eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
659 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سوم: بعد از زیارت و پیاده روی های طولانی، خسته و سوخته و لِه🥵 راه افتادیم دنبال جای استراحت بگردیم. عربی بلد نبودیم 🤐و همونی که بلد بودیم هم بر اثر شدت گرما بخار شده بود و پریده بود😵‍💫. با ایما و اشاره تا یه جایی رفتیم و یکهو یکی از موکب دارها که کارشون تموم شده بود و مشغول شست و رفت بودن صدامون رو شنید👂 و به دادمون رسید. ایرانی بود🥳 و ساکن عراق. با اصرار تعارف کرد بشینید خستگی در کنید بعد برید دنبال جا. و با اشاره به دخترم گفت به این بچه رحم کنید. کلی هم دخترم خوشحال شد🥰. چون با اینکه فقط ده سالش بود اما هم هیکل خودم بود و با چادر و ماسکش کسی تشخیص نمیداد ما مادر و دختریم🧕🧕. توی موکب یه زیلو بود و یه کولر آبی . مدام برق قطع میشد😣 و امکانات ما میشد فقط سایه!🥴 اما همون چقدر بهمون انرژی داد. تازه وقتی نشستیم فهمیدیم چقدر داغون بودیم. بعد هم دوستمون رفت شربت تگری برامون آورد🍺🍺🍺🍺 و بعد هم ساندویچ فلافل🌯🌮🌯 برای نهار.دیگه احساس میکردیم بهشت یه همچین جایی باید باشه.🌱🍃 چند دقیقه بعد هم زمزم خانم🧕 اومد همنشینمون شد. زمزم اهل اهواز بود و البته عرب زبان. دختر نوجوونی که باباش اومده بود زیارت. دیگه چی میخواستیم از خدا. مترجم هم همراهمون شد.🤩 ✍فاطمه حسینی 📝روایت ۳۵ @khatterevayat
اربعین سال ۹۷، اواسط آبان ماه بود،روز آخر پیاده روی ،نزدیک کربلا، حدود عمود ۱۱۰۰ ،به غروب خورشید نزدیک می شدیم ،تصمیم گرفتیم در یکی از موکبهای ساده اما باصفای عراقی اقامت کنیم، من همراه دختر و خواهر و عمه ام بودم، وارد شدیم، یک سالن بزرگ بود که نصف آن پرشده بود ، همان نزدیکی های در ، رختخوابمان رو پهن کردیم ،برای استراحت، البته بعد از پذیرایی با شام خوشمزه ایی که شامل پلو و یک خورشت عربی بود، همینطور که دراز کشیده بودم ، شروع کردم به رصد اطرافیان و آشنایی با اونا، چند نفر از شهر بصره بودند ، طرف خواهرم ، دو نفر خانم از جمهوری آذربایجان که یکی از اونا مُسن بود و به علت بیماری دیابت ،انگشت شست پایش هم قطع شده بود و با این وضعیت آمده بود پیاده روی استراحت می کرد ، کمی آنطرفتر ، یک هموطن تبریزی که اولین بار بود که به این سفر می آمد و خیلی از این بابت خوشحال بود ،در سمت روبرو و پایین پایمان هم چند نفر خانم که ظاهراً پاکستانی یا کشمیری بودند ، با خودم فکر می کردم ، این حسین کیست؟؟ که عالم همه دیوانه ی اوست، عرب، فارس ، ترک ، هندی ، پشتو زبان و ... ✍مریم بابایی 📝روایت ۳۶ @khatterevayat
زیپ کوله را باز میکنم، توی دلم دارند طبل عزا می کوبند و هر چند ثانیه یکبار با پشت دستم اشک ها را پاک میکنم. گفته بودند بارم سبکتر باشد، بهتر است. دوتا تیشرت و شلوار ورزشی پسرم را در می آورم، چقدر توی دلم حساب و کتاب کرده بودم که کدام یکی سبکتر است! دوتا لباس نخی برای خودم که برداشته بودم زیر چادر لبنانی زیاد گرمم نشود را هم می کشم بیرون و اینبار هق هق میکنم. من که اصلا سفر اربعین نرفته بودم، هی زنگ میزدم به سفر چهار و پنجمی ها و می پرسیدم چه چیزی