eitaa logo
خيمة‌الشّهداء _ مشهد
675 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
769 ویدیو
12 فایل
کانال خيمة الشهداء_ گزارشات و برنامه های مجمع فرهنگی روح الامین که در قطعه شهدای بهشت رضا علیه السلام برگزار می شود. ادمین: @kheime_sh مشاوره: @seyedmohsen1357 فرهنگی: @abdekhodai نظرات و سخنان شما: https://harfeto.timefriend.net/17238934381119
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام فوری سپاه به صهیونیست ها !🤣 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است‌. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسولی نحن‌انصارالحیدر - yasfatemii .mp3
4.89M
81 🌻 مداح: آقای مهدی رسولی 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🌹 مصیبتها آسان می شود اگر ... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
هنوز خیلی مونده تا بی‌حساب بشیم ! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
برنامه های ویژه این هفته خیمة الشهدا بزودی اعلام می شود...
🍂 🔻 ۸۵ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند پشت سر آنها یک عکس بزرگ از صدام، که لباس عربی به تن داشت، نصب شده بود. سرم را بالا آوردم. خواستم نشان بدهم از لو رفتن ترسی ندارم. دوباره همان حرفها را تکرار کرد. در حالی که چایش را شیرین می‌کرد گفت: «خوب، برادر علی اصغر گرجی زاده، تو رئیس ستاد ششم بودی و حرف نزدی؟ از حال و احوال خودت بگو. چطوری؟ مشکل یا موضوعی که تو را اذیت کند نداری؟ با تو بدرفتاری که نکرده اند؟» سرهنگ دیگر هم با لحن آرام گفت: «راستی، چطوری این چهار ماه به ما دروغ می‌گفتی؟ خوب توی این مدت سر ما کلاه گذاشتی و حسابی ما را گول زدی. چرا؟ فکر می کردی این قدر احمقیم که تو تا آخر همین طور مخفی در اسارت باشی و بعد بروی ایران؟» اجازه نمی داد حرفی بزنم. ادامه داد: «با این مخفی کاری که کردی کمترین مجازات تو این است که اعدام شوی. حالا برای بار آخر چند سؤال می کنم. اگر دروغ سر هم کنی، بلایی سرت می آورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند.» فکر کردم دیگر آخر خط است و راهی برای انکار یا مخفی کاری وجود ندارد. او گفت: «گرجی، سعی کن راست بگویی. ما همه چیز را می دانیم. ولی میخواهیم از زبان خودت بشنویم. خب، جواب بده؛ اسم؟ فامیل؟ درجه؟ رسته؟ محل اسارت؟» - من، علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد ششم هستم. در جزیره مجنون اسیر شدم. درجه هم ندارم. او تا این حرف را شنید به بغل دستی اش اشاره کرد برایم چای بریزد. او هم لیوان را پر از چای کرد و جلویم گذاشت. نگاهی به لیوان چای کرد و نگاهی هم به من و ادامه داد: «چرا تا الان اعتراف نکردی؟ چرا هویت جعلی برای خودت درست کردی؟» گفتم: «در بصره مرا به اتهام اینکه مشکوک به پاسدار بودن هستم می خواستند بکشند. اگر می‌گفتم رئیس ستاد هستم که دمار از روزگارم در می آوردند. آنها نمی دانستند رئیس ستاد یعنی چه.» - عجب! پس تو بگو رئیس ستاد یعنی چه؟ ما که نمی فهمیم رئیس ستاد چه معنایی دارد. بگو. زود باش!. - رئیس ستاد کسی است که وظیفه اش تهیه آب و نان و غذای نیروهای جبهه است. او غیر از این هیچ کاری ندارد. مسئولیت مهمی نداشتم. همه رؤسای ستاد این وظیفه را دارند. دو سرهنگ اول از پشت میز بلند شد و از جیب پیراهن سبزش، که مدالی روی آن نصب شده بود، سیگار برگی در آورد و آن را با فندک روشن کرد. بعد نزدیک من آمد. سیگار را بین لب‌هایش گذاشت. با دو دستش موهای سرم را کشید، طوری که احساس کردم پوست سرم کنده شد. فریاد زد: «تو الان هم داری دروغ می‌گویی، فکر می‌کنی یک نظامی نمی‌داند رئیس ستاد چه پست مهمی است و چقدر قدرت دارد؟ ببین گرجی، مگر تو نمی‌دانی جنگ تمام شده و قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران پذیرفته شده است؟ الان بین دو کشور آتش بس حاکم است. سعی کن دروغ نگویی؛ وگرنه خودم جانت را می گیرم.» دود سیگارش را توی صورتم می داد و من از بوی آن داشت حالم به هم می خورد. بعد به سرهنگ دوم رو کرد و گفت: مثل اینکه قصد ندارد همکاری کند. احتمالا فکر می کند ما هم مثل سربازان از تشکیلات نظامی خبر نداریم.» سرهنگ دوم گفت: «نه، میداند دیگر دروغ ارزشی ندارد و ما از همه چیز خبر داریم.» سرهنگ تا سیگارش تمام نشد از کنارم تکان نخورد. بین دوراهی گیر کرده بودم که دروغ بگویم یا حقیقت را توضیح بدهم. با خودم گفتم: «هر چه را احساس می کنی اطلاعات سوخته و دروغ است بگو.» گفتم: «باشد. باشد. هر سؤالی بکنید جواب می دهم.» سرهنگ گفت: «این شد یک حرفی. معلوم است داری عاقل می شوی.» دوباره رفت پشت میز نشست و روی کاغذ جلویش چیزهایی نوشت. سر بلند کرد و گفت: خوب، گرجی، از علی هاشمی چه خبر؟ بگو علی هاشمی کجاست. او را که می‌شناسی. فرمانده سپاه ششم که تو رئیس ستادش بودی؟ گرجی، اگر یک کلمه دروغ بگویی، بیچاره ات می‌کنم. آنقدر روی پای راستم، که ترکش خورده بود، ایستاده بودم که تیر می کشید. قدری سنگینی ام را روی پای چپم انداختم و گفتم: باور کنید علی هاشمی قبل از من از جزیره فرار کرد. یعنی تا ده دقیقه با هم در حال فرار بودیم. بعد موشکی به طرف ما شلیک شد و از آن لحظه به بعد از او خبری ندارم. اگر فرار کرده، نمی دانم. اگر هم شهید شده، باز هم نمی دانم.» - یعنی او تو را، که رئیس ستادش بودی، رها کرد و خودش به تنهایی پا به فرار گذاشت؟ - بله، باور کنید! معلوم بود از جواب من عصبانی شده اند و می خواهند جواب زیر آبی رفتن مرا بدهند. سرهنگ دوم به چند سرباز، که در گوشه اتاق خبردار ایستاده بودند، گفت: «ببریدش بالا!» نفهمیدم یعنی چه. شاید پنج دقیقه هم با هم حرف نزدیم؛ ولی انگار آنها از جوابهایم قانع نشده بودند. همراه باشید.. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 آزادگان! خوش آمدید مادر! ...این عکس پسر منه !! شما اونو ندیدید؛ نمی‌دونید کی میاد....!؟ ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍️...مادر سال‌هاست هر روز صبح کوچه‌های خاکی را آب و جارو می‌کند، خانه را مرتب نگه می‌‌دارد، غذای مورد علاقه فرزندش را درست می‌کند و چشم را به جاده می‌دوزد تا عزیز سفر کرده‌اش، بازگردد. ...ناله‌هایش بوی انتظار می‌دهد و قلبش در تپش دیدار است؛ گاهی به جگر گوشه‌اش التماس می‌کند که فقط یک بار به خوابش بیاید و جای خود را نشان دهد، برایش حنابندان می‌گیرد، وقتی شهدای گمنام را می‌آورند به استقبالشان می‌رود، در حالی که قاب عکسی در دست دارد، سراغ فرزندش را از شهدای گمنام می‌گیرد. گاهی به تل زینبیه کربلای ایران می‌رود تا بوییدن عطر فرزندش دل تنگش را آرام کند، می‌رود، مدتی آرام است، دوباره که به خانه برمی‌گردد دلش هوای کربلا را می‌کند، این راهها توان را از زانوانش گرفته اما دریغ از یک نشان... ‌‌‍‌ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
دوستان سلام امروز روزیه که باید دست ولی مقتدر خدا رو پرکنیم جنگ پول لازم داره توی سایت رهبری https://www.leader.ir/fa/monies قسمت وجوهات ،توی عنوان کمک ها، زیر عنوان کمک به جبهه مقاومت(تقریبا انتهای لیست) هرچقدر توان دارید واریز کنین، حتی هزارتومن! (زبان کیبورد برای وارد کردن اعداد،انگلیسی باشه) سوره مبارکه التوبة آیه ۴۱ انفِروا خِفافًا وَثِقالًا وَجاهِدوا بِأَموالِكُم وَأَنفُسِكُم في سَبيلِ اللَّهِ ۚ ذٰلِكُم خَيرٌ لَكُم إِن كُنتُم تَعلَمونَ﴿۴۱﴾ (همگی به سوی میدان جهاد) حرکت کنید؛ سبکبار باشید یا سنگین بار! و با اموال و جانهای خود، در راه خدا جهاد نمایید؛ این برای شما بهتر است اگر بدانید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قتل دختر معصوم فلسطینی به دست وحوش صهیونیستی 🔹‌ این فیلم را برای آن کسانی بفرستید که چشمان خود را بر روی ظلم و کشتار چندین ساله یهودی ها بسته اند و الان در حال مظلوم نمایی هستند. ‌‌‍‌ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 🔹‌ روایت دو کهنه سرباز اسراییلی از جنگ های قدیمی با فلسطینی ها 🔹‌ آنها را در قفس زندانی کرده و سپس اعدام کردیم. 