به نام خدا ❤️
مو فرفری خاله (◕ᴗ◕✿)
موهای بورِ فرفری اش با کج کردن سر و قری که به کمرش میدهد مثل حلقه های زنجیر توی هوا میچرخد.
من به فاطمه ای که هنوز سه ساله ش نشده نگاه میکنم، دست هایمرا سمتش میگیرم تا بیاید و از نمای نزدیکتر ادا و اطوار های کودکانهاش را تماشا کنم.
توی بغلم که مینشیند سرش را میبوسم، نه یکبار، بلکه چند بار و پشت سر هم. سرش با بوسه هایم جابجا میشود. « خاله چرا تو اینقدر شُلی، خودتو محکم نگهدار. »
عروسک توی دستش را نشانم میدهد.
سرش را برمیگرداند و به مادرش نگاه میکند. با دست به روسریاش اشاره میکند. میگیرد توی دستش. هر چه تلاش میکند نمیتواند سرش کند. مادر کمکش میکند. صدای زنگ میآید، « آقا ، آقا اومت. » با ذوقی کودکانه میدود سمت در و دوباره برمیگردد سمت مادرش.
شکلاتی میدهم به فاطمه تا از جایش بلند نشود. آقایی را میبینم که دست به در و دیوار میگیرد تا روی صندلی بنشیند.
شال سبزی بر سر دارد که مثل عمامه روی سرش گذاشته. سفیدی میان مَردُمک چشم هایش تکان تکان میخورد. موهای فاطمه از زیر روسری اش بیرون زده. مقابل مان نشسته و چشم از آقا بر نمیدارد.
آقاسید زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. گوشی ام را میگذارم روی کیف خواهرم تا دعا را با هم بخوانیم. با بند بند زیارت دلم میلرزد، چشم هایم جمع میشود. دستم را حائل صورتم میکنم. از میان انگشت هایمچهره فاطمه را میبینم که لب و چشم هایش با هم میخندند. یاد روایت های مادرانه دوستان مبنایی ام میافتم که میگفتند باید مادر باشی تا بفهمی لبخند زدن های مدام میان گریه چه حالی دارد.
دستم را از روی صورتم بر میدارم و با لب های کش آمده میان اشک هایی که صورتم را بارانی کرده، لبخندی میسازم و با عشق تحویلش میدهم.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
____
فیلمِ دو. سه دقیقهای روحالله عجمیان یادتان مانده؟ تکوتنها روی آسفالت افتاده بود. دورهاش کرده بودند. انگار جان از دست و پایش بریده بود، هیچ واکنشی نداشت. من حواسم بود حتی بالِ چشمهایش هم تکان نمیخورد. تصویر لگدهایی که به سروصورت و پهلویش میزدند توی ذهنم کمرنگ نشده. هرکه از راه میرسید، میزد. صدای فحش و تف و توهینِ گرگها توی گوش شما هم هنوز جوهر دارد؟
یکی کفشهای عاجدار و بزرگش را گذاشته بود روی صورت شهید و فشار میداد.
رنگِ روحالله مثل کاهِ کهنه شده بود...
همهٔ اینها یکطرف، زیرپوش پارهٔ سفید و خونیاش یکطرف...
آه
یا حسین
لایوم کَیومِک یا اباعبداللّه
السَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافعِ بىیاور
السَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده
السَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونهٔ خاکآلوده
السَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ برهنه
السَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانِ چوب خورده
السَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سرِ بالاى نیزه رفته
السَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ
سلام بر آن بدنهاى برهنه و عریانى که در بیابانها
تَنْـهَِشُهَا الذِّئابُ الْعادِیاتُ وَ تَخْتَلِفُ إِلَیْهَا السِّباعُ الضّـارِیاتُ
گُرگ هاى تجاوزگر به آن دندان مىآلودند و درندگان خونخوار بر گِردِ آن مىگشتند...
✍ #سیمین_پورمحمود
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
بچهها امروز خوب صبحانه نخوردند و از خامهعسلی خوششان نیامد و نونپنیر خوردند و بعد نرفتند سراغ بازی تا کمی دستم خالی شود و بروم صفحههای آخر رها و ناهشیار مینویسم را بخوانم و دائم دنبالم میآمدند و بیقراری میکردند و میخواستند با آنها بازی کنم.
