eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
229 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت ۱: (جواب بچه‌ها را چه بدهم؟) راستش را بخواهید علی‌رغم میل باطنی‌ام دیروز بچه‌ها را نبردم. بر خلاف راه‌پیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم می‌گیریم و چفیه پیچ‌شان می‌کنیم و‌دل را می‌زنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولوله‌ای به پا شده بود بالاخره این‌ها هم باید مراسم تشییع رییس‌جمهورشان را می‌دیدند، چهار روز دیگر بزرگ‌تر می‌شدند و آن‌وقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخ‌شان می‌کشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان می‌گفتیم که از جلوی چشم‌مان رد شد و مردم پارچه‌هاش‌یشان را تبرک می‌کردند و بعد بچه‌ها با دل‌خوری رو ترش می‌کردند که چرا ما را نبردید. داشتم در محکمه درونم حق را به بچه‌ها می‌دادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان می‌شد که ناگهان وکیل‌الرعایا حکم نهایی را صادر کرد «آن‌جا، جای بچه‌ها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟» راست می‌گفت ، کوتاه آمدم و علی‌رغم خواست قلبی‌ام‌‌خانه نشین‌شان کردم. یادم آمد از تشییع حاج قاسم. تازه فرق مراسم دیروز با تشییع سردار این بود که منزل ابدی رییس جمهور قرار بود حرم باشد و این خودش عاملی بود بر جمعیت و ازدحام بیشتر. بعد، راستش کمی هم ترس برم داشت که نکند این شلوغی و فشار و گرما خاطره تلخی روی ذهن‌شان بنشاند و ترجیح دادم شکوهش را از تلویزیون بر چشم‌های دل و ذهن‌شان ثبت کنند. حالا باید بنشینم فکر کنم بچه‌ها که بزرگ شدند باید جواب‌شان را چه بدهم؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۲ یک ساندویچ اضافه کسی نمی‌خواهد؟ می‌گویم بزند کنار و یک ساندویچ بخرد بلکه این صدای قار و قور، گوش سیل عزادار را کر نکند. اصلا آدم گرسنه به کفر می‌رسد تشییع رییس جمهور که جای خودش را دارد. پیاده که می‌شود تاکید می‌کنم : «یکی کافیه با هم می‌خوریم» طبق معمول دستش به کم نمی‌رود و با دو ساندویچ و یک دوغ برمی‌گردد می‌گویم: «آخه دوغ؟ مگه می‌خوایم بخوابیم تو مراسم؟» یکی از ساندویچ‌ها را برمی‌دارم و آلمینیوم دورش را کمی بازتر می‌کنم و گاز بزرگی می‌زنم. ریز نگاه می‌کند ، ساندویچ پر است و نمی‌تواند دست به فرمان ساندویچ به دست هم بشود. ریز می‌خندم که باز کارت گیر من افتاد، حالا بنشین و نگاه کن. دلم طاقت نمی‌آورد . ساندویچ را جلوی دهانش می‌گیرم. یک گاز من می‌زنم و یکی او اما به ساندویچ دوم نمی‌رسد. «صدبار گفتم یکی کافیه ، الان این یکیو کجای دلم بذارم» می‌خندد : فدای سرت، بعدا می‌خوریم. حالا امروز ناهار دعوتیم و ساندویچ هنوز در یخچال است، کسی هوس یک ساندویچ کباب ترکی نذری مراسم تشییع رییس جمهور نکرده؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۳ (آمده بود بگوید بی‌طرف نیستم) تا چهارراه لشکر را با ماشین می‌رویم. از آن‌جا به بعد خیابان را بسته‌اند و ماشین‌ها اجازه عبور ندارند. از آن‌جا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقه‌ای راه است. خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین می‌خوانیم و گاها خنده به لب دوستان می‌آورد جای پارک خوبی روزی‌مان می‌شود. از همین‌جا سیل جمعیت شروع می‌شود. پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند. از دلم می‌گذرد:« کاش بچه‌ها را آورده بودم» ویلچری از کنارم رد می‌شود. از این ویلچر برقی‌هاست. همیشه این ویلچر برقی‌ها برایم جذاب بوده‌اند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرق‌ریزان زور بازو خرجش کند. پا تند می‌کنم. از ویلچری جلو می‌زنم. می‌خواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس می‌کنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را می‌شکافد. رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان. آمده بود بگوید : من هرچه هستم ، بی‌طرف نیستم یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود: بی‌طرف‌ها بدترین‌ها بودند …بی‌طرف‌ها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح می‌جنگیدند ✍ @khatterevayat
شش سال پیش آمدیم همین خانه‌ای که الان هستیم. نمی‌خواستیم خانه و دیوارها را شلوغ کنیم. دکور را کردیم کتاب‌خانه و برای دیوارمان هم شال و کلاه کردیم و رفتیم پاساژ فیروزه کنار حرم. گفتیم چند قاب می‌خریم از آدم‌هایی که دوست‌شان داریم. که برای‌مان عزیزند، برای‌مان آرمان‌اند، برای‌مان موتور حرکت‌اند. دیدن‌شان نور می‌نشاند به دل‌مان. عطر می‌پاشد تو فضای خانه‌مان. شهید تهرانی مقدم و شهید باکری و شهید دیالمه و شهید مغنیه را وکیل‌الرعایا انتخاب کرد، بقیه را من برداشتم. هر کدام‌شان را یک جور خاصی دوست داشتم. شهید آوینی اهل قلم و دوربین بود. خاک‌های نرم کوشکِ شهید برونسی اولین کتاب شهیدی بود که خوانده بودم، شهید بابایی را با شهاب حسینی می‌شناختم ، بازیگر محبوبم که گره خورده به اسم شهید و سریالش را دیده بودم، شهید سیاهکالی زندگی عاشقانه‌اش با فرزانه و … سه تا قاب بود که رویش اتفاق نظر داشتیم. درواقع چهارشخصیت . امام، رهبر، حاج‌قاسم، سیدحسن قاب امام را پیدا نکردیم. قاب آقا را از همه بزرگ‌تر گرفتیم، قاب حاج قاسم و سید حسن از قاب اقا کوچک‌تر بودند و از قاب بقیه شهدا بزرگ‌تر بزرگ‌ و کوچکی آدم‌ها فقط دست خداست . می‌دانم. اما ما با حساب دودوتاچارتای کوچک دنیایی‌مان، برای قاب‌ها سایز انتخاب کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند نشستیم و روی زمین مدل به مدل چیدیم تا به یک توافقی برسیم برای چیدمانش. میخ و چکش را برداشتیم و همان شبانه کوبیدم‌شان سینه دیوار. شش سال پیش سه نفر، روی دیوارمان زنده بودند، توی این دنیا نفس می‌کشیدند، بودن‌شان دل‌مان را گرم می‌کرد. سه نفری که قاب‌شان از بقیه بزرگ‌تر بود، امروز نگاهم روی قاب‌ها سر خورد و اشک‌ها روی گونه‌هام. نمی‌دانم چند بار زیر لب کفتم: سر خم می سلامت سر خم می سلامت ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @jeiranmahdaniannn
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 این عکس ماه‌هاست پشت صفحه گوشی من است. از همان موقع که خودم را از مشهد رساندم به تهران و پشت سر آقا قامت بستم. هر جا بوده‌ام و رفته‌ام و نشسته‌ام این عکس پشت صفحه گوشی‌ام بوده. امروز بیش‌تر از هروقت دیگر به این عکس ایمان دارم و به صحبت‌هاش امیدوارم و به آینده که العاقبة للمتقین….🌱 ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر سر نیزه را سوی سهراب کرد عنان و سنان را پر از تاب کرد شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @jeiranmahdaniannn
پادکست خط روایت - موشک و اشمیت.mp3
زمان: حجم: 6.03M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 من و نزدیک به ۵۰ نفر دیگر در گوگل‌میت نشسته بودیم و درست وسط پینگ‌پنگ موشک‌های ایران و اسراییل «خرده جنایت‌های زناشوهری»ِ اشمیت را می‌خواندیم و ... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
پادکست خط روایت - نذری پرماجرا.mp3