لازم است بردارم و توصیه ها را مو به مو اجرا میکردم. پاور بانک را که گذاشتم توی جیب بغل کوله، همسرم صدای تلویزیون را زیاد کرد. باز هم همان حرف را می زد و همان تصاویر را از مرز مهران و خسروی و مرزهای دیگر نشان می داد. «از زائران عزیز تقاضا می‌کنیم اگر در مسیر هستند باز گردند و اگر هنوز حرکت نکرده اند، سفر خود را آغاز نکنند. ازدحام بیش از حد زائران در مرزها کار را سخت کرده و آمار گرمازدگی بسیار بالاست» بند دلم پاره می‌شود و جرأت نگاه کردن به صورت همسرم را ندارم، تلفن همراهم زنگ می‌خورد، مامان می‌ خواهد که راه نیافتیم چون برادرم تماس گرفته و گفته همسرش از شدت گرمازدگی داخل آمبولانس و زیر سرم است. سه روز از اربعین گذشته و تقریباً همه اقوام و دوستان که رفته بودند برگشته اند. نمیدانم چرا کوله را یک هفته است کنار در ورودی آپارتمان گذاشته ام و آرزوی چه معجزه ای داشته ام که محقق نشده؟! لباس های همسرم را هم از کوله در می آورم، تای لباس ها باز می شود و سر آستین ها شره می کند روی زمین، احساس می کنم دلم شبیه همین لباس های شل و وارفته آب شده. انگار خواهر شیر به شیرم که از مشهد آمده قم و بعد از یک شب استراحت با همسر و پسرهایش رفته سفر اربعین و حالا برگشته، مثل بچگی هایش انگشت شصتش را گذاشته روی دماغش و میچرخاند و چهار تا انگشتش هم در هوا می چرخند و دلت آب دلت آب می گوید! امروز هم با یک امید دیگر دارم کوله را پر می‌کنم و عازم سفرم و مداح دارد توی سرم می خواند:«سلام آقا... که الان روبروتونم...»😭 ✍رقیه حیدری 📝روایت ۳۷ @khatterevayat
مثل دیوانه‌ها سرم را سمت حرم چرخاندم و گفتم : " یا حضرت عباس قرآنمو پس بده." حیف که کسی حرفم را نشنید. وگرنه حقم بود یک پس گردنی حواله‌ام کنند که ای دختر گستاخ مگر حضرت عباس قرآنت را دزدیده که اینطور طلبکارانه حرف می‌زنی؟ مگر حضرت عباس گفت گیج بازی دربیاوری که کیفت کنار ضریح چپه شود و تمام وسایلش بیرون بریزد؟ اما در حال خودم نبودم. نمی‌فهمیدم چه می‌گویم. کل صحن و کنار ضریح را چند بار گشته بودم. نبود که نبود. مثل عزیز از دست داده‌ها گریه می‌کردم و سراغ گمشده‌ها را از خادم‌ها می‌گرفتم. با همان حال نزارم شنیدم که یک پیرزن ایرانی با خادم حرف می‌زند. نه آن عربی بلد بود نه این فارسی می‌دانست. دلم برایش سوخت چند جمله‌اش را ترجمه کردم و به خادم فهماندم که با دوستانش به حرم آمده و حالا یک ساعت است که منتظرشان است ولی نیامده‌اند. او را همانجا به خادم‌ها سپردم و دوباره دنبال قرآنم رفتم. نبود که نبود. غم عالم در قلبم نشست. ناامید سمت حرم امام حسین(ع) راه افتادم. امام حسینی(ع) که یک هفته بود فکر میکردم چطور با او روبرو شوم‌‌. اما الان نه شوق زیارت داشتم و نه تمرکزی برای رعایت ادب. زیارت را هرطور بود خواندم و به بین الحرمین برگشتم‌. حالا بیشتر از یک ساعت از آن ماجرا می گذرد ولی از شدت گریه‌ام چیزی کم نشده. با چشم‌های پف کرده راه افتاده‌ام در بین الحرمین و آخرین التماس‌هایم را به حضرت عباس میکنم. مادرم پیشنهاد می‌دهد دوباره به گمشده‌های عتبه عباسیه برویم شاید پیدا شده باشد. از خدا خواسته قبول می‌کنم. مادرم گوشه‌‌ای مینشیند و من وارد صحن می‌شوم. به گشمده ها که می‌رسم دوباره آن پیرزن را می‌بینم. در آن ازدحام و بین آن‌همه زائر نوبت او نرسیده که کسی به دادش برسد. پرس‌وجو که میکنم همه آدرس کانکسی در بین الحرمین را می‌دهند که گمشده‌ها را پیج می‌کنند. اما او نه توان تنها راه رفتن دارد نه حتی زبانی برای پرس‌وجو کردن. از حضرت عباس (س) خجالت میکشم که همان یک‌ساعت پیش به داد زائرش نرسیدم. بیخیال قرآنم می‌شوم. دستش را میگیرم و سمت بین الحرمین راهی می‌شویم. گوشه‌ی حرم مادرم را میبینم که با لب‌های کشیده روی پله‌ها نشسته. دستش را بالا می‌آورد و قرآنم را نشانم می‌دهد. حس عجیبی دارم. قرآنم را در کیفم گذاشته ام. دست پیرزن را محکم گرفته‌ام و به سمت کانکس گمشده‌ها می‌روم. هنوز هم دارم گریه میکنم. اما اینبار برای کسی که نمی‌تواند حیرت پیرزن توی صحنش را ببیند و برایش آدم جور می‌کند ولی خودش روز عاشورا وقتی مشکش را زدند... فَوقَفَ العباسُ مُتحیّراً 😭 ✍جاودان اربعین ۱۴۴۴ 📝روایت ۳۸ @khatterevayat
ملت در فضای مجازی با شدت و حرارت از فرآیند گرفتن بلیت هواپیما صحبت می‌کنند: -الان باز شد، پر شد، من گرفتم هورا! یه جا خالی داره، زود باش! این وسط من هاج و واج مانده‌ام که انگار همه قرار است هوایی بروند. فقط ما هستیم که با دو بچه‌ی چهار ساله و یک ساله قرار است کوله را بندازیم پشتمان و هِلِک و هِلِک در گرمای پنجاه درجه‌ی مهران، زمینی برویم. نه اینکه پولش نباشد که به قول رفقا به راحتی‌اش می‌ارزد. در واقع همسرجان اعتقادی به این درجه از راحتی ندارند. اگر اسم هواپیما را برای کربلا جلوی ایشان بیاوری انگار کفر گفته‌ای. در جواب هم با روی ترش‌کرده می‌شنوی که (( این لوس‌بازی ها مال ما نیست!)) بماند که اینجانب خیلی هم دلش از این لوس‌بازی‌ها می‌خواهد. اما بین نرفتن و با سختی رفتن ترجیحم قطعا دومی است. از آن طرف پیام‌های فورواردی هم می‌رسد که (( توروخدا بچه نیارید، خیلی خیلی گرمه‌، اینا اختیار از خودشون ندارن، گناه می‌کنید!)) به همراه هزار تا ایموجی وحشتناک که فرومی‌روند در مغزم. اعتراف می‌کنم که پایم سست نمی‌شود اما دلم چرا! همچنان آماده می‌شوم تا در سبکبارترین حالت ممکن، برای اولین بار مشایه بروم. بروم که نه! برویم. خدا خودش می‌داند که اگر قرار به(( بروم )) بود، می‌توانستم با همان چادر سرم روزها در بیابان، بدون نیاز به چیز دیگری سر کنم. اما وقتی پای ((برویم )) در میان است می‌شوم مادری که هر لحظه دل‌نگران چیزی می‌شود در سفر. ((دخترک چی بخوره اذیتش نکنه، گرمازده نشه، دخترجان خسته نشه، بدخواب نشن، ویروس نگیرن. )) وسط همه‌ی این دل‌لرزه‌ها یادم می‌آید که هر صبح به امام زمانم می‌گویم تو هر وقت بیایی من آماده و حاضر به یراق در خدمت تو هستم، حتی اگر توی قبر باشم! فکر می‌کنم که امامم اگر همین جمعه بیاید قرار است من با همین دو بچه چادر چاقچور کنم و خودم را به رکابش برسانم، آن هم برای جنگ! پس این مانور نظامی چندان هم بد نیست که خودم را محک بزنم چند زنه هلاجم برای آن روزی که دعا می‌کنم زودتر بیاید. کوله را سبک‌تر هم می‌کنم. به تصمیم همسر برای نبردن کالسکه هم نه نمی‌گویم و به خودم قول می‌دهم تا حد توانم به دو زایر کوچک امام حسینم خوش بگذرد. ✍مریم صفدری 📝روایت ۳۹ @khatterevayat
بسم رب الحسین پسر کوچکم، جعبه ی آهنرباهایش را پیش رویم می‌ریزد و باز هم «بیا بازی!»... خواهر کوچکترش هم می‌آید و ... سه تایی مشغول می‌شویم! (البته چهارتایی!) نوای «میاد خاطراتم جلوی چشام...» از رادیو «اربعین» بلند می‌شود و قرارم را می‌رباید و باز نگرانِ بی‌قراری‌ام می‌شوم: می‌دانم که امسال هم قرار نیست مهمان مشایه باشم! خوبی‌اش این است که تقریبا از همان قبلتر ها نسبت رفتن و نرفتنم ۱۰ به ۹۰ بوده؛ نه اینکه ۸۰ به ۲۰ باشد که حالا کم کم به سمت ۰ به صد میل کند! خب دلیلش را که خوب می دانم؛ اما اینکه چطور می شود وقتی تصمیم عاقلانه و عاشقانه ای گرفته ام برای نرفتن، و می دانستم هم که نمی روم، باز چرا هر چه به اربعین نزدیک تر می شوم نفسم تنگ تر می شود و دلم دیوانه تر... این را نمی‌دانم!! خب من خودم از خدا خواسته بودم، از آقا حسین بن علی علیه السلام خواسته بودم که بازهم فرصت مادری را به من بدهند برای پنجمین بار.... خودم بارها در قنوت نمازم زمزمه کرده بودم که : «خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشکری از خون من باشد» و حالا که مستجاب الدعوه شده ام و مدام یک معصوم کوچک در وجودم می چرخد و بازی می کند و حتما ذکر می گوید؛ ناراحتم؟! نه.. ناراضی ام؟! نه... بی‌قرار و دلتنگم؟! بی‌نهایت... ××× یکی از میله های آهنی را با نخ، به پایه ی میز می بندد و آهنربای بزرگش را از دور تکان می دهد و غش می کند از خنده... نگاهش می کنم؛ «مغناطیس» آهنربا، میله ی «کوچک» آهنی را تکان تکان می دهد... پای میله ی آهنی بسته است و نمی‌تواند «جذب» آهنربا شود، اما «بی‌قرار» است! با هر تکان آهنربا، تکان می خورد.... ××× چه قدر شبیه دل من! چه قدر شبیه پاهای من که بسته ی سربازان حسینی صاحب‌الزمان عج شده اند... همین‌جا، کنج خانه... زیر پرچم مشکی عزای آقا... جواب سؤالم را از بازی کودکانم می گیرم و دیگر نگران این بی‌قراری ام از «نرفتن» نیستم! من امسال جانمانده ام؛ فقط جسمم به لطف ارباب، خادم خانه ی سربازانش شده و «قلب»م هم‌پای همه ی آن‌ «مردم» که راهی شده اند، جذب مغناطیس حسین بن علی علیه السلام... السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ السَّلاَمُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ‏ ✍علمدار 📝روایت ۴۰ @khatterevayat
یاحق «اصلا دلم می خواهد امتحان کنم! خب منم دلم می خواهد همین معجزه های ریز و درشتی که این‌همه شنیده ام را ببینم!» با همین جمله ها با دلم سروکله می زنم! امیرعباس کوچکم موز می خواهد و من افتاده ام سر لجبازی با خودم! اما راستش لجبازی هم نیست، ته دلم غنج می رود که ارباب موز بفرستد و یک ته‌مزه ای هم نصیب من بشود! امیر عباس عاشق موز است؛ خانه که بودیم باید همیشه یخچال پر از موز می‌بود تا این تپل کوچک من هروقت هوس کرد، نوش جان کند! و حالا دقیقا وسط های مشایه، رو به سوی حرم ارباب، یک‌هو فریادش از توی کالسکه بلند شده که: «مامااان!موز!» همسرم می گوید بگذار بروم از چند موکب بپرسم یا اصلا آن دکه ی کوچک خوراکی فروشی؛ شاید باشد... ولی من فقط دلم موز مخصوص می خواهد! از همان ها که مزه ی معجزه بدهد و یک دفعه بی هوا بیفتد وسط کالسکه! نیم ساعت نگذشته؛ فقط نیم ساعت! حالا نمی دانم ارباب صدای امیرعباسم را شنیده یا ناز کودکانه ی دل مامانش را... جوانی به سرعت باد از کنارمان می گذرد و موز درشت زردی را توی بغل پسرک مهمان می کند! معجزه های ارباب، اینجا به همین سادگی دیدنی هستند... نوش جانت پسرم! این موز خوردن دارد! ✍علمدار 📝روایت ۴۱ @khatterevayat
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جستجوگران 👥 طی یک تفکر جمعی، به این نتیجه رسیدند که دو دسته شوند. عده ای شست‌وشو گر و بقیه جستجوگر! جستجوگران بر سر راه جمعیت می‌ایستند. از چند متر عقب تر فرد مورد نظر را می بینند و خود را بر سر راه او قرار می‌دهند. وقتی فرد به او می‌رسد، در کسری از ثانیه او را احاطه می‌کنند و با خود می‌برند. به گونه‌ای که فرد صید شده از این حرکت عملیاتی متعجب می‌شود و از خداوند منّان طلب عمر دوباره می‌کند! جستجوگر، صید انسانی خود را تحویل شستشوگران می‌دهد و خرسند به جایگاه خودش برمی‌گردد تا زائری دیگر پیدا کند. افراد شست‌وشو گر با سطلی آب‌کف، به سراغ زائرِ از همه جا بی‌خبر می‌آیند. پاچه‌های شلوارش را تا زانو بالا می‌دهند و حالا نَشور و کِی بِشور! شاید که اندکی، خستگی راه از او کاسته شود. زائری که تا چند دقیقه قبل سراسر تعجب و بی‌خبری بود، هم اینک از شدت این محبتِ عجیب و غریب اشکش بند نمی‌آید. خنکی آبی که روی پاهایش گرفته اند، روحش را جلا داده است. ✍صداقت 📝روایت ۴۲ @khatterevayat
هیچکداممان‌ یادمان نمی آید کی اولین بار شیرینی عشقی را در دل حس کردیم و کی اولین بار مزه مزه کردیم محبتش را.. اما خوب که فکر میکنم دختربچه ای را میبینم که خم کوچه را رد میکند و میدود که به صدای طبل و زنجیر و کتل برسد میبینم که تا می‌رسد ماتش میبرد و شوقی عمیق به تمام رگ های تنش نفوذ میکند یادش می آید از خانه زیادی دور شده برمیگردد اما چقدر دلش میخواست همانجا بماند ... صحنه عوض میشود و دخترک را در خانه عمه اش میبینم عاشوراست و بساط قورمه سبزی نذری مثل هرسال برپاست همه بچه ها یا کوچه اند‌ یا حیاط و سرشان گرم حساب کتاب پول های اندک و چروکیده ته جیبشان که نذری پفک و چیپس و آبنبات بخرند و بین بچه ها پخش کنند صحنه سوم کمی عقبتر است کمی دورتر اما چرا پررنگتر از همه شان؟؟ مادری زیر کتیبه شعر محتشم نشسته اشک می‌ریزد ریز ریز زیر چادرش ؛ اشکش گرم میکند گونه نوزادش را نوزاد خواب است و شک ندارم غم محترمی همان موقع می‌رود تا برسد به یاخته های جانش ؛ مادر جوری که کودک از خواب نپرد بر پایش میکوبد و مدام می‌گوید یا اباعبدالله یا اباعبدالله بچه از خواب می‌پرد و مادر میان اشک و لبخند کودکش را سیراب میکند و من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم.. صحنه آخر دخترک آنقدر بزرگ شد که برای بار دوم متولد شود؛ و از پس دوری بسیار و گم شدن ها با دمی مسیحایی برگردد به آنجا که باید تمام سالهایی که گذشت را فقط زمانی را زندگی کرده بود که گره زده بودند او را به همان اسم زیبا .. حالا ۴ صبح شده بود و کوله بردوش برای اولین بارش قرار بود سفری را آغاز کند که سالها پیش از قلبش شروع شده بود قبل سوار شدن به اتوبوس همان نام را دید و بی محابا تر از قدم هایش اشک هایش دویدند و چقدر نام تو زیباست اباعبدالله ... ✍حدیث صیادیان/کرمانشاه 📝روایت ۴۳ @khatterevayat
هوالرزاق نمیدانم چند سال است چشمانم مسافر اربعینم را بدرقه می‌کند. از وقتی سفره پیاده‌روی اربعین باز شده، او بر سر سفره نشسته‌ مگر سالی که کرونا همه را محروم کرد. و من هر سال نظاره‌گر بودم. چون پیاده‌روی جای زن‌ها نیست. بعضی جاها شلوغ می‌شود و محرم و نامحرم تنه به تنه. فلان حاج‌آقا گفته: « چیه باب شده زن‌ها میرن پیاده‌روی، مگه نمیدونند حجاب واجبه زیارت مستحب!» « تو حاضری تو مرز، به هر ضرب و زوری شده از مرز رد بشی!! یا تو بین الحرمین و صحن حضرات، بین جمعیت مردان بخوای بری زیارت؟! » « خوب میشه رعایت کرد، که حرامی اتفاق نیفته، تو هم هستی کنارم. زیارت هم نمی‌رم. از دور سلام میدم. فقط پیاده‌روی رو شرکت می‌کنم.» «اصلا هوا بدجور گرمه، راه سخته، سرویس بهداشتی کثیفه، شماها طاقت نمیارید؟ یا فکر کردی اونجا همه چیز تمییز و بهداشتیه؟! صدتا استکان چای یا لیوان آب رو تو یه تشت آب می‌شورند، اینجوری حاضری آب و چای بخوری؟!» «خوب چای نمی‌خورم، آب هم لیوان شخصی میارم. بیسکوییت هم برای رفع گرسنگی.» «اصلا چرا این همه خانم میرن؟! چرا این همه مرد با همسر و بچه راه می‌افتند تو این مسیر؟» «اشتباهه، من صلاح نمیدونم! هم مسیر و گرما و سختی هاش! هم بحث محرم نامحرم! هم بحث جای خواب! بهم بگو تو میتونی کنار خیابون بخوابی؟ یا مثلا بخشی از مسیر رو با کامیون بیای؟! » «من که نمیگم تنها برم، تو هستی دیگه!» « اصلا بچه‌ها چی؟» « خوب ما هم مثل همه بچه‌ها رو میبریم.» « اصلا، حرفشم نزن. بچه‌ها مریض میشن. تو اون گرما و وضع بهداشت و...» « اصلا بزار اوضام ردیف شه، بلیط هواپیما میگیرم و راحت می‌برمت. اونجا هم که هتل هست. این مشکلات نیست راحت میری زیارت. نه خودت اذیت میشی. نه ناموس آدم کنار خیابون می‌خوابه و تنه به تنه نامحرم میشه.» «خوب میریم موکب می‌خوابیم. فکر کردی موکب رو برامون رزرو گذاشتن.» « ولی من دوست داشتم این مسیر رو به عشق حضرت زینب بیام. پیاده، خسته، تشنه، لهیده، تو روزایی که حضرت رفتن. من چیم از بقیه کمتره. » «من صلاح نمیدونم. پیاده‌روی جای زن جماعت نیست. اصلا من که میرم تمام ثوابش مال تو. تمام و کمال. دعا کن ردیف شه تو همین اربعین با هواپیما ببرمت.» چیزی ندارم برای گفتن. من ثواب نمی‌خواهم. دلم مچاله شده. راه گلویم بسته شده. ولی دوست ندارم بیشتر از این متهم به ضعف و ناتوانی شوم. جلوی اشکهایم را می‌گیرم. نباید طغیان کنند. به قدر کافی متهم به عجز و ناتوانی هستیم ما زن‌ها. آدم مانع شدن هم نیستم. سهم من از اربعین راهی کردن همسری است که باور دارد پیاده‌روی اربعین جای زن نیست. در پستوی خانه، مثل همیشه زائر اربعینم را راهی می‌کنم تا این حرکت عظیم پرشورتر باشد. سهم ناچیز من، سال‌ها همین حسرت و راهی کردن او بوده. ✍مهجور 📝روایت ۴۴ @khatterevayat
هو الرزاق ازش پرسیدم: «تو نمی‌خوای بری؟» با ناراحتی گفت: «بابا دوست نداره برم. هیچ وقت نمیگه تو هم بیا.» _ : اشتباه می‌کنی بابات دوست داره باهاش بری. ولی شاید فکر می‌کنه خودت بخاطر گرمای زیاد اذیت می‌شی و دوست نداری. _ : نه، به نظرم ترجیح میده با دوستاش باشه. همیشه با اونا قرار داره منو می‌پیچونه. _ : مطمئنم اینطور نیست. امتحانش ضرر نداره. بگو می‌خوام بیام، ببین چی میگه. غروب پدرش خسته و کوفته از کار برگشت. موقع صرف چای، بهش اشاره کردم که « بگو دیگه! » _ : بابا منم بیام؟ پدرش متعجب گفت: واقعا؟! جدی؟! _ : آره، جدی ولی ... _ : ولی چی؟ نگران گرمایی؟! _ : نه. اصلا ولش کن. بیام؟! _ : حتما. از خدامه که بیای. _ : جدی ؟! _ : معلومه. فکر می‌کردم بخاطر گرمای شدید و تنبلی نمیای! _ : دوستات چی؟ ناراحت نمیشن؟ _ : چرا ناراحت بشن؟! همه از خداشونه شما نوجوون‌ها بیاین. اصلا ما داریم میریم که این سنت زنده بمونه برای نسل بعد. کی بهتر از شماها که پا تو این مسیر بزاره ؟! قرار شد دنبال کارهای گذرنامه بیفتند. تکاپو برای گرفتن گذرنامه از صبح روز بعد شروع شد. گواهی اشتغال به تحصیل، اجازه خروج از کشور توسط پدر، اقدام برای شناسنامه عکس دار و ... دو سه روز درگیر این کارها بودند و هنوز کار پیش نرفته بود. پدرش غروب آمد و گفت: «میگن اینترنتی میشه گذر زیارتی گرفت. ثبت نام کنیم، شاید انشاالله درست شد.» شروع کردم به ثبت‌نام. مراحل که تمام شد، پیامک موفقیت ثبت آمد. خوشحال شدیم که بالاخره درست شد. چند روز منتظر ماندیم. مدام در سامانه پست کدملی را می‌زدیم و جواب این بود؛ « کدملی شما در سامانه ثبت نشده.» پدرش کلافه و دمق گفت: « اشتباه کردیم، باید از اول حضوری پیگیر می‌شدیم. الکی علاف شدیم با ثبت اینترنتی. » پرس‌و‌جو کردیم. متوجه شدیم در میدان آزادی هم گذر زیارتی می‌دهند. روز بعد حدود ظهر که کلاسش تمام شد. با عجله چیزی خورد و راه افتاد سمت آزادی. بعد از چند ساعت انتظار در صف، تا مسئول شروع به کار کند. حدود ۸ شب مطلع می‌شود مسئول مربوطه نخواهد آمد. دست از پا درازتر برگشت. روز بعد راهی اداره گذرنامه شد. حدود ساعت ۴ بعدازظهر خسته و کلافه زنگ زد. « دیگه نمیتونم تو صف بمونم ۵ ساعت وایستادم. لااقل ۲۰۰ نفر جلوم هستند. دارم می‌میرم. الانم میگن دستگاه‌ها داغ کردند. میخوان استراحت کنند. ساعت ۷ هم باشگاه دارم. دیگه نمی‌تونم، میام.» هرچند اصرار کردم «تا حالا موندی، یه کم دیگه بمون. نوبتت میشه. » قبول نکرد. من و پدرش نگران شده بودیم. «چرا گره افتاده تو کار این بچه، نکنه طلبیده نشه.» پدرش با ناراحتی گفت: « نگرانم تو ذوقش بخوره، کارش جور نشه. این بچه نتونه بیاد من چطور برم آخه؟! » « باید شنبه ۴ صبح باهم بریم اداره گذرنامه، انشاالله درست می‌شه.» تا رسید خانه، آماده رفتن به باشگاه شد. زنگ خانه به صدا درآمد. رفت دم در، وقتی آمد گفت: « خدا بگم چکارتون کنه منو چند روز فرستادید تو این گرما تو صف و علافم کردین؟! » _ : چی شده؟! _ : پستچی بود، گذرم رو آورد. گل از گل چهره پدرش شکفت. « خدارو شکر، همسفر شدیم.» ✍مهجور 📝روایت ۴۵ @khatterevayat @maahjor