بازی محبوب آنها دنبالبازی است که باید بلند بگویم «بگیرش بگیرش» و فرار کنند و هی پشت سر را ببینند و ذوق کنند که دارم میرسم و الکی خودشان را بندازند روی زمین و من بپرم بغلشان کنم و جایی بوس نکرده نگذارم و دوباره فرار کنند و از خنده جلوی پا را نبینند و هی زمین بخورند و هی بلند شوند و دیگر نفسی برایشان نماند و آخر بروند گوشهی دیوار و راهی برای فرار نداشته باشند و خم شوم و سرعت راه رفتنم را کم کنم و پا روی زمین بکوبند و دستها را جلوی صورت بگیرند و بگویم دیگه گرفتمت و خنده بلندی بکنند و بپرم بغلشان کنم.
امروز آخر دنبالبازی گوشه دیوار پذیرایی گیرشان انداختم و به دیوار تکیه دادم و بلندبلند گریه کردم و پسرک آمد و صورتش را آورد توی صورتم و سریع اشکها را پاک نکردم و خواستم ببیند که شده روضه مصور غروب امروز و بغلش کردم و کف پاهای بدون آبلهاش را بوسیدم.
✍ #زهرا_کاشانیپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@Mamaa_do
به نام خدای علی العظیم
یادم نمیآید چرا همچین نذری کردم. اگر آن روزها اهل نوشتن بودم، میرفتم و سیاهههایم را میخواندم. حیف!
یادم است، وقتی فهمیدم خدا عباس را بهم هدیه داده، نذر حضرت علیاصغرش کردم. شاید چون اسمش عباس بود یا شاید هم میخواستم اینطوری عزیز امام حسینش کنم. نمیدانم! حیف!
همه چیز از یک خواب شروع شد. پرچم حضرت علیاصغر را بهم دادند. خواب ادامه داشت. تا چندسال پیش هم یادم بود. اما بلد نبودم بنویسمش! اگر نه... حیف!
فردای آنشبی که خواب دیدم، دوستم زنگ زد و گفت خواب دیده برایم. خواب حضرت علیاصغر. انگار توی خواب پرچمی داشته که برای من بوده. اگر معجزه نوشتن را درک کرده بودم الان نمیخواست بگویم، حیف!
گفته بودم من با آیات و نشانهها زندگی میکنم؟! چند اتفاق ریز دیگر هم افتاد که یقین کردم قرار است اتفاقی بیفتد. کاش آن موقع با قلم آشنا شده بودم. حیف!
همهی این اتفاقها چند روز قبل از ششماهگی عباس افتاد. ندایی درونم میگفت: " زمانش رسیده! از عباس دلبکَن! مگه نذر ششماهه امام حسین نکردیش؟"
اهمیت ندادم. گفتم کار شیطان است. میخواهد باهام مثل محتضر رفتار کند. میخواهد با عباس ایمانم را بگیرد. اما هرچه به ششماهگی نزدیکتر میشدیم، نشانهها قویتر میشد. کاش لحظه به لحظهاش را ثبت کرده بودم. حیف!
کارم شده بود، گریه و زاری. نگاه به عباس سفید و تپلی میکردم و هایهای گریه میکردم. شیر میخورد و خون به دل میشدم. حتی نمیتوانستم تصور نبودنش را بکنم. میخندید و من اشکهایم را بهش تقدیم میکردم. از خواب و خوراک افتاده بودم. میخواستمش! عاشقش بودم. بوسیدنش عبادت هر ثانیهام بود. تحمل دردش را نداشتم. ندای درونم آنقدر قوی شد که دیگر باور کردم ساعات آخری هست که عباس را بغل میکنم و شیر میدهم. نمیخواستم تسلیم شوم. به هر چی فکر میکردم جواب میدهد، چنگ انداختم تا عباسم را نگه دارم.
گفتم، محمد خدا میخواهد امانتش را ببرد.
خوب یادم است. جوابش تسلیمم کرد. گفت: " عباس مال خودشه. هروقت اراده کنه میبرش. ما هم مگه برای غیر خودش میخواستیمش؟ قرار نبود دلبسته بشیم. میدونم سخته ولی باید دل.بکنی!"
با بغض گفت. کلمات بریده بریده از دهانش بیرون میآمد.
حرفی نداشتم بزنم. خیره به چشمهای خندان عباس بودم که گفتم: " تسلیم!"