زمان: حجم: 5.39M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 گفتم: اقا این همه عدس و حبوبات تو مغازتونه. دو تا بسته دیگه به من بدین کفر خدا میشه؟ مرد روی صندلی نشست و به بیرون نگاه کرد... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🌱✨﷽ 〰〰〰〰〰 گفتم: صبحونه نیمرو می‌خوری؟ گفت: آره دو تا تخم‌مرغ از یخچال بیرون کشیدم و زدم لبه گاز و انداختم داخل ماهی‌تابه. تخم‌مرغ‌های آبکی و شل کمی توی ماهی‌تابه رژه رفتند تا زیر پای‌شان سفت شد و ثابت شدند. زرده‌ها کنار هم جا خوش کرده بودند. درست مثل دو تا چشم. بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: بیاین خوشگلش کنیم. چهار نفری از یخچال آویزان شدیم و طبقات یخچال را زیر و رو کردیم که برای تخم‌مرغ‌ها لب و بینی و مو پیدا کنیم. نتیجه کاوش‌مان چند پر سبزی و گوجه و سیرترشی شد. خنده از لب‌شان نمی‌رفت. بعد فکر کردم با صدای پدافندهای فعال و حجم خبرهای این روزها هم می‌شود تخم‌مرغ خندان خورد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌هایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 عون و محمد لباس سبز و سفید پوشیده‌اند. سپر دست گرفته‌اند و شمشیرشان در غلاف است. ایستاده‌اند و رجز می‌خوانند. به سختی اذن میدان گرفته‌اند. به پای مادر افتاده‌اند که اجازه ورود به میدان از امام بگیرد برای‌شان. لشکر عمر سعد لباس قرمز به تن دارند. یکی یکی می‌آیند جلو . صدای نخراشیده‌شان لرزه بر حیاط مدرسه می‌اندازد. خشم از صدای‌شان شره می‌کند و پا که بر زمین می‌کوبند، از چوب‌های سن صدای بلندی شنیده می‌شود. عون و محمد قامت راست کرده‌اند بین ۱۰، ۱۵ نفر مرد درشت هیکلی که از چشم‌شان خون می‌چکد و شمشیرهاشان در هوا می‌رقصد. معرکه شروع می‌شود . دو برادر جلو می‌روند و شمشیر می‌کشند. به آرزوی شان رسیده‌اند. شمشیر زدن در جبهه حق در مقابل اشقی الاشفیای زمان. من به خودم فکر می‌کنم و به همان واژه‌ای که بدجور این روزها زخمی‌اش هستم. به «شجاعت» . فکر می‌کنم و اشک می‌ریزم برای عون و محمد. برای دل حضرت زینب. و برای خودم. فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود جلوی این همه شمشیر از غلاف بیرون آمده قد علم کرد. بدن که از فولاد نیست. آهن نیست که شمشیر بخورد خش نیفتد. بدن است. گوشت است و استخوان. لبه کاغذ به گوشه انگشت گیر کند چه طور جای زخمش کلافه‌مان می‌کند. این شمشیر است. برّنده. گوشت پاره می‌کند و استخوان خُرد می‌کند. لحظه اصابت شمشیر به بدن عون و محمد از جلوی چشمم می‌گذرد. به شجاعت‌شان غبطه می‌خورم. به این‌که از تکه‌تکه شدن ترسی به دل ندارند یا اگر دارند دکمه رد را می‌زنند و به عاقبت خیرش فکر می‌کنند. من اگر جای عون و محمد بودم، من اگر به میدان می‌رفتم و قرار بود با آن قل‌چماق‌های گردن‌کلفت یقه به یقه بشوم، اگر شمشیرهاشان را می‌دیدم که تیزی‌اش زیر نور آفتاب هنوز بر بدن اصابت نکرده خراش می‌دهد چه می‌کردم .می‌ماندم؟ هم‌چنان رجز می‌خواندم و قد خم نمی‌کردم؟ اشک می‌ریزم برای خودم و بعد برای عون و محمد و از زبانم نمی‌افتد که « خدایا شجاعت شجاعت شجاعت…..» ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت- درگیر و دار شجاعت.mp3
زمان: حجم: 8.23M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود جلوی این همه شمشیر از غلاف بیرون آمده قد علم کرد. بدن که از فولاد نیست. آهن نیست که شمشیر بخورد خش نیفتد. بدن است. گوشت است و استخوان ... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🌐﷽ 〰〰〰〰〰 🔻می‌توانید بازنشر پادکست ✍ در کانال روایت صادق را اینجا مشاهده بفرمایید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat