eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
667 عکس
100 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الجبار چند روز است تقلا می‌کنم به نوشتن. تا لااقل اندکی از آتش ریخته بر جانم سرد شود. پناه می‌برم به کلمات. تا شاید هُرم جگرسوز سینه‌ام، کمی تسکین یابد. اما کلمات سرکش‌اند. رام نمی‌شوند. نه که نخواهند، عاجزند، الکن‌اند. کلمه تاب سوختن ندارد. جانِ به دوش‌کشیدنِ لاشه‌‌ی متعفنِ رذیلت را ندارد. نمی‌تواند بار ننگش را به دوش بکشد. کلمه ناتوان است. از نشان‌دادن کُنه و حقیقیتِ درنده‌خوئی و رذالت ریخته در بطنِ دیو وحشی. کلمات دل‌خون‌اند. فراری‌اند. نگران‌اند که مبادا این ننگ و عار، شرافت و قداست دیرینه را لکه‌دار کند. کلمات بارکش امانت الهی بوده‌اند، چطور می‌توانند این رذالت و پستی را حمل کنند. کلمات شرمگین‌اند. بی‌تاب‌اند. قاصرند از بازگو کردن. و تقلایم بی‌ثمر است. ننگ ابدی بر فرومایگانِ پَست که رذیلانه به سَلاخی آدمیّت مشغولند. ✍ مهجور 📝 متن ۱۰۱_۰۳ @khatterevayat @maahjor
روزها، در اضطراب وحشتناکِ مادریَم، شب می‌شد. دو فرزندم، صبح به صبح، به قصد مدرسه مرا ترک می‌کردند. و من می‌ماندم و ثانیه هایی که با خونسردی تمام قدم‌زَنان صفحه‌ی ساعت را جلو می‌رفتند. و دلی که شور می‌گرفت تا دخترها برگردند. سالِ گذشته، همین حوالی بود که به دخترها می‌گفتم: "پنجره‌ی ماشینِ سرویس را پایین نکشید." به خانم راننده‌شان می‌گفتم:"اگر کسی به قصد آزار نزدیک ماشین شد، مراقب باشید." شب‌ها که هر دو‌ی‌ِشان را در آغوش می‌گرفتم، شورِ دلم شیرین نمی‌شد .اما کم تر شور می‌زد. به خانه نگاه می‌کردم، به سقفش، به سرتاسرش که تازه و به سختی توانسته بودیم، ساکنش شویم . دوستش داشتم . شب‌ها که خانه در آرامش می‌رفت . گاهی از خیابان، صدای شعار وفریاد می‌آمد و گاهی هم کنار پنجره، موتوری‌های قمه به‌دست که از خیابان به سرعت می‌رفتند را می‌دیدم. وَ وحشت و اضطرابِ روزم، از نیمه‌شب شروع می‌شد. در ذهنم وسایل ضروری را جمع می‌کردم . مدارک شناسایی و لباس و دارو و آذوقه برای چند روز را در‌‌‌ کیف می‌چیدم. وقتی خبرگزاری‌های آن وَرِ آبی می‌گفتند: "داریم می‌آییم"، دلهره به جانم می‌ریخت، که باید مثل فلسطینی‌ها ،خانه وکاشانه‌مان راترک کنیم؟ هر لحظه مادرانی را تصور می‌کردم، که فقط به اندازه چند روز بچه‌هایشان می‌توانستند، وسیله جمع کنند و جان خود و دلبندانشان رانجات دهند. به کجا بروند؟ کجا را دارند، که بروند؟ چه کسی حمایتشان می‌کند؟ غیر از مردمِ چند کشور اندک. آن هم دورادور . چه کسی حرفشان را می‌شنود؟ چه کسی بچه‌هایشان را از آغوش آن‌ها می‌گیرد تا سیر و سیرابشان کند. نه‌! جایی غیر از خانه‌ی نااَمنشان روی کره‌ی زمین ندارند. تازه، اِی‌کاش فقط آوار باشد‌. دربِ خانه با ضربِ لگدِ پوتین ناجوان‌مردی باز نشود. و پشت سرش گُردان متجاوزان و دل‌سنگ‌ترین‌های تاریخ برسَر زن و دختر جوان و نوجوان و کودک آوار نشوند. کاش خانه آوار شود نه ...... حمله زمینی به غزه آغاز شده.😭 ✍ مهدیه مقدم 📝 متن ۱۰۲_۰۳ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402
دل‌ مادر - محمدطاهام امسال کلاس اوّل می‌ره. نمی‌دونی چقدر خوشحاله. از راه که می‌رسه کیفش رو خالی می‌کنه وسط سالن و شروع می‌کنه به حرف زدن از درس امروز و خانوم معلمش چی گفته و با دوستاش چه بازی‌ای کرده. زهراخانوم! اصلا فکر نمی‌کردم بچه‌م اینقدر مدرسه رو دوست داشته باشه. مادر محمدطاها نشسته بود روی زیرانداز کوچکی و تکیه داده بود به نرده‌های آلاچیق و با آب و تاب از پسرش و رفتن به مدرسه تعریف می‌کرد و زن جوان روبرویش زل زده بود به چشم‌های میشی‌اش و با هر کلام او، لب و لوشه‌اش بیشتر آویزان می‌شد. - یک... دو... سه ... صدای چند کودک از فاصله ده پانزده متری می‌آمد که دختر کوچکی را روی تاب هل می‌دادند و کش‌دار و بلند می‌شمردند. زن گوشش به بچه‌ها بود و نگاهش به مادرمحمدطاها. یک‌دفعه از دور پسر بچه سفید و تپلی دوید سمت آن‌ها. - چی شده عزیزم؟ گرسنته؟ می‌خوای بهت لقمه بدم؟ گربه‌ کوچکی کز کرده بود کنار آلاچیق و ضعیف میومیو می‌کرد. مادرمحمدطاها لقمه‌ای از کیفش درآورد و یک تکه‌اش را جلوی گربه انداخت. گربه میویی کرد و دور شد. زهراخانم خیره شده بود به محمدطاها که با ولع لقمه را گاز می‌زد و با هر قربان‌صدقه مادرمحمدطاها، حوض چشمانش پرآب‌تر شد. بالاخره حوض سرریز کرد و دو قطره اشک روی گونه‌هایش غلتید. مادرمحمدطاها نگاهش به او افتاد. محکم زد روی دستش و با چشمان گشادشده پرسید: «اِوا خدا مرگم بده. خواهر چی شد یهو؟ حرف بدی زدم؟» زهراخانم به خودش آمد. لبخند کمرنگی زد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. آب بینی‌اش را بالا کشید و با آه بزرگی شروع کرد به صحبت: «منم هفت‌ سال پیش حامله بود. بچه‌م بیست و سه هفته بود. یک نوک‌پا به دنیا آمد و رفت. دست خودم نیست. از اول مهر هر چی بچه مدرسه‌ای می‌بینم یاد چشمان بسته بچه‌م میفتم و دوباره غصه عالم می‌ریزه توی دلم. چقدر دلم براش تنگ شده! اسمشو گذاشته بودیم محمد. اگر محمدم زنده بود...» از ته دل نفسی کشید. دو زانویش را بغل گرفت و شروع کرد به گریه‌کردن. با صدای دیرینگ، نگاهم به گوشی افتاد. «کوچک‌ترین شهید غزه» عکس کودک هفت‌روزه‌ای بود که در پارچه سبزرنگی پیچیده شده و آرام خوابیده بود. همه عالم غصه‌دار نبیله بودند و من بیشتر نگران دل مادرش. ✍ پهلوانی‌قمی 📝 متن ۱۰۳_۰۳ @khatterevayat @pahlevaniqomi
من اگرچند کیلومتر آنطرفتر به دنیا می آمدم،شاید الان جای این مادربودم .رد خون ،لبهایم را قرمز میکرد و تماشای ترس کودکانم قبل از آن انفجار آخر، چشمانم را مات. توی خانه چادر پوشیده بودم ،چادری که وقتی روی سرم میکشیدم، میدانستم ممکن است کفنم باشد. من تا اینجا،میتوانم خودم را جای این زن بگذارم و به جایش بمیرم. ولی وقتی چشمم به پسرش می افتدو ناخودآگاه پسر خودم را به جایش میبینم قلبم تیر میکشد.خیلی سخت است بخواهم تصور کنم این لحظه را. لحظه ای که پسرم نگاه نا امید و ترسیده اش را به جنازه ام بدوزد.و با زبان بی زبانی التماسم کند از جا بلند شوم و در آغوشش بگیرم. اینجا خودخواه میشوم و نمیخواهم پسرم را جای پسرش ببینم. چشمانم را میبندم که نبینم...ولی...مگر میشود‌؟‌مگر میتوانم؟ من یک زنم،یک مادرم.و خدا توانایی مادری کردن برای همه بچه های دنیا را در وجودم قرار داده.هرجا بچه ای میبینم انگار بچه خودم را دیده ام.هر وقت صدای گریه کودکی را میشنوم، همانقدر بی‌تاب میشوم که برای گریه بچه‌های خودم.‌ هر جا کودکی صدا بزند: "مامان؟؟"تمام وجودم جوابش میدهد:"جان مامان.." چطور میتوانم حس این پسر بچه فلسطینی را نادیده بگیرم؟‌ چطور میتوانم نگاهش کنم و پسر خودم را نبینم؟چطور میتوانم مادری‌ام را به رو نیاورم؟...نه نمیشود ..بغض دارد خفه ام میکند..درد دارد سینه ام را میشکند...ای کاش، میتوانستم این پسرک را در آغوش بکشم و در گوشش لالایی بخوانم...ای کاش میتوانستم برایش مادری کنم...آه...چقدر درد دارم...چرا نمیمیرم.. چرا از این همه درد نمیمیرم.. ✍نجمه گلناری 📝متن۱۰۴_۰۳ @khatterevayat
آروم باش مامانی! من پیشتم! صدای گریه‌های بی تاب کودک را که شنیدم همه چیز آماده بود تا پرت شوم به روزی که دخترکم فاطمه نوبت عمل داشت. شب قبلش شبیه کسی که یک فنجان قهوه سنگین خورده باشد نمی‌توانستم پلک روی هم بگذارم. خیال اینکه جسم کوچکش فردا برای دقایقی از من دور است و بی‌صدا، بدون من روی تخت بیمارستان خوابیده،خواب را از چشمم دزدیده بود. هربار که چشم‌هایم را باز می‌کردم سرم را نزدیک می‌کردم و صورتش را می‌بوسیدم. دوباره غلتی می‌زدم و برمی‌گشتم سر جای اولم. باز دست‌هایش را توی دست‌هایم می‌گرفتم و انگشتان کوچکش را یکی‌یکی نوازش می‌کردم. آیت‌الکرسی می‌خواندم و به سر تا پایش فوت می‌کردم. صبح زود برای اینکه بی‌خواب نشود آرام توی پتو پیچیدمش و رفتم توی ماشین. دلم نمی‌خواست تا خود بیمارستان بیدار شود. تصور اینکه بیدار شود و مثل هر روز صبح، لیوان شیرش را طلب کند و من به خاطر رعایت ناشتاییِ قبل عمل نتوانم آن را توی لیوان عروسکی‌اش بریزم، قلبم را مچاله می‌کرد. وقتی بیدار شد پدرش از بیمارستان یک بادکنک بزرگ صورتی برایش خرید و حسابی نازش را می‌خرید. من قربان صدقه‌اش می‌رفتم و از اینکه آقای دکتر قرار است خوبش کند می‌گفتم. وقتی رفت اتاق عمل آخرین لحظه توی دست‌های خودم توی ماسکی که گاز بیهوشی داشت نفس کشید و آرام خوابید. اشک بی‌امان صورتم را خیس کرده بود. بیخِ گوش اتاق عمل ایستادم و پایم را قدمی اینطرف‌تر نگذاشتم. گوش تیز کردم تا نکند خدای نکرده از ریکاوری که بیرون می‌آید توی اولین لحظه من را نبیند و ذره‌ای ترس توی دل کوچکش بنشیند. نکند فاطمۀ دو سال و چندماهه‌ام برای لحظه‌ای غریبی کند و چشم‌هایش توی ازدحام آدم‌های ناآشنا دنبال من بگردد. فاطمه آمد. گریان و بی قرار. آغوش باز کردم و آرام توی گوشش ‌گفتم: آروم باش مامانی! من پیشتم آروم باش! حالا از دیشب صدای گریه‌های کودک اهل غزه که گمان می‌کنم سه سالگی‌اش را هم تمام نکرده، یک لحظه از گوشم بیرون نمی‌رود. صدایش شبیه ناله‌های فاطمه است وقتی بی‌قرار از توی اتاق عمل بیرون آوردنش. من جنس این چشم‌ها را می‌شناسم. معنی التماس توی این چشم‌ها را خوب می‌فهمم. چشم‌هایی که توی این شلوغی پی آشنایی می‌گردد. پیِ مادری، پدری، مادربزرگی، پدربزرگی، خاله‌ای، عمه‌ای و اَقلٍّاکن کسی که صورتش را یکبار دیده باشد. کسی که بوی مادرش را بدهد.اما زیر بمباران هوایی خانه‌شان نه پدری مانده و نه مادری که نازش را بخرد. نه حتی بادکنک و عروسکی که اقلاکن بوی خانه را بدهد. حالا کودک زیبای غزه که چشم‌هایت آبی نیست. من فرسنگ‌ها دورتر از تو اینجا بی‌خواب شده‌ام، قلبم اینجا به رسم مادربودن تیر می‌کشد، برای تو و برای تمام تمنای کودکانۀ تو. نیستم اما آغوش خیالی‌ام را برایت باز می‌کنم و در گوش‌ات آرام می‌گویم: : آروم باش عزیزکم! من پیشتم آروم باش! کاش آرام بگیری حمزه. کاش... ✍ سمانه آتیه‌ دوست 📝 متن ۱۰۵_۰۳ @khatterevayat
گفتم، بیا یک چیزی بگوییم. هر چه که باشد. فقط بگوییم. حتی می‌شود جفت‌مان باهم حرف بزنیم. از چی؟ نمیدانم. اما هیچ‌کدام نباید داد بزنیم. البته اجباری نیست. اگر تو خواستی می‌توانی داد بزنی. ولی نه آنقدر بلند که صدات به گوش آنها برسد. صداهای بلند را خفه می‌کنند. از من می‌پرسی چیزی شده؟ معلوم است که شده. اما می‌گویم نه. چرا من حرف زدن بلد نیستم؟ لالم مگر؟ نمیدانم. تو می‌گویی بیا برویم یک جایی که بشود تو هوایش نفس کشید. من ولی ولو شده‌ام یک گوشه و می‌گویم بیخیال. ممکن نیست. تو میگویی از تنبلی‌ت است. من می‌گویم از واقع‌بینی‌م. و تو جوابی نمیدی. حالم خراب است. می‌گویی اگر دعا بخوانی خوب می‌شوی. من می‌گویم بیا آهنگ شاد بگذاریم و دست‌هامان را تکان بدهیم. یعنی انگشت‌هامان را بچرخانیم، اینطور... و بعد قاه قاه بخندیم. به چی؟ نمیدانم. تو میگویی خنده‌هات مصنوعی است‌. من می‌گویم آدم اگر یک بار بمیرد، بهتر از این است که هر روز خبر مرگ آدم‌های دیگر را بشنود‌. داد میزنی که آدم انقدر زپرتی نمی‌شود! من ولی توی گلوم انگار عنکبوتی چیزی تار پهن کرده و انگار یک بند چنگ میزند به دیواره‌هایش. می‌گویم بیا دراز بکشیم روی فرش. یعنی پاهامان را دراز کنیم، اینطور... بعد یک صفحه از کتاب را باز کنیم. دراز که می‌کشم غم پهن می‌شود تو کل تنم. می‌ایستم یا می‌نشینم جمع می‌شود یک جا درست سمت چپ سینه‌ام. می‌ترسم یکهو بترکد از حجم زیادش. و تو دراز میکشی. درست روی من. مژه‌هام پشت هم خیس می‌شوند. چرا؟ نمیدانم. گوشواره‌های سبز زری را به زور ازش گرفته‌اند. جرئت نمی‌کند بگوید پسش بدهید. چون قدرت ندارد. آدم اگر قوی نباشد یا باید از چیزهایی که دوستش دارد دست بکشد یا بمیرد. زری از مرگ می‌ترسد لابد. می‌پرسی توام؟ و بعد هندزفری را می‌چپانی توی گوشم. می‌گویی نقد داستان خودت را گوش نکرده‌ای هنوز! استاد می‌گوید: "داستان با یک جسارت‌ و دل به دریا زدنی از فرمی استفاده کرده که فرم خطرناکیه. یعنی ظاهرا داری بدگویی میکنی ولی در واقع داری یک ارزشی رو تحسین میکنی. کار سخت و خطرناکیه چون ممکنه مخاطب درنیابه و نویسنده رو متهم کنه. اما به نظر من کار دراومده. و داستان خوبیه." من چرا توی زندگی واقعی دل به دریا نزده‌ام هیچوقت؟ چرا کار توی داستان‌هام در می‌آید اما یک پای زندگی‌م همیشه می‌لنگد؟ تو می‌گویی باید در داستان‌ها متولد می‌شدی نه در دنیا! و بعد، چه می‌شود که من انگار جان می‌گیرم و بلند می‌شوم و پودر کاکائو را می‌ریزم توی لیوان سرامیکی و شیر و شکر را رویش؟ چرا وقتی پشت میز می‌نشینم سمت چپ سینه‌ام درد نمی‌کند دیگر؟ کتاب دیگری باز میکنم. یک مرد چشم آبی پسربچه‌ی ۶ساله‌ی اشرف السادات را دزدیده. شاید هم تجاوز کرده. اشرف السادات دیوانه شده. به مرد پانزده سال حبس داده‌اند. مرد خودش اعتراف کرده به این کار. مردِ توی گوشی هم اعتراف می‌کند به تجاوز به یک دختر ۱۶ ساله‌ی فلسطینی. با خنده اعتراف می‌کند و انگار هنوز از خاطره‌ی خوشش سرمست است. چرا انقدر چیزهای بی‌ربط را بهم ربط می‌دهم؟ نمیدانم. من می‌گویم بیا یک چیزی بگوییم. هر چه که باشد. فقط بگوییم. حتی می‌شود جفت‌مان باهم حرف بزنیم. چرت و پرت حتی. فقط سکوت نکنیم. جهان به اندازه‌ی کافی سکوت کرده همیشه. بیا ما حرف بزنیم. اصلا داد بزنیم. آنقدر بلند که صداش برسد به گوش آن دو زن. اشرف‌السادات‌‌‌ و مادر آن دختر. بگذار بفهمند جهان اگر‌ ساکت است، دو نفر هنوز درد این مادرها را با کلمه فریاد می‌زنند... تو می‌گویی فریاد در کلمه شنیده می‌شود؟ من می‌گویم میدانم که می‌شود! ✍ نرگس ربانی 📝 متن۱۰۶ _۰۳ @khatterevayat
یکهو بدون اینکه بخواهم از اکسپلور افتادم توی پیج یکی‌شان. به زمین و زمان رنگ سیاه پاشیده بود و از نکبت و درد بی‌پایان می‌گفت. صفحه را کشیدم بالا و این‌بار متن یکی دیگرشان را خواندم که با لحن شاعرانه‌تری همان حرف‌ها را زده بود. اینکه دیگر اینجا جای زندگی نیست و مرگ همه‌ی ما را احاطه کرده و این حرفها. صفحه را هی بالا می‌دادم اما انگار گیر افتاده بودم بینشان. محاصره‌ام کرده بودند و از فاجعه و درد می‌گفتند. واقعا هم فاجعه بود. یکی از بزرگان سینما را با چاقو کشته بودند. خانمش را هم. وحشت افتاده بود به جان همه‌ی هنرمندهایی که حالا بین صفحاتشان گیر افتاده بودم. شوک زده بودند. همانطور که متن‌هایشان را می‌خواندم با خودم فکر میکردم من چرا تعجب نکرده‌ام؟ ناراحت بودم اما شوک‌زده نه. شگفت زده نه. نمی‌دانم چه شد که بعد از این سوال دوباره عکس‌هایی که داشتم ازشان فرار می‌کردم حمله کردند به ذهنم. نوزادی که توی دست پزشک جان داده بود. پسربچه‌ی چهارساله‌ای که با ترس به جسد مادرش نگاه می‌کرد. پدری که تن نیمه‌جان دخترش را روی دست گرفته بود و از ته گلویش داد می‌زد. مادری که دور خودش میچرخید و ضجه می‌زد که بچه‌هایش را گرسنه کشته‌اند. قلبم دوباره تنگ شد. جوابم را گرفته بودم. این‌روزها اینقدر جنازه‌ی تلمبار شده روی هم دیده بودم که خبر جدید کشته شدن آدمی دیگر مرا شوک‌زده نمی‌کرد. خودم را از حصار صفحاتی که لایش گیر کرده بودم کندم. نفسم داشت بند می‌آمد. حتی نگذاشته بودند من هم حرفم را بزنم و نظر دادن را محدود کرده بودند. آن‌ها حتما این چند روز خواب بودند. شاید اینترنتشان قطع بود. شاید اینستگرام محدودشان کرده بود. نمی‌دانم. شاید هزار شاید دیگر. اگر آن شایدی که هی خودش را به ذهنم میزند واقعی باشد می‌ترسم. اگر آن‌همه خون و تشنگی و گرسنگی و آوار ساختمان را دیده باشند و باز هم مهر به دهانشان مانده باشد و حالا تازه بعد از کشته شدن هموطن و همکارشان اینطور بهت گرفته باشدشان؛ پس واقعا دنیایشان همانقدر که گفته‌اند سیاه است. نکبت است. پر از انسانیت گزینشی است. پر از عقده و حقارت و کینه است... من میخواهم از این دنیا فرار کنم. می‌خواهم فرار کنم و پناه ببرم به دنیای آن‌هایی که وسط خون و خاک لبخند می‌زنند و می‌گویند صبح نزدیک است. نور دارد طلوع می‌کند. ✍ سین جیم 📝 متن ۱۰۷_۰۳ @khatterevayat
دوستی نوشته بود وقتی چشمم به پسرش می افتدو ناخودآگاه پسر خودم را به جایش میبینم قلبم تیر میکشد.خیلی سخت است بخواهم تصور کنم این لحظه را. لحظه ای که پسرم نگاه نا امید و ترسیده اش را به جنازه ام بدوزد.و با زبان بی زبانی التماسم کند از جا بلند شوم اما من پسرم را میبینم که وقتی کسی حتی برای مزاح قصد آسیب زدن به من را دارد تبدیل می‌شود به یک مرد کوچک، حمله میکند،داد می‌زند و تا من را از دست دشمن نجات ندهد ول نمیکند،اصلاتوی این عکس پسر بچه ای نمیبینم،یک مرد کوچک میبینم که با مادرش عهد می‌بندد که انتقامش را بگیرد که بشود یکی شبیه عزالدین قسام تا با همان دستش که تکیه داده به تخت که بتواند بایستد آوار شود برسر نتانیاهو و سربازانش إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنْتَقِمُونَ ✍ مامانم 📝 متن ۱۰۸_۰۳ @khatterevayat
بمیرم برایت کوچک مرد بزرگ فلسطین تویی که چنگ زدی به گوشه تخت مادرت و توی دلت یا اماه یا اماه دارد داد میزند و به قلب پر دردت چنگ میزند و اشک وبغضی که از شوک صدای خمپاره ها نمیداند چه کند نمیداند اول بغض کند یا راه باز کند برای اشک های مرده چشم هایت نمیدانم چه به زبان بیاورم ولی پسرم بدان الان فقط دلم میخواست کنارت بودم و زانو میزدم و هم قدت میشدم محکم بغلت میکردم تا حداقل دل خودم آرام بگیرد میدانم دل تو آرام بگیر نیست دل تو الان درحال ساخت و ساز یک مرد از جنس مقاومت است برای انتقامی بزرگ ولی پسرکم آن آنژیوکتی که در دستت هست دلم را ریش میکند که با اینکه حال خودت مساعد نیست ولی مثل یه مرد بالای سر مادرت ایستاده ایی میدانم فلسطین برای شما همانند مادریست که کنارش ایستاده ایی امید دارم پدران و برادرانت به زودی خبر انتقام و پیروزی را خواهند داد به امید آن روز محکم بایست ✍ ام‌علی_نوشت 📝 متن ۱۰۹_۰۳ @khatterevayat
فرعون خواب پریشان دیده است باز که کودکان غزه را یک به یک قربانی می کند. می گوید آنها بمب ساعتی اند. این بمب ساعتی را شما کوک می کنید. هر که باد بکارد طوفان درو می کند. مگر فرعون جان سالم به در برد. اگر کارگردان خداست که هست، موسی در کاخ فرعون قد می کشد. سالهاست صدای آن زن فلسطینی در گوشم پیچیده است که حسبی الله و نعم الوکیل... بترسید از ظلم به مظلومی که کسی را جز خدا ندارد. و خدایی که به شدت کافی است. ۷۰ سال است مادران فلسطینی با وحشت فرزندانشان را شبها در آغوش می کشند و صبح با دلشوره راهی مدرسه می کنند. حالا آن کودک فلسطینی که سنگهای تیز را در مشتش می فشرد و با ترس در کوچه‌های غزه به مدرسه می‌رفت، بزرگ شده و به لطف خدا قوی. آرزوهایش هم با خودش قد کشیده. موشکهای کاغذیش هم گویا فرعون دوباره خواب پریشان دیده است. ✍ مهدیه یونسی 📝 متن ۱۱۰_۰۳ @khatterevayat