eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
713 عکس
115 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدیم، باران شلاقی می‌بارید و انعکاس تصویر آدم‌ها، روی آسفالت می‌لرزید. فکر کردم، قم، آخرین بار کی باریده ؟ کسی ایستاده بود وسط بلوار و عکس رئیس‌جمهور پخش می‌کرد. مثل روز‌های انتخاباتی. منتها این بار عکسش سیاه و سفید بود. فکر کردم چقدر خوب انتخاب شده بود این رئیس جمهور! مردم، کنار خیابان، روی جدول‌ها، کنار باغچه‌ها، منتظر بودند. دو ساعت بود. کسی از میان جمعیت گفت "دارن میان!" مردم کم کم بلند شدند. هرکس دنبال یک بلندی گشت. همه، یکی یکی روی پنجه ایستادند و گردن کشیدند. خبری نبود. یکی گفت:"هنوز اول پیامبر اعظم هستن. توی جمعیت گیر کردن." خیلی‌ها برگشتند سر جای قبلی‌شان. صدای مداحی کم کم از دور راهش را میان جمعیت باز کرد. مردم دوباره بلند شدند. مثل موج ریختد روی جدول ها. اول ماشین‌های بلندگو دار عبور کردند. خیابان سکوت شد. یا توی مغز ما سکوت شد. رئیس‌جمهور برگشته بود. توی پرچم. با یک عمامه مشکی که انگار خاکی شده بود. حتم توی آن چند ساعتی که توی مه پیدایش نبود... کی باورش می‌شد که رئیس جمهور یک کشور، توی جنگل گم بشود؟ آن هم برای خاطر اینکه رفته یک چیزی را نزدیک مرز افتتاح کند؟ مگر یک رئیس‌جمهور نباید پشت میز باشد؟ مردم دوباره از روی بلندی ها پایین ریختند و توی خیابان به راه افتادند. مثل رود. با عجله. تابوت شهدا رفته بود. مردم می‌خواستند به رئیسِ شهیدشان برسند. فکر کردم رئیس‌ِجمهور یعنی این! باقی باید ادایش را در بیاورند... ✍ @khatterevayat @ahorahadashtsabz
حنانه: مامان! آقای رئیسی عینکشم با خودش برده پیش خدا؟ من: نه مامان جان، اون‌جا دیگه کسی احتیاج به عینک نداره. حنانه: یعنی دیگه عینک نمی‌زنه ولی خوب خوب می‌بینه؟ من: اوهوم حنانه: چه خوب... پس چرا تو ناراحتی؟ چرا گریه می‌کنی؟ من: من دلم تنگ شده مامان جان! حنانه: عیب نداره، باید تحمل کنی. مثل وقتی موهای منو شونه می‌کنی من دردم میاد تو میگی باید دردشو تحمل کنی تا گره‌ها باز بشه و مرتب بشی. من: راس میگی... حنانه: عوضش آقای رئیسی دیگه نمیخواد هر جا میره نگران گم شدن عینکش باشه. دیگر نگران هیچ چیز نمی‌خواهد باشد. عینکش هم به میراث بماند برای ما بلکه بهتر ببینیم. دردها را هم باید تحمل کنیم تا گره‌ها یکی یکی باز بشوند. اوضاع ما هم یک روزی بالاخره مرتب می‌شود. این‌طورها نمی‌ماند، چون آن‌طورها هم نماند... وَ_بَشِّرِ_الصّابِرین ✍ @khatterevayat @hadise_dust
از تلوزیون خانه مان بدم آمد. درست از همان وقتی که یک خط سیاه کج ، را چسباندند به گوشه‌ی سمت چپش . همان موقعی که عکس‌های دست بریده و انگشتر سوخته را نشانمان دادند و گفتند سردار است. از زیر نویسهای قرمز و فرودگاه بغداد هم بدم آمد. بعد اعتکاف پسرها با توپ چهل تیکه‌ای که جایزه‌ی روزه شان بود زدند به کنج تلوزیون. زمین چمن و آدم‌های تویش هزار رنگ شدند. راستش زیاد هم ناراحت نبودم. برایم مهم نبود چه قدر می‌تواند سخت باشد که دوباره یک نویش را بخریم و بچسبانیم جای قبلی. قاب جادویی جدیدمان که آمد باز هم خوش حال نشدم. امروز اما دیگر مطمئنم که از این مستطیل دور قاب سیاه هم کینه به دل گرفته‌ام. کاش توپ را پیدا می‌کردم و این بار خودم می‌زدم وسط سینه‌اش. بعد بلند داد می‌زدم تا کی میخواهی این طور جغد شوم باشی. تا کی می‌خواهی خنده را از ما بدزدی. نمی‌دانم . حالم بد است. غرولوندهایم را کجا باید ببرم تا بخرند. کجا باید بایستم و فریاد بزنم. خدا به دلمان صبر بدهد. ✍ @khatterevayat
مرهم دردها نا امید نبودم. فقط از آدم‌ها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدم‌ها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچ‌کس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته می‌شد آمده بودیم. هیچ‌کس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. می‌دانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی می‌دانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم. هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبه‌ای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم می‌سوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمی‌شد. صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بی‌میلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. می‌دانستم نباید توقع جواب داشته باشم. گوشی را انداختم کناری و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. روز بعد باید به درس و بحث می‌رسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماس‌ها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید به‌جا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسی‌ام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف می‌زنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ... رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شماره‌ام را ندارد. او رئیسی بود. عزیز جمهور ... ✍ @khatterevayat @mmohammaddoust
از وقتی تیتر خبری را شنیدم، دلم لرزید. بعد تیترها تبدیل شد، به ... چطور می شود خبر نداشت و گفت فرود سخت؟!... لحظه به لحظه خبرها را پیگیری می کردم. از ایتا به تلگرام، از تلگرام به اینستاگرام و خبری نبود جز ! هوا داشت تاریک می شد. به خورشید التماس می کردم امروز را غروب نکند. به آسمان التماس می کردم امشب را نبارد... اما شب شد... هوا سرد شد... آسمان بارید... سوالها در ذهنم می چرخید... مگر می شود با زخم و آسیب و خونریزی در این سرما و تاریکی و باران طاقت آورد؟ و باز صلوات می فرستادم برای سلامتیشان... تا صبح با افکار پریشان دست و پنجه نرم کردم. اذان را گفتند و نماز خواندم. پیگیر اخبار شدم ولی باز "داریم میگردیم و پیدایشان نکردیم" به چشم می خورد. در دلم آشوب بود... آشوب اتفاق ۱:۲۰... صبح دلم نمی خواست گوشی را نگاه کنم... دلم می خواست در یک بیابان برهوت بودم بدون تکنولوژی... دلم دیروز را می خواست که هلی کوپتری نبود... سفری نبود... سقوطی نبود... اما؛ پیامی که نباید می آمد، آمد... و حالا، همه جا از خوبیش می گویند. از خدماتش، کارهایش، اخلاصش؛ و چقدر دیر یادمان می افتد خوبیها را ببینیم... چقدر مفهوم خادم بودن را خوب بلد بود. خدمت کرد و در راه خدمت جانش را فدا کرد... ✍ @khatterevayat @mahram_e_del
یک خداحافظی باشکوه چند ساعت پیش یک قطره در دریای این آدمها بودم و روی نوک پا ایستادم تا ماشین حامل پیکر شهدا را ببینم. امروز روز بغض‌های فرو خورده بود که آزاد می شد. روزی که چشمها یک تلنگر کوچک می خواست تا ببارد. جا برای سوزن انداختن نبود تا بتوانم حضور مردم را رصد کنم. اما زیبایی ها و قدرشناسی هایی دیدم که جز شرمندگی واکنشی نداشتم؛ پیرزنی که از صبح زود با وجود اینکه کتفش به تازگی آسیب دیده بود و با هر تکان درد جانش را پر می‌کرد به بدرقه‌ی رئیس جمهور آمده بود تا او را راهی سرای ابدی کند. دو کودک نوجوان را دیدم که به هر دری می زدند تا به ماشین حامل شهدا برسند، خواستم بهشان بگویم همانجا بایستند و به دیدار با فاصله رضایت دهند،دیدم مردی نابینا پشت لباس یکی از آنهارا گرفته است و آنها تلاش می کنند تا مرد را به شهدا نزدیک کنند. و زنی که از راه دور آمده بود. دست دخترهایش را گرفته و به تهران سفر کرده تا دلش آرام بگیرد و آخرین وداع را با رئیس جمهور شهیدش داشته باشد. خدا این مردم را حفظ کند که بی شک بعد از عنایات حضرت حجت،صدق و صفای دلهای آنهاست که ملت و دولت ایران را نگه داشته است. بعد از همه اینها دعای خالصانه مردم آرامش به جانم انداخت. وقتی مداح برای سلامتی رهبری دعا کردند، جمعیت یک صدا همراهی‌اش کردند. امیدوارم سایه‌ی این ذخیره الهی، این کشتیبان قدرقدرت، بر سر ایران عزیز مستدام باشد. ✍ @khatterevayat @vazhband https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee
«کلمات خیس» به قلم طیبه فرید
«کلمات خیس» می روم توی آشپزخانه یک دور می زنم و سعی می کنم سر خودم را با کاری گرم کنم.اما فایده‌ندارد!یک دل سیر گریه می کنم .انگار گریه دانی ام قصد پر شدن ندارد.اصلا انگار وصل شده به یک منبع بی نهایتی که پر از اشک داغ تازه است.از داغش یک‌جوری سوختیم که دلمان شده شبیه انگشترش!عقیق دلمان کباب شده!تلفنم را بر می دارم و خبرهای آخرین سفر استانی خادم جمهور را بالا و پایین می کنم.یک حس مشترک سوختن توی دل غریب و آشنا شعله ور شده. توی شلوغیِ خبرها یکی برایم پیام گذاشته.صفحه اش را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن.کلماتش را انگار با گریه نوشته ،انگار پرده اشک‌جلوی چشم‌هایش را گرفته بوده.ان را نه فقط از اشتباهات تایپی که از لحن کلامش می فهمم.کلماتی که آدم با گریه می نویسد با کلماتی که در حالت عادی تایپ می کند روحشان فرق دارد.کلمه های غمزده گرمند،رد اشک روی حروفشان‌شوره بسته.وقتی می خوانیشان دلت می لرزد،بناگوشت داغ می شود و چشم‌هایت می جوشد. «اربعین هزار و چارصد و یک همه خانواده ام رفتن کربلا.منِ بیچاره پاسپورت نداشتم و جاموندم.دلم گرفته بود.شبش آقای رئیسی داشت توی تلویزیون درباره صدور پاسپورت موقت صحبت می کرد.فرداش سر از پا نشناخته پا شدم رفتم‌ و باهزار امید ثبت نام کردم.چند روز گذشت و دیدم خبری نشد.خیلی به امام حسین التماس کردم کار منو ردیف کنه....بازم خبری نشد .منم که دلم پر بود و از وضع موجود شاکی بودم هی می رفتم اینستاگرام و برای صفحه آقای رئیسی پیامای گلایه آمیز میزاشتم و شکایت می کردم.می گفتم گناه چشم انتظاری منِ کربلا ندیده گردن شما،اصلا میرم ازتون به امام‌حسین شکایت می کنم ....حسابی بهش غر زدم و به ادمین گفتم‌مدیونی گلایه منو به رئیس جمهور نرسونی.چند روز بعد پاسپورت موقتم‌اومد و راهی شدم....کم کم یادم رفت. امروز داشتم پیامای اینستامو زیر و رو می کردم که چشمم افتاد به نوشته هایی که برای صفحه آقای رئیسی ارسال کرده بودم.دلم شکست!پشیمون بودم.از ته دل احساس می کردم دلم براش تنگ شده و زیر بار غمش خُرد شدم.چقدر غرزده بودم.توی دلم بهش گفتم انگار تو زودتر رسیدی پیش امام حسین!سلام منو بهش برسون و بگو منِ ابراهیم رئیسی هر کی آرزوی زیارت رفتن داشت رو با یه تیکه کاغذ راهی کربلا کردم» به اینجای متنش که رسیدم حس کردم دارد های های گریه می کند.کلمه های آخر متنش قشنگ خیس اشک بود.... و دلش داشت می ترکید! راوی م. ن ✍ @khatterevayat @tayebefarid
_______ چشم‌هایش بزرگ علوی جایی در رمان چشم‌هایش می‌نویسد: با پول، با شوهر با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود‌. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. عکس چشم ورم کرده‌اش را برایم فرستاد. زیرش نوشته بود: هر لحظه حالم اینه، حالم خرابه اصلا. بعدش استیکر سیل اشک. بغض قورت دادم و برایش نوشتم: خوشحالم حالمون خوب نیست. این یعنی ما هنوز زنده‌ایم ما هنوز تسلیم سیاهی نشدیم. ننوشتم که خوشحالم هر دو داریم درد می‌کشیم و از درون شرحه شرحه می‌شویم‌. حس متناقضی ست. آدمِ راحت طلب عادت ندارد خوشبختی را با درد جمع بزند. شاید چون همیشه در حال فرار از واقعیت است. واقعیت اینکه زندگی غم‌هایش از شادی‌هایش بزرگتر و ماندگارتر است. ما آخرین شادی‌مان را دیرتر از آخرین غم‌مان به یاد می‌آوریم. صفایی حائری، جایی لابه‌لای بیان نگرشش، می‌گوید: انسان نمی‌تواند غم‌هایش را کم کند، پس باید خودش را زیاد کند. و همین است که رنج‌ها می‌شوند زمینه ساز. من گمان می‌کنم این رنج کشیدن جمعی، این درد مشترک، ما را دوباره بهم پیوند می‌زند. تاب آوریمان را بیشتر می‌کند و اینجاست که وجودمان از زیادتر هم، زیادتر می‌شود. ✍ @khatterevayat @selvaaa
پدرم در همه سال‌های عمرش و در همه سال‌های عمر جمهوری اسلامی نه بر سر سفره انقلاب اسلامی نشسته است و نه حتی کامی از آن برگرفته است. او در همه این سال‌ها جمعه‌ها که می‌شد سجاده‌اش را توی ساک دستی‌اش می‌گذاشت و می‌رفت تا به نماز جمعه برسد کرونا اما همتش را در هم شکست. چند روزی است بابا که حالا دیگر موهای سپیدش بر سیاهش می‌چربد، چنان بی‌حال روی تخت افتاده که حتی نای غصه خوردن را هم ندارد. آقای رئیسی امروز به نیابت از بابا آمدم که بگویم او همیشه دعاگویت بود. سفرت به سلامت ✍ @khatterevayat
تلویزیون را روشن می کنم.دو روز از شنیدن خبر شهادت رئیس جمهور گذشته.شده ام عین یک لحاف که بعد از سالها استفاده پنبه هایش لُکه لُکه شده.به یک حلاج نیاز دارم،تا سبک بشوم. تلویزیون را بی صدا می کنم.تنم را توی مبل تک نفره ای جمع کرده ام.خبرهای زیر نویس شده شبکه شش را می خوانم.پیام های تسلیت بعضی از سران کشورها. انگار نه انگار چند ساعتی خوابیده ام.سنگینی سرب مانندی در جای جای بدنم لُکه شده . روی شانه هایم،توی ماهیچه های دست و پایم و روی دلم. به پشتی مبل فشار می آورم.شاید کمی از آن سنگینی را در خودش جای بدهد. در بعضی از پیام های تسلیت کلمه دوست را می بینم. رئیس جمهور روسیه گفته دوست معتبری را از دست داده.رئیس جمهور پاکستان گفته ،کشورش در غم از دست دادن یک دوست بزرگ عزادار است. مقامی از ونزوئلا ،رئیس جمهور را دوست بی قید و شرط اش می دانسته.در میان پیام یکی از سران چین دوست خوب را می بینم. دوست همه آنها رئیس جمهور من است. دوست ، یکی از چیزهایی است که آدم هیچ وقت مجبور به انتخابش نیست ، دوست تو نزدیک ترین کس به توست.به کمک اش خیلی می توانی امیدوار باشی. کمی از.پشتی مبل فاصله می گیرم. پاهایم را روی فرش می گذارم. به چیزی که تا الان نداشته ام فکر میکنم دوستی که سه سال پیش انتخابش کردم، یک دوست شهید. ✍ @khatterevayat @ghollogh
. موقع سفر استانی‌تان به اصفهان، تهران بودم. وقتی مهمان اراک شدید، من رفته بودم اصفهان. حالا برای آخرین سفر استانی‌تان به تهران، خودم را رساندم. من اینجام سیّد! خیلی‌ها آمده‌اند. شلوغ است. شاعرها شعر خواندند. مداح‌ها روضه خواندند. خودِ حضرت آقا آمدند از شما تعریف کردند. گفتند: "از شما جز خیر سراغ ندارند." ما هم گفتیم. همه حرف‌های آقا را ما هم تکرار کردیم. با همه باورمان تکرار کردیم. حضرت آقا بغض نکردند. ولی تمام ما با شهادت آقا به خوبی شما، شانه‌هامان لرزید و نالیدیم. صدای گریه ما مردم هر سه بار اوج گرفت. این سفر استانی‌تان به تهران، خیلی‌ها آمدند. داخلی‌ها و خارجی‌ها حیران شدند از این سیل جمعیت. شما خیلی طرفدار دارید آقای رئیس‌جمهور. ببخشید گفتند از این به بعد بگوییم: «شهید جمهور.» شهید جمهور؟! گفتن آسان نیست. آخر شما محبوب‌القلوب شدید. محبوب القلوب آزادگان جهان. راستی! خیلی شلوغ بود. به ما کیک و ساندیس نرسید. به خیلی از دور و بری‌هایمان هم. سفر استانی تهران بی‌نظیر بود آقای . دیگر این طرف‌ها نمی‌آئید؟! ✍ @khatterevayat @mastoooor .