از دیشب خرخره ام را تنگ چسبیده بود. نمیگذاشت یک آب خوش از گلویم پایین برود، چه برسد که اولین سال مادر شدنم را جشن بگیرم.
سر کلاس نویسندگی، استاد جوان داشت روز زن را تبریک میگفت و من حسرت میخوردم که این گلودرد و بی حالی امان نداد در مهمانی کوچکی که امشب برای مامان تدارک دیده ایم، باشم.
استاد میگفت ذهن آدمی سیال است. یک جا بند نمیشود. و من داشتم فکر میکردم حالا که با زور دیفن هیدرامین و سفیکسیم و لیمو عسل بهتر شده ام، خودم را به مهمانی مامان برسانم و خوشحالش کنم.
استاد گفت خداحافظ تان باشد و من از ذوق دیدن مامان پنجره کلاس را زود بستم.
قبل از اینکه تن سنگینم را از جا بلند کنم، سری به گروه های ایتا زدم. توی دو ساعتی که سر کلاس بودم، دنیا عوض شده بود؟ همه گروه ها سیاهپوش بود! انگشت گذاشتم روی یکی و بازش کردم. خبر سنگین بود و تن مریض من تحملش را نداشت. تعداد شهدا را باور نمیکردم!
اثر سفیکسیم و لیمو عسل از جانم بلند شد. ذوق جشن و مهمانی روز مادر از دلم پر زد. چند مادر امروز داغدار شده بودند؟
ماهی کوچک توی دلم، در دنیای کوچکش تکان می خورد و من فکر میکردم که کودکان ما به کدام گناه از زندگی محروم میشوند؟
دست گذاشته بودم روی شکمی که فقط چند روز دیگر میزبان فرزندم بود؛ و فکر میکردم به زندگی جدیدی که در وجود من پا گرفته بود و خار چشم قاتلان و دشمنان این سرزمین بود.
✍ #زینب_شاهسواری
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
من یک روزها و شبهایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات. من کولهپشتی گلگلی دخترانهام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هموطنهایم درباره شما حرف زدم. پای مناظرههای انتخاباتی دستهایم را مشت کردم و برای حرفهایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیبتان داشت، حرص خوردم.
چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخابتان کردم.
امشب دارم دوباره بهتان فکر میکنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوهها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظها و همراهان و عکاسها و خبرنگارها گم شدهاید. و من توی خانهام، در اتاق نیمهتاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفسها و سرفههای پسرم، دارم توی شبکههای اجتماعی دنبال شما میگردم.
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها پروژه تقدیس را کلید زدهاند. دارند از خدمات شما میگویند و آن قدر بالا میبرندتان که شک برممیدارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهایتان را توی خیابان دست مردم میدادم!
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته.
من اما با هیچکدام نیستم. من همانیام که به شما رأی دادم اما طرفداریتان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیانتان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبالتان میگردم. وقت شیر دادن به پسرم برایتان صلوات فرستادم و گهگاه امّن یجیب خواندم. دعا میکنم برگردید. سالم برگردید.
من یک روزها و شبهایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات. من کولهپشتی گلگلی دخترانهام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هموطنهایم درباره شما حرف زدم. پای مناظرههای انتخاباتی دستهایم را مشت کردم و برای حرفهایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیبتان داشت، حرص خوردم.
چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخابتان کردم.
امشب دارم دوباره بهتان فکر میکنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوهها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظها و همراهان و عکاسها و خبرنگارها گم شدهاید. و من توی خانهام، در اتاق نیمهتاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفسها و سرفههای پسرم، دارم توی شبکههای اجتماعی دنبال شما میگردم.
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها پروژه تقدیس را کلید زدهاند. دارند از خدمات شما میگویند و آن قدر بالا میبرندتان که شک برممیدارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهایتان را توی خیابان دست مردم میدادم!
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته.
من اما با هیچکدام نیستم. من همانیام که به شما رأی دادم اما طرفداریتان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیانتان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبالتان میگردم. وقت شیر دادن به پسرم برایتان صلوات فرستادم و گهگاه امّن یجیب خواندم. دعا میکنم برگردید. سالم برگردید.
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
لعنت به سیاست. همه را آلوده میکند، نه فقط آنهایی را که شغل سیاسی دارند یا سر و کارشان با احزاب و گروههای سیاسی است. حتی دامن منِ زنِ خانهدارِ فاصلهگرفته از دانشگاه و بازار کار را هم لک میاندازد. چرک میکند.
چند ساعت است که دارم خودم را مرور میکنم. جرأتش را ندارم بگویم لعنت به من، لعنت به این زبان بیتقوای من. میگویم لعنت به سیاست. لعنت به سیاست که یک طوری پرده روی چشم و گوشم میاندازد که خودم را محق میدانم دربارهی هرکسی هرطوری که دوست دارم و خودم فکر میکنم درست است، حرف بزنم. بی اینکه لحظهای فکر کنم شاید اشتباه میکنم. شاید دارم زیادهروی میکنم. شاید لج کردهام. شاید یک روزی برسد که پشیمان شوم.
حالا این روز برای من رسیده و خوره افتاده به روحم. من به ابراهیم رئیسی رأی دادهام. اما با اکراه و اجبار اسمش را روی کاغذ نوشتم. منتقد و حتی گاهی مخالف دولتش بودم. بلدِ این کار نمیدانستمش اما هیچ وقت هم فکر نکردم که آدم درستی نیست.
حالا اما هی دارم خودم را میگَردم ببینم توی این انتقادها و مخالفتهایم کجا پایم را از فرش حق درازتر کردهام. کجا از روی ناراحتی حرف زدهام، نه انصاف.
نتیجه اینکه هی دارم خودم را میخورم که چرا بیشتر مراقب نبودم؟ چرا بخاطر مخالفتم به خودم اجازه دادم عملکرد خودش و دولتش را به مسخره بگیرم یا به جوکها و طعنههای دیگران بخندم؟ هی دارم لعنت میفرستم. هی دارم آرزو میکنم کاش راهی برای حلالیت گرفتن بود. من الان کاری ندارم که بخاطر تصمیمها و سیاستهای دولتش حقی از منِ ساکن این مملکت ضایع شده یا نه. من الان دارم به حقی فکر میکنم که خودم ضایع کردهام. من الان به فکر حساب و کتاب خودم پیش خدا هستم. حساب و کتاب بقیه به خودشان مربوط است و خدا.
ظهر ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
پی.نوشت: چیزی که مو لای دَرزش نمیرود این است که هر چه بشود، هر اتفاق خوب و بدی بيفتد باید منجر به یک پله بالاتر رفتن ما بشود. که فهمیدهتر بشویم. که آمادهتر بشویم برای ظهور.
اگر من توی این ماجرا، فرهنگ مخالفت و انتقاد سیاسی را یاد بگیرم، یک پله بالا رفتهام. یک پله بزرگ و سخت. خدا کند که یاد بگیرم، باز زمین نخورم.
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
من هنوز منتظرم وقتی اینستاگرام را باز میکنم، لابلای عکسها و نوشتهها، تصویر تو را ببینم. ببینم که پشت تریبون فلان مراسم ایستادهای مرتب و منظم. داری حرف میزنی. و من حوصلهام نگیرد حرفهایت را گوش کنم و توی دلم بگویم ناسلامتی رئيس جمهور مملکتی. یک کم شسته رُفتهتر حرف بزن مرد. یک کم جذابتر. چرا همیشه انگار هول کردهای. انگار حرفهایت یادت رفته. انگار ناغافل پشت میکروفون کشاندهاندت.
یا ببینم که یک عالمه آدم کت و شلوارپوش دورهات کردهاند. و برای افتتاح فلان پروژه رفتهای فلان جا. داری به خبرنگار که نه، تو بگو به مردم گزارش کار میدهی و من حوصلهام نگیرد ببینم باز کجا، چی افتتاح شده.
من هنوز باورم نشده که تو دیگر نیستی. به همین سادگی؟ مگر میشود؟ همان که هر روز از حرفهایش حوصلهمان سر میرفت. همان که هر وقت چیزی گران میشد، یک "تو که این کاره نیستی، اصلا چرا اومدی. میموندی همون قوه قضاییه که بهتر بود" حوالهاش میکردیم، دیگر نیست؟
میخواستم امروز بیایم. خودم را ول کنم بین آدمهای غمزده و سیاهپوش شهرم. چشمهای خیسشان را ببینم. شانه به شانهشان بایستم. "اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا"ی بُغضی آقا را بشنوم. تابوت پرچمپوشت را روی دستها ببینم تا باور کنم.
میخواستم بیایم بین آدمهایی که هنوز انسانیت، هنوز قدرشناسی سرشان میشود. آدمهایی که سختیها و گرانیها و کمبودها درد انداخته به کمرشان، اما زور دردی که به دلشان افتاده هنوز میچربد به آن دردها. میخواستم بیایم نفس بگیرم از نفسشان، تا نامردمیها خفهام نکرده.
اما نشد. نیامدم. ترس از گیر افتادن با پسرم، میان ازدحام و فشار دست و پایم را بست. نیامدم که هنوز باورم نشده نبودنت را، رفتنت را.
فقط یک راه مانده. یک راه مانده که باور کنم. یک راه مانده که آن یک راه را هم خودت باید هموار کنی، حالا که دستت باز است، بازتر از این دنیا.
باید بلند شوم بیایم مشهد. بیایم حرم. بنشینم بالای سنگ سرد مزارت. دست بکشم به فرورفتگی اسمت. یکی از آن کتابهای سُرمهای را باز کنم. ورق بزنم. هدیه به روحت بخوانم تا باورم شود:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ...
چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
✍#زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشمهایش سنگین شده. میدانم این نوبتِ شیرش را بخورد میخوابد. منتظرم لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم.
ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر میخورد. صورتم خیس شده. دارم نوشتههای یکی از دوستانم را میخوانم. منتظرم محمدهادی لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بیصدا با ابراهيم رئیسی حرف میزنم.
ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمدهام توی پذیرایی نشستهام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشکهایم را باهاش پاک میکنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانهمان نگاه میکنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانهمان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است. میماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم.
یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برایمان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حوالهاش میکردند، اما او سکوت میکرد و ادامه نمیداد و احترام گوش و چشم مردم را نگه میداشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکرد که بهش بند کند، وقت برای زباندرازی و حرّافی جلوی دوربینها نمیگذاشت. سرش را میانداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمیآمد انجام میداد.
این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس را برایمان گفت. نه. بهمان نشان داد.
یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
پینوشت: با نوشتههای خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت.
@tayebefarid
من میترسم.
من این روزها برای آینده کشورم خیلی میترسم.
آدمی که ما روز جمعه انتخابش میکنیم، احتمالا ۸ سال مینشیند روی صندلی، آن بالا.
وقتی از روی صندلی بلند شود، من و همسرم وارد دهه چهارم زندگیمان شدهایم. آن وقت دیگر خیلی از فرصتهای طلایی زندگیمان را پشت سر گذاشتهایم. آن وقت ما توانستهایم زیر سقفی زندگی میکنیم که مال خودمان باشد؟ ما ارزشهایی توی زندگی داریم، که باعث شده هنوز به مهاجرت، جدی فکر نکنیم. اما ۸ سال بعد هم هنوز دوام آوردهایم؟ همسرم توانسته رشد و شکوفایی حرفهایش را توی کشور خودمان داشته باشد یا دارد توی یک بازار کارِ خالی از آدم حسابیها صبح تا شب با غیرحرفهایها سر و کله میزند؟ من هنوز با حال خوب، درگیر خواندن و نوشتن هستم یا از اینکه قیدِ کار کردن در زمینه تحصیلیام و کمک خرجِ زندگی شدن را زدهام، پشیمانم؟
پسر من چند روز دیگر شش ماهش میشود. آدمی که ما جمعه انتخاب میکنیم، وقتی کارش تمام شود، پسرم ۸ ساله شده. مدرسه میرود. کدام مدرسه؟ دولتی یا غیرانتفاعی؟ آن موقع حتما پسرم کم کم دارد میفهمد مردی که هر روز توی تلویزیون میبیند، کیست. طرز صحبت کردنش را میبیند، ادبش را. گردن افراشته یا افتاده من و پدرش، وقتی رئیس جمهورمان کنار خارجیها ایستاده را میبیند. وقتی پولهایش را توی قلّک میریزد، حرفهای ما را میشنود که داریم برای پولهای توی قلّکش تشویقش میکنیم یا داریم سربسته بهش میفهمانیم که قیمتها خیلی سریعتر از پولهای توی قلّک بالا میروند. وقتی شبها توی گوشش داستان شجاعتِ قهرمان فرودگاه بغداد را میگویم، روزها، ترس از شروع شدن جنگ یا آرامش خاطر را در آدم بزرگها میبیند.
من برای انتخابِ روز جمعهمان نگرانم. لجبازی را کنار بگذاریم. شایعهها و حرفهای موهوم را بریزیم دور. چپ و راست را هم. کف زدنها و هو کردنها را نشنویم. انصاف و عقلمان را بگیریم توی دستمان و بنشینیم پای حرفهای دو کاندیدا. همین دو مناظرهشان را نگاه کنیم. سر خودمان را با وعدهها و شعارهایی که سالهای پیش هم شنیدهایم و نتیجه نگرفتهایم، شیره نمالیم. دنبال حرف حساب باشیم، حرف منطقی. دقت کنیم. به کم راضی نشویم. مقایسه کنیم. بعد انتخاب کنیم.
چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰 🇮🇷
#خط_روایت
#غدیر
#انتخابات
#فراموش_نکنیم
〰〰 🇮🇷
@khatterevayat
@biiiiinam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مدتها پیش، حتی از قبلِ تولدش برای این روزها و این شبها دل ما غَنج رفته. اشک توی چشمهایمان جوانه زده. قلبمان از شوق رسیدن به این روزها و شبها توی سینه تاپ تاپ کرده.
حالا وقتش رسیده و انتظار تمام شده.
وقتش رسیده که لباس مشکی تنش کنیم. دستش را بگیریم. راه بیفتیم. اضطراب بيفتد توی جانمان. عرق بنشیند روی پیشانیمان. دهانمان خشک شود. ساق پاهایمان بلرزد.
بچسبانیمش به سینهمان و توی گوشش بخوانیم که داریم کجا میرویم. برایش بگوییم که داریم به دیدن چه کسی میرویم، داریم برای چه کاری میرویم:
پسرم
این جایی که داریم میرویم، جای خیلی مهمی است برایمان. به دعوت آدمی میرویم که همه دار و نَدارمان را، حتی تو را که عزیزترین هستی برایمان، از او داریم.
داریم میرویم که بهش بگوییم تا همیشه دوستش داریم و تا همیشه ازش ممنونیم و تا همیشه آمادهایم جان فدایش کنیم.
پسرم این جایی که داریم میرویم جای مقدسی است. اینجا قلبها شکسته است. دلها رقیق شده. اینجا باید آرام قدم برداریم و باادب. آرام صحبت کنیم و مهربان. اما بلند بلند گریه کنیم.
پسرم داریم میرویم خیمه ارباب. داریم میرویم به دیدار مولایمان، حسین.
شنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۳
مصادف با شب اول محرم
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
@biiiiinam
ما همیشه دلمان قرص بود که تو هستی. هستی و دست کسی بهت نمیرسد. هستی و شدهای تیر توی چشم دشمنهایمان. هستی و شدهای دلگرمی سیدعلی.
ما همیشه بخاطر تو سرمان بالا بود. هر وقت حرف میزدی، حتی تنهای کرخت ما هم به حرکت میافتاد. خون توی قلبهای از کار افتادهمان میدوید. توی دلهایمان یک چیزی تکان میخورد، انگار که غرور. انگار که افتخار. انگار که عزت.
ما حال کسی را داریم که عزیزش صبح از در خانه بیرون رفته، بی خداحافظی، به خیال اینکه چند ساعت بعد برمیگردد. اما برنگشته. تو وسط میدان جنگ بودی. داشتی میجنگیدی. رجز میخواندی. چشمها همه به تو بود. امیدها همه تو بودی. یک باره زمین لرزید. گرد و خاک شد. هیاهو شد. گرگها نعره میزدند. میخندیدند. ما هول افتاد به جانمان. چشمهایمان را مالیدیم. دنبال تو میگشتیم. منتظر بودیم خاکها بنشیند و تو دوباره با آن صدای پرصلابت، از جایی که هیچکس نمیدانست کجاست، با ما حرف بزنی. گرد و خاک خوابید. اما تو دیگر نبودی. این ماجرا چه آشناست! کربلا؟ همان وقتی که توی آن گودی شلوغ شد. گرد و خاک شد. چشمهای زینب دنبالش میگشت. صدای خنده میآمد. آسمان و زمین میلرزید...
صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ...
دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
@biiiiinam
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروهایش و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#بشار_اسد
〰〰〰〰
@khatterevayat
@biiiiinam
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
نمیرود زِ یادم
نیمههای شب بود یا برای نماز صبح بیدار شده بود، یادم نیست. نشسته بود لبهی تخت و داشت پیامهای گوشیِ همیشه پُر پیامش را چک میکرد. صداش را از بین لبهاش پرت کرد بيرون، و تاریکی و سکوت خانه را خراش داد: زینب!
گرمای خواب یکباره از چشمهام پرید: چی شده؟!
گفت: حاج قاسمو زدن!
و بلند بلند گریه کرد.
پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@biiiiinam