eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
661 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
زیپ کوله را باز میکنم، توی دلم دارند طبل عزا می کوبند و هر چند ثانیه یکبار با پشت دستم اشک ها را پاک میکنم. گفته بودند بارم سبکتر باشد، بهتر است. دوتا تیشرت و شلوار ورزشی پسرم را در می آورم، چقدر توی دلم حساب و کتاب کرده بودم که کدام یکی سبکتر است! دوتا لباس نخی برای خودم که برداشته بودم زیر چادر لبنانی زیاد گرمم نشود را هم می کشم بیرون و اینبار هق هق میکنم. من که اصلا سفر اربعین نرفته بودم، هی زنگ میزدم به سفر چهار و پنجمی ها و می پرسیدم چه چیزی لازم است بردارم و توصیه ها را مو به مو اجرا میکردم. پاور بانک را که گذاشتم توی جیب بغل کوله، همسرم صدای تلویزیون را زیاد کرد. باز هم همان حرف را می زد و همان تصاویر را از مرز مهران و خسروی و مرزهای دیگر نشان می داد. «از زائران عزیز تقاضا می‌کنیم اگر در مسیر هستند باز گردند و اگر هنوز حرکت نکرده اند، سفر خود را آغاز نکنند. ازدحام بیش از حد زائران در مرزها کار را سخت کرده و آمار گرمازدگی بسیار بالاست» بند دلم پاره می‌شود و جرأت نگاه کردن به صورت همسرم را ندارم، تلفن همراهم زنگ می‌خورد، مامان می‌ خواهد که راه نیافتیم چون برادرم تماس گرفته و گفته همسرش از شدت گرمازدگی داخل آمبولانس و زیر سرم است. سه روز از اربعین گذشته و تقریباً همه اقوام و دوستان که رفته بودند برگشته اند. نمیدانم چرا کوله را یک هفته است کنار در ورودی آپارتمان گذاشته ام و آرزوی چه معجزه ای داشته ام که محقق نشده؟! لباس های همسرم را هم از کوله در می آورم، تای لباس ها باز می شود و سر آستین ها شره می کند روی زمین، احساس می کنم دلم شبیه همین لباس های شل و وارفته آب شده. انگار خواهر شیر به شیرم که از مشهد آمده قم و بعد از یک شب استراحت با همسر و پسرهایش رفته سفر اربعین و حالا برگشته، مثل بچگی هایش انگشت شصتش را گذاشته روی دماغش و میچرخاند و چهار تا انگشتش هم در هوا می چرخند و دلت آب دلت آب می گوید! امروز هم با یک امید دیگر دارم کوله را پر می‌کنم و عازم سفرم و مداح دارد توی سرم می خواند:«سلام آقا... که الان روبروتونم...»😭 ✍رقیه حیدری 📝روایت ۳۷ @khatterevayat