دلبریدم و تمام شد. همه چیز خاموش شد. آیات و نشانهها و خوابهاو...
خدا من را با عهد و نذرم امتحان کرد. با همان چیزی که ادعا کرده بودم. تا تسلیم نشدم رهام نکرد. اما دل بریدن همان و سکینه خدا هم همان.
امشب شب حضرت علیاصغر است. نشستهام توی هئیت و مینویسم.
دارم به رباب فکر میکنم. به وقتی که پارهی تنش رفت تا سیراب شود.
دارم به نکاه آخر رباب به چشمهای خندان علیاصغرش فکر میکنم.
به قلبی که با ششماههاش رفت و برنگشت.
به لبهایی که وقتی نشست روی گلوی علیاصغرش، فهمید دیدار میرود به قیامت!
خانم رباب جان قربان آن چشمهای پر اشکتان. شرمندهام!
✍ #زهرا_نوری
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@baharezahraa
۲
وقتی می دود، نه اینکه روی زمینی داغ و پر از چیزهای تیز که توی پاهای کوچولوش بروند،نه، روی همین فرش های نرم خانه، میبینم که دنبال کردنش اصلا تلاشی نمی خواهد.زودتر از من هم که شروع به دویدن کرده باشد و نصف فرش را هم که رفته باشد، دست که دراز کنم گرفتمش.
چیز کوچکی روی زمین باشد و ندیده پایش را بگذارد رویش، دیگر بازی کردن یادش میرود.ناله اش بلند میشود و باید سریع بروم کنارش. بغل و نوازشش کنم و دلداری اش بدهم که: «چیزی نبود که مامان،چرخ ماشینت بوده،خوب میشی الان ».
چند روز پیش توی پارکینگ از روی سه چرخه افتاد.با پاهای خودش نیامد بالا.بابایش بغلش کرد و آوردش.برای یک خراش جزیی اندازه تار مویی که روی ساق پایش افتاده بود، چسب زخم می خواست و نمی دانم از کجا یاد گرفته بود که برای همان درد کم و خراش باریک و کمی کبودی موقع راه رفتن بلنگد.
موقعی که میخواهیم توی صندلی ماشین بگذاریمش، اگر حواسمان نباشد و وسیلهای زیرش روی ابر نرم صندلی افتاده باشد زود میگوید آخ بابا کمرم.
غریبه نه،پسرخاله اش هر بار چیزی بگوید که ته رنگی از مسخره کردن داشته باشد یا ماشین هایش را بگیرد، مثل جوجه ای می دود توی بغل بابایش و همه چیز را برایش تعریف میکند.منتظر است بابا درس درست و حسابی ای به هر کس که اذیتش می کند بدهد.
دختر نیست و گوشواره ندارد اما گونه اش از کف دست من هم کوچکتر است چه برسد به یک دست مردانه.
عمو ندارد اما اگر ما هم قولی بدهیم و یادمان برود با همان زبان شیرینش به رویمان میآورد:«عول داده بودین که».
این روزها و شبها وقتی با بابایش از مسجد برمیگردد و برایم همه چیز را تعریف میکند،میگوید که سینه زده اما گریه نکرده،چراغها را خاموش کرده اند و او دوست نداشته،صدای طبلها بلند بوده و گوشش درد گرفته،موتوری تند ازپشتش رد شده و او ترسیده،شربت خورده و کسی نازش کرده و شکلاتی دستش داده،میفهمم همه حرفهای آن مداحها و شاعرها راست بوده.بچه سه ساله میتواند بهانه بگیرد،میتواند از دردها و غم هایش گِله کند،میتواند از غصه دق کند،از بی بابایی بمیرد….
✍ #زهرا_عباسی
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@sayeh_sayeh
یا غیاث المستغیثین
میگفت: باباش اومده بود کمک برای پخت غذای نذری. موقع خرد کردن پیازها، انگشتش برید.
مهدیه سادات ۶ساله فکر کرده تقصیر داداش سید حسینش که ۵ ـ۶ سالی ازش بزرگتره، بوده!
زده زیر گریه و بهش گفته: داداش اگه خواهر بزرگت بودم، تیکه تیکَت میکردم.
باباش آرومش کرده و گفته: تقصیر داداش نبود که، خودم حواسم نبود!
بعد باباشو بغل کرده و گفته: « آخه بابا، من تو رو اندازه امام حسین دوست دارم.»
