بسم الله الرحمن الرحیم
*بازمانده*
سلام ام فرحان!
اوضاع سرزمین مادری را از آن بالا چطور میبینی عزیزم؟ حال و هوایت در هوای طوفانی این روزها چگونه است؟
درست است که سالهاست از نعمت دیدن تو محرومم اما همیشه حضور حمایتگرت را کنار خود حس کرده ام. در تمام سالیان زندگیم در اردوگاه، در همهی روزهای مهم. اولین روز مدرسه، روز قبولی در دانشگاه، شب ازدواج، هنگام تولد اولین فرزند و اولین نوهام، و امشب... میدانی؟! امشب نیروهای مقاومت برای اولین بار حیفا را نقل باران کردهاند تا بفرستند به حجلهی آزادی. بالاخره کس و کار شمعون و آن زن و مرد یهودی چمدان هایشان را بستهاند و به سمت بندر فراری شدهاند تا خودشان را با کشتی به لهستان برسانند که ان شاءالله سهمشان را از نقل باران امشب بگیرند و به بندر نرسند هرچند خون آلودهشان خاک حیفا را نجس خواهد کرد. خانوادهی مسیحی همسایه را یادت هست؟ از حیفا رفتند چون زندگی با آن موشهای کثیف برایشان غيرممکن بود. حالا نوههایشان حتما چمدانها را بستهاند تا مثل ما در جشن آزادی به خانه برگردند.
تصمیم گرفته ام در زمین خانهی پدری، خانهی تازهی بزرگی بسازم و با تمام بچهها کنار هم زندگی کنیم. دوست دارم هر بعدازظهر نوههایم را در حیات پرگل آن خانه جمع کنم و آنچه از تو، بابا، مادربزرگ و روزهای خوش حیفا شنيدهام برایشان بگویم. و بعد باهم به سمفونی طوفان الاقصی گوش کنیم که حتما مجید انتظامی به زودی رهبریش خواهد کرد.
مادرجان! حالا که بازگشت به خانه این اندازه دستیافتنی به نظر میرسد، دعا کن این بیماری سخت به من کمی زمان بدهد!
از طرف من به بابا و مادربزرگ سلام برسان!
دوستدارت
فرحان
۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
✍ مرضیه سادات صادقی
⭐️بازمانده یک فیلم سینمایی تاریخی محصول سال ۱۳۷۳ است دربارهی نزاع اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۴۸، به کارگردانی سیفالله داد که فیلمنامهاش بر اساس داستانی از غسان کنفانی نویسندهی فلسطینی به نام بازگشت به حیفا نوشته شدهاست.
📝 متن ۷۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
نفسش تند بود. نمیتوانست درست بنشیند. هی صندلی چرخدار را تکان میداد. از پشت دوربین هم میتوانستم بفهمم بهزور جلوی اشکش را گرفته که پایین نریزد. دزد با قمه حمله کرده بود گوشی دخترش را گرفته بود. دخترش با بغض به دزد میگفت: "خیلی دروغگوی عوضیای" نتوانست تحمل کند. بلند شد که خودش حساب دزد را برسد. بهش حق میدادم. مهراب قاسمخانی را میگویم. بچهاش را بزرگ نکرده بود که گردنکلفتی بیاید او را اینطور بهخطر بیندازد و انکار کند. خودم هم وقتی یکی مالید به ماشینم و جلوی پلیس داشت انکار میکرد طوری داد زدم: "دروغ میگه" که خطی در گلویم تیر کشید.
ولی من حال پدر دوم را نمیفهمم. نه اینکه نخواهم، نمیتوانم که بفهمم. بغض ندارد. پایش را تکان نمیدهد. تندتند نفس نمیکشد. از چشمش جای گریه خشم و بهت میبارد.
نه فقط من، اگر کسی دیگر هم گفت میفهمد شما باور نکنید. ما هیچ وقت جای او نبودهایم. هیچ وقت دزد بهخانهمان نزده و بعد در آن ننشسته و بعد جا را برای خانوادهمان تنگ نکرده و بعد آب و غذایمان را محدود نکرده و بعد همان جای تنگ را روی سر خانوادهمان خراب نکرده، که بتوانیم بفهمیم او چه حسی دارد.
ما فقط میتوانیم آرزو کنیم. آروز کنیم ای کاش گوشیاش هم زیر آوار مانده باشد و نتواند ببیند که مجرم چه ماهرانه دارد تمام این ۷۵ سال جنایت را انکار میکند.
ایکاش هیچ خبری از بیرون نشنود و نفهمد برخی دوره افتادهاند که چرا او و هموطنانش مشت به دهان این قاتل هفتاد ساله زدهاند و پس باید عواقبش را هم بپذیرند.
ایکاش نفهمد در میان مردم منطقهی خودش کسانی هستند که ۷۵ سال کشته شدن هموطنان او را ندیدند و حالا تازه یادشان افتاده جنگ بد است.
ایکاش...
✍ سین جیم
📝 متن ۷۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«قسمت اول»
_الان هوش و حواس درستحسابی ندارد، تا فرصت از دست نرفته حکم را از او بگیر.
_خیالتان راحت باشد عمو. شما زمان را از دست ندهید. شروع کنید. مطمئن باشید تا پیش از طلوع آفتاب حکم را به دستتان میرسانم.
پیرمرد چشمانش را لحظهای میبندد.
_اگر این کار به سرانجام برسد در سرسرا آنقدر میرقصم تا بیهوش شوم.
لحظهای بعد چشمانش را باز میکند و خیره در چشمان ملکه ادامه میدهد:
_مسئولیت بزرگی بر دوش توست استر! فردا بزرگترین عید یهود خواهد شد.
لبخندی روی لبهای دختر مینشیند. پیرمرد دستی به ریش بلندش میکشد. چهرهاش در هم میرود و دوباره سکوت اتاق را میشکند.
_اگر موفق نشوی هامان هر چه کردهایم رو میکند. همهمان را پای محاکمه میکشد. از همه چیز سردرآورده مردک نحس! او را اول از همه میکشم... نه... نه... اول هر ده تا پسرش را یکی یکی جلوی چشمانش میکشم، بعد خودش را.
استر خیره به چهرهی سرخ شدهی عمویش نگاه میکند و ریزریز میخندد.
_عموجان، گفتم که میتوانید از همین حالا شروع کنید، به من مطمئن باشید. حال که مست است، هر چه بگویم انجام میدهد. خشایار در برابر من تاب مقاومت ندارد.
✍ مریم بردبار
📝 متن ۷۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«قسمت دوم»
_جناب مردخای حکم رسید.
پیرمرد از کنار بدن پسران هامان بلند میشود. قطرات خون روی پیشانی و گونهاش پاشیده. ریشهای خاکستریاش را هم سرخ کرده است.
با پایش به سر یکیشان ضربهای میزند.
_اینها را در میدان شهر به دار بکشید. زن و مردشان، حتی کودکانشان هم باید ببینند و طعم وحشت را بچشند. این ایرانیان کثیف باید بفهمند با یهود نباید درافتاد.
با دستمال سفیدی خون را از روی دستهایش پاک میکند و به سمت جوان قاصد میرود.
_عجب از این دختر... هنوز سپیده هم نشده... بخوان نامه را.
جوان مهر و موم نامه را باز میکند و بند به بند می خواند. یهودیان حق ماندن در امپراتوری ایران، حق تجمع، حق محافظت از خود و حق انتقام از دشمنانشان را دارند.
چشمهای پیرمرد برق میزند و لبخند رضایت روی صورتش مینشیند. چرخی میزند و رو به جمعیت میگوید:
_شنیدید؟ خبر را برسانید به همهی آنهایی که منتظر حکمند. بیمعطلی وارد خانهها شوند.
صدایش بلندتر میکند.
_اول حکومتیها. میخواهم هیچ وزیر و وکیلی، هیچ سرباز و سرداری زنده نماند. سراغ درسخواندهها و باسوادها هم بروید. بعد از آن آزادید. هرکس دشمنی با شما کرده هر کس چپ بهتان نگاه کرده، جان و مالشان بر شما حلال است. بروید.
جمعیت به تکاپو میافتد، یهودیان میان خندههایشان شمشیر از غلاف بیرون میکشند و در زمان کوتاهی حیاط خانهی هامان خالی میشود.
✍ مریم بردبار
📝 متن ۷۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«قسمت سوم»
_ بریز، جام را پر کن.
مردخای سر بر میگرداند و به صورت قاصد نگاه گذرایی میکند.
_زبان باز کن پسر.
_در جوهای کوچه و بازار خون جاری است. همهی خانهها بازرسی شده، ایرانیان آوارهی کوه و دشت شدهاند تا جان سالم به در ببرند. شهرها همه خالی است.
_ چند نفر؟
_ در دربار شوش حدود پانصد نفر از مهمترین افراد حکومت، همانطور که امر کردید... در استانها... متاسفانه آمار دقیق نیست، تا ۷۷ هزار نفر قطعی است اما بعضی آمارها هم میگویند که تا ۵۰۰ هزار نفر را کشتهایم.
ابروهای مردخای تا جای ممکن بالا میپرند. ناباورانه به صورت جوان خیره شده و جام در دستش بیحرکت مانده است.
استر جام را از دست عمویش میگیرد و روی میز میگذارد.
لبخندی روی صورت مردخای پهن میشود و کمکم تبدیل به خندهی بلندی میشود.
از جایش بلند میشود و صدای پایکوبی و قهقهههایش سرسرای هخامنشی را پر میکند.
پ.ن. جمعیت ایران در زمان خشایار شاه: ۸۰۰,۰۰۰ نفر!
پ.ن. ۲۰۰۰ سال است که یهودیان قتلعام ایرانیان در این روز را جشن میگیرند...
✍مریم بردبار
📝 متن ۷۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
راه حل
از بیرون صدای گرومپ گرومپ میآید. موشکها شهر را به وحشت انداختهاند.چند روز است که اسرائیل شهر را با قدرت تمام میکوبد.
با خودم میگویم: این بهترین راه حله!
پسرم فاضل ایستاده نگاهم میکند. رنگش پریده است. دستم را روی سرش میکشم: چند شب خونه عمو رحمان بمون. کارم که تموم شد میام دنبالت.
آب دهنش را قورت میدهد: نمیشه خونه خودمون بمونم؟
صدای گریه مادرش از اتاق پشتی میآید: نه پسرم.
به پسر برادرم چشم میدوزد که پشت پدرش رحمان پنهان شده: پس چرا پسرعمو محمد و آبجی زهرا میتونه اینجا بمونه؟
صدای گرومپ بلندتر میشود و خانه زیر پایمان میلرزد. دستپاچه اسباب بازیش را به دستش میدهم: قول میدم چند روز دیگه که اومدم دنبالت یه ماشین دیگه برات بخرم.
بغض میکند و سرش را تکان میدهد. جلو میروم. دست محمد را میگیرم: بیا عموجان. قول میدم بهت خوش بگذره.
محمد نگاهی به پدرش میکند و با تردید به سمتم میآید. رحمان دست روی شانهام میگذارم: برادر جان تو و جان محمدم!
اشک توی چشمهایم حلقه میزند: مثل پسر خودمه. تو هم مراقب پسرم باش.
سرش را تکان میدهد. اشک توی چشمهای او یخ بسته. اما نگاهش را از من برمیگرداند. دست فاضل را میگیرد و از خانه بیرون میرود. نگاه فاضل هنوز به چشمهای من گره خورده است. بعد از رفتن آنها وسط اتاق روی دو زانو میافتم. دستهایم را مشت میکنم و به زمین میکوبم: پسرم مجبورم. این طوری لااقل میتونم خونوادهام رو حفظ کنم. صدای جنگندهها از بیرون شنیده میشود. ساختمان میلرزد و فرو میریزد....
✍ فرانک انصاری
📝 متن ۷۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
هشدار سطح نارنجی صادر شده!
همهجا پر از گرد و غباره!
انگار قراره طوفان بیاد و گرد و خاک بیشتر بشه!
البته طوفان قبلا شروع شده، ولی انگار قراره بهزودی به شهر و خونههای ما هم برسه!
چشم به آسمون میدوزم!
آسمونی که الان نارنجی شده از هجوم خاکها!
طوفان کِی به اینجا رسید؟!
هوا تاریکتر شده... تاریکتر از معمول همیشه این ساعت!
پیشبینی هواشناسی میگه طوفان تا فردا صبح تموم میشه!
به تموم کسایی فکر میکنم که سالهاست زیر خاک و آوار و غبارن!
یه طوفان باید بهپا بشه که همه این غبارو با خودش از اینجا ببره...
معمولا وقتی طوفان تموم میشه و غبارش فرو مینشینه، هوا انگار صافتر و آسمون تمیزتر میشه
چه لذتی داره وقتی غبار این طوفان فرو بشینه و کبوترا رو شاخههای درخت زیتون آواز بخونن
صبح نزدیکه...
✍ فرشته
📝 متن ۷۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سلام بفرمایید.
سلام، خانمِ .... ، دخترتون رو از مدرسه منزل بردید؟
_نفسم برای لحظهای قطع شد .
_نه، آقای بَقالان . مگه تو مدرسه نیست .
_الان کل مدرسه رو فرستادم گشتند، فاطمه زهرا نبود.
خانم، من نمیتونم منتظرش بمونم، دیرم میشه ،خودتون لطفا پیگیری کنید .
نفس در قفسهی سینهام اسیر شده بود.
چنگش میزدم تا آزاد شود.
دور تا دور پذیرایی را با سرعت بالا متر کرده بودم .
جواب نمیدادند.
تلفن مدرسه دائم قطع میشد. انگار اشکال فنی داشت.
خدایا به من رحم کن .
همان طور که لباس میپوشیدم تا مسیر چهلوپنج دقیقه با ماشین را طی کنم و به مدرسه برسم.
یادِ شماره تلفن خانم عسگری ،معلم پرورشی که در گوشی ذخیره داشتم، افتادم.
با زنگِ اول، جواب داد.
گفت که دخترم با مدرسه اردوی دوساعته به اداره رفته و هنوز نرسیدند .
زندگی چقدر سریع شیرین شد.
سینهام نفس را آزاد کرد.
دست از مِتر کردن برداشتم و روی زمین وِلو شدم .
_سلام، بفرمایید.
_سلام آقای مدیر، مادرِ *عماد عدیلی* هستم .
پسرم هنوز منزل نرسیده. مدرسه مانده؟
مادر، در انتظارِ شنیدنِ خبر سلامت فرزند،
نفسهای اسیرشدهاش، به شماره افتاده.
آقایِ مدیر اما، خبر سلامت نوجوان را نمیدهد .
اردویی در کار نیست.
عمادِ شانزده ساله شهید شده.
بی هیچ دلیلی، هدفِ تیر مستقیم صهیون قرار گرفته.
و هزاران مادرِ به نفس افتادهی دیگری در سرزمین فلسطین نشستهاند خیره به دَر،
که فررندِ نوجوانم خودش میآید یا خبر شهادتش.
مثلِ مادرِ *محمد فادی نوری*
مادرِ *فارس السرساوی*
مادرِ نفس حبس شدهیِ *عدی طراد صلاح*
مادرِ بیقرارِ *میلاد منذر الراعی*
مادرِ مضطرِ *فارس السرساوی*
مادرِ ستمدیدهی *عثمان عاطف ابوخرج*
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۸۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
#ble.ir/httpsbleirravi1402۷
از صبح خانه تکانی داشتم.
خسته و هلاک، تازه خواب،مهمان چشمهایم شده بود.
صدای مهیبِ رعد و برق که در خانه پیچید.
از خواب پریدم و وحشتزده با تمام خستگی،
به سمتِ اتاقِ بچهها دویدم.
هر لحظه منتظر بودم پنجرهی اتاقی از صدای رعد، روی سر یکی از بچهها که زیر آن خوابیده بودند بریزد.
سراسیمه ،همسرم را صدا میزدم تا به دنبالِ پسرکم برود.
رعد و برق، خیال آرامشدن نداشت.
اتاق که تا نصفه روشن شد، فهمیدم که قرار است دوباره صدایِ مهیب از آسمان خشمگین از ظلم بلند شود . کنارِ پسر کوچکم، دراز کشیدم و او را به آغوشم چسباندم.
صدا بلند شد.
پنجرهای از خانه، اما تکان هم نخورد.
چه برسد به ریختن روی سر بچهها.
دخترکانم هم بیدار نشدند.
با ترس نخوابیده بودند که هول باشند و با کوچکترین صدایی از خواب بپرند و وحشت زده به خانه ای که هر لحظه ممکن است با هر صدایی برسرشان، فرو بریزد، نگاه کنند.
نورِ برق، دوباره خانه را روشن کرد. من اما، دیگر نمیترسم .
آنچنان خردسالم را گویی که آخرین بار است، اورا میبینم . به آغوش نمیچسبانم .
دلم قرص است که آسمان فقط هیاهو دارد.
بمب و خمپاره ندارد .
زیرِ سر و صدای آسمان ،جای من و طفلانم اَمن است.
این، سر صدای بشرِ عصیانگر است، که خواب را از چشمها ربوده . خانهها را ویران کرده و مادرانی با آغوش خالی از طفل به جهان هدیه داده.
آسمانِ خانهی ما اَمن است ، فقط هیاهوی بی خطری دارد که بوی نمِ باران نیمه شب را خاطره انگیز کرده است.
اما آسمان غزه.........
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۸۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
#ble.ir/httpsbleirravi1402