🔹‌ دختران 16 ساله هم مورد تجاوز قرار گرفتند. 🔹‌ حتی بچه ها را نیز اعدام کردیم. سربازان روستایی ها را تعقیب کرده و با شعله افکن آنها را آتش میزدند. ‌‌‍‌ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🍂 🔻 ۸۶ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند یکی از سربازان یک صندلی آورد و وسط اتاق گذاشت. بعد اشاره ای به سقف کرد. در سقف یک قلاب به جای پنکه و یک طناب ضخیم آویزان بود که صحنه اعدام را نشان می داد. نمی‌دانستم آنها می خواهند چه کنند. با خودم گفتم: «آیا آنها به همین راحتی در جلسه اول با پنج دقیقه بازجویی می خواهند مرا اعدام کنند؟ یعنی آنها به این سرعت کارشان تمام شد؟» بعد فکر کردم: «اگر اعدام شوم که خدا را شکر می کنم. چون راحت می شوم. اعدام بهتر از شکنجه است.» چشم هایم را بستم و شهادتین را آرام آرام گفتم: اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله. اشهد ان عليا ولی الله.» سربازی مرا روی صندلی نشاند. لحظات به سختی می‌گذشت. با خودم گفتم: «چقدر زود خوابم تعبیر شد! من مثل علی و حمید شهادت را می‌چشم.» آنها دست هایم را که از پشت بسته شده بود، به طناب ضخیمی، که از قلاب سقف آویزان شده بود، وصل کردند. با اشاره سرهنگ دوم، سرباز عراقی صندلی را از زیر پایم کشید. در یک آن احساس کردم از کوهی بلند افتادم. ناگهان دست‌هایم از عقب به طرف بالا کشیده شد و در همان لحظه اول، در اثر شدت فشار، کتف هایم از جا در آمد و صدایی مانند شکسته شدن استخوان های کتفم به گوش رسید. فریاد بلند و دردآلودی کشیدم.. صدای خنده سرهنگ به آسمان رفت. یکی از آن دو نگاهم کرد و گفت: «خب، چطوری؟ باز هم دروغ می گویی؟» شاید سی ثانیه طول نکشید که بیهوش شدم. آن روزها به علت گرسنگی و اضطراب وزن بدنم کم شده بود. فکر می کنم هفتاد کیلو شده بودم. با ریختن آب به سر و صورتم به هوش آمدم. هنوز بین بیهوشی و آگاهی بودم که به جانم افتادند و تا توانستند مرا زدند. درد کتف از یک طرف و درد مشت‌هایی که به سر و صورتم می خورد از طرف دیگر نفسم را گرفته بود. از شدت درد فریاد می زدم. دستم را که تکان می دادم صدای شکستن استخوان‌های کتفم را می شنیدم. چشم هایم سیاهی می رفت. آدم ها، دیوارها، سرهنگ ها، همه را تار می دیدم. تصور می کردم دارم کور می‌شوم. صدای خنده افراد اتاق بلند شد. آنها داشتند از شکنجه ام کیف می کردند. سرهنگ، در حالی که پایین پایم ایستاده بود و سیگار می‌کشید، به سربازانی که دو طرفم ایستاده بودند نهیب زد و گفت: «زود او را پایین بیاورید.» دو سرباز، با اینکه دیدند كتف‌هایم از جا درآمده و درد زیادی را تحمل کرده ام، با بی رحمی مرا از بالا پایین کشیدند. وقتی به زمین آمدم و با دستهایم کف اتاق را لمس کردم نمی فهمیدم کجا هستم و چه می کنم. یادم رفت آنها که در اطرافم هستند چه کسانی اند. یک مرتبه سرهنگ نگاهی به دست هایم، که از پشت بسته شده بودند کرد و فریاد زد: «سریع دستش را باز کنید!» وقتی سربازها طنابها را باز کردند یک مرتبه خون فواره زد. رگ دست چپم پاره شده بود. یعنی طوری طناب را محکم بسته بودند که رگ دستم را پاره کرده بود و آنها متوجه نبودند. با دیدن آن همه خون وحشت کردم. اما سربازان و سرهنگ‌ها انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. فقط نگاه می کردند. دست‌هایم را آرام جلوی صورتم گرفتم و به آنها خیره شدم. حس می‌کردم دست چپم را از دست داده ام. هیچ حس و حیاتی در آن دیده نمی شد. سرهنگ دستور داد: «پارچه بیاورید و دستش را ببندید!» دو سرباز از اتاق خارج شدند و چند دقیقه بعد با مقداری پارچه آبی رنگ وارد اتاق شدند و دست خون آلودم را بستند. خونریزی قطع شد؛ اما چون دارو با پمادی روی زخم دستم نگذاشتند تغییری نکرد و درد داشت. از شدت درد مثل مار زخمی به خودم می‌پیچیدم. بعد از بستن مچم، با دستور سرهنگ، که در اتاق قدم میزد و مرا برانداز می کرد، برایم یک لیوان آب آوردند و به دهانم ریختند. آب را قورت می‌دادم؛ ولی حس اینکه در حال آب خوردن هستم نداشتم. یکی از سربازها مچ دستم را محکم گرفته بود تا به خیال خودش خونریزی را بند بیاورد. اما دستم بیشتر درد می‌گرفت. شاید کل این استراحت بیست دقیقه طول نکشید که سرهنگ اول صدا زد: «او را روی صندلی مقابل من بنشانید.» وقتی مرا روی صندلی نشاندند سرهنگ با خشم نگاهم کرد. می خواست ناراحتی و عصبانیتش را به من نشان دهد. در حالی که با خودکار آبی رنگش بازی می کرد گفت: «خوب گوش کن علی اصغر گرجی زاده، من می‌خواهم بدانم علی هاشمی کجاست؟ سعی کن دروغ نگویی؛ وگرنه باز بلای نیم ساعت پیش را سرت می آورم.» او تهدید می کرد و می خواست زهر چشمی از من بگیرد تا باب میل او حرف بزنم. ادامه داد: «خب، بگو ببینم وقتی قرارگاه شما سقوط کرد علی هاشمی هم اسیر شد؟ تو میدانی کجاست. بهتر است بگویی علی هاشمی کجا رفت. خوب گوش کن! على هاشمی همه چیز را اعتراف کرده. ما هم از همه قضایا اطلاع داریم. ولی می خواهیم از زبان تو بشنویم. پس جواب تک تک سؤالهای مرا بده.» ‌‌‍‌ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🔻طوفان الاقصی 🔹اجتماع همبستگی با جبهه مقاومت فلسطین 🔸صحن قدس حرم مطهر رضوی دوشنبه ۱۷ مهر ساعت ۱۶ 💠از عموم مردم بزرگوار دعوت می شود تا در کنار همه اقشار در این برنامه حضور به هم رسانند ‌‌‍‌ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فرمانده ارتش اسرائیل از مردم خواست برای جلوگیری از تکرار اشتباهات این چنینی، قبل از شلیک به هم به صورت رمزی صدای وزغ دربیاورید.😂😂 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
گاهےدَرنَبودیِڪ‌نَفر، اِنگارجَہان‌بہ‌کلےخالےست..!"💔 "یاحمیدُبحقّ‌ِمحمّدعجّل‌لولیك‌الفرج..." 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی گفت چرا اسرائیلی ها را کشتند بگین.... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🔴 مقایسه آمارهای شهدای فلسطینی و تلفات صهیونیست‌ها در فاصله زمانی ۱۵سال.. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
📷 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی ساعتی پیش در مراسم مشترک دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری نیروهای مسلح، در دانشگاه افسری امام علی علیه‌السلام حضور یافتند. ۱۴۰۲/۷/۱۸ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🇵🇸 گنجشکی از گنجشکان بهشت ▪️پدر است دیگر... ظاهراً سر پاست ولی انگار لحظاتی تا جان دادن فاصله دارد، بدن سرد طفل معصوم بی‌جانش را در بغل گرفته و کنار گوش او لالایی می‌خواند. با همین حالش رو به دوربین می‌گوید «گنجشکی از گنجشکان بهشت؛ همه‌ ما فدای مقاومت» ▪️این ویدیو را به دست آن‌هایی برسانید که در این یکی دو روزه، زر ورق کردن نسل‌کشی‌ها و جنایات هفتاد و پنج ساله صهیونیست‌ها را با اسم «تحلیل» به مخاطب خودشان غالب می‌کنند. ببینید درباره این صحنه‌ها که در این چند دهه صدها بار نمونه مشابهش را دیده‌ایم هم تحلیلی دارند؟ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110