فکر کرده داداشش انگشت باباشو خون انداخته. خونش به جوش اومده. خواسته بهش بفهمونه که داداشمی باش، پای بابام وسط باشه اونم انگشت بابام خون بیاد. دیگه داداش نمیشناسم. حسابتو میزارم کف دستت.
بعد دیده کوچیکه، زورش نمیرسه!
گفته کاش ازت بزرگتر بودم، زورم بهت میرسید، اونوقت میدیدی چطور حالیت میکردم نباید انگشت بابامو خون مینداختی!!!
الهی بمیرم برات رقیه جان، شما چندبار گفتی: « کاش بزرگتر بودم، اونوقت میدیدید میزاشتم انگشت بابامو خون بندازید یا نه .»
آه حسسسسین
✍ #مهجور
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@maahjor
خسته وخوشحال از توفیق عزاداری!!!
به خانه برمیگردم
کنج دلم لبخند رضایتی است که: خدایا شکرت تونستم عزاداری کنم!
(یکم زود به روال عادی برنگشتم؟)
می روم سراغ گوشی
چندساعتی بود که از دنیای مجازی دور بودم
(خب آخه عزاداری میکردم!)
اهه ...این چه وضعه نت قطعه!
از بله،به سروش و ایتا وگپ و...همه قطعند!
همه از فرط خستگی خوابند
(حق دارن طفلی ها آخه از صبح عزاداری بودن)
اما خواب مرا باخود نمیبرد!
هروقت خسته ام باید با گوشی کار کنم تا چشمانم بی اراده بسته شوند.
اما امشب نت،شورش را درآورده!
آقای پزشکیان چکار میکنید شمااا؟!
(بنده خدا کارش راشروع نکرده من شروع کردم! ):)
عکسهای گالری و پیامهای باز نشده را میخوانم
ولی فایده ندارد
حس خفگی دارم وقتی نت ندارم!
(راستی قبلا بدون نت چکارمیکردیم؟)
نیمه شب است وخوابم نمی آید
من نت میخواهم
درست شبیه معتادان شده ام
یک عالمه حرف تلنبار شده در گلو دارم
فکر میکنم از دریایی عظیم ،محروم مانده ام
احساس پوچی دارم
(فقط برای نداشتن نت؟!)
خاک دنیا بر سرم
کِی من اینقدر وابسته شدم
به چه؟
هیییچ!
امروز آقایی توی تلویزیون میگفت :
آدمها باهرچه دوست دارند محشور میشوند!
(یعنی من با گوشی و نت محشور میشم؟!)
شیطان گوشه دلم که حالا انگار مجلس را دست گرفته باشادی میگوید:
خوبه دیگه اون دنیا دائم الوصلی
دیگه آنتن نیست وشارژ ندارم و اینا نداریم
حوصله ات هم سر نمیره
گوشی دستته
همیشه مشغولی!
دیگه چی ازین بهتررر
گوشی دستته دارم چی میگم؟
نیمه شب است
دلم گرفته!
شیطان گوشه دلم ،دلقک بازی در می آورد و میگوید
هوییی با تو ام
انگار کسی در تاریکی نگاهم میکند!
تشنه شدم کمی آب میخواد
(کی حوصله داره پاشه آب بخوره؟)
نیمه شب است دلم گرفته!
تشنه ام!
یاد زینب -سلام الله علیها-افتادم
(خاک برسرت)
حالا که تشنه شدی؟
انگار کسی در تاریکی دستم را گرفت!
ازشیطان گوشه دلم دوررر شدم
اینجا صحراست...
زینب تنهاست...
تنهاااا
تنهای تنها،جلو لشگر ناپاک ایستاده
تنهای تنها،به دنبال کودکان کاروان است،کاروان اسرا!
نانجیبان مگر چند کودک و زن بی پناه چکار میکنند
که اینطور رفتار میکنید
همه جا تاریک است
حتی آدمهای روبه رو
صحرا پر از صدای گریه کودکان است
پر از خنده های هیز!
پر از خارهای تیز!
پراز سکوت حسییین(علیه السلام)
پر از تنهایی زینب
پراز نبود عباااس(علیه السلام)
زینب-علیهاسلام-تنهای تنها
اطراف چادرهای نیم سوخته را می گردد و بچه ها و زنهای بچه از دست داده را جمع میکند!
چندنفر انگار کمند!
زینب -سلام الله علیها-تنهای تنها
همه را جمع میکند وهمه را یک به یک دلداری می دهد...
اما رباب را چه کند؟
زینب -سلام الله علیها- تنها این کارها را میکند
تنهای تنها!
(یکی تو دلم میگه آخه تو تنهایی میدونی چیه؟
ته تنهای تنهای تو میدونی چه وقتیه؟
وقتی همه خونه مامانت جمع شدین و تو تنهای تنها ظرف میشوری
اونجا احساس تنهایی میکنی😏
یا ته تهش مثل الان که نت نداری..
احساس تنهای تنهایی داری!
شیطان دلم بود یا...نمیدونم)
راست میگفت: من معنای تنهای تنها را نمیدانم!
نیمه شب است وزینب-سلام الله علیها-تنهاست
اوست وخدا ونماز و خاک داغ کربلا!
صحرا پر از صدای تکبیر اوست
یاد علی(علیهالسلام) افتادم وچاه...
زینب (سلام الله علیها) تنهایی وصحرا
نعش های آن طرف افتاده
بچه های بی پناه
پاهای خارخورده
تاریکی واین همه تنهایی
آه..
حالا یاد زینب (سلام الله علیها)افتادم
خاک بر سرم حالا؟امام زمان الان کجاهستن؟خداکنه تنها نباشن
تنهای تنها😭
خدایا مارو ببخش
شمارو تنهای تنها برای خودمون میخوایم
✍ #پروا
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
یا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُمن سرم رو گذاشتم رو سینهٔ بابا. همون موقع که کفنپوش بودن. غسل داده شده بودن. با احترام گذاشته بودنشون وسط پذیرایی بین جمعیت. وداع آخر با اهل خونه و بچهها بود. من تن کفنپوش بابا رو بغل کردم، بو کردم، حس کردم، بوسیدم، گریه کردم، ولی باز آروم نشدم.... آروم نشدم، چون لحظهٔ آخر جان دادنشون نبودم. نبودم که بابا رو بغل بگیرم. کمکشون شهادتین بگم. کمک کنم لحظات آخر دنیا کمتر رنج بکشن. که تو بغل عزیزاشون جان بدن. تو این تقریبا ۲سال از رفتنشون، سعی کردم به لحظهٔ آخر بابا فکر نکنم. به جان دادنشون. به اینکه به جای بغل عزیزاشون و در آرامش رفتن، دکترا و پرستارا دورهشون کردن و میخواستن با شوک دادن بابا رو احیا کنن. احتمالا بابا مستأصل بودن که کنار یه مشت آدم غریبه سکرات مرگ رو دارن میگذرونن و نمیدونم چطور جان دادن. میدونم حتمی کادر درمان با دلسوزی میخواستن بابا رو به زندگی برگردونن. میدونم بدخلقی و جسارتی در کار نبوده. میدونم بابا احتمالا خیلی هشیار هم نبودن. امّا امّا امّا امان از این دل بیقرار و فکر مشوش.. همش میگم نکنه بابا موقع جان دادن هوشیار بودن و دوست داشتن تو بغل عزیزاشون دنیا رو ترک کنن... من نبودم، ندیدم، حس نکردم لحظهٔ جان دادن بابا رو. ولی تن کفنپوش غسل دادهٔ سالمشون رو بغل کردم و دلم آروم نشد که نشد...... حالا ظهر عاشوراست. حضرت زینب بالای گوداله.... تو مقتل میگه: الشمر جالس علی صدرک .... من دیگه طاقت ندارم.... بالای گودال بودم، حتمی جون میدادم.... امان از دل زینب آه حسسسسین ✍ #مهجور 〰〰🏴 #خط_روایت #ماه_محرم #یا_اباعبدالله 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
به نام خدا
از کوچه علقمه که زدم بیرون، ابهتش مبهوتم کرد. حس میکردم مورچهای هستم در برابر آدمی به عظمت آسمان. خوب یادم است، زانوهایم شل شد. همهی هیکلم به لرزه افتاده بود. لبهایم روی هم چفت نمیشد. جانم آمده بود تا بیخ گلویم. تحمل این حجم از بزرگی برایم نشد بود. انگار کن آیه لَوْ أَنزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ....بر من حادث شده.
هیبت قمربنیهاشم من را گرفته بود و رها نمیکرد.
به عاشورا فکر میکنم. به اینکه چرا امام آخرین نفر عباسش را راهی کرد.
به علم توی دستهای علمدار فکر میکنم. تکان خوردن علم یعنی برپا بودن خیمهها! یعنی در امان ماندن زنها و بچهها! یعنی لبهایی که ممکن است بخندند! یعنی امیدی که پررنگ است!
وسط صحن عباس بن علی ایستادم. چرخی زدم. سرم رو به بالا بود. هنوز زانوهایم میلرزید. رو به دری بزرگ از چرخیدن ایستادم. پردهای حریر با وزیدن باد شکم درآورده بود. بوی بهشت از آنطرف حریر میآمد. به خودم که آمدم دیدم وسط بینالحرمین زل زدهام به گنبد طلایی امام حسین. نفسم بالا نمیآمد. باورش سخت بود.
برای رسیدن به امام باید از عباسش اذن بگیریم.
توی عاشورا هم برای رسیدن به امام، علمدارش را زمین زدند.
روبهروی بابالقبله کمی دورتر خیمهگاه است.
پاهایم برای رسیدن به انجا از هم سبقت میگرفتند.
جلوی خیمهگاه که رسیدم باز هم مبهوت شدم.
اول خیمهی علمدار بود. مثل دروازهی بزرگ قلعهای ، راه ورود را بسته بود.
تصور کردم قمربنی هاشم، اینجا سوار بر اسب میایستاده. با یک دستش علم را میگرفته و با دست دیگرش رجز میخوانده.
تصورش هم لرز میاندازد به دل دشمن.
عباس ستون سپاه امام حسین بود.
عباس ساقی عطاشی کربلا بود.
آب را میرساند به اهل خیمه.
آبِ مایه حیات را...
آبِ زندگی بخش را...
آبی که نباشد، حیات میمیرد...
کمر امام خمیده شد...
من شیفتهی مرام عباس شدم...
من نمکگیر علمدار کربلا شدم...
من بستنشین در خانهی امام حسین شدم، تا خدا اذن بدهد و عباس را بهم هدیه بدهد...
✍ #زهرا_نوری
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@baharezahraa
به نظرم این تکه از روضه جور در نمی آید با تو!
از وجنات و تیپ شخصیتی تو که سی و چند سالیست مدام آنالیز می شوی زیر ذره بین ها و عدسی های دقیق و حساس وجودم
این یکی توی کتم نمی رود که نمی رود.
عباس دست هایش را شبیه کاسه ی آب کند و ببرد زیر خنکای فرات که شاید چند تا ماهی هم هل می دهند همدیگر را تا سهمی از بوسیدن ضریح دستانت داشته باشند.
و در ادامه روضه می گویند حتی آب را تا نزدیک کویر لبهای مبارکت آوردی!
باورم نمی شود ...
یک جای کار می لنگد.
تو عباسی! با وفا!با مرام... حتی باورم نمی شود که فکر آب خوردن زودتر از امام هم به ذهنت خطور کرده باشد.
سال ها روضه خوان روی چهارپایه و کنج اتاق خانه های محله و روی منبرها، ادب سقا! را به رخ عالم کشیده است.
بچه هیئتی ها گوش تیز کرده اند و سوز دل و اشک چشم پای روضه ریخته اند.
از بچگی قسم راست راستشان ابالفضل شد و غیرتش علم کوچه و بازار
بگذار دوباره بخوانم...
می روم روی چهارپایه ی بازار شام دلم!
دم می گیرم زیر علم و کتل صنف بدبخت بیچاره ها!
عباس اسبش را زین کرد... به سوی فرات شتافت
مشک به دست...
چشمهای خیس بچه های حسین و لب های خشک و جگرهای سوخته شان ، آتش زده بود به غیرت عباس... مردی که نفسش به نفس حسین بسته،زانو می زند پای نهر علقمه...
مشک را آب می کند چشمش می افتد به عباس توی نهر که زلف های پریشانش، از گوشه کلاه خود، خیس عرق شده.
...علی شش ماهه جان ندارد. نای دست و پا زدن هم ندارد....
ابرهای سیاه دشمن توی هم می رود.
باران تیر از آسمان کربلا روی سر عباس می ریزد
تنش را نشانه می رود
عباس چشم های دخترک را می بیند نکند آب به خیمه ها نرسد
حتی وسوسه نمی شود آب بخورد...چون چشمهای منتظر بچه ها مهر شده وسط پیشانی بلندش.
