#پــارت_آیــنــده
#رمان_آنلاین
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده !!
- اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط
- نه آقاسجاد ! چیزی نشده ! صلوات بفرستید ...
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ، گفت
- ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم !
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه !
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش !
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم !
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه
با پوزخند گفت
- حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی !
حرف قشنگات واسه رو منبره !
به خودت که رسید مالید زمین؟؟
اخماش بیشتر رفت تو هم !
- متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟ 😠
- گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت !
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود !
- نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد !
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه ، گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه ، "اون" با مشت زد تو دهنش !! 😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش !!
یدفعه خیلی شلوغ شد !
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم !
مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه !
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو
انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد
- یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی .... 😡
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#ادامه_رمان_در_کانال_زیر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/507052134Cc46a05c9b2
ویژهههه