار دهم. بیشتر. با نگاهش التماسم کند که رحم کن و من با حنجره ی خسته ام فریاد بکشم تو مگر رحم کردی. تو اصلا می دانی رحم چه شکلیست. غصاب قصاب قاتل را چه به رحم. من دارم انتقام می گیرم. بمیر...این انتقام فرشتگان غزه است. بمیر برای مادری که بر گور طفلش لالایی مرگ خواند. بمیر هزار بار برای جنازه های زیر آوار. بمیر برای آواره های بی وطن. بمیر برای خون های درهم تنیده ی عراق و ایران. بمیر برای رهبران مقاومت. می خندم. جان آخرش است. دارد میمرد. هلهله می کنم رقص کنان می چرخم. و خرخره اش را می جوم. خون را با خون می شویند من تشنه خون گرگ دیوانه ی بی صفت صهیونم. می میرد. با مردنش آرام می گیرم. جشن می گیرم و حالا زمین سوخته، قرار می گیرد. آرام چشم هایم را باز می کنم. روزی چنین خواهم کرد. گورت را با دستهای خودم خواهم کند. منتظر باش و سوراخ موشی پیداکن که من دارم رویین تن می شوم. من فرزند مقاومتم. 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
خون های پاک مقاومت دارد ستاره می شود وسط آسمان تلاویو. ستاره ی منتقم دیده ای؟ امشب عاشق آسمانم جشن گرفته اند ملائکه میان ارض و سما هلهله کنید و شیاطین را با تیرهای آتشین برانید. ما عاشق آسمانیم امشب ما هرگز سلاح زمین نخواهیم گذاشت. 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat