eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
641 عکس
97 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکه‌های قهوه‌ای روی دستش را هم از فاصله‌ی چند متری می‌توانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمی‌داشت. کلمه‌های غمبارِ قرمز، از عصر زیر همه‌ی کانال‌ها رژه می‌رفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیون‌شیم... اما دلیلی نمی‌بینم برا اینهمه ازدحام" چشمْ درشت کردم. می‌خواست مردم را مقصر معرفی کند. لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند. صفحه‌ی اول سوره‌ی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال می‌شود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمت‌دار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم‌ که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر می‌گوید این روزها را بزرگ‌ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سوره‌ی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را می‌خرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ می‌کند. تقوای قلب می‌آورد. لب‌های از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همه‌ی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویه‌ی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد. پاهایم را تند تند تکان می‌دادم. کفش‌هایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنه‌ها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحه‌ی موبایلش تکان می‌داد. آهش را می‌شنیدم. بی‌قرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بی‌قرار شده بودند. ✍ @khatterevayat @siminpourmahmoud
اسمش از آیه ۴٠ سوره‌ی نمل توی ذهنم مانده. آصِف ابن بَرخیا. البته خدا توی قرآن اینجور معرفی‌اش کرده: الذی عِندَه علمٌ "مِنَ" الکتاب. کسی که "بخشی از" علمِ لوح‌محفوظ نزد او بود. آصِف، وزیر حضرت سلیمان علیه السلام بود. تا اینجای کار را داشته باشید برویم گوشه‌ای دیگر از ماجرا را ببینیم. هدهد از لشکریان حضرت سلیمان بود. پرنده‌ای با درک و فهمی عجیب. روزی هدهد برای سلیمان (ع) خبر آورد: زنی را دیدم که بر مردم حکومت می‌کند، قدرت و امکانات فراوانی در اختیارش است و به‌ ویژه "تخت سلطنتیِ باشکوهی" دارد. حضرت نامه‌ای به هدهد داد که به زن _بلقیس_ برساند. اول نامه بسم‌الله الرحمن الرحیم نوشت و آنها را به اسلام دعوت کرد. بلقیسِ خورشیدپرست و سپاه عظیم‌ش برای تحقیق از دینِ سلیمان و مسلمان‌شدن یا تکفیر و جنگ و سلطنت‌طلبی، راهی سرزمین سلیمان شدند. در همین حین حضرت سلیمان با سران حکومتی به شور نشستند. حضرت به دنبال قدرت‌نمایى شگرفى بود تا زودتر و راحتتر مُهر و مِهر اسلام روی دلشان بنشیند. رو به اطرافیان‌ش کرد و گفت: ای سران و اشراف! كدام یك از شما تخت او را پیش از آنكه همگی‌شان به حالت تسلیم نزد من آیند، برایم می‌آورد؟ (تختی بزرگ و پر هیبت، در سرزمینی دور، با نگهبانی فراوان در اطرافش.) دو نفر انگشت‌ بالا بردند. یکی از جنیان ادعا کرد قبل از اینکه از جایت بلند شوی، تخت را می‌آورم. و بعد آقای آصف گفت من پیش از اینکه پلک بزنی، آن‌را نزد تو می‌آورم. آصف تخت سلطنتی را در کمتر از پلک‌بهم‌زدنی آورد. ______ امام هادى و امام باقر عليهما السلام فرمودند: اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است كه آصف‌بن‌برخيا تنها با دانستن يك حرف چنين قدرت‌نمايى كرد. در آيه‌ى آخر سوره‌ى رعد، خداوند به پيامبرش مى‌فرمايد: كفّار، رسالت تورا قبول ندارند، به آنان بگو كافى است كه خداوند و كسى‌كه "تمام علم كتاب" را دارد، ميان من و شما گواه باشد. در روايات مى‌خوانيم: مراد از كسى‌كه تمامِ علمِ كتاب را دارد، على‌بن ابى‌طالب عليه السلام است. وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ. پانوشت: هروقت زورمان به دردها نرسید و سیر شدیم و دل‌مان خواست تیکِ رفتن‌مان بخورد، باید۴٠ نمل را بگذاریم جفت ۴٣ رعد و دل‌قرص کنیم به زور و قدرت و علم پدرمان. اَنَا_و_علی_ابوا_هذه_الاُمّه روز پدر مبارک _ سیزده رجب ١۴۴۵ ✍ @khatterevayat @siminpourmahmoud 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
مادرم می‌گوید شبیه مردم غزه که چند چمدان می‌زنند زیر بغل‌شان و از غره می‌روند رفح، ماهم از دزفول راهی گلپایگان شدیم. موشک‌های دوازده‌متری صدام، کاری به گلپایگان نداشتند. توی شهرک زراعی باروبندیل‌مان را پهن کردیم تا یکی‌دو هفته نفسی تازه کنیم و دوباره برگردیم سرِ زاروزندگی‌مان. همان‌جا توی دیار غربت که دلمان شور شهرمان را می‌زد، خبر شهادت رجایی زانوهایمان را سست کرد. خانه خراب شده بودیم. گریه سبک‌مان نمی‌کرد. پدرم می‌گوید من تهران بودم که بهشتی و هفتادودو تن همراهش را تکه‌تکه کردند. می‌گوید من هم با چشمِ تار، آجرپاره کنار زدم. خاطره‌هایشان بارها از حلزون گوشم رد شدند اما فقط رد شدند. نمی‌فهمیدم از چه حرف می‌زنند. تا دیروز عصر. هی خودم را بلند می‌کردم و باز می‌افتادم گوشه‌ای دیگر. دندان‌هایم را روی نرمه انگشت‌‌ها فشار می‌دادم که بغضی نترکد. یا زل می‌زدم به مانیتور تلویزیون و موبایل یا به گوشه‌ای از سقف و کنج دیوار. یکِ نصف شب تا نماز صبح از سرما، لرز ول‌کنم نبود. درجه‌ کولر مثل همیشه بود اما مه و باران ورزقان دیوانه‌ام کرده بود. درد بدی توی همه استخوان‌ها زق‌زق می‌کرد. حالا نشسته‌‌ام روی زمین. کمرم را تکیه داده‌ام به دیوار و دو آرنج را روی زانوها گذاشته‌ام. مژه‌هایم خیس و بهم چسبيده‌اند. هق‌هق مادرم را می‌شنوم اما پدرم فقط انگشت می‌کشد گوشه چشم‌هایش. کاش بزرگترها تجربه این روزهای سخت را یادمان می‌دادند. ✍ @khatterevayat @siminpourmahmoud
____ فیلمِ دو. سه دقیقه‌ای روح‌الله عجمیان یادتان مانده؟ تک‌وتنها روی آسفالت افتاده بود. دوره‌اش کرده بودند. انگار جان از دست و پایش بریده بود، هیچ واکنشی نداشت. من حواسم بود حتی بال‌ِ چشم‌هایش هم تکان نمی‌خورد. تصویر لگدهایی که به سروصورت و پهلویش می‌‌زدند توی ذهنم کمرنگ نشده‌. هرکه از راه می‌رسید، می‌زد. صدای فحش و تف و توهینِ گرگ‌ها توی گوش شما هم هنوز جوهر دارد؟ یکی کفش‌های عاج‌دار و بزرگش را گذاشته بود روی صورت شهید و فشار می‌داد. رنگِ روح‌الله مثل کاهِ کهنه شده بود... همهٔ اینها یک‌طرف، زیرپوش پارهٔ سفید و خونی‌اش یک‌طرف... آه یا حسین لایوم کَیومِک یا اباعبداللّه السَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین سلام بر آن مدافعِ بى‌یاور السَّلامُ  عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده السَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ سلام بر آن گونهٔ خاک‌آلوده السَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ سلام بر آن بدنِ برهنه السَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ سلام بر آن دندانِ چوب خورده السَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ سلام برآن  سرِ بالاى نیزه رفته السَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ سلام بر آن بدن‌هاى برهنه و عریانى که در بیابان‌ها تَنْـهَِشُهَا الذِّئابُ الْعادِیاتُ وَ تَخْتَلِفُ إِلَیْهَا السِّباعُ الضّـارِیاتُ گُرگ هاى تجاوزگر به آن دندان مى‌آلودند و درندگان خونخوار بر گِردِ آن مى‌گشتند... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @siminpourmahmoud
. «رادیو ارتش صهیونیستی: برای ترور نصرالله از ۸۵ تُن بمب استفاده شد.» چند بار جملهٔ خبریِ بالا را خوانده باشم خوب است؟! فهم و درک‌ش از صبرم بیرون می‌‌زند. ٨۵ تُن بمب... تیر سه‌شعبه‌ای را به مهلک‌ترین سم‌ها آغشته کردند و بعد با شمشیر و نیزه و سنگ و نعلِ تازهٔ اسب و حتی عصا و چوب‌‌دستی، فقط یک‌نفر را هدف گرفتند. چرا هی این تصویر توی ذهنم جان می‌گیرد؟ زبانم لال، بلا تشبیه ٨۵ تُن بمب، به این نمی‌خورد؟ کفر، بارِ اول‌ش نیست که همهٔ زورش را سرِ یک‌نفر خالی می‌کند. بار اول‌ش نیست که ترس و وحشت‌ش را از یک‌نفر و یک مکتب، اینجور جار می‌زند و مُشت‌ش را پیش همهٔ دنیا باز می‌‌کند و تف و لعنت برای خودش می‌خرد. شمر همان شمرِ کتاب‌های مَقتَل است. انگشت‌مان را که روی دکمهٔ قرمز کنترل فشار دهیم، ادامهٔ آل‌زیاد و آل‌مروان و ابنِ مرجانه را می‌بینیم. اما خوبیِ ماجرا به این است که ظلم نمی‌ماند. به‌قول خدا ظلم، «زَبَداً رابیّاً» است. کفِ پُف‌کردهٔ روی سیلاب است. کَف کنار می‌رود. متلاشی می‌شود. من می‌گویم نباید به اشک‌ها رو بدهیم. شانه‌های افتاده و زانوهای شُل، راستِ کارمان نیست. همهٔ اندوه‌مان باید بشود غیظ و غضب برای روزی که خیلی نزدیک است. . ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @siminpourmahmoud
. تا چشم کار می‌کرد یاغی فیل‌سوار بیابان را پر کرده بود. زمین زیر پای‌شان تکان می‌خورد. نمی‌خواستند آجری روی آجرهای کعبه بماند. سر راه رسیدند به شترهای عبدالمطلب. کارشان غارت بود. عبدالمطلب راه افتاد پی مال و منالش. رفت سراغ بزرگ‌شان. طلب‌ش را گفت. امیر حبشه رو کرد به نوکر و چاکرهای چپ و راستش و گفت: اين مرد ریش‌سفید قومی است كه من برای خراب‌كردن خانه‌ای كه عبادتش می‌كنند آمده‌ام اما او رها كردن شترانش را از من می‌خواهد... خندیدند. عبدالمطلب گفت: "أَنَا رَبُّ اَلْإِبِلِ وَ لِهَذَا اَلْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ" من صاحب شترانم هستم و کعبه صاحبی دارد كه آن را نگه می‌دارد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @siminpourmahmoud
☘﷽ 〰〰〰〰〰 دست‌های مادر قرار نبود اینجا باشم. "میم" ادبیات را انتخاب کرد و کتابدار شد. "الف" هم رفت طرف هنرستان و شد خیاط ژورنالی‌دوزی. از سه دخترعمویی که توی ماه‌های چسبیده به‌هم شناسنامه‌دار شدیم، من اما انگشتم را محکم فشار دادم روی تجربی. دقیق یادم نیست می‌خواستم سر و گردنی از میم و الف خودم را بالاتر بکشم یا فقط علاقه بود. اما مطمئنم هنوز هم دور مریض‌ گشتن‌ها را خیلی دوست دارم. توی همان سال‌ها احتمال باریکی هم گذاشتم برای حوزه‌ رفتن. نه طلبه شدم، نه روپوش سفید پوشیدم. ولی قرار هم نبود اینجا باشم. فقط واقعه را حفظ بودم و حمد و توحید و قدر و کوثر را. همه نمره‌های کارنامه‌هایم به‌به و بارک‌الله برایم می‌آوردند بجز ردیف‌‌های قرآن. از ١۶ و ١٧ بالاتر نمی‌رفتم. حتی با روخوانی‌اش هم تسمه پاره می‌کردم. چه برسد به روان‌خوانی. بین اَ اِ اُ و تنوین و تشدید کلمه‌ها، دست و پایم را گم می‌کردم. پیشانی‌ام داغ می‌شد. زبانم نمی‌چرخید. ماه رمضان‌ها به اصرار مادرم پشت رحل می‌نشستم. نشانگرِ نوک‌تیز کاغذی، دست او بود. دو کلمه جلو می‌رفت، پنج کلمه عقب می‌آمد. نابلدی و وسواس خرخره‌ام را می‌جویدند تا صفحه تمام شود. قرار نبود اینجا باشم. از روزی که کنکور دادم و شوت آخر را برای پرستاری و پیرا زدم تا روزی که ریل زندگی‌ام عوض شد سه ماه هم طول نکشید. جزء‌ها را یکی‌یکی حفظ کردم و جلو رفتم. مُهر کارشناسی علوم قرآن‌وحدیث را از وزارت علوم گرفتم و عدد بزرگی که حسابش از دستم در رفته، حافظ قرآن از کلاس‌هایم بیرون رفتند. قرار نبود اینجا باشم. وقتی این حدیث پیامبر را می‌بینم که "برای معلم قرآن تمام موجودات حتی ماهیان دریا، طلب آمرزش و دعا می‌کنند."چشم‌هایم شیشه‌ای می‌شوند و آب شور راه می‌افتد. فقط دعای مادر این بُرد را دارد که اسمت را حتی ته دریا ببرد و بیندازد روی زبان ماهی‌ها. اینکه حتی بی‌طلب و بی‌شناخت، بیندازدت وسط بهشت. من از مِهر همان سالی که تیرش کنکور دادم، دارم وسط بهشت می‌چرخم. اصلا بیایید "بهشت زیر پای مادران است" را از من بپرسید. دم‌دستی‌ترین راهش افتادن به پای مادر است. وقتی دست‌شان بالا رفت و گردن‌شان طرف آسمان زاویه گرفت، خوشی‌ها پیدایت می‌کنند. . یه صلوات بفرستم "سلامتی بشه" برا همه مادرایی که می‌تونیم دست‌شونو ببوسیم، و "رحمت بشه" برا مادرایی که دورن و چشم‌براه خیرات. ✍🏻 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @siminpourmahmoud