بی دست
بی چشم....دندان که دارم ...نه ....مشک سوراخ را کجای دلم بگذارم .
نمی شود که نمی شود...
و با تیر آخر خون نمیریزد از عباس....
شرم است که از تمام تنش فواره می زند
و روی خاک غریب نینوا می افتد
و با دیدگان خونین خیره می شود به چشم های کوچک امیدواری که ناامید می شوند از آمدن با وفاترین عموی دنیا.
✍#نرگس_اسدی
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
▪️عمه زینب
لحظات شبهای اسارت خیلی به سختی و کند می گذشت. خط سرخ تازیانه ها بر بدن، لاله گوش پاره شده دختر بچه ها، صورتهای کبود از سیلی، دختر بچه جان داده زیر دست و پا.
بریده شدن سر برادر جلو چشمها، پیکر اربا اربای علی اکبر و قاسم، برنگشتن عباس از آن سفر کوتاه تا علقمه، خاطره هایی بودند که خواب را از چشم آنها می ربود و ساعات شب را طولانی و طولانی تر می کرد. شمردن ستاره ها دیگر به خواب نمی انجامید.
سکینه که گویی غمهای همه عالم بر دلش سنگینی می کرد، در حالی که سر بر زانوی عمه گذاشته بود، گفت: عمه جان،
شب عاشورا که بابایم از مرگ و خداحافظی گفت یا عصر آن روز موقع آخرین وداع، شما مثل یک کبوتر پر و بال شکسته و نازک دل غش کردید و نزدیک بود جان بدهید. انتظار داشتم شما هم مثل مادرم رباب، مثل بقیه زنها و بچه های کاروان بشوید. مادرم را نگاه کنید، همه فکر می کنند دیوانه شده یا دیوانه می شود. صورت همیشگی اش را از دست داده. مثل شبح شده. حتی گریه هم نمی کند. ستون شکسته ای شده، خاموش و تسلیم و درمانده. راستش من فکر می کردم شما هم بعد از آن مصائب همینطور شوید، اما برخلاف انتظارم همچون یک ببر زخمی، مثل یک شیر در بند، پناهگاه و تکیه گاه همه شدید. حتی در زیر برق تیغهای مست از پیروزی، جان برادرم علی را از هر گزندی به در بردید.. عمه جان چطورشد؟، بین شما و پدرم چه گذشت که اینگونه شدید؟
آه.... سکینه جان، اگر حرفهای بابایت نبود، تا به حال چند بار جان داده بودم.
- مگر بابایم چه گفت عمه جان؟
او- اسراری بر من گفت که هر کسی تاب شنیدنش ندارد.
- چه اسراری عمه جان؟
- عزیزدلم، اینها، راز است، اگر به کسی که ظرفیت ندارد گفته شود، ممکن است باور نکند، حتی ممکن است، کافر شود. پس هرجایی نباید بازگو شود.
- فهمیدم عمه جان.
- بابایت،... نمی دانم با زبان گفت یا با دل، نمی دانم شنیدم یا بر قلبم نازل شد، او گفت: رسم ما عاشقی است و آیین معشوق ما این است. وقتی او دل عشاق را به بند عشق خود کشید، و دلهای آنها را صید کرد، در بیابان جنون عاشقی می کشاندشان. معشوق، دل آنها را پر درد دوست دارد. چشمی را که از عشقش خون بگرید می پسندد. آنقدر در راه عشق به بلا دچارشان می کند تا هر کس که نالایق است بگریزد. سپس به هر کس که ثابت قدم ماند، نگاه محبت خود را به او می افکند و اندک اندک به سوی خویش می خواند. او را در کوی خویش راه می دهد و به بارگاه وصال می رساند.
خواهرم، ما که با آنها دشمنی نداریم. ما با جهل آنها دشمنیم. جنگ با این دشمن با سپر و شمشیر و نیزه نیست. اوج جنگ من با آنها خطبه هایی بود که برایشان می خواندم. به همین دلیل در آن لحظات، لرزه بر ارکان سپاهشان
می افتاد و دستور می دادند با هلهله و سوت و کف، نگذارند سخنان مرا بشنوند.
ای یادگار پدر و مادر عزیزمان،
لشکریان جن و ملائک برای یاری من به صف شدند، اما من یاری آنها را رد کردم. نزد خداوند برای من مقامی در نظر گرفتند که جز با ابتلاء به این مصائب و بلاها به آن نخواهم رسید، و مقامی برای تو در نظر گرفته اند، که جز با صبر و ایستادگی به آن دست نخواهی یافت. خواهرم، تو نیز
با ابتلاء، به مقامی خواهی رسید که قسم و دعا به مصائب تو مستجاب خواهد بود. مبادا آنگاه که مصیبت برادران و عزیزان را دیدی و دلت از شدت مصائب صد پاره شد، لب به نفرین این جاهلان بگشایی، که دودمانشان بر باد خواهد رفت و اثری از آنان برجای نمی ماند. یک آه سوزناک تو برای لشکری کافی است. پس تو نیز بر آنها ترحم کن و فقط با جهل آنها بجنگ. برای کشتن جهل، تیغ دیگری لازم است.
وقتی شمشیر بر علی زین العابدین می کشند، جانت را سپر آن تیغها کن، وقتی تازیانه ای بالا رفت که بر کودکان فرود بیاید،
خود را فرودگاه آن تازیانه قرار ده. وقتی به سوی شما سنگ زدند، پیشانیت را سپر سنگها ساز.
سکینه پس از شنیدن این سخنان به سِرِّ میان عمه و بابا پی برد، و دانست که چرا عمه اش زینب از ضربات تازیانه و کعب نیزه ها و سنگ جاهلان مست می شد، و بر مصائب آنچنان صبر کرد که صبر شرمنده شد و آنچنان عاشقی نشان داد که عشق را خجل کرد و ساقی را ساکت و شرمنده ساخت.
✍ #علیرضا_مسرتی
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
آقام ابالفضل
از هول هولی غذا خوردنش لجم می گیرد. می گویم:"بچه! پنجِ صبح میری، یکِ شب میای، لااقل موقع ناهار سر حوصله بشین سیر ببینمت."
لقمه ی توی دهنش را کنار لپش جا می دهد و با همان عجله می گوید:"مامان می دونی که مسوولیت برق هیئت با منه، تازه هیچکی نیست مراقب موکب باشه، من از همه بزرگترم اونجا، اگه اتفاقی بیفته..."
دو سه تا قاشق آخری را که می خورد زل می زنم به صورت گرد و چشم هایش و فکر می کنم که این بچه کی بزرگ شد که من نفهمیدم؟ بلند می شود، لباس خاکی اش را صاف می کند و می رود، مثل لباس خاکی هایی که همیشه سرشان درد می کرد برای رفتن. دم در صدا می زند: خدافظ! یادت نره برام دعا کنی، راستی مامان، دیشب با نوحه ی بوشهریه کلی گریه کردم، خیلی باحال خوند... "
به این جا که می رسد حرص و جوشم رنگ می بازد و دلم می لرزد.
یکدفعه صدای باسم کربلایی از پشت سال هایی که نفهمیدم چطور گذشت می نشیند وسط حال و هوای امروزم.
" مِن البیّن، یاحسیّن، مِن ذُغری و شاب الرأس،
تانیّت، نادیّت، لَیش تاخّر عباس... "
ظهر ششم محرم بچه ای که هنوز باورم نمی شود بزرگ شده، مهمان آغوشم شده بود. چند دقیقه قبل تر از اینکه قدم های فسقلی اش را به این دنیا بگذارد، قلب کوچولویش از کار افتاده بود؛ آن هم دوبار، به فاصله ده دقیقه. صدای "یاابالفضل، یاابالفضلِ" پرستارها پیچیده بود توی تار تارِ وجودم. همراهش با خودم گفته بودم، خدایا اگر قرار باشد به نبودنش، من هم تمام شوم؛ همین جا، روی همین تخت، گوشه ی همین بیمارستان. قربان مرامش مثل همیشه ناامید ردم نکرد. چند روز بعد، اسم عباس همراه نوحه ی باسم، قطره قطره می رفت توی رگ هایش تا بشود خادم خاندان محترمش. دیگر دل نگرانش نیستم؛ زیر سایه شان، جایش امنِ امن است.
از نظر کرده ی آقا ابالفضل چه انتظاری داشتم، جز اینکه پنجِ صبح برود هیئت، یکِ شب بیاید و ناهارش هم هول هولی بخورد؟
✍#طیبه_روستا
محرم 1403
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat