.
.
از آغاز سال 1403 شمسی تا به امروز که فقط نیمی از این سال گذشته، این سومین باراست که بزرگِ بسیارعزیز و تأثیرگزاری را روی شانه میگیریم و برایش به شرف لا اله الا الله میخوانیم.
سال 1403 عزیز! اگر حساب هتریک هم باشد، دیگر هتریک هم کرده ای. میشود دیگر بس کنی؟
از آن شب 31 اردیبهشت که میان مه غلیظ و باران، در کوه های ورزقان دنبال رئیس جمهورِ مظلومِ مقتدرِ با ایمانِ کاریِ شجاعمان میگشتیم و دست به دعا امن یجیب میخواندیم، تا دیشب و امروز صبح که تسبیح به دست و اشک در چشم منتظرخبر سلامتی سید مقاومت بودیم و حیران و سرگردان، شبکه ها و کانال های خبری را زیرو رو میکردیم، 4 ماه و یک هفته ی بسیار پرفراز و نشیب و پر از سختی میگذرد.
شهادت آیت الله سید ابراهیم رئیسی و همراهانشان
ترور اسماعیل هنیئه، مهمان عزیزمان
شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله
شهادت هزاران زن و مرد وکودک و نوزاد بیگناه و مظلوم و بی دفاع به فجیع ترین شکل ممکن توسط آمریکا و اسرائیل
اتفاقات تلخ آنقدر پشت سر هم درحال وقوع است که فرصت هضمشان را هم پیدا نمیکنیم.
یا صاحب الزمان به فریادمان برس. یا صاحب الزمان مظلومان را دریاب. شر ظالمین را به خودشان برگردان.
ظلم و بی عدالتی تا به کی ؟؟
خدایا صبر تو زیاد است اما ما دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را نداریم.
البته که با این وحشی گری ها و ظلم ها، پرچم حق بر زمین نمیافتد و حتماً کسی دیگر بلند تر از قبل آن را برخواهد افراشت؛ اما ما را در سوگ عزیزانمان داغ دار میکند.
شب 31 اردیبهشت و شب 7 مهر 1403، یک حس مشابه تلخ را تجربه کردیم. حس بد بی خبری. حسی که امید داشتیم با خبر خوب، پایان یابد. غافل از اینکه پایان شاهنمامه همیشه هم خوش نیست.
اما در هر دوی این اتفاقات، قبل از شنیدن خبر بد، یک پیام امیدوارکننده و دلگرم کننده به ما رسید تا توان مواجهه با مصیبت را به ما بدهد. پیامی امیددهنده که چراغ راهمان شد. پیامی ازانسانی والا و رهبری به معنای واقعی حکیم و مقتدر.
الحمدللله بخاطر بودنش.
خدایا بعد از خودت و امام عصرمان ، دلمان به رهبر حکیممان قرص است. سایه اش را مستدام بدار و از شر جمیع امراض و بلیات و خطرات و توطئه ها حفظ بفرما.
«اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای»
✍#ف_صیادنژاد
۱۴۰۳/۷/۷
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_پیروز_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنام است. آلودگی هوا برایم حقیقتاً اذیت کننده بود اما با خودم گفتم حالا که همسرم نیست تا با رفتنمان مخالفت کند و آن جملات آزاردهنده را تکرار کند، بهترین فرصت است.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: « نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکند.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تششیع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- «ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.»
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- «چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟»
- «با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم زود برمیگردم»
- «من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...»
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدانم بعداً غر و لندش را یک جور دیگری سرم درمیآورد اما خداروشکر که آمدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمان از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میرخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان می رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخی ها اشک می ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که درواقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ .... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق....»
شهادت میدهم که پرسش فرشته ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه های ستاد کل میرن. آدم های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت گیری میکنند.( چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میرند دوره دیده هستند)»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کارمستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم در سخنرانی هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟ که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهن شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم براهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن:شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماه ها تلاش میشود تاشهیدی تفحص شود
و چشم انتظاری خانواده ای پایان یابد
✍🏻 #ف_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat